این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه در ادامه می خوانید داستان کوتاهی ست به قلم دکتر محمد عثمان نویسنده بزرگ افغان که به تازگی در سوءد در گذشت، به احترام خوانندگان همزبان افغان و برای گرامی داشت نویسنده بزرگشان داستانی با عنوان تبعیدی را از مجموعه داستان قحط سالی نوشته این نویسنده می خوانید.
***
تبعیدی
دکتر محمد اکرم عثمان
موتر چکلهء باری، سـینه کش محمد یونس سـرخابی را بسـوی میمنه میبرد. هنوز سـاعت نخسـتین مسـافرت بود. موتر از کوتل خیرخانه غُرغُر کنان راه سـرازیری را می پیماید و در سـرک باریک و خوش آب و هوای « شـمالی» قلنج می شـکـند و قدش را راسـت می کند، گفتی گَرد می تکاند و نفس تازه می کند.
ولچک را از دسـت های سـرخابی گرفته بودند اما پاهایش کماکان در زولانه اسـت تا فرار نکند. موتر از چیز های رنگارنگی پر اسـت. پیپ های تیل خاک که باید به « تاله و برفک » برسـند. بوجی های بوره، چند تا اشـتوپ که معلوم بود متاع قابل انتقال دکانداری به یکی از دهات اسـت. یک جوال « گُـرِ مغزی» و یک قفس بزرگ پر از مرغ خسـته و گرسـنه که با تکان های موتر به سـر و صورت یک دیگر می غلتند و سـر و صدای شـان مُخِل اوقات مسـافران می شـود. دو نفر سـپاهی ژولیده در راسـت و چپ یونس نشـسـته اند و از وضع شـان بر می آید که محافظان او یند. پیرمردی که کنار دسـت یکی از سـپاهی ها نشـسـته اسـت آهسـته از آن سـپاهی می پرسـد: بندی ره کجا می بری؟
سـپاهی جواب می دهد: میمنه.
باز می پرسـد:چی کده؟ سـر چی دسـتگیر شـده؟ دزدی کرده یا قمار زده؟
سـپاهی جواب می دهد: خوب خبر ندارم. میگن که مکتبی بچه اسـت و حکومته بد و بیراه گفته.
پیرمرد اسـفبار " توبه خدا یا!" می گوید. تا آن وقت در قریه و قلعهء شـان کم اتفاق افتاده بود که کسی در مقابل پادشـاه اسـلام بغاوت کند. شـیطان را لعنت می کند و لاحول گویان رویش را از سـرخابی می گرداند. سـرخابی که با گوش های تیزش گفتگوی آنها را شـنیده بود، وقتی روبرتافتن پیرمرد را می بیند می پرسـدش: پدر مثلی که از مه خوشـت نامد؟
پیرمرد حیران می ماند که چه جواب بدهد. می خواهد دروغی چرخ کند و بگوید که نه چنین نیسـت ولی منصرف می شـود زیرا از وقتی که ریشـش تار انداخته بود و خود را به آخرت نزدیک می دید قسـم خورده بود که زبان به کذب نیالاید. از این سـبب صاف و پوسـت کنده جواب می دهد: صحیح گفتی. این برادر گفت که تو باغی شـدی و به پاچای اسـلام بد و بیراه گفتی.
یونس می گویدش: پدر، شـنیدن کی بود مانند دیدن! میشـه گپ چیز دگه باشـه.
پیرمرد جواب می دهد: آغا بچه! از بابای آدم تا حضرت نوح علیه السـلام بغاوت در برابر خدا و پیغمبر و امیر مؤمنان و پدر و مادر گناه کبیره بود و اگر تو هم از جملهء باغی ها باشی باید توبه کنی!
یونس می گوید: پدر! مه آدم توبه نیسـتم. سـر مه و سـر حق!
پیرمرد می گوید: به حق رسـیدن آسـان نیسـت. سـال ها سـجده و توبه می خواهد ــ توبهء نصوح، فهمیدی؟ حتماً شـنیدی که میگن " پسـر نوح با بدان بنشـسـت ــ خاندان نبوتش گم شـد! " شـاید کسی تُـره گمراه کرده باشـه. هنوز سـر وقت اسـت، جوان اسـتی. در جوانی توبه کردن خصلت پیغمبریسـت.
یونس با خنده می گویدش: پدر!
عبادت به جز خدمت خلق نیسـت
به تسـبیح و سـجاده و دلق نیسـت
پیرمرد می گوید: جان پدر! ما همگی در این موتر از خلق یا رعیت هسـتیم. نه مکتب داریم نه مکتبی. در این دور ها پیش از خدمت مکتبی ها، لاف و پتاق شـان رسـیده. مگم خدا حکومته برقرار داشـته باشـه که ما از برکتش میراو ( میر آب ) داریم که حقابهء هرکسـه تقسـیم می کنه، مَلک و ملا و قاضی داریم که دعوا و دنگله ره بین ما صاف می کنن. علاقه دار داریم که بالابین تمام کار هاسـت و نمی مانه که کسی طرف سـرکار چپ سـیل کنه! "
سـرخابی کنایه آمیز می گوید: خدا زوال نکنه! همی که امنیت باشـه هر چیز اسـت!
و بعد از آن به چُرت می رود… یادش می آید که مدت ها پیش به اصرار یکی از دوسـتانش به دیدنش می رود. خانهء دوسـتش را از هر نظر تماشـایی می یابد. از فرش و ظرف گرفته تا رنگ و روغن اتاق همه جالب می باشـند. اما از همه جالبتر مرغکان زیبا و رنگین بالی می باشـند که در داخل قفس دل بالا جسـت و خیز می زنند. در ضمن صحبت متوجه می شـود که جفتی از آن ها پس و پیش از دریچهء باز قفسـچه می برایند و بالک زنان بر لخک ارسی ای می نشـینند که پله هایش بازِ باز می باشـند. می خواهد فریاد بزند و دوسـتش را هوشـدار بدهد اما پرهیز می کند چه می ترسـد که مبادا صدای بلندش پرنده ها را بترسـاند و ناگزیر به فرار بسـازد. اما مرغک ها از لب اُرسی می پرند بر سـر شـیت چراغ، از آن جا بر سـر رادیو و از سـر رادیو بر می گردند به درون قفس شـان. دهانش از شـگفتی باز می ماند. دوسـتش حیرت او را در میابد و می گوید: می بینی که سِـحر و افسـون من کم از جادوگر ها نیسـت. من طلسـم اسـتعمار نو را که در کتاب ها خوانده ایم و خودش را ندیده ایم با همین قفس و چند تا پرنده نشـان داده ام. می بینی که هیچ قفل و زنجیری مانع رفتن شـان نیسـت ولی نه می خواهند و نه می توانند بگریزند. گاهی قفس باور ها و اعتقادات محکمتر از زنجیر و زولانه اسـت، دسـت و پای آدم را می بندد، مثل همین مرغک ها که تحت تأثیر عادت، خود زندانبان خویش می باشـند.
همین که چشـم سـرخابی بار دیگر به پیرمرد می افتد او را هم یکی از پرنده های جادو شـده و دسـت آموز دوسـتش میابد.
موتر چکله از « چهاریکار »، « پُل مَتَک » و دهکده های مسـیر راه می گذرد و شـامگاه بر بلندای دره ای می رسـد که از ژرفایش شـرشـر ملایم و خواب آور دریای غوربند گوش های مسـافران کوفته و ز له را می نوازد. سـرخابی از محافظش اجازه می خواهد که لختی بایسـتد و دریا را تماشـا کند. سـپاهی ها که آدم های بدی نمی باشـند با خوشـرویی موافقت می کنند و او با تقلای اندک بر سـر پا می شـود و رودخانه را که مانند یک اژدهای روئین تن نفس های ممتد می کشـد زیر نظر می گیرد. یکی از سـپاهی ها نیز از سـر دلتنگی می ایسـتد و شـانه به شـانهء یونس سـر به صدا می دهد.
به جز پیرمرد، چهاربیتی هایش به گوش همه خوش می نشـیند. وقتی که دلش خالی می شـود سـرخابی دسـتش را بر شـانهء او می گذارد و می گوید: وطندار خرابِت نبینُم. دِق دِلم وا شـد.
سـپاهی می گوید: خدا نگیریت. چکنم دلم که پُر می شـه بی پرسـان و جویان سـر به صدا میتُم و خالیش می کنم. مگم تو چطور غم غلط می کنی؟
سـرخابی جواب می دهد: مه آدم سـرشـار و بی پروا اسـتم. اگه راسـت بپرسی بی غم اسـتم.
سـپاهی کنایه می زند و با خنده می گوید: هان وطندار پهلوان زنده خوش اسـت.
سـرخابی می گوید: اما فقط یک غم بسـیار کلان دارم که به صد غم می ارزه.
سـپاهی با تعجب می پرسـد: کدام غم که به صد غم می ارزه؟
سـرخابی جواب می دهد: غم تو که زنده به گور نشی و شـکمت سـیر و تَنِت پُت شـوه.
سـپاهی تا آخر گپ می رسـد و دلسـوزانه می گوید: بچی وطن! خوده اسـتوار بگی! خدا مهربان اسـت، خدا یار بی کسـاسـت.
سـرخابی می گوید: پاینده باشی، خاطرت جمع باشـه، مه بچی ترس نیسـتم، مه قویدل اسـتم. بندی گری و دربدری آدمه مثل سـندان سـخت و کُتَکی می سـازه تا آدم سـختی نبینه مرد نمیشـه. هوشِـت باشـه که دل نندازی و غصه نخوری!
سـپاهی می گوید: غم چی ره بخورم. مه از کوه بند بدخشـان آمدیم. از فیض آباد تا منطقهء ما آدم باید پنج شـبانه روز راه بزنه. در منطقهء ما پیش ازی که پِشـکی ره دعا بتن، فاتحیشـه میگیرن. ملا قرآن می خانه، مردم مغفرت میگن و دسـت بالا می کنند و یکی از کسـانی که دسـت بالا می کنه خود جَلبی اسـت! و ای رقم مرده داری وختی رواج یافت که پِشکی سـر پِشکی می رفت و گم می شـد. مه خودم همی حالی ده وطن مردیم و خاک مه باد برده. حالی بگو که کار تو شـاقه اسـت یا کار مه؟
چون چکله زیر کوتل « شِـبَر» می رسـد باز زاری و ناله اش شـروع می شـود و نفس زنان از پیچی به پیچ دیگر می براید. مهتاب دیگر کرت ها و بیشـه های درهء غوربند را تر ک گفته و بر سـر کوتل خرگاه افراشـته اسـت. نرسـیده به بلندای کوتل در یکی از پیچ های بسـیار خطرناک سـپاهی به سـرخابی می گوید: او (آن) بلندی ره می بینی؟
سـرخابی می پرسـد: کدام بلندی ره؟
سـپاهی گور نیمه همواری را نشـان می دهد که لب جاده قرار داشـت، سـپس می گوید: او (آن) قبر کلینر اسـت.
سـرخابی می پرسـد: قبر کدام کلینر؟
سـپاهی می گوید: کلینر جان فدا!
یونس می پرسـد: او کی بود؟
سـپاهی قصه می کند که زمسـتان پارسال یکی از سـرویس ها که تا دهان از سـواری پر بود همین جا می رسـه. سـرک یخک بود و برف زیادی باریده بود. موتر ده (در) همی پیچ کم نفس می شـه و بنا می کنه که پائین بغلته. کلینر دنده پنجه می مانه مگم موتر از سـر دنده پنچ می پره و به طرف سـرازیری سـرعت می گیره. کلینر که می بینه جان هفتاد ــ هشـتاد نفر سـواری ده (در) خطر اسـت خوده زیر ارابه می اندازه و سـرویس سـر صندوق سـینه و قبرغه هایش ایسـتاده می شـه.
از مجموعهی داسـتانی « قحط سـالی »