این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی دیگر به در انتظار گودو اثر ساموئل بکت
محمد مهدی تابنده
در انتظار گودو نمایشنامه ابزورد و سمبلیک ساموئل بکت ، روایت و تعریف بی نقصی است از ذات و حقیقت زندگی، به ویژه زندگی مدرن! بکت با خلق این اثر یک تصویر مات و وهم انگیز را با چاشنی آشفتگی و سردرگمی در مقابل دیدگان مخاطب ترسیم می کند. با هم به تماشای این تصویر می نشینیم:
واضح ترین تصویر این نمایشنامه، پوچی است. بکت عقاید نهیلیستی و پوچ گرایانه خود را با مهارت تمام در وجب به وجب کالبد داستان جای داده است و برجسته ترین نمود این "پوچی" در انتظار بیهوده و بی فایده استراگون و ولادیمیر دیده می شود (نام داستان در این مورد بسیار هوشمندانه و با مسما است) ؛ انتظاری که به هیچ نتیجه مشخصی ختم نمی شود و در دو روزی که از زندگی این دو روایت می شود تشکیل یک دور باطل کسل کننده و بیهوده می دهد. مانند زندگی خیلی از انسان ها که با انتظارهای بیهوده و اهدافی نامشخص (توجه کنید به نامعلوم و گنگ بودن شخصیت و هویت گودو) روز را شب می کنند. پس در واقع بکت در حال و هوای پوچ و سردرگم و اصطلاحا ابزورد (گونه و سبکی از ادبیات نمایشی که "پوچی" را به نحو احسن بیان می کند) این داستان، تلنگری محکم به سبک زندگی بشر می زند و با نماد پردازی های استادانه (که در ادامه بیان خواهد شد) با تاثیر گذاری عمیق بر ذهن مخاطب او را به سمت تحولی درونی سوق می دهد.
اما بکت این "پوچی" را ادامه می دهد و گام در قلمرو "روزمرگی" می گذارد که به مراتب موضوع ملموس تر و عینی تری است. کافیست کل ماجرای داستان را مرور کنیم ؛ ولادیمیر و استراگون با هم حرف می زنند، دعوا می کنند، با کلاه خود ور می روند، در انتظار گودو نفس می کشند، با پوزو و لاکی آشنا می شوند، از پسربچه پیامی امیدوارکننده دریافت می کنند، آفتاب غروب می کند و آن دو می روند و باز هم روز بعد شاهد همین اتفاقات هستیم (البته مشروط بر اینکه بتوان نام این ها را "اتفاق" گذاشت) . با از نظر گذراندن این داستان علاوه بر درک "روزمرگی" (که با توجه به روایت روز دوم ایجاد می شود و اگر روز دومی در داستان وجود نداشت، روزمرگی ای هم شکل نمی گرفت) متوجه نوعی پوچی رقت انگیز می شویم که گاها باعث می شود که دلمان به حال شخصیت های مفلوک و سردرگم داستان که هیچ فعالیت مفیدی ندارند بسوزد و از روزمرگی زندگی انها ، (که البته بی شباهت به زندگی بسیاری از انسان ها نیست) شب شدن روز هایشان در کمال بیهودگی ، بحث های کم اهمیت و مهم تر و دردناک تر از همه وقت تلف کردن های مکرر آنها (که هدفشان نیز دقیقا همین وقت تلف کردن مثلا سودمندانه است) بسوزد و ضمن همذات پنداری ناخودآگاه با این شخصیت ها نگاهی به سر و ریخت زندگی روزمره خود بیندازیم و حداقل سعی کنیم تا این اندازه پوچ و بیهوده زندگی نکنیم.
در انتظار گودو یک دور باطل است. اطمینان داشته باشید اگر این ماجرای بیهوده و روایت زندگی پوچ ولادیمیر و استراگون تا دویست روز نیز ادامه می داشت، باز هم شاهد دیالوگ های کم اهمیت و رفتارهای پوچ شخصیت ها می بودیم و روزمرگی زندگی آنها هرگز به اتمام نمی رسید. این دور باطل دقیقا یک دور باطل است (پیشنهاد می کنم اگر برای"دور باطل " نیاز به مثال داشتید حتما از "در انتظار گودو" استفاده کنید!) هرگز نمی توان هیچ اتفاق مفید و قابل ذکری را در طول کل اثر یافت. تنها مسئله و به عبارت بهتر هدفی که در داستان دیده می شود در انتظار گودو بودن است ، هر چند انتظار نیز به خودی خود فعالیت و واقعه محسوب نمی شود. حال لازم است که مقوله "انتظار" را بررسی کنیم …
انتظار را نه می توان فعالیت تلقی کرد و نه آن را با پارامترهای یک "هدف" جهت دهنده و مشخص ، تطبیق داد. انتظار در واقع شاید یک نوع چاره باشد. چاره ای برای انسان های ولادیمیر و استراگون گونه که از سر ناچاری و شاید از سر بیهودگی (با توجه به فضای داستان می توان این دلیل را ذکر کرد) اولا کاری به جز انتظار پیدا نمی کنند و ثانیا برای تزریق هدف به زندگی بیهوده خود به انتظار روی آورده اند چرا که انتظار اگر به عنوان هدف در نظر گرفته شود(که البته پذیرش آن دشوار است) هم می تواند کمی از بیهودگی زندگی بکاهد (که البته به این روش هرگزچنین اتفاقی نمی افتد و انسان فقط خود را گول می زند و تلقین می کند که چون در "انتظار " به سر می برد پس هدفی بزرگ دارد و این گونه به زعم خود از شر روزمرگی و بیهودگی رها می شود) و هم ابدا موجب خرج هیچ گونه انرژی ای نمی شود و مستلزم فعالیت ویژه و قابل توجهی نیست. شاید بتوان انتظار را یک نوع درمان لحظه ای برای انسان های پوچ با زندگی های یکنواخت و یا یک نوع چاره و راه فرار برای انسان های منفعل بیان کرد. حال لازم است محتوای مورد بحث ساموئل بکت را ادامه دهیم و همراه با او درباره مقوله "انفعال" تامل کنیم..
انفعال که در فرهنگ دهخدا معانی متفاوتی دارد ، عموما به عنوان اثر پذیرفتن و حرکت نکردن (فعلی را انجام ندادن و مورد پذیرش فعلی قرار گرفتن (نه لزوما به صورت همزمان)) معرفی می شود و به این معنی رایج است. در واقع شخص منفعل شخصی کنش پذیر و تابع است. دقیقا مانند استراگون و ولادیمیر که هیچ فعلی انجام نمی دهند و در تمام طول زندگی خود منتظر گودو هستند که کنش او را بپذیرند و مورد وقوع فعل او قرار گیرند. در واقع این دو به نوعی هدف دارند اما منفعل هستند یعنی منتظرند که کسی برای انها کاری کند وهرگز در قامت یک فاعل واقع نمی شوند ( خیلی کم است لحظاتی که این دو در حال انجام فعلی قابل توجه باشند) بدون اینکه هیچ کاری برای زندگی خود بکنند منتظرند تا گودو بیاید و آنها را از این فلاکت نجات دهند. دقیقا مانند عده ای از انسان ها که منتظر روزهای خوب و رسیدن به اهداف خود هستند اما برای آن هیچ تحرک و تلاشی نمی کنند و منتظرند که آن اهداف به سمت آنها حرکت کنند! (همانطور که استراگون و ولادیمیر تمام روز را منتظرند تا گودو نزد آنها بیاید و زندگی شان را دگرگون کند) دقیقا همینجاست که بکت هدف را به چالش می کشد و سوال مهمی را مطرح می کند که ایا حقیقتا صرف وجود هدف، زندگی را از یکنواختی و بیهودی خارج می کند؟! با فهم داستان، پاسخ مشخص می شود.
تمامی شخصیت های داستان سردرگم هستند و حال و هوا و لحن داستان به زیبایی این سردرگمی را تشدید و تقویت می کند. از استراگون و ولادیمیر گرفته که حتی گاها نمی دانند در آن مکان چه می کنند (توجه کنید که به دیالوگ متناوب استراگون که اغلب فراموش می کند که منتظر گودو هستند و به ولادیمیر می گوید "برویم"! ولادیمیر نیز دست کمی از او ندارد و تفاوتش با استراگون این است که نمی داند هدفش چیست(از هویت گودو مطلع نیست) و از گودو چه می خواهد!) تا پوزو و لاکی که هر روز از ان مکان می گذرند بدون اینکه بدانند برای چه (مانند اعمال خیلی از انسان ها که بدون توجه به هدف و حتی بدون ایجاد هدف انجام می شود) و این هم القا کننده پوچی است هم روزمرگی و هم سرگشتگی و چه قدر این مفاهیم در این روزگار آشنا به نظر می رسد!
همانطور که گفته شد "در انتظار گودو" مملو از نمادپردازی های استادانه و ژرف است. استراگون و ولادیمیر آینه تمام قد انسان های امروزی هستند؛ انسان هایی که بی هیچ تلاش و تحرکی منتظر گودوی شخصی خود و فرا رسیدن روزهای خوب هستند و بدون اینکه از کم تحرکی و انفعال خود آگاه باشند از همه چیز و همه کس می نالند و سعی دارند انتقام "نرسیدن" های خود را از باقی مسافران بگیرند! (توجه کنید به غر زدن ها و نالیدن های پی در پی و کلافه کننده ولادیمیر و به خصوص استراگون) البته استراگون و ولادیمیر تفاوت هایی نیز با یکدیگر دارند که در پاراگراف قبلی تا حدودی به آن اشاره شد. در واقع ولادیمیر هدف مشخص تری دارد و به نوعی حواسش به هدفش هست و دست کم گاها سعی دارد خود را با هدفش وفق دهد و در مسیر آن قرار گیرد (به طور کلی بی خردی ولادیمیر کمتر از استراگون به نظر می رسد) هر چند که هیچ تلاشی برای دست یابی به هدف خود نمی کند. اوضاع استراگون اما وخیم تر است. زندگی او پوچ محض است. او نه هدفی دارد نه فعالیتی و نه می داند که برای چه در آن محیط قرار گرفته (که یادآور حقیقت تلخ زندگی افرادی است که با چند دهه زندگی در این جهان هنوز نمی دانند برای چه به دنیا آمده اند و در کل زندگی خود فقط در پوچی غوطه ور هستند) در واقع پوچی و بیهودگی موجود در شخصیت او برجسته تر از ولادیمیر است. گودو اما هویت مبهم و مرموزی دارد و بکت با هوشمندی این نکته را در شخصیت او اعمال کرده است. در واقع اگر ابهام موجود در شخصیت و هویت گودو حذف شود توانایی نمادپردازی های گسترده و تجسم شخصی از ذهن بیننده سلب می شود و این گودوی موعود و گودوی مطلوب به تفکرات و اهداف ذهنی و مورد نظر بکت محدود می شود. با این ترفند مخاطب می تواند بسته به تفکرات و ارزش هایش گودوی شخصی خود را تجسم و تخیل کند. به طور کلی گودو یک هدف و یک مقصد است و می تواند حتی یک ناجی باشد و یا نمادی از روزهای خوب که خیلی ها در انتظارش هستند. کاراکتر دیگر این داستان پوزو است. پوزو هر روز به دلیلی نامشخص همراه با غلام خود از مسیری تکراری عبور می کند ولی هرگز وقایع روز قبل را به خاطر نمی آورد و این خود نمادپردازی جالبی است. در واقع پوزو را می توان نماد انسان هایی دانست که اصرار احمقانه ای در پیمودن راه های تکراری دارند و از هر گونه تجدید نظری در سبک زندگی خود سرباز می زنند و توان تغییر مسیر را ندارند. پوزو ها حتی از روزمرگی زندگی خود مطلع نیستند و خیال می کنند که هر روز متفاوت از دیروز عمل می کنند در حالیکه این گونه نیست و زندگی ان ها در کمال جهل (فراموشی و کوری نمادین پوزو) و بیهودگی سپری می شود و هیچ نتیجه ای جز پوچی ندارد! لاکی نیز همین گونه است.. عمری برده وار زندگی می کند و در پایان نیز به هیچ چیز نمی رسد و هیچ هدفی را دنبال نمی کند. از این نظر وضعیت پوزو و غلامش دردناک تر است. چرا که آنها برخلاف ولادیمیر و استراگون هیچ گونه هدفی در زندگی خود ندارند. در واقع پوزو و لاکی مسیر و راه دارند و حرکت می کنند اما هدف ندارند، و این تضاد جالبی با ولادیمیر و استراگون خلق می کند که هدف دارند اما مسیر و تحرک خیر! پسر بچه نیز کورسوی امیدی است احمقانه که فقط موجب طولانی تر شدن این روزمرگی و این ورطه تکراری می شود. شبیه به امیدواری عجیب انسان هایی که بدون تلاش و تحرک امید به رسیدن دارند ولی هرگز حتی قدمی به سمت هدف خود بر نمی دارند؛ و همین امید ابلهانه موجب بالارفتن توقع و افزایش انفعالشان می شود.
بکت در این داستان به لحاظ تکنیکی و فنی سر به سقف ادبیات می ساید و در زمره خوش لحن ترین آثار ادبی و نمایشی قرار می گیرد. لحن ابزورد و دیالوگ های بی اهمیت و متناوب شخصیت ها، شیوه روایت ( روایت تقریبا یکسان دو روز متوالی با حفظ و کنترل لحن) ، شخصیت پردازی (که بیشترین نقش را در القای نماد ها دارد) و چینش استادانه وقایع (که بیهودگی اثر را به وقت خود تشدید می کند) همگی در خدمت بیان مفاهیم مورد نظر نویسنده و القای احساسات مطلوب وی هستند. (به عنوان مثال اگر لوکیشن داستان یک بیابان برهوت نبود به هیچ وجه این تعابیر را در این حد به دست نمی داد و داستان در بیان مفاهیم دچار لکنت می شد، هم چنین است بازی شخصیت ها با کلاه هایشان، سخنرانی بی اهمیت و عجیب لاکی (که تنها صحبت او در کل داستان است) ، لحن دیالوگ های استراگون و ولادیمیر)
در انتظار گودو تکان دهنده است. در عین بیهودگی ساختار و لحنش، بسیار پراهمیت است و مخاطب را وادار می کند که به سر تا پای زندگی خود بنگرد. در انتظار گودو بودن به خودی خود نه تنها بد نیست بلکه می تواند بسیار مفید و موثر باشد، مشروط بر اینکه این انتظار در زندگی ما با تحرک همراه باشد و موجب پربار شدن زیست انسان شود.
‘