این مقاله را به اشتراک بگذارید
ریموند کارور و آنتون چخوف
ریچارد ری نر
فرشید عطایی
ریموند کارور یک بار گفته بود: "نوشتن هیچ چیز را تغییر نمی دهد،" او به این سخن "دبلییو. اچ. اودن" اشاره داشت که یک بار گفته بود نوشتن صرفاً برای سرگرمی است و چیزی فرا تر از یک فرم بر تر سرگرمی نیست که حتی در اغلب موارد فرم چندان بر تری نیست. ولی بعضی خواننده ها نویسندگانی برای خود شان دارند که از آنها انتظار بیشتری دارند، نویسندگانی که به آنها رجوع می کنند، نویسندگانی که حاضر ند به خاطر آنها جان بدهند، چون بدون آن نویسنده پیشرفت زندگی آن خواننده بعضی وقت ها غیر ممکن به نظر می رسد. برای من، و برای خیلی های دیگر (البته من خطر می کنم و حدس می زنم)، خود کارور چنین نویسنده ای است؛ یک سرمشق، یک چراغ سبز.
البته این حرف به این معنا نیست که من تمام کار های ریموند کارور را بدون استثنا می پسندم. به طور کلی، من داستان های مؤخر تر او را که گسترده تر هستند به داستان های اولیه او که لخت و عور هستند، ترجیح می دهم. من بار ها و بار ها شعر های او را باز خوانی می کنم، شعر هایی که متأسفانه مورد کم توجهی قرار گرفته اند. شعر های کارور همیشه شخصی و آزاد به نظر می رسند؛ شعر های او از یک جهت شبیه روزنگاری های او هستند و البته جالب و خنده دار.
نوشته های کارور به شکل موجی از تأیید در درون وجود من جاری می شود، حتی موقعی که او در نوشته های خود حرف های سیاه و مملو از نا امیدی و استیصال می زند، شاید حتی در این مواقع است که حرف هایش بیشتر به دل من می نشیند. کارور در مقاله معروف خود به نام "آتش ها" نوشت: "یکی از چیز هایی که من یاد گرفته ام این است که یا باید خم می شدم وگرنه می شکستم. و من در عین حال یاد گرفتم که می شود هم خم شد و هم شکست. زمانی آمد و رفت که هر چیزی که از نظر من و همسرم مقدس بود و یا ارزش احترام را داشتند، تمام ارزش های معنوی، رنگ باختند و معنای خود را از دست دادند. اتفاق وحشتناکی برای ما رخ داده بود." و من با خودم فکر می کنم: این مرد اینها را از سر گذرانده بود. کارور احساس می کرد به آخر خط رسیده و کارش تمام شده، با این همه او دوام آورد. مهم تر اینکه او دوام آورد و شرایط را درک کرد و به احساس همدردی با آدم های مثل خودش رسید.
انتشارات "وینتیج" اشعار کارور را در مجموعه ای به نام "همه ما" گردآوری و منتشر کرده، و داستان کوتاه او با عنوان "این همه آب این همه نزدیک به خانه" (از مجموعه "از کجا تلفن می کنم") پایه و اساس فیلمی به نام "جینداباین" بود که در سال ۲۰۰۶ با نقش آفرینی "لورا لینی" و "گابریل بیرن" ساخته شد.
کارور در داستان کوتاه "Errand" (این داستان کوتاه در زبان فارسی با عنوان "چخوف" ترجمه شده/م.) که یکی از آخرین داستان های او است، آخرین لحظات زندگی آنتون چخوف ۴۴ ساله را تصور می کند. او داستان خود را با ماجرای واقعی دکتر آلمانی چخوف در یکی از هتل های شهر "بادن ویلر" آغاز می کند که وقتی به یقین می رسد که دیگر نمی تواند برای درمان بیمار خود کاری انجام بدهد تقاضای یک نوشیدنی خاص را می کند تا چخوف بتواند برای آخرین بار پیش از آنکه بمیرد یکی دو جرعه از آن نوشیدنی بخورد. این وضعیت – که در عین غیر منطقی بودن بسیار بی نقص و به جا است – برای کارور بسیار جالب بود؛ چخوف از نظر کارور نه تنها استاد فرم داستان کوتاه بود بلکه نویسنده ای اساسی و ضروری بود که حتماْ باید آثار او را خواند. چخوف مرد ناتمامی بود که روح خود را به پاکی رسانده بود طوری که روح او بتواند ما را به عطوفت برساند و همانند خود کارور، تجارب غیر قابل توصیف انسان ها را از میان یک شیشه شفاف، نشان دهد.
چخوف در سال ۱۸۹۰ شش هزار مایل سفر کرد تا به یک اردوگاه تنبیه مجرمان در "ساخالین" برود. ماه آینده یکی از انتشارات قدیمی آمریکا کتاب چخوف با عنوان "سفر به انتهای امپرتوری روس" را منتشر خواهد کرد. او در این هنگام به دلیل ابتلا به بیماری سل که سرآخر جانش را گرفت خون بالا می آورد، و خیلی ها اعتقاد دارند که چخوف در واقع به قصد خودکشی دست به این سفر عذاب آور زده بود. ولی چخوف که با گاری و قایق این ور و آن ور می رفت و در توقفگاه های کک دار بین راه که سرمای کشنده داشت و باران بی پایان در آنها می بارید، ساعات طولانی منتظر می ماند، و به این ترتیب در کار نویسندگی به بالندگی رسید. چخوف نوشت: "یا من به واسطه سفر به رشد و بالندگی رسیده ام و یا دیوانه شده ام؛ معلوم نیست کدام."
چخوف هنگامی که در ساخالین بود با هزاران نفر از مردم مصاحبه کرد: قاتلان، دزدان، زندانیان سیاسی، کودکان نگون بختی که در جزیره ساخالین به دنیا آمده بودند و فکر می کردند تنها زندگی موجود همان است که در اطراف خود می بینند. چخوف نوشت: "من می توانم بگویم که زندگی کرده ام. به هر چیزی که خواسته ام رسیده ام. من در جهنم یعنی همان ساخالین بوده ام." چخوف با درد آدم هایی که در آنجا می دید احساس همدردی کرد و با تواضعی دو چندان و تصمیم برای نوشتن داستان های جسورانه تر به خانه بازگشت. نتیجه سفر دیوانه وار و شجاعانه او دست یابی به یک تعالی هنری خارق العاده بود.
در داستان کوتاه "گوسف" که اندکی پس از بازگشتش از ساخالین آن را نوشت، تدفین یک آدم در دریا را توصیف می کند و در یکی دو پاراگراف، به درون جسد مرد مرده که به آن وزنه بسته شده و در کفن قرار داده شده می رود و در اعماق اقیانوس غوطه می خورد، "و آرام و آرام تر حرکت می کند طوری که انگار دارد مکث می کند تا اینکه سرانجام یک کوسه کنجکاو به سراغ آن می آید. کوسه بعد از اینکه کمی با جسد ور می رود با خونسردی آن را در میان آرواره های خود می گیرد و خیلی با احتیاط دندان های خود را در آن فرو می برد، کفن از سر تا پا کاملاً جر می خورد و یکی از وزنه ها از جسد جدا می شود و به دنده های کوسه برخورد می کند و خیلی سریع به ته اقیانوس می رود."
جزئیات توصیف وزنه حیرت انگیز است. قدرت همدردی تخیلی چخوف که همیشه قابل ملاحظه بود، بعد از سفر او به ساخالین به طرز چشمگیری افزایش پیدا کرد. او بد ترین قسمت های زندگی را به چشم خود دیده بود. او نوشت: "تولستوی از نظر من مرده است. او دیگر در روح من جایی ندارد." منظور چخوف از این جمله این بود که تئوری ها بزرگ در نویسندگی حالا در دستان خودش است. در عوض، چخوف در زندگی روزمره شادی و فاجعه را جستجو می کرد؛ او داستان هایی نوشت تا در آنها نشان دهد که شانس و اقبال چگونه می تواند ما را به کشتن بدهد و یا اینکه ما را بر خلاف میل و اراده مان تغییر بدهد، که البته بعضی وقت ها این تغییرات در جهت بهبود است.
چخوف در پایان داستان "زنی با سگ زرد" نوشت: "و به نظر شان رسید که در اندک مدتی راه حلی پیدا خواهد شد، و در نتیجه زندگی جدید و با شکوهی آغاز خواهد شد؛ ولی هر دو آنها می دانستند که هنوز تا پایان خیلی مانده، و پیچیده ترین و سخت ترین قسمت تازه دارد شروع می شود،" و سرنوشت دو عاشق داستان را به طور متوازن و برابر در کنار هم رها کرد و به ریموند کارور نویسنده اجازه داد که آن را وارد روح خود کند.
آنتون چخوف و ریموند کارور آنچنان در ذهن من با هم گره خورده اند که من یادم نمی آید آثار کدام یک را زود تر خواندم و یا اینکه خواندن آثار کدام شان باعث شد به سراغ داستان های آن یکی بروم، ولی من هر وقت که غمگینم و یا احساس می کنم که کم آورده ام به سراغ داستان های این دو نویسنده می روم. این دو برای من مثل خوردن و آشامیدن ضروری اند گویی که موهبتی هستند. کارور و چخوف وارد بد ترین قسمت های زندگی شدند، خود را در آن غرق کردند و بعد به زندگی عادی بازگشتند و در داستان های خود و با نثری دقیق و درخشان و درکی خاص تمام چیز هایی را که تجربه کرده بودند، به خوانندگان خود انتقال دادند. فقط کافی است که یکی دو جمله از هر کدام از این دو نویسنده بخوانم حسابی سر حال می آیم و کاملاً انرژی می گیرم. زندگی آن دو مانند قمار بود که به پیروزی شکوهمندانه ای در عرصه کار و حرفه شان منجر شد. کارور نوشت: "من اینجا در خانه هستم و باز هم می خواهم تلاش کنم،" کارور معتقد بود که نویسندگی هیچ چیز را تغییر نمی دهد ولی در واقع به شکلی متعالی و شهودی اتفاقی غیر از این رخ می دهد.
لس آنجلس تایمز / دنیای مترجم