این مقاله را به اشتراک بگذارید
دیوید لینچ؛ از زمین تا مریخ
شقایق کردیان
جهان لینچی
«گفتوگو با دیوید لینچ» از سری مجموعه کتابهای «گفتوگو با کارگردانان بزرگ جهان» در نشر «شورآفرین» دعوتی است به خوانش سینمای عجیب و غریب و رمزآلود دیوید لینچ؛ بهترین کارگردان فیلمهای مستقل دنیای سینما. فیلمهایی که در زمان نمایش، تماشاگر را با خود به رویایی خیالانگیز میبرد و به او توان پرواز میبخشد تا رهایی ذهنی را تجربه کند و همین ویژگی بینظیر سینمای لینچ است که این شاعر سینما را قادر ساخته، چنان تاثیری عمیق بر تماشاگرانش بگذارد که آنها را در لحظهای ناب و تکرارناپذیر، مملو از رمزوراز و ابهام و گناه و زیبایی قرار دهد. اصطلاح «لینچی» که نخستینبار «وودی آلن» در توصیف آثار لینچ بهکار برد، نشاندهنده آن است که لینچ کارگردانی است که جهان خودش را دارد و این شخصیبودن جهان لینچ است که او را در صف برجستهترینهای تاریخ سینما قرار داده است.
گفتوگو با لینچ
کتاب «گفتوگو با لینچ» مجموعه گفتوگوهایی است که دوره زمانی بین ۱۹۷۷ تا ۲۰۰۸ را دربرمیگیرد؛ یعنی زمانی دو سال بعد از آنکه لینچ تازهکار سعی داشت «کلهپاککن» را معرفی کند تا همین چندسال پیش، هنگامی که این نابغه پا به سن گذاشته، اکران «اینلند ایمپایر» را پشت سرگذاشته بود. در تمام این مصاحبهها احساس میشود لینچ از آن شخصیتهایی است که ذهن پیچیده و تاریک خود را پسِ ظاهری سرزنده و شوخطبع پنهان میکند. جایجای مصاحبهها احساس میشود لینچ هنگامی که مصاحبهگران از او درباره معنای نهفته در آثارش کنکاش میکنند و سعی دارند از او پاسخی سرراست بیرون بکشند، حالت تدافعی به خود میگیرد یا میخواهد با مبهمگویی از جوابدادن طفره برود. برای نمونه:
مصاحبهگر: آقای لینچ، میشود درباره اهدافتان برای گرفتن سکانسهای رویا در فیلم و مجموعه تلویزیونی «تویین پیکس» صحبت کنید؟
لینچ: خیر مادام (میخندد)
چهار مصاحبه این مجموعه از مطبوعات سه کشور اسپانیا، سوئد و فرانسه انتخاب شده و هدف از این انتخاب، ارائه و بازتاب برآیند کاملی از عقاید اروپاییها و به ویژه فرانسویها به عنوان جدیترین مخاطبان و حامیان مالی آثار این فیلمساز آمریکایی است. این کتاب میتواند یکی از منابع مهم در شناخت لینچ باشد، چراکه حجم مصاحبهها کم و تعداد آنها زیاد است و میتواند مخاطب را با دیدگاههای مختلفی که این منتقدان شاخص درباره لینچ دارند یا در لابهلای این دیالوگها به آن میرسند، آشنا کند و به شناخت این فیلمساز که فیلمهایش از جنس فیلمهای «ویرد» (عجیب) تاریخ سینما است و مخاطب را به جایی میان خواب و بیداری میبرد، کمک میکند. به کمک این مصاحبهها با انگیزهها، جذابیتهای پنهان موضوع فیلمها برای کارگردان، نحوه پرداخت و اقتباس و همچنین مشکلات موجود در مراحل تولید و پیشتولید این آثار آشنا میشویم و گاه فراتر رفته و مخاطب را با دستهای ناپیدای کنترلکننده فیلمها در پشتپرده، و انگیزههای نهان و لایههای پنهان معنایی این آثار آشنا میکند.
لینچ شبیه هیچکس
در مقدمه کتاب آمده مصاحبه با دیوید لینچ به کلنجاررفتن با نوزاد زبانبسته چهار ماههای میماند که حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما شما نمیتوانید به درستی منظور اصلی او را متوجه شوید؛ نه اینکه از صحبت و حرفزدن طفره برود. او عاشق صحبتکردن است، او از داستانگویی و لطیفهگفتن لذت میبرد. و کمی جلوتر نیز به درستی تاکیدشده او بیش از اینکه طفره برود، یک مبهمگوی کارکشته است؛ هدفی متحرک برای مصاحبهگر بینوا و یک خوشصحبت زیرک که در مصاحبه آنچه نمیگوید بر آنچه میگوید، ارجحیت دارد و در یک کلام این رویکرد ابهام در همکلامی را میتوان شناسه منحصربهفرد او دانست. این ویژگی شخصیتی در نحوه صحبتکردن لینچ که در شناخت سینمای او نیز امری حیاتی است، بارها توسط پدر و مادر و همچنین همسران پیشینش مورد اشاره قرارگرفته. آنها در دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد از این ویژگی تحتعنوان «وضعیت پیشکلامی» یاد کردهاند؛ درواقع همین «وضعیت پیشکلامی» لینچ است که او را به سمت استفاده از زبان سینما و دستیافتن به لحن و لهجهای خاص از زبان سینما سوق داده، و همزمان او را به همصحبتی منحصربهفرد تبدیل کرده است. به این اعتبار لینچ نهتنها شبیه به هیچکس فیلم نمیسازد، بلکه حتی شبیه به آنان حرف نمیزند؛ لینچ، کارگردان فیلمهای متفاوت است و متفاوت از دیگران صحبت میکند و سینمای او ترجمهای است متفاوت از تصاویری متفاوت که تنها در ذهن متفاوت او پیدا میشوند؛ ترجمه این تصاویر متفاوت به زبانِ پیشکلامی لینچی! و این خود دلیلی است بر صعببودن گفتوگو با این نابغه سینما.
رمزگشایی آثار لینچ
علاوه بر این، لینچ همیشه از تفسیر و توضیح عناصر و جزئیات پرهیز میکند. او اجتناب از رمزگشایی مستقیم را وظیفه خود میداند. این مبهمگویی لینچ گاهی تا آنجا پیش میرود که مخاطب میپندارد حتی خود لینچ هم نمیداند از چه حرف میزند و درباره چه فیلم ساخته است. تلاش و تقلای مصاحبهگران برای سردرآوردن از کلامِ متفاوت لینچ و درمقابل، پافشاری دیوانهوار کارگردانِ آمریکایی بر اصول و قواعد خاص خود در صحبتکردن، به این گفتوگوها شیرینی خاصی بخشیده است؛ در جایجای کتاب، مصاحبهگران برای رمزگشایی آثار او با مطرحکردن شماری از مسائل و موضوعات و تکرار آن، لینچ را برای توضیحات روشنتر تحت فشار قرار میدهند و هر بار لینچ، شمهای از سرگرانی خاص خودش را به رخ میکشد.
یکی از نکات مثبت کتاب «گفتوگو با لینچ» همین جزئیاتی است که خود مولف درباره فیلمهایش از نحوه رسیدن به ایده اولیه و پردازش آن از ابتدا تا انتهای کار، نحوه انتخاب موسیقی و نمادشناسی و درکل زیباییشناسی فیلم در اختیار ما قرار میدهد. فیلمهای لینچ فیلمهای پیچیده ای است. شاید این جمله کلیشهای درباره کارهای لینچ را بارها شنیده باشید. ولی یکی از نکات مهمی که این پیچیدگی و چندلایهگی فیلمهای لینچ در اختیار ما قرار میدهد، این است که امکان تفسیرهای متفاوت برای مخاطبان و منتقدان فراهم میکند. و در این میان، خواندن نظر خود کارگردان درباره آثارش، و همچنین آگاهی از پروسه کاوش مغزی فیلمساز از ابتدا تا انتهای کار، علاوه بر افزودن بر این لذت ناب، راهنمایی است در فهم آثار او.
ستیزهجویی با زمانه
ریچاردای بارنی ویراستار کتاب میگوید سالهای زیادی است که طرفدار لینچ بودهام. روایتهای رازآلود و حس وحشتی که در فیلمهای او نفوذ میکند، همیشه من را مجذوب خود کرده است. به عنوان یک دانشجوی پیشین مطالعات سینمایی همیشه از ارجاعهای آثار او به فیلمهای کلاسیک هالیوود (بهخصوص فیلمهای«نوآر» دهه۴۰ تا ۵۰) لذت میبردم. تا اینها را ندانید، نمیتوانید هیجانم را از دیدن یک کپی از «گفتوگو با دیوید لینچ» در صندوق پستی درک کنید.
برای منتقدان سینما این ویژگی لینچ که بهجای دادن جوابهای ساده به مخاطب، او را را با این سوال که «چه اتفاقی افتاد؟» تنها میگذارد، یکی از کلیدهای قدرت اوست. این همان دلیلی است که آثار او را تفسیرپذیر و در عین حال، به فیلمهایی مفرح تبدیل میکند. نظر لینچ این است که چرا باید یکچیز را آنچنان عیان و لخت نشان داد که درها به روی هرگونه تخیل بسته شود.
در آثار لینچ نوعی نابههنجاری جریان دارد که به چرخشهای مکرر و ناغافل در زندگی حرفهای و البته فیلمهای او گسترش یافته است. لینچ همواره از فیلم نیمهزیرزمینیاش «کلهپاککن» در سال ۱۹۷۷ (که توسط سیسی اسپیسک، دوست قدیمی لینچ تهیه شده است) تا فیلم کمابیش جریان اصلی «مرد فیلنما» که سه سال بعد در ۱۹۸۰ ساخت و سپس محصول ناموفق دینو لائورنتیس، و دوباره بازگشت به مسیر خود با «مخمل آبی» در سال ۱۹۸۶، و به دنبال آن انتقال بینش و رویکرد سازشناپذیر در باب خشونت جنسیتی در شبکههای تلویزیونی آمریکا در «تویین پیکز» در ۱۹۹۲ و سپس فراریدادن تماشاگران با نسخه تلویزیونی آن و بار دیگر با فیلم جادهای و بیسروته و هر از گاه میخکوبکننده «قلب وحشی» همواره این نابههنجاری را با خود همراه داشته است.
لینچ فیلمساز
لینچ درگفتوگو با مایکل سمینت و هوبرت نیوگرت درباره نقطه آغاز «قلب وحشی» میگوید و آن را شوخی سادهای توصیف میکند که ناگهان جدی و البته واقعی شده است. چراکه در ابتدا فقط قرار بود او در نوشتن فیلمنامه کمک کند و درنهایت به طور کاملا تصادفی، کار را کارگردانی کرد.
لینچ درباره روند ساخت فیلم بر اساس فیلمنامه اصلی میگوید: اعتقاد داشتم داستان اولیه کتاب به عنوان داستان اصلی باید دستنخورده باقی بماند. در طول فیلمبرداری این ساختار کلی ثابت ماند اما بعضی جزئیات برجستهتر و برخی محوتر شد. فرآیند اصلاح و بازنگری تا پایان فیلمبرداری و حتی تا پایان مرحله تدوین ادامه یافت. هدف ما این بود که بتوانیم از نقطهای به نقطهای دیگر برویم. داستانی را طوری در دل داستان دیگر تعریف کنیم که در پایان خط روایی اصلی داستان از بین نرود. درنهایت به نسخهای رسیدیم که اکنون بر پرده سینما میبینید. اما تنها بخشی از این نسخه با فیلمنامه اولیه مطابقت دارد و بخش عمدهای از فیلم در طول فیلمبرداری شکل گرفته است.
رنگ و نور در فیلمهای لینچ اهمیت ویژهای دارد. لینچ در همان مصاحبه توضیح میدهد چگونه رنگ هم در «قلب وحشی» و هم در «مخمل آبی» (که رنگ آبی بر تصاویر فیلم مسلط است) از اهمیت زیادی برخوردار است. لینچ میگوید قرمز و زرد و آتش در کتاب نبود. من از آتش به عنوان عامل پیوند مجدد لولا و سیلر (شخصیتهای اصلی فیلم که نقش لولا را لارا درن و نقش سیلر را نیکلاس کیج بازی میکند) استفاده کردهام. لینچ فیلم را چون بوم نقاشی میبیند و طراحی صحنه فیلمهایش در همنشینی با موسیقی، نور و میزانسها، فضای لینچی تاریک و رازآلود موردعلاقهاش را برمیسازد. شاید آنچنان که در آغاز اشاره کردیم، ویژگی «پیشکلامی» زبانِ لینچ که شرح کلامی رویدادها را برایش دشوار ساخته به ذهن تصویری و تخیل بیاتنهای او مرتبط باشد، و شاید همین ویژگیهای شخصیتی اوست که آثارش را چندلایه و بسیار تفسیرپذیر میکند؛ هارمونی منحصربهفردی که از ناتوانی او در شرح و توضیح زبانی، و در مقابل توانایی شگفتانگیزش در تصویرسازی به وجود آمده است. تصاویر آثار لینچ شبیه تصاویر دیگران نیست؛ تصاویری که چه بسا در رویاها و کابوسهای گاه و بیگاه پیش از نوشتن فیلمنامه در ذهنش نقش میبندند. هنر برای لینچ راهی است برای بیان خود.
هنرمند تجربهگرا
لینچ به نقاشی، طراحیداخلی و موسیقی علاقهای بسیار دارد و در یکی از مصاحبههایش میگوید من معمولا به شیوه انتزاعی کار میکنم و بیشتر موسیقیهای «قلب وحشی» را پیش از فیلمبرداری انتخاب کردم. همه موسیقیها را انتخاب کرده بودم و هنگام فیلمبرداری موسیقیها را با هدفون روی تصویرها میدیدم تا بتوانم دیالوگها را کنار موسیقی بشنوم.
لینچ کارگردانی است که به هنر بهمعنای عام آن علاقه دارد و همانطور که پیشتر گفتیم چرخشهای زیاد همراه با افتوخیز بسیار در کارنامه هنریاش دیده میشود. بیشک نمیتوان همه فیلمهای لینچ را آثاری عمیق دانست. این کتاب تنها در چند مورد به فیلم dune که هم از نظر منتقدان و هم در گیشه شکستی سنگین برای کارگردان بود، ارجاع دارد. بااینحال به راستی اصطلاح «هنرمند تجربهگرا» برازنده اوست. لینچ ابایی از تجربه آن هم به شکل متهورانهاش ندارد. او تجربه میکند و خود را در معرض قضاوت میگذارد. او از مجازات هراسی ندارد. برای جهان بیانتهای لینچ، هیچ مرزی نیست. تخیل لینچ تا هر نقطه دوردستی پرواز میکند و به همان میزان که در توضیح معنای نهفته در آثارش ناتوان است، در معماری جهان آثارش توانا است و همین توانایی بینظیر اوست که این معجزهگر سینما، این «جیمز استوارتِ آمده از مریخ» (دیوید لینچ در مطبوعات سینمایی جهان به «جیمز استوارت آمده از مریخ» معروف است) را چنین شگفتانگیز کرده است.
آرمان