این مقاله را به اشتراک بگذارید
ولتر در دفاع از ادبیات/ در نامهای سرگشاده به روسو
فرانسوا ماری آروئه مشهور به «ولتر» و « ژان ژاک روسو» دو شخصیت بزرگ عصر «روشنگری» میباشند که نه تنها بر انقلاب فرانسه بلکه در تاریخ بشریت تاثیری شگرف نهادهاند. «ویل دورانت» دو جلد از اثر ماندگار خویش یعنی تاریخ تمدن(یازده جلد) را به نامهای ایشان آراسته است: جلدنهم؛ «عصر ولتر» و جلد دهم؛ «روسو و انقلاب».
هیچ پژوهشگر و اندیشمندی نمیتواند بدون مطالعه آثار این دو متفکر، به شناخت کامل از عصر روشنگری دست یابد. آنچه مسلم است هردو از منتقدان سرسخت کلیسا و فرانروایی آن بودند و اندیشههای ایشان در شکل گیری و تکوین سکولاریسم و لائیسته، بر هیچ کس پوشیده نیست.
با این وصف بین این دو اختلافاتی نیز وجود داشت. روسو ادبیات و علوم را مایه شرمساری میدانست و از این رو کتابی در این باب نوشت. ولتر که علاوه بر فلسفیدن، ادیب بیمانندی نیز بود، رسالهای به نام «تیمون» در جواب آن می نویسد.
روسو بعدها کتابی دیگری بنام «درباب نابرابری» نوشته و یک نسخه از آن را برای ولتر هفتاد ساله، ارسال می کند. نامه پیشرو جواب ولتر به روسو میباشد که توسط مینومشیری ترجمه شده است. نوشتار پیشرو در تاریخ ادبیات فرانسه به عنوان یک اثر ماندگار، شناخته میشود.
ژنو ۳۰ اوت ۱۷۵۵
آقا
کتاب جدید ضد بشر شما را دریافت کردم؛ متشکرم. شما مورد پسند آدمیان قرار خواهید گرفت، چرا که حقایق را کف دستشان می گذارید، ولی سبب اصلاحشان نخواهید شد. گمان ندارم بتوان با رنگهایی زنندهتر از این پلیدیهای جامعه بشری را، همان جامعههایی که ما به دلیل ضعف و جهل خود تسلیبخش میپنداریم، ترسیم نمود. هرگز اینهمه هوشمندی برای ابله جلوه دادن ما به کار گرفته نشده است. با خواندن کتاب شما انسان هوس میکند چهار دست و پا راه برود. با این وصف، چون بیش از شصت سال است که این عادت را ترک گفته ام، احساس میکنم نمی توانم از نو به آن بپردازم و این روش طبیعی را برای موجوداتی میگذارم که شایستگی بیشتری از من و شما دارند. دیگر دارای آن توانایی جسمانی نیستم که با کشتی خود را به کانادا رسانیده و با وحشیان آن سرزمین محشور شوم. دلیل نخست اینکه بیماریهای گوناگونی که عذابم می دهند مرا در جوار حاذق ترین پزشک اروپا نگه میدارد و یاری هایی این چنین را نزد «میسوری»ها نخواهم یافت و سپس به این خاطر که در آن دیار جنگ است و سرمشق کشورهای ما، از شرارت وحشیان آن سرزمین نکاسته است. پس اکتفا میکنم به این که یک وحشی صلحجو بمانم و در کشور شما، یعنی همانجایی که شما هم باید می بودید، در کنج عزلتی که اختیار کردهام، زندگی کنم. با شما موافقم که ادبیات و علوم گاه مایه شر گردیدهاند. دشمنان «تاس» روزگارش را سیاه کردند؛ دشمنان گالیله ضجهاش را در زندانها بلند کردند، آنهم در سن هفتاد سالگی و به این دلیل که حرکت کره زمین را کشف کرد. شرمآورتر اینکه مجبورش کردند حرف خود را پس بگیرد. به مجردی که دوستان خود شما به نگارش «دائرهالمعارف» پرداختند، بی پروایانی که جسارت رقابت در سر میپروراندند، آنان را خدانشناس، مرتد و حتی «ژانسنیست»، خواندند. اگر جرئت داشتم خود را در شمار افرادی بدانم که آثارشان جز آزار و اذیت پاداش دیگری نداشت، کسانی را به شما معرفی میکردم که از روزی که تراژدی «اودیپ» من به روی صحنه آمد، قصد جانم را کردند. به اندازه یک کتابخانه ناسزای مضحک بر علیه من چاپ شد. کشیشی که زمانی «ژزوئیت» بود و از مرگ حتمی نجاتش داده بودم، با هجونامههایی زشت، خدمتم را پاسخ گفت. آن دیگری، به مراتب گناهکارتر، کتاب «سده لوئی چهاردهم»، مرا با پانوشتهایی به چاپ رسانید که نمایانگر جهل مطلق و شیادی او بود. باز هم شخص دیگری چند فصل از اثری به نام «تاریخ جهان» را به نام من به ناشری فروخت. ناشر را آز گرفت و آن مزخرفات را با تاریخهای غلط، رویدادها و اسامی اشتباه چاپ کرد و عدهای بی وجدان و بدذات نشر این«راپسودی» را به من نسبت دادند. همچنین میتوانم عناصری از این گروههای پلید را که هرگز در دوران باستان دیده نشدهاند به شما نشان دهم اشخاصی که قادر به یافتن یک حرفه شریف، از عملگی گرفته تا نوکری نیستند و متأسفانه سواد خواندن و نوشتن دارند و دم از شناخت ادبیات میزنند و از تصدقی آثار ما نان در میآورند. اینان دستنویسهای ما را میدزدند، در متن داخلی و تصرف میکنند و سپس آنها را میفروشند. میتوانم از قسمتهای طنزی که سیسال پیش نوشتم و اکنون در سراسر دنیا پراکنده است یاد کنم چرا که این فلکزدههای خیانتکار و حریص، طنز مرا با وقاحت، بلاهت و بد جنسی خود آلوده کرده و پس از گذشت سی سال اکنون اثری که همان لیاقت نام خودشان را دارد در همه جا به صورت دستنویس می فروشند. و بالاخره باید اضافه کنم استادی را که به منظور نگارش تاریخ جنگ «۱۷۴۱» در زمانی که تاریخنگار فرانسه بودم، برای آرشیوهای عمومی و پژوهشی گردآوری کرده بودم، به سرقت بردند و به ناشری در پاریس فروختند. اینان رفتاری پیش گرفتهاند که گویی من مرحوم شدهام و مالم به حراج گذاشته شدهاست
میتوانم از نمک ناشناسی، دغلبازی و چپاولی که چهل سال است تا دامنه کوههای آلپ و تا لب گور دنبالم کردهاند سخن گویم. اما چه نتیجهای از این ذکر مصیبتها میتوان گرفت؟ که نباید گلایه کنم، که «پوپ»، «دکارت»، «بیلی»، «لوکامونس»، و صدها تن دیگر از اهل ادب همین بی عدالتیها و شدیدتر از آن را چشیدهاند و این سرنوشت تقریباً تمام کسانی است که عشق ادبیات ېیش از حد مجزوبشان کرده است. اذعان کنید، آقا، که این گونه اتفاقات بدبختیهای خاص کوچکی هستند که جامعه متوجه آنها نمیشود. برای جوامع بشری چه تفاوتی میکند که چند زنبورعسل، شماری کندو را چپاول کنند؟ مردان ادب برای این اختلافات کوچک هیاهوی زیادی به پا می کنند در حالی که دیگران باہی تفاوتند یا به این مسائل میخندند، در مقابل تلخکامیهایی که در زندگی انسانهاست، این مباحث کم اهمیتند. خارهای ادبیات و اندکی اشتهار در مقایسه با سایر بدبختیهایی که همواره کره زمین در آن غوطهور است گلهایی بیش نیستند. اذعان کنید که نه «سیسرونا»،نه «وارون»، نه «لوکرسیه»، نه «ویرژیل» و نه «هوراسیه» کوچکترین نقشی در زنجیر کشیدن انسانها نداشتند. «ماریوس» ابله بود؛ «سیلا» تمدن نداشت، «آنتوان» ہوگندو و «لپید»احمق، افلاطون و سقراط را مطالعه نمی کردند. و آن سفاک بزدل، «اوکتاوسپیاس»، که لقب ناشایست «اگوست»، را برگزید هنگامی منفور شد که از محفل مردان ادب محروم گشت. اذعان کنید که «پترارک» و «بوکاچیو»، بانی نابسامانیهای ایتالیا نبودند. اذعان کنید نوشتههای «ماروه» باعث کشتار «سنت بارتلمی» نگشت و تراژدی «سید» جنگهای داخلی «فروند» را آغاز نکرد. مرتکبان جنایات بزرگ همواره ابلهان پرآوازه بودهاند. آنچه در حال و درگذشته جهان ما را نکبتبار ساخته است، آز، مال اندوزی سیری ناپذیر و کبر سرکش انسانها بودهاست. ادبیات غذای روح است و آن را تزکیه میکند و تسلی میبخشد. خود شما، آقا، زمانی که علیه ادبیات مینویسید از خود آن مایه میگیرید. شما چون «آشیل» هستید که علیه افتخار شورید و به مالبرانش، شباهت دارید که قدرت تخیل حیرت انگیزش را به کار گرفت تا بر ضد قوه تخیل، رساله بنویسد. اگر کسی باید از ادبیات بنالد، آن من هستم زیرا همواره و در همه جا سبب آزرم شده است؛ با این وصف باید ادبیات را دوست داشت ولو مورد سوء استفاده قرار گیرد، همانگونه که باید جوامع بشری را دوست داشت، ولو اینکه بسیارند مردمان بدطینت و پلیدی که لطف آن را ضایع می سازند؛ همانگونه که باید میهن خویش را دوست داشت، ولو اینکه در خاک وطن با بیعدالتی مواجه شویم؛ همانگونه که باید خدا را دوست داشت، ولو اینکه خرافات و تعصبات، غالباً سبب بی حرمتی آئینش شوند. آقای «شاپویی» میگویند وضع سلامت شما رضایت بخش نیست. باید بیایید و در آب و هوای زادبوم خود سلامت را بازیابید و در خاک وطن از آزادی بهره مند شوید. بیایید با من از شیر گاوهایمان بنوشیم و علفهایمان را نشخوار کنیم.
با تقدیم احترامات محبت آمیز و فیلسوفانه
ولتر
روشنفکر