این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی در جغرافیای سیاه و خشن
سمیه مهرگان
مایکل ک (به نظر میآید این «ک» ارتباطی مستقیم یا غیرمستقیمی با آقای ک در رمان «قصر» فرانتس کافکا داشته باشد) آدمی است سیوچند ساله، ملالانگیز و کسلکننده در جغرافیایی سیاه و خشن (آپارتاید)، که به قول بیدل نیشابوری زندگیاش پر است از تنگی: «دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ/ از هر چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ»؛ بااینهمه تنگی، اما، همیشه راهی هست برای گریز از این همه «تنگی» که شاعر از آن داد سخن میراند؛ همیشه جایی پیدا میشود برای زیستن، آنطور که مهدی اخوانثالث در شعر «زندگی میگوید اما…» میسراید: «مرگ میگوید: هوم! چه بیهوده! زندگی میگوید: اما باز باید زیست! باید زیست! باید زیست!» جی.ام کوتسی هم با نثری سیاه، ملال و خشن که زندگی آقای «ک» را به نومیدانهترین شکلش در «زندگی و زمانه مایکل ک» (ترجمه فارسی از: مینو مشیری) تصویر میکند، قهرمانش را به جستوجوی سرپناهی برای زندگی از اینسوی جهان به سوی دیگر میکشاند. کوتسی از چشم یک سرزمین مستعمرهنشین و آدم استثمارشده (انسان حقیرشده) به دنیا مینگرد تا قهرمانش را از این استعمار و استثمار و آپارتاید (حقارت) نجات دهد. کوتسی آقای ک یا همان انسان حقیرشدهاش در کیپتاون آفریقای جنوبی را برای رهایی از رژیم آپارتاید، به حرکت وامیدارد: این حرکت، برای آقای ک به مثابه عبور از مرزهایی درون تبعیدگاهی است که از بیرون به آنها تحمیل شده؛ گریز از تبعید بیرونی (وطن) به تبعید درونی (خویشتن)؛ جایی که زندگی در آن همچنان میتواند ادامه داشته باشد.
«آدمی به چقدر زمین احتیاج دارد؟» این را لئو تولستوی در یکی از داستانهای موخرش میپرسد، و بعد پاسخ میدهد: «فقط شش فوت برای تدفین.» آقای ک در جستوجوی همین شش فوت زمین زیر سقف آبی بیکران آسمان خداست، اما نه برای مرگ، بلکه برای زندگی؛ هرچند سایه مرگ مدام بر سرش سنگینی میکند، اما بااینحال، روحیه سختکوشی و خستگیناپذیری آقای ک که چون پیامبری در پی سرزمین موعود است، او را به جستوجوی خانه یا سقفی برای زیستن میکشاند. برای مایکل ک و مادرش هم که بینصیب از «تکهای از زمین خدا» بودند، راهی نمیماند جز سفری دور و دراز به پرنسآلبرت تا «زیر آسمان آبی روستا» زندگی کنند و درنهایت همانجا بمیرند. گویی این گریز، برای ک (و مادرش) بیانگر این گفته آلبر کامو است: «آدمی با اینکه میداند میمیرد، اما باز میزید»؛ آقای ک هم با درک اینکه میداند میمیرد، و لحظهبهلحظه زندگیاش را با مرگ دستوپنجه نرم میکند، اما لحظهای بازنمیایستد. او چون یک انقلابی، که ضرورت انقلاب را احساس میکند، ضرورت پیدا میکند، علیه این تبعید بیرونی دست به شورشی درونی میزند تا همچون مارچلو ماسترویانی در فیلم «گام معلق لکلک» آنجلوپولوس، با زبان مادریاش فریاد بزند که او یک آواره در سرزمین پدریاش است. در وطن آقای ک، رژیم آپارتاید حکم میراند و او با یوغ آپارتاید بر گردن در جستوجوی شش فوت زندگی است. گویی همچون قهرمان فیلم «ابدیت و یک روز» آنجلوپولوس، او، همه عمرش را در تبعید زندگی کرده: تبعید در وطن خویش. و در این میان، تاریخ با سکوت حزنانگیزش فقط تماشا میکند، و او – آقای ک- چون این سکوت را تاب نمیآورد، همچون مارچلو ماسترویانی فریاد میزند: «ما از مرز گذشتیم، اما هنوز اینجا هستیم. برای رسیدن به خانه باید از چند مرز گذشت؟» و او باز چون پاسخی نه از زمین و نه از کائنات میشنوند، ناگزیر از گریز به زندگی، مرگ را در خود میکُشد؛ آنطور که، وقتی قاشقی را توی چاه میفرستد و با مقداری آب در گودیاش بالا میآید میگوید: «اینطوری میشه زنده موند.» و باز زندگی آپارتایدی را انتخاب میکند… همانطور که آغاز رمان شروعی است برای شکستدادن این حقارت: «وقتی قابله به مایکل که کمک کرد از شکم مادرش به دنیا بیاید، اولین چیزی که نظرش را گرفت لبشکری او بود. لب مثل شکم حلزون تاب خورده بود و سوراخ چپ دماغ هم گشاد و باز بود. قابله لحظهای بچه را از نگاه مادرش دزدید و انگشتش را در غنچه کوچکی کرد که حکم دهان را داشت، و وقتی دید سق بچه سالم است نفس راحتی کشید.»
«زندگی و زمانه مایکل ک» با یک فرم روایی تقریبا یکسان روایت میشود: از تولد تا مرگ، در یک روایت خطی و گاهی همراه با فلشبک از نظرگاه سومشخص (البته در فصل سوم، رمان از زاویه دید پزشک مایکل ک (اول شخص) روایت میشود). رمان داری نثری پاکیزه است، و البته خالی از تصاویر شاعرانه. نویسنده با نثری گزارشی، سیاه و گاه خشن و ملالآور، سعی میکند زندگی ملالانگیز و ملالآور قهرمانش را تصویر کند؛ یک ملال آگاهانه. آقای ک آنقدر ملالانگیز و ملالتبار است که جاهایی آنچنان کلافهات میکند که میخواهی بیخیال رمان شوی، اما همین ملال، چنان تو را چون تار عنکبوت دربرگرفته که راهی جز این نداری که رمان را به پایان ببری تا از این ملال رهایی یابی و… سرانجام پرواز در آسمان آبی آفریقای سیاه…
آرمان