این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگوی پاریس ریویو با فیلیپ راث
شبیه کسی هستم که تمام روزفقط مینویسد
ترجمه: نگین قربانی
فیلیپ راث یکی از مهمترین نویسندههای معاصر جهان و تاریخ ادبیات آمریکا است که با بیستوهفت رمان و مجموعهداستان، و دو کتاب غیرداستانی، و کولهباری از مهمترین جوایز ادبی جهان، جایگاهی برجسته و ویژه در ادبیات معاصر دارد؛ هرچند منتقدان بسیار جدی نیز دارد. همین رویکرد، در قبال خوانندگان آثارش نیز صدق میکند: یا آثارش را دوست دارید یا نه؛ حد میانهای برای آثار راث نیست. او نویسندهای است که یا شما را از خواندن آثارش ذوقزده میکند یا متنفر. بااینحال، کلکسیونی از بزرگترین جوایز ادبی جهان چیز دیگری را میگوید؛ جوایزی که راث برای کتابهایش دریافت کرده عبارت است از: جایزه کتاب ملی آمریکا برای رمان «خداحافظ کلمبوس»، ۱۹۶۰؛ جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا، برای رمان «ضد زندگی»، ۱۹۸۶؛ جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا برای رمان «میراث»، ۱۹۹۱؛ جایزه پن فاکنر برای رمان «عملیات شایلوک»، ۱۹۹۴؛ جایزه کتاب ملی آمریکا برای رمان «تئاتر سَبَت»، ۱۹۹۵؛ جایزه پولیتزر برای رمان «پاستورال آمریکایی»، ۱۹۹۸؛ جایزه پن فاکنر و جایزه مدیسی فرانسه برای رمان «زنگار بشر»، ۲۰۰۱؛ جایزه پن فاکنر برای رمان «یکی مثل همه»، ۲۰۰۷؛ جز اینها، راث، جایزه بین بینالمللی بوکر، جایزه فرانتس کافکا، مدال ملی هنر آمریکا، جایزه پن سال بلو و جایزه پن ناباکوف را برای یک عمر دستاورد ادبی دریافت کرده است. راث نویسندهای است که هر سال از او به عنوان یکی از شانسهای احتمالی نوبل آینده یاد میکنند، اما تاکنون، و اکنون که در آستانه هشتادوسه سالگی قرار دارد، هنوز این جایزه را دریافت نکرده، و شاید او برنده نوبل ادبیات سال جاری میلادی، ۲۰۱۶ باشد. (کسی چه میداند!) راث نویسندهای است که با اینکه خود را در سال ۲۰۱۰ بازنشسته کرده، اما همچنان خوانده میشود و درباره او و آثارش بحث و جدل میشود. از کارهای راث که به فارسی ترجمه و منتشر شده میتوان به این آثار اشاره کرد: «زنگار بشر»، با دو ترجمه: فریدون مجلسی و زهرا طراوتی، نشر البرز و نشر نیماژ؛ «رئیسجمهور ما»، ترجمه افشین رضاپور، نشر آنا؛ «خشم» و «شوهر کمونیست من» هر دو با ترجمه فریدون مجلسی، نشر نیلوفر؛ «یکی مثل همه»، ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه؛ «پاستورال آمریکایی»، ترجمه مرضیه خسروی، نشر چشمه؛ «نویسنده پشت پرده»، «زوکرمن رهیده از بند» و «حقارت»، هر سه با ترجمه سهیل سمی، نشر نیماژ؛ «ارباب انتقام»، ترجمه پدرام لعلبخش، نشر افراز؛ آنچه میخوانید گفتوگوی هرمیون لی خبرنگار مجله پاریسریویو است با فیلیپ راث، که در سال ۱۹۸۴ انجام شده و نگین قربانی آن را از انگلیسی ترجمه کرده است :
نوشتن یک کتاب جدید را چگونه شروع مىکنید؟
شروع یک کتاب ناخوشایند است. من در مورد شخصیت و شرایط بحرانی اثر کاملا مردد هستم و چیزى که باید با آن نوشتن کتاب را آغاز کنم شخصیت و شرایط بحرانی است که در آن گرفتار میشود. بدتر از ندانستن موضوع کتاب این است که ندانى با آن چگونه رفتار کنى، چون دست آخر همهچیز همین است. بخشهای ابتدایی کتاب جدیدم را که مینویسم میبینم بیش از آنکه فاصلهگرفتن از فضای کتابهای قبلیام باشد دقیقا کپی برابر اصل کارهای قبلیام است. نیازمند چیزى هستم که در دل کتاب قرار بگیرد و مثل مغناطیس پرجاذبهاى هرچیزى را به دور خود بکشد؛ این همان چیز جدیدى است که در طول اولین ماههاى نوشتن به جستجوى آن مىگردم. اغلب قبل از خلق پاراگرافى سرزنده در کتابم مجبورم صدها صفحه یا بیشتر بنویسم و پاک کنم. به خودم مىگویم، بسیار خب، این سرآغاز کار توست، از همینجا شروع کن؛ این تازه گرفتاریهای نوشتن اولین پاراگراف کتاب است. شش ماه اول کار که پیش رفت، زیر پاراگرافى، جملهاى، و بعضى وقتها فقط عبارتى زنده را با خطی قرمز مشخص میکنم و سپس همه آنها را در صفحهاى دیگر مىنویسم. معمولا اینها سر جمع یک صفحه هم نمیشود، اما اگر خوششانس باشم میشود با آن صفحه اول کتاب جدید را سر هم کرد. براى آغازکردن لحن اثر به جستجوى سرزندگى مىگردم. بعد از نوشتن بخش ابتدایی رمان جدید که در اصل دورانی تلخ و سخت است ماههای زیادی را به دنبال خوشگذرانی و استراحت میروم و بعد از آن وقت جادادن مصیبتها و فجایع در رمان است و بعدش هم باقی ماجرا.
پیش از اینکه شروع کنید به نوشتن یک کتاب، چقدر از آن را در ذهنتان میسازید؟
فقط بخش کمی از آن را در ذهنم پیش میبرم. در ذهنم به دنبال ساختن گرهگشاییهای اثر نیستم؛ فقط خود گرهها را میسازم. وقتی کسی کارش را شروع مىکند دنبال آن چیزی است که به او قوت قلب دهد و ساختار اثرش را تقویت کند. دنبال دردسر مىگردد. بعضى وقتها بلاتکلیفى در شروع کار به این دلیل نیست که نوشتن دشوار است، بلکه برخاسته از آن است که به قدر کافى دشوار نیست. شیوایی نثر میتواند نشانهای از این باشد که اصلا کاری در حال انجامشدن نیست. حتی میتواند علامت این باشد که باید دست از کار کشید، چون ای بسا در ناآگاهی از جملهای به جمله دیگر بروم و خللی هم در آرامش من وارد نشود.
آیا زمان خاصى از روز هست که در آن مواقع کارتان بهتر پیش میرود؟
تمام روز کار مىکنم، صبح و بعدازظهر، تقریبا هر روز. اگر براى دو یا سه سال به این منوال بنشینم و بنویسم بعدش احتمال زیاد کتابی آماده چاپ دارم.
آیا مطالعاتتان بر آنچه که مىنویسید اثر مىگذارد؟
وقتى دارم کار مىکنم، تمام مدت مىخوانم، معمولا هم شبها مطالعه میکنم. این خود راهى است براى باز نگهداشتن ساختن و پرداختن ماجراها در ذهن. هنگامى که پس از مقداری کارکردن استراحت مىکنم، خواندن راهى است براى فکرکردن در مورد کارم. خواندن به کلی ذهن را تحریک میکند و این در نوشتن خیلی خوب است.
وقتى مىنویسید آیا مخاطبان آثارتان را در نظر میگیرید؟
خیر. گاهى اوقات خوانندهاى را در ذهن دارم که به کلی مخالف من است. همیشه به خودم میگویم: «چطوری کتاب را بنویسم که این خواننده از آن بیشتر بدش بیاید!»
شما آخرین فاز نوشتن رمان را «فاجعه» عنوان کردید که در آن به مواد و ساختار موجود برای اثر پشت میکنید و به کلی از اثرتان منزجر میشوید. آیا برای نوشتن تمام کتابهایتان با این فاجعه روبهرو شدید؟
بله. ماهها به نوشته نظر مىاندازى و مىگویى، «این اشتباه است! اما اشتباه چیست؟» از خودم مىپرسم، «اگر این کتاب یک رویا بود، رویاى چه چیزى مىخواست باشد؟» وقتى این سوال را از خودم مىپرسم همچنان سعى مىکنم به آنچه که نوشتهام باور داشته باشم و فراموش کنم نوشته شده و بگویم، «این اتفاق افتاده است!» حتى اگر اتفاق نیفتاده باشد. عقیدهاى است براى دریافت بازآفرینىات هنگامى که واقعیت مىتواند به عنوان رویا درک و فهمیده شود. انگارهاى است براى تبدیلکردن گوشت و خون به شخصیتهاى ادبى و تبدیلکردن شخصیتهاى ادبى به گوشت و خون.
اگر رماننویس یک شخصیتدهنده است، پس در حسبحالنویسی چگونه است؟ براى مثال، بین وفات والدین، که در دو رمان آخر چهارگانه «زوکرمن» بسیار مهم هستند، و مرگ والدین خود شما، چه رابطهاى است؟
صدمه وحشتناک و بسیار بد مرگ یکى از والدین چیزى است که نوشتن را با آن شروع کردم. رماننویسان غالبا به همان اندازهاى که علاقهمند به چیزهایى هستند که برایشان اتفاق نیفتاده، به همان اندازه نیز علاقهمند به چیزهایى هستند که برایشان رخ داده است. ما اشخاصى را مىشناسیم که به کلانترى مىروند و به جرایمى که مرتکب نشدهاند، اقرار مىکنند. بسیار خب، اقرار کذب هم به نویسندگان متوسل مىشود. رماننویسان حتى علاقهمند به آنچه که براى دیگران رخ مىدهد هستند، و مثل دروغگویان و مردم فریبکار در هر جا، وانمود میکنند که هر اتفاق چشمگیر، مهیب، مخوف، یا ستایشبرانگیزى که براى کس دیگرى اتفاق افتاده است، درواقع براى آنها رخ داده است. خصوصیات فیزیکى و اوضاع روحى مرگ مادر زوکرمن عملا چیزى براى مقایسهاش با مرگ مادر خودم ندارد. مرگ مادر یکى از بهترین دوستانم بیشترین جزئیات گفتهشده مرگ مادر در رمان «کلاس کالبدشناسی» را فراهم کرد. زن معصوم سیاهپوستى که در ساحل میامى با زوکرمن به خاطر مرگ مادرش همدردى کرده بود، الگوى خانهدارى دوستان قدیمى در فیلادلفیا است، زنى که براى ده سال او را ندیدهام و هرگز به هیچ کسى در خانواده جز من توجه نکرده است. همیشه به دلیل شیوه تند سخنگفتنش از خود بیخود بودم و هنگامى که لحظه مناسبى پیش مىآمد، از آن بهره مىجستم. کلماتى را که به زبان مىآورد از خودم درمىآوردم. منم آن اولیویا، زن پاک سیاهپوست هشتادوسه ساله.
پس رابطه بین تجربه شما از تحلیل روانکاوى و بهرهتان از روانکاوى در جهت استراتژى ادبى چیست؟
اگر مورد روانکاوی قرار نمیگرفتم، رمان «شکایت پورتنوى» را آنگونه که نوشتم، چاپ نمیشد یا همانگونه که «زندگىام به عنوان یک مرد» را نوشتم، و «وجدان» شبیه خود نمىشد. و نمىتوانستم همانند خودم باشم. تجربه روانکاوى احتمالا براى من به عنوان یک نویسنده مفیدتر بود تا به عنوان یک روانرنجور، اگرچه که تمایز اشتباهى ممکن است وجود داشته باشد. این تجربهاى است که من با دهها هزار تَنْ فرد پریشانحال به اشتراک گذاشتم، و هر چیز نیرومندى در قلمرویى اختصاصى که نویسندهاى را به نسلش، طبقهاش، و زمانش پیوند دهد، به طرز فاحشى براى او مهم است، مشروط بر اینکه پس از آن، او براى آنکه آن تجربه را معقولانه، و به گونهاى تخیلى در بستر نوشتن بیازماید، بتواند به قدر کافى خویش را مجزا سازد. شما باید قادر باشى پزشک پزشکت بشوى، حتى اگر درباره بیماری مىنویسید، که یقینا تا اندازهاى مسالهاى در کتاب «زندگىام به عنوان یک مرد» بود. دلیل اینکه این نمود بیماری مرا مجذوب خودش کرد این بود که بسیاری از همعصرانم به این علم رسیدهاند که خود را با این وضعیت بیماری و وضع روانی و درمان باور کنند. شما از من درباره رابطه هنر و زندگی سوال میپرسید؟ این درست مثل رابطه میان هشتصد ساعت یا بیشتر است که طول میکشد روانکاری یک فرد تکمیل شود و آن هشت ساعتی که زمان میبرد تا اثر «شکایت پورتنوی» را با صدای بلند بخوانید. زندگی طولانی است و هنر کوتاه.
آیا فکر مىکنید به عنوان نویسنده روى محیط و فرهنگ محل زندگیتان تاثیر گذاشتهاید؟
به هیچ وجه. اگر درس و مشقم را در کالج ادامه داده بودم و وکیل شده بودم هم نمیدانستم چطور میشود با آن بر فرهنگ مملکتم اثر بگذارم.
خودتان را چگونه توصیف مىکنید؟ فکر مىکنید در مقایسه با آن دسته از قهرمانان مسخکنندهای که در زندگی دارید، چطور هستید؟
من شبیه کسى هستم که به طور روشن تلاش مىکند خودش را خارج از خویش دگرگون سازد و در میان قهرمانانش به طور واضح در حال تغییرکردن باشد. من بسیار شبیه به کسى هستم که تمام روز وقتش را صرف نوشتن مىکند.
آرمان