این مقاله را به اشتراک بگذارید
گلشیری و مندنیپور
منیرالدین بیروتی*
گلشیری خوابیده بود چند متر آنسوتر، پیچیده توی آن ترمه اخراییرنگ. انگار خیال راحت شده باشد از همهچیز دراز کشیده بود برای خودش و نحیفتر از همیشه رفته بود به خواب ابدی. روحانی پیری هم بالای سرش داشت آن نماز غریب بیسجود را میخواند و جماعتی مبهوت پشت و پسش اقامه بسته بودند. من اینسوتر توی محوطه بزرگ جلوی روی غسالخانه زیر چادر برزنتی واایستاده بودم بالاسر مندنیپور که دو زانو پناه میلههایی که حفاظ باغچه شده بودند نشسته بود و سیگار میکشید و از زیر عینک فتوکرومیکش قطرههای اشک میچکید روی سنگفرش. روزنامهای تا زده بود و گذاشته بود زیر بغلش و هر چند ثانیهای روزنامه را بالا میزد تا نیفتد. دو روز پیش از این روز همان روزنامه را خوانده بودم که مصاحبه خودش بود که چاپ شده بود و از رمانش گفته بود و حالوهوای ادبیات و ادبیت آن روزمان.
آن روز هرگز به خیالم هم نمیرسید که سالها بعد و مثل یک همچین روزی من هم باید بنشینم اینطور پشت میزم و حالا از خودش و کارنامه ادبیاش بنویسم؛ اویی که حالا دیگر اینجا و جایی که باید باشد نیست… نه که دور و دیر باشد و نه که برخلافآمد عادتمان خواسته باشم کاری کرده باشم، نه! اما همیشه خیال میکردم تا سالهای سال و دیر و دور حتی خودش باید باشد و اصلا هست تا از ادبیاتمان بگوید و بنویسد و از کارهای کرده و نکردهاش در داستان حرف بزند. اما انگار همیشه آنجور که خیال میکنی و خیال کردهای، روزگار موافق خیال تو نیست و نخواهد بود هم. این رسم همیشگی روزگار است. پس اینکه مینویسم آنهم در زمانهای که خودش هنوز هست، هرچند دور از اینجا و غم غربتگزیده، بلاشک نه شرح نوشتههای او میتواند باشد و نه کارنامه ادبی او، که این هر دو را مجالی فراختر میباید و عرصهای دیگر. پس فقط میتوانم و باید انگار بنویسم که اگر شهریار مندنیپور نبود حالا چی میشد؟ یا چی کم بود توی داستان؟ یا هم من چی کم داشتم توی داستان و نوشتن خودم؟
من بیش و پیش از هرچیز نگاه مندنیپور به داستان را میپسندیدم و میپسندم. او بود که به من نشان داد داستان را چطور باید دید و چطور هم باید خواند. من با او بود که فهمیدم که یک داستاننویس خوب در ابتدا یک داستانخوان خوب است و مثلا هرگز فراموش نمیکنم خواندن «مسخ» کافکا را وقتی که برایم خواند و دربارهاش حرفها زد. شگردهای نوشتن و طور نگاهکردن کافکا را سلول به سلول تشریح کرد و گفت و گفت و از همین سلول سلول کلمات و ریزریز جملههاش رسید به نوع جهان کافکا و این برای منِ نوآموز نه چیز کمی بود و نه تکراری.
نگاه مندنیپور به نثر و کلمات و حتی نحو جمله و لحن داستان، اگرچه همیشه مخالفانی داشت و دارد هم، اما به گمان من نگاهی نو بود و همین نوبودن هم همیشه مخالفتراشیها میکرد و میکند. این نگاه که شاید ادامه نگاه گلشیری باشد اما به شیوهای دیگر، به من یاد داد که بسیاری از کارهایی را که توی داستان میشد (و متاسفانه هنوز هم میشود)، میشود در لایههای زیرین زبان و نحو آن جای داد به جای اینکه به ضرب و زور تکنیک آن را حقنه کنیم به داستان. زبان در کارهای مندنیپور نه وسیله بیان است فقط و نه نشانه تزیین متن و نه عامل نویسنده برای مرعوبکردن خواننده، که اینها همه داستانهای او هستند و داستانهای او اینها نیستند. میخواهم بگویم مندنیپور یکی از آن نویسندهها بود که ادبیت را پس از سالها که داشت کمکم فراموش میشد به متن و داستان بازگرداند. چیزی که خیلیها به بهانه خوب قصه تعریفکردن و به زعم خودشان قشنگ داستانگفتن داشتند نه که فراموشش میکردند که حتی پسش میزدند. من هیچ وقت این جملهاش را یادم نمیرود که میگفت «ما تاریخ بیهقی را برای چی میخوانیم و لذت میبریم؟ برای اینکه شرح یک مشت کثافتکاری و جنایت محمود و مسعود است؟ یا برای ادبیتی که بیهقی به متنش بخشیده و بعد از هزار سال هنوز تروتازه مانده؟»
و همین مهمشمردن نثر و اهمیتدادن به لحن و جاندارکردن زبان در داستان که به قول او به دلیل ترجمههای بد و پرت داستانها و رمانهای غولان ادبیات جهان یکسره از ادبیات داستانی ما کوچ کرده و فراموش شده، به گمان من کاری بود کارستان که آن وقتها کرد و میکرد و مدام میگفت و مگر نه اینکه همین حالا داریم میبینیم که انگار تاریخ دوباره که نه چندباره دارد تکرار میشود که شلختگی نثر و بیاهمیتشمردن لحن و زبان در داستان چه بلایی سر زبان ما و نثر و نوشتنمان درآورده تاجاییکه انگار هرکسی به صرف اینکه فقط قصهای شنیده از مادربزرگ یا پدربزرگش یا خاطرهای دارد از جایی و سالی در زندگیاش و یا حادثهای از سر گذرانده در مقطعی از عمرش، با شلختهترین نثر و غلطترین زبان میتواند داستانی و رمانی بنویسد و بعد تنداتند چاپش بکند و بعدتر هم جشنی بگیرد و مراسمی که ایهاالناس بیایید و ببینید که چه کردهام من و چه شاهکاری خلق کردهام و البته که نباید کسی از تیراژ بپرسد و خوانندههاش و آنهایی که آمدهاند و میآیند!!! اما بگذریم… چه میتوان کرد؟ حالا که ادبیات و داستان هم شده همان که گوستاو فلوبر نعرهاش را میکشید و میگفت ادبیات شده کالایی که وقتی تولید شد باید به دنبال بازاری بود برایش و تقاضایی تا تولیدکننده در اسرع وقت به مصرفکننده برسد و کالاش را عرضه بکند، من نشستهام و با سایه روبهروم میگویم جای هوشنگ گلشیری خالی و یاد شهریار مندنیپور بهخیر…