این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مساله تجدد در ایران معاصر؛ گفتوگو با دکتر تقی آزاد ارمکی
تجدد در عصر پهلوی اول تنها یک اتفاق بود
تحلیل نقطهای از تاریخ اجتماعی، سرچشمه گرفتاریهای امروز ما است تاریخنگاری ما به رضا شاه بیهوده اعتبار بسیار میبخشد
ماهرخ ابراهیمپور
بررسی و بازخوانی رخدادهای گذشته، با توجه به تاثیری که امروزه بر جای گذاردهاند، کاری لازم و ضروری به شمار میآید. بسیاری از مقاطع تاریخ ما به ویژه تاریخ معاصر، با نگرشهای ایدئولوژیک بررسی و تبیین شده است، در حالی که امروز برای بازخوانی آنها به نگاهی بیطرفانه نیازمندیم؛ نگاهی که بیطرفی و علمیت آن ضرورت بسیار دارد. وضعیت امروز جامعه ایران به گونهای است که بسیاری از اندیشمندان، ریشه آن را در گذشته تاریخی این سرزمین میجویند. ایران امروز از جنبههای گوناگون به ویژه در حوزههای سیاسی و اجتماعی، وضعیتی ویژه دارد. پژوهشگران و اندیشمندان در زمینههای گوناگون تاریخی، جامعهشناختی و اقتصادی، پرسشهایی بسیار در این زمینه مطرح میکنند؛ چرا جامعه امروز در حرکت به سوی توسعه با مشکل روبهرو است؟ چرا در ایران معاصر، مدرنیزاسیون به جای مدرنیته روی میدهد؟ پرسشهایی دیگر نیز مطرح میشود. برای پاسخگویی به آنها، به نظر میرسد به بازخوانی تاریخی بدون رنگ و نگرش ایدئولوژیک نیازمندیم. تاریخی که در روایتهای آن گاه تنها استعمار و مستبدان نقش آفریدند و نخبگان در آن به عمد نادیده گرفته شدند. تکرار تاریخ ایدئولوژیک موجب شده است امروز با برخی مسائل، به گونه سطحی و غیر واقعی برخوریم و با تکرار برخی اصطلاحات نادرست، به آینده بنگریم. نگاهی که سنگ بنای آن از گذشته کج پیریزی شده، ما را همواره سرگشته کرده و موجب شده است با مطالعه تاریخ نتوانیم به پرسشهای اصلی پاسخی درخور دهیم. تاریخ ما در واقع از خوانش و برداشتی مارکسیستی برخوردار است؛ فضای پرتوطئه و رنگگرفته از استعمارِ آن، موجب شده است نتوانیم به تحلیلی درست از رویدادها برسیم.
تجدد و نوسازی در تاریخ معاصر ایران، یکی از مسائل مهم بررسیهای تاریخی به شمار میآید. بسیاری از پدیده تاریخی را به دوره پهلوی اول منحصر میدانند و برآناند تجددی که در این دوره اجرا شد، دولتی و آمرانه بود. این مسأله در گفتوگویی با سعید لیلاز، دکترای تاریخ و اقتصاددان انجام دادیم، بررسی شد. این پژوهشگر، بر تجدد آمرانه در دوره پهلوی اول اعتقاد داشت و کوشید جنبههایی گوناگون آن را در گفتوگوی یادشده تبیین کند. تجدد در ایران اما مسالهای است که به یک گفتوگوی مطبوعاتی یا تالیف یک کتاب، آن هم از یک زاویه مشخص، سامان نمییابد؛ این سوژه تاریخی، پروندهای باز برای همیشه است. برخی دیگر از پژوهشگران و اندیشمندان اما دیدگاههایی دگرگونه نسبت به مسأله تجدد در ایران دارند. این مسأله را در واقع باید از در حوزهها و دانشهای گوناگون بررسید. گفتوگو با دکتر تقی آزاد ارمکی، عضو هیأت علمی و استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بر همین اساس انجام شده است. او دیدگاهی متفاوت از بسیاری تاریخنگاران معاصر در تحلیل پدیده و مسأله تجدد در ایران معاصر دارد. این استاد دانشگاه، نگاهی مبتنی بر تحلیل جامعهشناختی از تجدد در ایران ارایه میدهد. آزاد ارمکی در گام نخست، ما را با پرسشی اساسی درباره تاریخنگاری تاریخ معاصر روبهرو میکند. در گام دوم سپس انتقادهایی اساسی به روشنفکران وارد میکند که جامعه غرب را از جامعه ایرانی در حرکت به سوی توسعه برتر میدانند. او بیش و پیش از آن که تجدد ایران را در دوره معاصر به دولت بازگرداند، ریشههای آن را در جامعه میجوید؛ جایی که معتقد است زمینههای تجدد و نوسازی را در خود پرورانده است. آزاد ارمکی بدینترتیب، دولت پهلوی را از همین وضعیت و شرایط برآمده میداند. برخی دیدگاههای این پژوهشگر و نویسنده علوم اجتماعی، با نگاه یرواند آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» همخوانی دارد. آبراهامیان درباره پشتیبانی از رضا خان، پیش از رسیدن به سلطنت، مینویسد «هرچند رضا خان قدرت خود را در اصل بر ارتش استوار ساخت، بدون پشتیبانی چشمگیر مردم کشور نمیتوانست بدانگونه صلحآمیز و قانونی برتخت سلطنت جلوس کند. وی بدون این حمایت مردمی، شاید میتوانست کودتای نظامی دیگری صورت دهد اما نمیتوانست تغییر سلسله سلطنتی را قانونی سازد؛ شاید به تصرف پایتخت توفیق مییافت اما نمیتوانست سراسر کشور را فقط با ۴٠٠٠٠ نفر به چنگ آورد؛ شاید میتوانست آنقدر انتخابات ساختگی ترتیب دهد که حزبی مطیع برای خود دست و پا کند اما نمیتوانست از اکثریت پارلمانی واقعی برخوردار شود».
پرونده «تجدد در ایران معاصر» همچنان باز خواهد ماند. گفتوگو با این پژوهشگر و استاد دانشگاه در حوزه علوم اجتماعی، ما را با دیدگاهی متفاوت در این زمینه روبهرو میکند؛ آنجا که روایت میکند دولت پهلوی اول، بیش از آن که در پی اجرای تجدد و نوسازی آمرانه و تحکمآمیز برآید، با بهرهگیری از پشتیبانی مردم و جامعه توانست ایران را به سوی اصلاحات سوق دهد؛ او برآن است که صرفا نیروی نظامی نمیتوانست در اجرای این نوسازی همه جا یاریگر حکومت باشد.
جناب دکتر آزاد ارمکی! تجدد و نوسازی در ایران معاصر، پرونده و مسألهای باز در بررسی مسائل تاریخی ایران به شمار میآید. این مسأله به ویژه با رویکارآمدن حکومت پهلوی اول، پیوندی نزدیکی مییابد؛ به گونهای که بسیاری از پژوهشگران، اجرای آن را به این دولت نسبت میدهند. به نظر شما دگرگونیهایی که در دوره پهلوی اول انجام شد، یک پروسه در جریان حرکت جامعه بود یا پروژهای مشخص به شمار میآمد؟
هیچکدام، اتفاق بود! زیرا اگر بخواهیم آن را پروژه تعریف کنیم، پدیده، عقلانی به نظر میرسد؛ همچنین پروسه تلقی کردناش، معنای تاریخی به آن میدهد. به نظرم ماجرای تجدد در دوره حکومت رضا شاه، بیش از آن که هر عنوانی به آن دهیم، یک اتفاق از سر اضطرار است که جامعه به آن تن میدهد و رضا شاه نیز از آن بیرون میآید. بنابراین نه در ناصیه پهلوی اول میتوان یک فرد مستبد و مقتدر جست، نه در ناصیه پیش از به قدرت رسیدناش. همچنین شیوه برآمدن و برافتادن او نیز نشان نداد که یک شاه مقتدر و مستبد با حساب و کتاب است. رضاشاه به عبارتی در آمدن و رفتناش از اقتدار نشانی نداشت. این فرد در شرایطی ویژه به قدرت میرسد و در شرایطی همانند آمدناش حذف میشود. بسیار جالب است که در ماجراهای پیشتر در دوره قاجار، شرایط انقلاب مشروطه، شکلگیری و ظهور پهلوی اول، شهریور ١٣٢٠ و جابهجایی قدرت از پهلوی اول به پهلوی دوم، به این دورهها توجه نداریم و تنها دو دهه بر مسند بودن و حکمرانی رضا شاه را منفک کرده، با تکیه بر آن، فرد و سازمانی را بیرون آورده، نام آن را تجدد آمرانه میگذاریم که در عین حال پروژه انگلیس یا به گونه ویژه غرب یا پروسهای است که باید ریشههای تاریخی آن را بیابیم. کسانی که تجدد عصر پهلوی اول را پروژه تعریف کردهاند نقش استعمار را به ویژه در دوران معاصر بسیار پررنگ برمیشمرند. اینان برآناند استعمار در دوران قاجار آمد و با استقرار در بدنه شبهبورژوازی ایران، کشور را به مکانی برای منازعه و رویارویی قدرتهای بزرگ تبدیل کرد. جنگ یکم جهانی نیز در چنان جهانی رخ داد. استعمار غرب به ویژه انگلیس در این میانه پروژهای برای ایران تعریف میکنند که از این پروژه دولت رضاشاه بیرون میآید و سپس چون آن را سود خویش و مفید نمیبیند، او را کنار میگذارد. در واقع در مسأله پروژه گفته میشود، زمانی که رضا شاه رفتار خود را تغییر داده، مسیرش را به سوی آلمانها میبرد انگلیسیها برآشفته شده، او را از حکومت کنار میگذارند. رضا شاه در این تلقی، چیزی شبیه یک عروسک خیمهشببازی است. در سویه دیگر این ماجرا، افرادی که آن تجدد را به عنوان پروسه تحلیل میکنند، آن را یک امر تاریخی فرض میگیرند؛ تاریخی که از مستبد- مستبدان بلندقامت و کوتاهقامت- و قدرتمند تصور شده است؛ آنان در ساحتی گستردهتر در تاریخ ایران، چیزی جز استبداد نمیجویند. من اما هیچیک از این دو نگاه را نمیپذیرم.
اگر به عنوان پروسه به مسأله تجدد آمرانه در عصر پهلوی اول بنگریم و سراغ نمونه آن در تاریخ برویم، با برخی رفتارهای اصلاحگرانه امیرکبیر روبهرو میشویم که در خود چاشنی و رنگی از تحکم داشت؛ به تعبیر برخی، او اگر بر مسند میماند شاید دیکتاتور از کار درمیآمد! میتوانیم بگوییم تجدد آمرانه یک پروسه به شمار میآید، اگرچه ریشههای تاریخی آن ضعیف است؟
شما در این نگاه، سراغ نقطهها رفتید و این مشکل کسانی است که به تجدد آمرانه به عنوان پروسه نگاه میکنند و آن را در این نقطههای تاریخی تحلیل و توصیف میکنند. این تحلیلگران در نتیجه در نگاه خویش، تاریخ ایران را مجموعهای از رخدادها و نقطهنقطهها برمیشمرند؛ مثالهایشان نیز مانند مواردی است که اشاره کردید. اما وقتی از اصلاحات امیرکبیر سخن میرانید، بخشی بزرگ از آنچه را نمیبینید که در نظام اجتماعی روی داده است. افرادی که تاریخ ایران را با محوریت ناصرالدین شاه قاجار، امیرکبیر، میرزا آقاخان نوری و کسانی چون آنان در نظر میگیرند، تاریخ را یک نقطه دیدهاند. این در حالی است که تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران صرفا از نقطهها تشکیل نشده، هرچند این نگرش امروز نیز تداوم یافته است. برای مثالی که درباره اصلاحات همراه با تحکم و خشونت امیرکبیر اشاره کردید، باید بگویم زمانی به امیرکبیر اجازه مداخله در همه چیز را داده، از او به عنوان قهرمان یاد میکردیم و اکنون میگوییم نکند وی نیز با زور و خشونت اصلاحات مورد نظرش را پیش برده باشد! چنین هم نتیجه میگیریم که اگر اینگونه بوده باشد، او احتمالا چنانچه زنده میماند به مستبدی درجه یک تبدیل میشد. تحلیل نقطهای در تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران، گرفتاری امروزمان را پدید آورده است به گونهای که نمیتوانیم از آن بگریزیم و تنها باید فقط و فقط استبداد را توضیح دهیم؛ گویی در تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران هیچ چیز جز استبداد وجود نداشته است. این نگرش موجب شده است در تاریخ عصر پهلوی اول، تنها رضا شاه را ببینیم و بس! در صورتی که همین روشنفکر امروز که این سخن را به زبان میآورد، در آن دوره نیز وجود داشته و بسیار نیز قدرتمند رفتار کرده است. خانوادهها، خاندانها و نظام اجتماعی در این دوره قدرتمند عمل میکنند و به رضا شاه برای نوسازی یاری میرسانند؛ به همین دلیل است که در دوره پهلوی دگرگونیهایی بسیار رخ میدهد. ماجرای راهسازی در دوره پهلوی اول را به آلمانها نسبت میدهند، اما واقعیت آن است که یک اراده جمعی برای ساختن ایران شکل گرفته بود و نیروهای اجتماعی و سیاسیِ برآمده از مشروطه به ساختن کشور همت گماشتند. تاریخنگاری ما اما تنها یک نفر را در این میانه میبیند. واقعیت آن است که این سخنان و نگرش را باید کنار بگذاریم. تاریخنگاری ما در شرایطی جای دارد که بر پایه فهم سلطه داوری داشته، همه چیز را به نام رضا شاه ثبت میکند و هیچ چیز دیگر را نمیبیند. نقش تجار، خاندانها، گروههای اجتماعی، بازارها و روشنفکران را نمیبیند که در حال کار کردن بودند. در کتاب «اندیشه نوسازی در ایران» در دوره رضا شاه اصطلاح نوسازی جادهای را آوردهام. مگر میتوان آن جادهسازی عظیم و نوسازی سازمانی را که رخ داده است اینگونه نشان داد که رضا شاه تنها با نظامیها به راه افتاده و مرتب جاده ساخته است؟ مگر چنین چیزی امکانپذیر است؟ آیا جز این نیست که بسیاری در این کشور اراده نظامی کردند که کارهای بسیار انجام دهند اما نتوانستند هیچ کاری پیش ببرند. نه، قضیه اینگونه نیست! این جامعه در حقیقت ظرفیتی دارد که آن ظرفیت در زمانی پدیدار میشود و در آن زمان، فردی که بر مصدر نظام است، از آن ظرفیت بهره میبرد. چه کسی این را ثبت میکند؟ همان روشنفکری که میگوید تجدد ایران یک پروسه تاریخی است و پشت آن استبداد ایرانی است، یا آن را یک پروژه برمیشمرد که پشت آن استعمار انگلیس است؛ آنجا که انگلیس کنار میرود و آمریکا میآید و فضا تااندازهای لیبرال و دموکرات میشود، فردی ضعیف به نام محمدرضا شاه بر سر کار میآید. چنین سخنانی نقل میکنند و میگویند اگر انگلیس و آمریکا پشت رضا شاه و محمدرضا شاه مانده بودند، احتمالا اکنون ایران چنین و چنان نبود. باز اینگونه تحلیل میکنند که چون آمریکا لیبرالبازی درآورد، از این سیاست، انقلاب درآمد. اینگونه برداشت، توضیح دادن فعل استعمار است، نه فعل اجتماع. سخن این است که در ظاهر آنچه در دوره پهلوی اول رخ داده، تجدد، آن هم از جنس آمرانه است؛ در واقع اما چیزی به نام همگرایی اجتماعی در ساختن ایران وجود داشته که از الزامات انقلاب مشروطه سرچشمه میگرفته است؛ انقلابی که در پی یک نظام مقتدر است، به دلیل آن که در آن زمان پادشاهی ضعیف مانند احمد شاه در رأس نظام است و به اندازهای ضعف دارد که نمیتواند امور کشور را به درستی در دست گیرد و هدایت کند. این مساله تا بدانجا شدت مییابد که او برای سفر به فرنگ از انگلیس یا روسیه قرض میگیرد. شرایطی که در دوره احمد شاه حاکم است، به گروههای اجتماعی و مردم این تصور را القا میکند برای اداره و نظم بخشیدن به اوضاع کشور به دولتی مقتدر نیاز است؛ دولت قدرتمند از این انگاره و اندیشه سرچشمه میگیرد و ظهور میکند. اینگونه نبوده که فردی نظامی بیاید و خود را در جامعه تعبیه کند؛ آن هم فردی نظامی که از نه هوش و توانایی چندان برخوردار است نه قدرتی دارد. تاریخنگاری ما به نظرم به رضا شاه بیهوده اعتبار بسیار میبخشد. حکومت پهلوی در درجه نخست ضرورتی تاریخی است که از انقلاب مشروطه برون میآید. جامعه ایران در دوره قاجار با فقر، قحطی و توسعهنیافتگی درهمآمیخته است، سازمانهای اجتماعی، به گونهای ضعیف وجود دارد، وقتی مدرسهای به سبک جدید برپا میشود، فورا دارالفنون فرومیکشد و ارتشی میسازند و دوباره آن را از میان میبرند. راهآهن تهران به حضرت عبدالعظیم را در دوره قاجار نتوانستند درست کنند؛ راهآهنی که البته تا اندازهای درست شد و گروهی دیگر آمد و آن را جمع کرد. این ساختن و فروریختن، بازتابدهنده ضعفی اساسی در کشور است و مردم آن را در شاهی ضعیف میبینند که در رأس امور جای دارد. مدرسه، راهآهن و ارتش نیازهایی است که در جامعه شهری ایران وجود دارد. این نیازها، نیروی اجتماعی و مدافع برای ساختن راهآهن، دانشگاه، مدرسه، ارتش و لولهکشی آب آشامیدنی مییابد. نیروهای اجتماعی بنابراین کارها را دنبال میکنند، نه رضا شاه مستبد و انگلیس! این نیرو که به کمک رضا شاه میآید و در ساختن کشـور کمک میکند، سرمایه برجایمانده رجال، شخصیتها و خاندانها از دولت قاجار است. رضا شاه در آغاز سلطنت اساسا زمانی برای تربیت نیرو ندارد. مشاوران پهلوی اول نیز تربیتشده عصر قاجارند و به نیازهای جامعه آگاهی دارند. اگر به سیاستمداران به کارگرفته در این دوره بنگریم، یک نیروی تازه نمیبینیم و هیچ شخصیت گمنام و تازهبرآمده نیز در میان آنها نیست. اکنون تاریخنگاری و روشنفکری ما، روالی را که چنین گذرانده شده است چنین نقل میکنند و میگویند اگر انگلیس و آمریکا پشت رضا شاه و محمدرضا شاه مانده بود، احتمالا اکنون ایران اینگونه نبود. چنین نیست! نیروی اجتماعی در جامعه وجود دارد که میخواهد جامعه را بسازد؛ جامعهای که در رأس آن امثال محمدعلی شاه و احمد شاه ضعیف وجود دارد. زمانی که عباس میرزا، ولیعهد فتحعلی شاه میخواهد جامعه را بسازد و اصلاحاتی بر آن اساس طراحی میکند، نابودش میکنند و فرصت ادامه این نوسازی را نمییابد. چه کسی جامعه را به ضعفهای گذشته برمیگرداند؟ شاهان ضعیف و دربار! جامعه اما در دوره پهلوی اول اراده کرد وضعیت کشور را سامان دهد و این کار را نیر انجام داد. ما اما نام آن را تجدد آن هم از جنس آمرانه میگذاریم. این وضعیتی است که مردم طلبیدند. این آیا نشانه روحیه استبدادطلبی جامعه است؟ اینگونه نیست! جامعه ایران تصمیم گرفت عقبماندگی خود را جبران کند؛ این حرکت با انقلاب مشروطه آغاز میشود. جامعه میخواست بداند در جهان پیراموناش چه میگذرد. افرادی که در عصر پهلوی اول نقش نیروهای اجتماعی را برعهده گرفتند، افرادی جهاندیده بودند. همچنین بخشی از مهمترین مسائل جهان در آن دوره در ایران متمرکز شده بود. ایران یکی از مراکز جنگهای یکم و دوم جهانی بوده است. افرادی که در ساختن جامعه یاری رساندند بر خلاف تصور افراد تحت سلطه رضا شاه نبودند؛ آن هم رضا شاهی که انگلیس دستور داده بود تغییراتی در کشور پدید آورد و نیروها نیز به پیروی از فرمان او به نوسازی و اصلاحات روی آوردند؛ همان شاهی که انگلیس پشتاش را خالی کرد و بر زمین افتاد. باور کنید واقعیت اینگونه نیست! ما نباید نیروهای اجتماعی و نقش آنها را منکر شویم و از یاد ببریم.
ساختن جامعه با کمک نیروهای اجتماعی یا روشنفکران تا زمانی صدق میکند که رضا شاه عنان از کف نداده و به حذف آنها نپرداخته بود؛ آنچنان که محمدعلی فروغی میگوید «در کف شیر نر خونخوارهای/ نیست جز تسلیم و رضا چارهای»! یعنی پهلوی اول علیه هسته فکری و ساختاری جامعه برمیخیزد و به حذف نیروی کنشگر اقدام میکند. این رفتار با نگاه شما چگونه قابل توجیه است؟
این مسأله دوم است. روندی که در دوره حکومت پهلوی اول گذرانده میشود، آغاز و پایانی متفاوت دارد. در لحظه آخر کار که جریان روشنفکری در برابر رضا شاه قرار نمیگیرد. اینجا باید بگوییم جریان مقاومت روشنفکری و سیاسیون در برابر رضا شاه کجاست؟ در این میانه تنها از سیدحسن مدرس میتوان نام برد؛ آن هم مدرسی که همه جا در برابر رضا شاه قرار نگرفته و در زمانهایی حتی بیشترین همکاری را با حکومت داشته است. روشنفکری را نام ببرید که جریانی تام و تمام در برابر رضا شاه ایجاد میکند و جریان اجتماعی میسازد! نمیتوانیم به موردی اشاره کنیم، چون چنین چیزی اساسا نیست. خاندانی مهم نداریم که سرمایه اجتماعی و فرهنگی داشته باشد و در برابر رضا شاه بایستد و جای بگیرد. همه میاندیشند پهلوی اول همواره در حال سرکوبگری بوده است، در حالی که این خبرها نیست. نیروی امنیتی و پلیس آن زمان ناچیز است. روشنفکری امروز این تصویر عجیب را از دوره رضا شاه و پهلوی اول میسازد، برای آن که میخواهد پهلوی دوم را مشروع و پهلوی اول را ترسناک نشان و جلوه دهد. آن تعبیرهایی که درباره پهلوی اول وجود دارد در زمان پهلوی دوم ساخته میشود؛ برخی از آنها نیز در زمان ما چنین تعبیرهایی را میسازند. این مهم است که چه کسی تصویر رضاشاه را میسازد؟ با این حال واقعیت اجتماعی آن زمان نشان میدهد جامعه در حال حرکت به سوی وضعیتی بهتر بوده است زیرا در آن زمان مشارکت نیروهای اجتماعی وجود دارد نه سلطه رضا شاه. مشارکت همگرایانه اجتماعی در دوره پهلوی اول وجود دارد، در حالی که تاریخنگاری ما آن را به نام رضاشاه به پایان رسانده است. با رد تاریخنگاریِ همراه با توطئه برای این دوره، باید گفت مشارکت همگرایانه در ساختن و برپایی دانشگاه مشاهده میشود. بنگرید، زمانی که دانشگاه ساخته میشود چه کسانی در این امر گام پیش میگذارند! پیشگامان ساختن دانشگاه استادانیاند که بعدها دانشگاه را اداره میکنند. شخصیتهای درجه یک فرهنگی که بعدها کرسی ادبیات، منقول، تاریخ، طب و الهیات را برپا میدارند. شخصیتهایی که برای ساخت دانشگاه پیشگام میشوند، آدمهایی کوچک نیستند و برای خود وزنه و اعتباری دارند. بنابراین همگرایی اجتماعی است که در عصر رضا شاه دانشگاه برپا میکند، ارتش میسازد و حوزه اقتصاد و بازار تشکیل میدهد و در کل، ساختن و توسعه را شکل میدهد. کسانی بعدها قلم به دست میگیرند و همه این تلاشها را به نام رضا شاه ثبت میکنند! باید پرسید رضا شاه در این میانه کجا است؟ چرا ما به ساختن فحش میدهیم؟ چون ما در این کشور عادت کردهایم به ساخته شدن فحش دهیم. در ایران مثلا به فردی که کوشیده است دموکراسی بسازد، به این تلاش و آن فرد فحش میدهیم! به فردی که توسعه را سامان داده، ناسزا میگوییم. به کسی که برای دینداری ما کوشیده است توهین کرده، به آن نسبت ارتجاع میدهیم. عدهای کوشیدند رضا شاه را بدنام کنند تا توسعه بدنام شود؛ در حالی که این کنش جمعی نیروهای اجتماعی است که دوره پهلوی اول را میسازد. البته در اینجا نقش استعمار را نیز نباید نادیده گرفت، زیرا استعمار، بازی خود را میکند. ما اما مجاز نیستیم فهم استعمار را درباره رضا شاه تکرار کنیم. استعمار میگوید رضا شاه را آوردم و بردم! این سخنی نادرست به شمار میآید که در تاریخنگاری ما بارها تکرار شده است. در حالی که در پاسخ به این ادعا باید پرسید آیا استعمار در زمان رضا شاه ایران را ساخت؟ این سخنی درست نیست که برای استعمار تا این اندازه نقش در نظر گیریم. نیروهای اجتماعی و مردم، دوره پهلوی و دگرگونیهای آنها را ساختند. این تعبیر نادرست از دوره پهلوی اول موجب شده است امروز میپنداریم تا آمریکا اراده نکند، ایران ساخته نمیشود. برخی که با دوره پهلوی به هر علت مخالفت دارند برخی سخنان و تعبیرها را بیان میکنند و بدون آن که به تاثیر این حرفها بیندیشند، آنها را بر زبان میآورند در حالی که این نگاه در جامعه امروز نیز تاثیر خواهد گذاشت.
جناب دکتر آزاد ارمکی! پیشتر نقش شخص پهلوی اول را در پدیده نوسازی یا تجدد ایران در آن دوره کمرنگ برشمردید. این اما یک واقعیت تاریخی است که او پس از سفر به ترکیه و تقلید از آتاتورک، برخی رویهها از جمله تغییر پوشش در ایران را متاثر از این سفر پیش گرفت که البته خشونت وجه بارز این تاثیر زورمدار است. همچنین با نگاهی به روند توسعه در ترکیه، این پرسش پیش میآید که چرا آتاتورک از رضا شاه موفقتر بود؛ گرچه میدانیم جامعه ترکیه به دلیل زیرساختهایی که در دوره عثمانی داشت، از نظمی بهتر برخوردار بود. دیگر آن که اگر نقش پهلوی اول را کمرنگ ببینیم، میتوان پرسید چرا روند نوسازی پس از شهریور ١٣٢٠ و برکناری او، به شکلی دیگر ادامه مییابد؟
پرسش نخست این است که کجای این تجدد استعماری است؟ این پرسش از کسانی است که تجدد دوره رضا شاه را از نوع آمرانه، قالبی و پروژه به شمار میآورند. رضا شاه در سفر به ترکیه به تعبیر خودش کنشهای مثبتی در راستای حرکت جامعه به سوی تجدد میبیند و با تاثیر پذیرفتن از آن جامعه، در بازگشت به ایران، روند تجدد را سرعت میبخشد. پهلوی اول، ترکیه را به عنوان الگو برگزیده و با پیروی از آن در راستای نوسازی عمل میکند؛ دقیقا مانند برههای که الگوپذیری از مالزی، البته تنها در زبان، نه در عمل، در ایران بسیار شایع شده بود. روشنفکران ما حتی در عصر کنونی نیز به الگوبرداری از ترکیه بازگشتهاند، گرچه اکنون سکوت کردهاند. هم ترکیه هم مالزی زمین خوردند و تنها بُنمایه تاریخی از غرب و مفهومی از شرق برجای مانده است. کنشگران حوزه توسعه و نوسازی در واقع گیج شدهاند و نمیدانند چه کار کنند. اینجا باید گفت در روند نوسازی ایران در دوره پهلوی یک اتفاق و یک رقیب، ترکیه وجود دارد که رضا شاه از آن بهره میگیرد و به تعبیری به حوزه نوسازی فرهنگی وارد میشود. نوسازی تا پیش از سفر او به ترکیه، کالبدی بود و کلیت نظام اجتماعی را دنبال میکرد. او بعدا سراغ حوزه فرهنگ، روابط، حجاب و محاسباتی دیگر رفت که وجود داشت. شاید درباره وضعیت ترکیه در روند نوسازی با جامعه ایران بتوان گفت تفاوت ماهوی وجود دارد. نظامیها همیشه بازیگر رسمی ترکیه بودند؛ این وضعیت در دوره حکومت عثمانی نیز متداول است؛ در حالی که در جامعه ایران سیاسیون نقش عمده را دارند که این مساله، همزمان، محاسن و گرفتاریهایی برای ایران پدید آورده است. همچنین حجمی انبوه از نظامیها در ترکیه قدیم و جدید، افعال و خواستههای نظام سیاسی را نمایندگی میکنند. در ایران بروکراتها، تکنوکراتها و سیاسیون که ابزارهای نظام سیاسی و دولتاند، عموما خواستههای نظام سیاسی را نمایندگی نمیکنند. این روند در دورههای پهلوی اول و دوم بود و این مشکلی به شمار میآمد که در خود پهلوی وجود داشته است؛ چون این مشکل در ساختار سیاسی ریشه دارد. بنابر این بخش بالاییِ نظام سیاسی به اجبار با جامعه برخورد میکند. به دلیل این مشکل، امکان اعمال قدرت از بالا به پایین به سادگی امکانپذیر نمیشود زیرا نمایندگان سیاسی که نمیتوانند خواستههای نظام سیاسی را نمایندگی کنند، موجب انفکاک در جامعه میشوند. وضعیت در ترکیه اما اینگونه نیست و یکسانی وجود دارد؛ این یکسانی یک الگو به شمار میآید و جامعه در برابر آن، یا قایم میشود یا به آن تن میدهد. مقاومت در جامعه ایران اما صورت میگیرد و درگیری ایجاد میشود. پرسش این است که عنصر فعال درگیری کیست؟ خود بخش نظام سیاسی، بروکراتها و تکنوکراتها! مقاومت به چه شکل است؟ زمانی که دستور از بالا صادر میشود نیروی سیاسی یعنی کسی که مسوول توسعه است، مقاومت میکند و انجام نمیدهد. این درگیری و مقاومت، زمینه فعال کردن جامعه در انجام ندادن دستورات میشود. چنین وضعیتی اما در ترکیه وجود ندارد و پدیده فعل نظامی، حوزه اداره و اداری یک پدیده تاریخی به شمار میآید که از دوره عثمانی تا به امروز استمرار داشته است. این مساله در جامعه ما با انفکاک، گسست و سرکوب روبهرو شده است و همواره آنچه در یک دوره شکل گرفته، در دوره بعد از هم پاشیده و به شکل دیگری ارایه شده است. در ایران زمانی که روند اصلاحات انجام نمیشود مداخله از بالا صورت میگیرد اما پیش از آن وقتی همه نیروها همگرایانه عمل میکنند، زحمتی کمتر وجود دارد. سخنان فروغی که آمد، زمانی مطرح میشود که در اواخر دوره پهلوی جای داریم. پرسش این است که چرا این سخنان پیشتر گفته نشده است؟ زیرا فروغی زمانی از رضا شاه انتقاد میکند که از جامعه سیاسی فاصله گرفته است.
فروغی، تنها مشاور یا نیروی سیاسی نیست که از رضا شاه فاصله میگیرد. برخی نیروها مانند تیمورتاش، نصرتالدوله فیروز و داور از این چرخه حذف میشوند. بنابراین این کنارهگیریِ خودخواسته نیست. مساله این است که چرا همگرایی کمرنگ میشود؟
نمیتوانیم بگوییم اقدام رضا شاه الزاما به حذف نیروهای سیاسی انجامید، که، آنها نیز فاصله میگیرند، بنابر این حذف میشوند. آنها از نیروی سازنده و همراه، به نیروی منتقد و مخالف تغییر شکل میدهند و در نتیجه همگرایی کاهش مییابد. به میزانی که همگرایی میان نیروهای اجتماعی و سیاسی در جامعه کاهش مییابد، میبینید که بحران به حوزه سیاسی منتقل میشود و نمیتواند کنش انجام دهد پس مجبور میشود به سرکوب روی آورد. این اختلاف و سرکوبگری به ذات دولت رضا شاه مربوط نیست. مجموعه عواملی دیگر نیز میتوانید در اینجا بجویید. مسالهای که اینجا وجود دارد و کمتر به آن توجه میشود تولید نیروی اجتماعی جدید است. دولت در دوره پهلوی اول در آغاز راه از سرمایه قاجار بهره میبرد و آرامآرام که جلوتر میرود نیرویی تازه تولید میشود؛ به گونهای که نظام جدید حقوقی شکل میگیرد و دانشگاه و ارتش پدید میآید. این نیروی تازه اما همزمان بازی را بر هم میریزد و بخش نیروی پیشین را کنار میگذارد. افرادی مانند فروغی، داور و تیمورتاش با این وضعیت به حاشیه میروند. نیروی جدید، مشاوران و نیروهای سیاسی را حذف میکند. آنها مسوولِ بازی راندن و حذف پیشینیاناند؛ نیروی مشاوران جدید در اختیار نظام سیاسی در رویارویی با نیروی پیشین جای میگیرند؛ درگیری در واقع میان این دو است. نسل جدید نیروی سیاسی با بازی خود شکاف را افزایش میدهند. با شکافتن دلایل رویارویی این دو و کنارهگیری نیروهای پیشین، همه سخنام این است که برای نیروی اجتماعی نقشی بیشتر قائل شویم و سهم دهیم، تا به رضا شاه و کالبد نظاماش که پشت آن استعمار را میبینیم.
درباره تعارض نیروی اجتماعی تولید شده با نیروی فعال قاجار در عصر پهلوی اول سخن راندید. بخشی از این نیرو، گروه نامبردار به ۵٣ نفر است که رویاروی پهلوی اول جای میگیرند. این رویارویی اصولا با پهلوی اول بوده یا رویکردی سیاسی و اجتماعی به شمار میآید که وجود داشته است؟
باید بگویم ۵٣ نفر مثالی مناسب از نیرویی است که در دوره پهلوی اول تولید میشود. این نیرو البته با نظام سیاسی همراه نمیشود و در برابر آن جای میگیرد و نیروی پیشین را نیز قبول ندارد. گروه ۵٣ نفر دغدغهای دارند که برای آن فضا میسازند؛ این تعارض الزاما به ذات استبداد ربط ندارد و یک بازی است که این نیرو تولید میکند. این نیرو اگر به همکاری با نیروهای پیشین سیاسی تن میداد شاید تغییر نظام پهلوی به شکلی دیگر رقم میخورد و ما زودتر به دموکراسی دست مییافتیم و در یک زمان یا پس از آن با یک انقلاب روبهرو نبودیم. نیرویی بدینترتیب تولید شده است که بازی میسازد؛ پس باید به طبیعت آن نگریست و دید چه مرام و منطقی دارد. آیا نیرویی ایدئولوژیک، لیبرال، دموکرات یا توسعهای است؟ نیروی ۵٣ نفر، ایدئولوژیک به شمار میآید که بیشتر به بیرون وابسته است تا به داخل، حتی میتوان گفت بیشتر از رضا شاه وابسته است. رویارویی میان آنها به شکلگیری نزاع میانجامد. حزب توده که دستاورد کوشش گروه ۵٣ نفر بود، در دوره مصدق نیز اینگونه عمل میکند و به جای کمک، بازی را به هم میزند؛ این رفتار به دلیل وابستگی است که این گروه به بیرون از جامعه دارد، بنابراین دعوایی متفاوت تولید میکند. در بررسی نوع کنش نیروهای تولید شده در هر دوره باید به جنس آن نیرو توجه کنیم؛ این که نیروی تولیدشده چه دغدغهای دارد و چه میگوید. مگر این که در تفسیر کنش آن نیرو بگوییم نیروی تولید شده انقلابی است و مشکلی ندارد!
برداشت من از سخن شما این است که نیروی تولید شده در هر دوره با نیروی قبلی تعارض مییابد، به جای این که فرآیند توسعه یا نوسازی را تکمیل کند.
بله! نیروی تولید شده اجتماعی بسیار اهمیت دارد زیرا این نیرو نقش میآفریند و میتواند بازی را دگرگون کند. از رویارویی نیروی تولید شده جدید با نیروی پیشین، به جای همسانی و همگرایی برای تکمیل روند نوسازی در کشور، نزاع شکل میگیرد.
گمان میکنم با این نظر چندان همراه و همرای نباشید. برخی روشنفکران و اندیشمندان ایرانی برآناند در غرب، مدرنیته شکل میگیرد زیرا رویکرد آنها بر اساس بنیادهای فلسفی است اما در آسیا و خاورمیانه مدرنیزاسیون رخ داده است.
این سخن دروغ است! روشنفکران اشتباه میگویند.
شما با اصل این مقایسه مخالفاید یا مدرنیزاسیونی که در ایران روی داده است؟
اینگونه برداشت بر اساس شارلاتانیسم فرهنگی برآمده که در ایران شکل گرفته است؛ بر اساس آن میگویند غرب عقلانی پیش رفته و در اینجا همه چیز بدبختی و بیچارگی است. برای درک این تناقض، انقلاب فرانسه را بنگرید! ببینید چه اتفاقهایی روی داده است. فرانسه ۵٠ سال با کشت و کشتار درگیر است! شاید اضطرارها و هویتها، الزامهای اقتصادی و اجتماعی است که مسیر دموکراسی را سامان میدهد. من معتقدم بیش از آن که عقل به عنوان یک امر منفک از عمل اجتماعی، جهت آن را تعیین کند، این الزامهای اقتصادی- اجتماعی است که جهت آن را معین میسازد. اتفاقا در غرب نیز آنجا که پول، تجارت و ثروت میآید، بیشتر ضرورت قانون و دموکراسی به میان میآید تا فلسفه دموکراسیخواهی. نمیگویم فلسفه دموکراسیخواهی وجود ندارد اما پیش از فلسفه دموکراسیخواهی، تجارت و ثروت مهم است. بنگرید وقتی انگلیس کانون قدرت است، در توسعه تجارت و چپاول که قرار میگیرد، ثروت کسب میکند؛ از اینجا ضرورت دستیابی به قاعدهمندی تجارت و تولید ثروت مهم میشود تا عقلانیت از نوع عقلانیت انگلیسی و اروپایی. آمریکا را در نظر بگیرید! باید پرسید کدامیک از دردسرهایی که ایالات متحده برای دنیا درست کرده، بر سرمایه فرهنگی این کشور مبتنی است؟ روشنفکرانی که فلاسفه ایرانی را فیلسوف نمیدانند، معتقدند فلسفه در ایران تعطیل است، بنابراین بر حسب همین برداشت میگویند دموکراسی و مدرنیته نیز تعطیل است؛ اینها در حالی بوده که نوسازی روند خود را ادامه داده است اما روشنفکران تنها بر برخی موارد متمرکز شده و بر اساس آن نظر میدهند. اتفاقا وقتی در جامعه ایرانی مسالهای به نام الزامهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به میان میآید همه چیز مهم میشود. در دوره معاصر، دولت اهمیت دارد؛ دلیل آن چیست؟ چرا دولت در دوره قاجار این اندازه اهمیت ندارد؟ چرا دولت در دوره پهلوی میکوشد خود را بسازد و جامعه نیز به ماندگاری آن تن میدهد؟ به دلیل این که در منطقه خاورمیانه دعواهای مهم نظامی بر سر دستیابی به سرزمین در جریان است؛ پس به یک نیروی قدرتمند نیاز داریم و نماینده آن با هر ضعف و کاستی نیاز است در برابر این دعوای بیرونی بایستد و سرزمین را حفظ کند. اینجا است که دولت و نظام سیاسی اهمیت مییابد. زمانی که زندگی در ایران اهمیت پیدا کند نیروی اجتماعی بیشتری تولید میشود. در نتیجه مصرف و مسایلی از ایندست اهمیت مییابد. زمانی که زندگی چندان مهم نبود برای آن هزینهای چندان صرف نمیشد، اما وقتی زندگی اهمیت مییابد برای آن هزینهای بیشتر خرج میشود؛ این اهمیت، الزامات نوسازی و مدرنیته را بیشتر میکند تا این که بگوییم در غرب مدرنیته و در ایران مدرنیزاسیون شکل گرفته و رخ داده است. مدرنیته غرب در کنار الزامهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و دولت عقلانی مدرن است. در نتیجه نظام اقتصادی آن پویا و نظام سیاسی نیز بر دموکراسی مبتنی است. چرا در ایران مدرنیته شکل نمیگیرد؟ چون این ضرورتها مهم نیست. حتی اگر همه فیلسوفهای دنیا در ایران گرد آیند، تا زمانی که آن الزامها وجود نداشته باشد، اتفاقی رخ نمیدهد. ضرورتها در ایران هنوز خودشان را نشان ندادهاند. با این همه، مساله مدرنیته جهان غرب را بر بنیان یک جهان عقلانی نمیدانم زیرا بسیاری از بدبختیها و کشتارها از این جهان غرب برخاسته است و هنوز نیز ادامه دارد. مسایلی دیگر وجود که منِ جامعهشناس به آنها معتقدم؛ جامعهشناسی علم کشف آن ضرورتها و حل کردن آنها به شمار میآید؛ آنها مهمترند، تا این سخنان کلیشهای که فیلسوفان سیاسی، فیلسوفان تاریخ و شبهروشنفکران در ایران بیان میکنند.
شهروند
‘
7 نظر
جيسون ردريگز
رضا پالانی شاه نبوده است. در محترمانه ترین حالت او را همان رضا خان بنامید.
صباغ
بله.واقعاتاریخنگاری ما اعتباربیخودبرای رضاشاه قائل شده.شخصی که افرادی مانند اسماعیل سمیتقو-که حدود۸۰۰۰۰ایرانی راکشت-ازبین بردوایران راایران کردآیاکارمهمی کرده؟خودنویسنده اگردرزمان اواخرقاجارمی خواست مثلاازتهران به اصفهان برود،حداقل سه باردر راه لختش می کردندومال وجان وناموسش بربادمی رفت؛البته باید دیدتاریخنگاران رامردودبداند.
جيسون ردريگز
همزمان با حتمی شدن حکومت رضا خان میرزاده عشقی سرود: بعد از این بر در و دیوار این ملک باید … عجیب است بعد از یک قرن هنوز اشخاصی مانند این بابا “صباغ” هنوز این در و دیوار آلوده را می لیسند!
صباغ
جناب آقا/خانم؟جیسون ردریگز عزیز باسلام
قصدپاسخ دادن آن دوخط نوشته شمارانداشته وندارم.چون اگربخواهم باشماهم کلام شوم،ناچارباید خودم رادرحدواندازه شماجاکنم که اصلاقصدچنین کاری راندارم.کسی که درمورد مسائل تاریخی به هزلیات وهجویات می پردازد،خودمعرف توان فکری ومیزان اندیشه خوداست.جالب است که حتی این یک مصرع مشهوررا هم اشتباه نوشته ایدومتوجه نقص وزن آن نشده ایدکه البته تعجبی ندارد.غرضم ازاین نوشته فقط این بودکه لطفاعفت کلام رادرمحیط چنین سایتهای وزین ومحترم حفظ کنید.همین ووالسلام.
جيسون ردريگز
صباغ مفلوک شعر میرزاده هیچگونه اشکال وزنی ندارد. عشقی ازطرفداران ولیعهد مجمد حسن میرزا بود و چون می دید احمد شاه توان ایستادگی در برابرقلدری چون رضا خان را ندارد برای به سلطنت رسیدن محمدحسن میرزا تلاش می کرد که متاسفانه بر اثر تذبذب احمد شاه به نتیجه ای نرسید ولی به هر حال به درودیوار و هیکل شما باستانگرایان آریاپرست یادگاری پاک نشدنی گذاشت و رفت.
صباغ
همانطور که قبلاهم نوشتم،نمی خواهم با کل کل کردن باپدیده هایی مانندتو شان ومنزلت انسانیم رابیالایم؛اماچون درفشانی کردی بایدبگویم:اولا مفلوک کسی است که آنقدربی ارزش وبی مقداراست که خودراپشت نام مستعاری مانند”جیسون رودریگز!!!”پنهان می کند.ثانیامفلوک کسی است که آنقدربی سواداست که درنقل یک مصرع معروف”بعدازاین بروطن وبوم وبرش باید ری…”درمی ماندووقتی می گویم شعررا اشتباه نقل کرده ای،به جای بررسی اباطیل نوشته شده ات با عنادوکله شقی اصراربر درستی نقل خودکمی کنی.نمی دانم از لرزاند استخوانهای عشقی بیچاره درگور چه هدفی داری؟ثالثا مفلوک کسی است که ازخواندن چندخط متن نوشته من ،صفت “باستان پرست” رابرایم قائل شده.معلوم است مثل طوطی چندواژه راشنیده ای وباتکرارآن خودراافلاطون وهگل وآدورنو فرض کرده ای؟نه طوطی جان؛هیچ کجای آن نوشته دلیل برباستان پرستی نویسنده نیست.اگرسواددرحد اکابر هم داری آن متن رابخوان یا به بزرگترت بده بخواندتاببینی هیچ جا مسئله باستان گرایی یا باستان پرستی درکارنیست.درضمن طوطی جان!به محمدحسن میرزای قاجارطوری اشاره کرده بودی که انگارآن خدابیامرزناپلئون یا بیسمارک یاامیر کبیربوده.امثال آن مرحوم فقط به خاطربه دنیاآمدن در دربارقاجاروبه واسطه پدر وپدربزرگ خود مطرح شده بودندوالا به جان خودت طوطی عزیزم،مانند تونه سوادداشتند ونه عرضه کاری درعرصه داخله وخارجه کشور.درضمن مرحوم عشقی که یک شاعر بیشترهجو نویس ونمایشنامه نویس درجه سه وروزنامه نویس سطحی وشتابزده وعصبی بود،چه کاره مملکت بودکه بخواهدبیکاره ای مانندمحمدحسن میرزارا به سلطنت برساند؟؟؟معلوم است درعوالم طوطی گری برای توطوطی عزیز،واژه”سلطنت”هم مانند”باستان پرستی”و”رضا خان”وغیره هم فقط طنین بی مفهومی بیش نیست؟حال اگر طبع مازوخیستی وادبیات چاله میدانی توتمایل به ادامه این بحث دارد،خاطرنشان می کنم اگرتاپایان عمرت هم آنچه لایق خودوکسانت باشدبنویسی،مطمئن باش هیچ پاسخی دریافت نخواهی کرد.برگرد به قفست طوطی جان وتخمه ات رابشکن.
جيسون ردريگز
میرزاده عشقی نویسنده ای درجه سه بوده مردک ؟ در دفاع از قزاق نسناس بیسوادی که درعکس بالا مشغول ولگردی در تخت جمشید خراب شده است هنر شاعر بزرگ ایران را خوار می شماری ؟ افسوس که تلاشهای عشقی، ملک الشعرای بهار، فرخی و دیگر روشنفکران برای حفظ قاجاریه و دموکراسی اعطایی آنان به ملت ایران ثمر نداد و نقشه انگلیس و مزدوران باستان گرای هخامنشی پرست استعمار موفق از آب درآمد و در آبان شوم ۱۳۰۵ احمدشاه دموکرات بی آزار از تخت سلطنت پایین کشیده شد و استبداد جای ازادی نشست و درودیوار این مملکت آلوده کثافات شد. ولی چه افسوسی؟ وقتی انسان میبیند هنوز کفتارهای باستان گرایی همچون صباغ، رضاخان جلاد دموکراسی و مشروطه ایران را بر احمد شاه آزادیخواه ترجیح می دهند و متاسفانه همین تفکر دست بالا را در ایران دارد حق می دهد که این ملت سزاوار همین سرنوشت باشد.