این مقاله را به اشتراک بگذارید
رویاهای خطرناک هیتلر؛ در جستجوی «اصالت»
ناصر فکوهی
پیشوا و سرابِ اصالت دست نیافتنی؛ اشاراتی درباره مفاهیمی مانند اصالت بیولوژیک نژاد پاکیزه، ایدئولوژی نازی و اهمیت آلمانی بودن.
از ویژگی های هیتلریسم در نیمه نخست قرن بیستم آن بود که برخی از گرایش های فکری و ایدئولوژی های علمی و عقیدتی و فلسفی را که در چند قرن اخیر مطرح شده اند تا غایت منطقی آن ها پیش بُرد و ابعاد هولناکی را به نمایش گذاشت که این رویکردها می توانند در عمل به خود بگیرند.
در این یادداشت کوتاه به یکی از این گرایش ها که از اواخر قرن نوزدهم در اروپا و امریکا ظاهر شد و در چندین کشور به برنامه های عملی محدود منجر شد، اشاره می کنیم: بِه نژادگرایی (eugenism) باوری علمی بود که فرانسیس گالتون (F. Galton) دانشمند بریتانیایی آن را در سال ۱۸۸۳ مطرح کرد.
به نظر گالتون، همچون فرایندهایی که برای بهبود محصولات طبیعی و جانوری به کار گرفته می شود، باید انسان ها را نیز واداشت که برای جلوگیری از گسترش افراد بیمار و ناتوان میان خود، برنامه های بازدارنده ای را اجرا کنند. برای این کار نتیجه گیری کاربردی آن بود که گروه هایی از مردم (از جمله کسانی که مشکوک به انتقال بیماری های موروثی بودند، مسلولان و الکلی ها) را به اجبار نازا کنند، قوانینی برای کنترل ازدواج میان افراد بگذارند و در نهایت از ورود مهاجران مشکوک به بیماری و ناتوانی جلوگیری کنند.
شکی نیست این باور علمی که همزمان با رویکرد داروینیستی تنازع بقا مطرح می شد، به سرعت در ایدئولوژی های قدرت مورد استفاده قرار گرفت و پیامدهای فاجعه انگیز و غیراخلاقی داشت که تا به امروز بر جای مانده اند. اما این فاجعه پیش از آن که به آلمان هیتلری برسد، هنوز ابعاد حیرت آور خود را نشان نداده بود.
قوانینِ بِه نژادی در سال های ابتدای قرن بیستم در برخی کشورها از جمله امریکا اجرا شدند؛ در این کشور در کنار ممنوعیت ازدواج های بین نژادی (با سیاهپوستان) در ایالات جنوبی، داکوتای شمالی در سال ۱۹۰۷ ازدواج را برای افراد الکلی، بیماران روانی و افرادی ممنوع کرد که مشکوک به بیماری های موروثی بودند.
برنامه نازاکردن اجباری در این کشور از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ به نازاکردن بیش از ۷۰ هزار نفر انجامید و قوانین مربوط به این امر در ۲۸ ایالت به اجرا درآمدند. جالب تر آن که موارد مشابه را تا امروز هم در قوانین مهاجرت و هم در ازدواج و حتی به شکل جنایت باری در برخی از نازا کردن های اجباری می بینیم. آخرین این موارد نازاکردن بیش از ۲۰۰ هزار نفر از سرخپوستان پرو، در فاصله سال های ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۰ به دستور رییس جمهور پیشین این کشور (فوجی موری) بود.
اما پرسش آن است که چگونه نازاکردن به یک جنایت علیه بشریت تبدیل شد؟ با این پرسش بخشی از ماهیت فاشیسم هیتلری نیز بر ما روشن می شود: در نوامبر ۱۹۲۳، آدولف هیتلر یکی از همراهان ژنرال اریش لودندورف (Erich Ludendorff) از طرفداران جنبش ملی گرای نازی بود. هیتلر و اراذل او، لوندورف را به تلاش ناموفق برای کودتا کشیدند. ژنرال در محاکمه خود تبرئه شد، اما هیتلر را به زندان انداختند و در آن جا بود که با مطالعه متون نژادگرایانه رایج در اواخر قرن نوزدهم، مفهوم «نژاد اصیل» برای او به مثابه محور اصلی ایدئولوژی اش درآمد و کتاب «نبرد من» را نوشت.
در همین حال، «اصالت» و «خالص بودن» نژادی که وی در نژاد «آریا» می جست، تحت تاثیر دو جریان قرار گرفت که ریشه های اساسی ایدئولوژیک او را می ساختند. نخست همان جریان علمی بِه نژادی که از آموزه های گالتون بیرون می آمد و استنادی که به کاربرد آن در کشورهای پیشرفته آن زمان نظیر امریکا و بریتانیا می شد و دیگری از نوعی ایدئولوژی اسرارآمیز و باطن گرا که در همین دهه بیست بسیاری از نخبگان و اشراف آلمان به آن گرایش پیدا کرده بودند.
لودندورف و همسرش، هر دو از طرفداران باطن گرایی پان ژرمنیستی بودند؛ لودندروف حتی باور داشت که با خدای جنگ اسطوره ای شمال اروپایی، اودین (Odin) در ارتباط معنوی است.
این عقاید که انجمن هایی مخفی و باطن گرایی چون انجمن توله (Thule- Gesellschaft) و انجمن اددا (Edda) که در سال ۱۹۲۵ رودولف یون گورسلبن (Rudolf John Gorsleben) نویسنده ای باطن گرا آن را تاسیس کرده بود، مبلغانش بودند، در کنار ابعاد علمی رایج بِه نژادگرایی، کمکی بزرگ برای ایدئولوژی اصالت جوی آلماین بودند.
در همین سال ۱۹۲۵، هیتلر نیز گروه شبه نظامی خود، اس اس ها (Schutzstaffel) مخفف «اسکادران محافظت» را تاسیس کرد؛ کالبدی که بعدها به رکن اصلی نظامی و امنیتی رژیم او بدل شد و هیملر در راس آن قرار گرفت. بدین ترتیب از سال ۱۹۳۳ یعنی زمانی که هیتلر به قدرت رسمی دست یافت، بِه نژادگرایی تبدیل به ایدئولوزی رسمی دولت او شد. قوانینی سخت برای ارزیابی نژاد و «اصالت» افرادی که به قدرت فاشیستی جدید می پیوستند و در درجه نخست اس اس ها گذاشته شد، چنان که باید اصالت نژادی خود و نداشتن خون غیرآلمانی و به خصوص یهودی را تا حداقل تا صد سال در خود ثابت می کردند.
هر کسی که می خواست به اس اس ها ملحق شود، مورد معاینه های دقیق پزشکی قرار می گرفت تا با روش های انسان سنجی (بررسی مشخصات فیزیکی و اندامی) تعلق او به نژاد ژرمنیک بررسی شود و هیچ اثری فیزیکی یا روانی از کوچک ترین بیماری نیز در او دیده نشود.
در سال ۱۹۳۴، یک سال پس از رسمیت یافتن هیتلر، هیملر که از طریق انجمن اددا، با کارل ماریا ویلیگوت (Karl Maria Wiligut) آشنا شده بود، او را به سمت فرماندهی در اس اس رساند و در راس اداره مطالعات پیشاتاریخی نژادها و استعمار قرار داد.
ویلیگوت، از باطن گرایان ژرمنی بود که پیشینه نظامی و همچنین بستری شدن به عنوان بیماری روانی داشت. او تلاش کرد که دو جنبه اسطوره شناسی اصالت نژاد ژرمنی را از یکسو با ابعاد انسان شناختی و به خصوص مطالعات باستان شناسی بر قبایل «توتونی» (teutonic) قرون وسطی، به هم پیوند دهد.
اس اس ها که خود دولتی درون دولت هیتلری به حساب می آمدند، تاثیر زیادی بر بسیاری از قوانین تصویب شده و برنامه های بی رحمانه بِه نژادی داشتند. سیاست هیتلر آن بود که از یک سو نژادهای «پست» (یهودیان، کولی ها، اسلاوها) و بیماران لاعلاج و کسانی را که رفتارهای «ناشایست» اجتماعی داشتند (کمونیست ها، همجنسگرایان، الکلی ها، معتادان) را چه در آلمان و چه در تمام سرزمین های اشغالی از میان ببرد و از طرف دیگر، زمینه را برای زایش و پرورش مناسب بیشترین تعداد نوزادان آلمانی «اصیل» فراهم کند. بنابراین یک سیاست «پرزایی» (natalism) مبالغه آمیز پیش گرفت.
برخی از اقدامات در موارد زیر بودند: مراکزی با عنوان «سرچشمه زندگانی» (Lebensborn) به وسیله اس اس ها در سراسر آلمان تاسیس شدند که در آن ها نوزادان در بهترین شرایط پرورش می یافتند، کودکان ربوده شده در لهستان که تصور می شد خون آلمانی دارند، نیز از والدینشان جدا شده، به این مراکز تحویل داده می شدند و پس از آزمایش و بررسی های لازم و تحقق یافتن «اصالتشان» به خانواده های اس اس برای سرپرستی داده شوند.
همچنین دختران آلمانی می توانستند به این مراکز رجوع کنند و حتی بدون ازدواج رسمی صاحب فرزند شوند. افزون بر این بیش از ۱۷۰۰ دادگاه «سلامت نژادی» (Rassenhygiene) در آلمان به وجود آمدند که ازدواج را برای هر کسی مشکوک به انتقال بیماری های موروثی یا بیماری و ناتوانی های جسمانی و روانی بود ممنوع می کردند.
به دستور همین دادگاه ها، فقط در سال ۱۹۳۴، ۵۶ هزار نفر به اجبار نازا شدند و در ۱۰ سال بعدی نیز بیش از ۴۰۰ هزار آلمانی دیگر به نازایی شدن اجباری محکوم شدند.
در کنار این اقدامات، برنامه های «خوش مرگی» (euthanasie) یعنی کشتن بیماران لاعلاج و ناتوان ادامه داشتند و البته برعکس زنان تشویق می شدند که کار خود را ترک کنند و به خانه بازگردند تا هرچه بیشتر نوزاد به دنیا بیاورند.
در سال ۱۹۸۳، قوانینی تصویب شد که بنا بر آن ها کارمندانی که ازدواج نمی کردند، اخراج و اگر بعد از ۵ سال هنوز فرزندی نداشتند، جریمه می شدند. برعکس هر زنی که کار خود را رها می کرد، از یک وام، برابر یک سال حقوق، برخوردار می شد که با تولد هر کودک جدید مبلغ بازپرداخت کاهش می یافت، در چند سال آخر دهه ۳۰ صدها هزار وام به این ترتیب به خانواده ها داده شد.
همه این اقدامات، گویای نوعی وسواس برای یافتن «اصالتی» بیولوژیک بودند که در ایدئولوژی نازی انطباق کاملی با امر طبیعی یعنی «آلمانی بودن» داشت. همچنین تلاش می شد با روش های علمی انسان شناسی و باستان شناسی ثابت شود، امر اسطوره ای «پیوند با خدایان اسطوره ای شمالی»، و امر ایدئولوژیک «برتری ابرانسان های ژرمن» بر یکدیگر انطباق دارند.
کشتاره گسترده همه نژادهای «پست» با تاسیس اردوگاه های مرگ از همان ابتدای قدرت هیتلر آغاز شد و تا آخرین روزهایی که در همه جبهه ها آلمانی ها در حال عقب نشینی بودند، ادامه داشت. برخی از قتل عام های مردم غیرنظامی در آخرین روزهای رایش سوم اتفاق افتادند.
در بعضی از پهنه های جغرافیایی نظیر لهستان، فاشیست ها سیاست های حتی رادیکال تر را پیش گرفتند که شیادی آن ها حتی در ایدئولوژی خودشان را نشان می داد؛ به نحوی که نه فقط یهودی ها بلکه همه «نخبگان» شامل همه معلمان، اساتید، موسیقیدانان، مسئولان و مدیران، افسران، افراد تحصیلکرده و هر کسی که امکان داشت در او ذره ای توان مقاومت و فرماندهی وجود داشته باشد، به صورت سیستماتیک قتل عام کردند و در همین حال تلاش کردند آلمانی های «تبعیدشده» در کشورهای دیگر را به آلمان و سرزمین های اشغالی اش منتقل کنند.
هدف هیتلر و هیملر آن بود که پس از اشغال شوروی و پاکسازی آن از اسلاوها، سرزمین و دولتی خاص اس اس ها به وجود بیاورند که سرزمین «نژاد خالص» آن ها برای پرورش فرماندهان جهان آینده باشد و در هزاره های آتی تایخ بشر را بسازد. تمایل جنون آمیز به یافتن «اصالت» در هیتلر، سرانجام او را به جایی کشاند که همه قدرت های جهان را علیه خود به جنگ بکشاند و به جای وعده های طلایی که به ملت خود برای رساندنش به بهشت برین داده بود، آن را زیر میلیون ها تن بمبی که بر همه شهرهای این کشور فرو ریختند، نابود سازد.
میلیون ها آلمانی بدین ترتیب فدای رویاها و خیال های بیمارگونه ای شدند که خود حاصل معجون خطرناک از اندیشه های باطن گرا و اسطوره ای و علم گرایی و ایدئولوزی های سیاسی قدرتمدار پدید آمده بود.
۳۰ آوریل ۱۹۴۵، هیتلر در پناهگاه زیرزمینی و مستحکمی که در برلین برای خود ساخته بود تا هیچ بمبی بر آن اثری نداشته باشد، خودکشی کرد و ذهن بیمار او در جست و جوی «اصالتی» که هرگز بدان دست نیافت، از میان رفت. اما همراه خود میلیون ها قربانی غیر آلمانی و آلمانی به جای گذاشت و نسل های پی در پی از جوانان این کشور را گرفتار اندیشه ای هولناک کرد: نسلی که تا امروز می دانند تبار آن ها به بزرگ ترین جنایتکار تاریخ بشریت می رسد.
اما شاید آنچه بتواند در این تاریخچه و حکایت برای ما مفید باشد، این که چگونه تمایل دیوانه وار به «خالص» بودن، «برتر بودن» و مشروعیتی که یک ایدئولوژی، یک دانش، یک تاریخ و تصور و خیال اسطوره ای به یک انسان یا به یک گروه انسانی می دهد و مبنایی جز زبانی بیمار و پریشانی های ذهنی مغشوش و آسیب زده ندارند، می توانند فاجعه به بار آورند.
شاید اگر نازی ها منطق نیاز به نابود کردن «ناتوان ها»، «بیماران» و همه آدم های «متفاوت»، همه کسانی را که باید از آن ها به عنوان «طردشدگان» جوامع انسانی، نام برد تا به نهایت آن نمی کشاندند، شاید اگر آنها، نهادها و قوانین و پژوهش های علمی هولناک خود را پی نمی ریختند، انسان ها هرگز نمی توانستند تصوری از دوزخی که جست و جو برای «اصالت» و «برتری» در انتظارشان است، داشته باشند.
درس فاشیسم هیتلری برای ما، درس ضرورت منطلق فاصله گرفته از اندیشه های نخبه گرایانه و سلسله مراتبی است؛ فاصله گرفتن از تعریف و تبیین «موفقیت»، «نخبگی»، «ممتازبودن»، «طبقه بندی کردن آدم ها»، جست و جو برای یافتن «گذشته های طلایی» و «آینده های درخشان» و بر این اساس دست زدن به هر جنایت و هر خیانتی که می تواند به همراه بیاورد.
هفته نامه کرگدن