این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به «ماهی ها نگاهم می کنند» اثر ژان پل دوبوآ ترجمه اصغر نوری
تعلیق در ژرفای«تهی»
پرتو مهدیفر
ژان پل دوبوآ گرچه با”ماهی ها نگاهم می کنند”برای نخستین بار به مخاطبان ایرانی معرفی می شود، اما برای جامعه ادبیات فرانسه نامی پرآوازه و درخور تحسین است. نویسنده و ژورنالیست متولد شهر تولوز که در رشته جامعه شناسی تحصیل کرده و صاحب تالیفات پر شماری از جمله پانزده رمان، دو مجموعه داستان و سه کتاب تئوری است که اکثرا بازخورد خوبی از مخاطبان و منتقدان ادبی دریافت کرده و از جوایز ادبی هم بی نصیب نمانده اند. او تحت تاثیر نویسندگان بزرگی چون جان فانته، کورمک مک کارتی، فیلیپ راث، چارلز بوکفسکی، جیم هریسون و خصوصا جان آپدایک، سعی دارد با نثری ساده و طنزی گزنده، روایتگر اضطراب و تنهاییِ بشرِ مدرن باشد. ورطه انفکاک و تبعید؛ که فراتر از یک موقعیت، فاجعه ای خاموش و هولناک است. اما تنهاییِ کاراکتر های دوبوآ یک تنهاییِ معمول نیست و آمیختگی اش با حادثه و هیاهو، موقعیتهای بدیعی می آفریند:
زندگی روال معمول اش را دارد. تقلایی مکرر در مکرر و رو به سوی اضمحلالی تدریجی. تا اینکه “گذشته”، خشن و جنون آمیز، آوار می شود و تو را وا می دارد در مورد هستی ات به قضاوت بنشینی، خودت را ببینی، خزیده درون زخم هایت ، آنگاه که زندگی در وجودت ته نشین شده و شهامت، از سرانگشتانت می گریزد و تو، با حقارتی مضاعف درمی یابی که؛ نه توانستی یک عصیانگرِ تمام عیار باشی و نه یک احمق خوشبخت!
“زیمرمان”نماینده انسان منزوی است که در تاریکی ذهنش به دنبال انگیزه های روشن زیستی می گردد اما به نظر می رسد انرژی حیاتی لازم برای ورود به این چالش را ندارد. از آدمها و از موقعیتهایی که گستاخانه خودشان را به زندگی اش تحمیل کرده اند خسته است. از روند وظایف اجباری و فاقد معنا که او را در چرخه تکراری و ابزورد اسیر کرده و تبدیل به موجودی می کند که نمی خواهد باشد. حتی آنگاه که به انزوا تن می دهد در امان نیست؛ که این عزلت گرچه خود خواسته، اما آسیب پذیر و فاقد حصارهای غیر قابل نفوذ است.
جهان او پر از آدمهای درگیر کمپلکس های روانی و رفتاری است که خودشان را در یک مرحله از گذشته جا گذاشته اند. بزرگسالانی رشد نیافته و سرشار از تمناهای کودکانه با رفتارهای غریب، معلولِ فرافکنیِ ترسهای فرو خورده. شخصیتهای ضعیف، منفعل و خواهان حمایت. پناه گرفته پشتِ روابط عاطفی نامتعارف که در قالب”عشقهای نوروتیک” شکل می گیرد تا بخشی از خلاء هویتشان را پرکند، انسانهایی که در هم می آمیزند اما با هم، آنچنانکه با خود، بیگانه اند چرا که نتیجه رفتار آدمی با دیگری نه متباین با رفتار و احساسش نسبت به خود، بلکه نتیجه آن است. بدین شکل بیگانگی در تمام اشکال و سطوح ارتباط جاری می شود. برخوردهای تحمیلی و فرصت طلبانه در مقابلِ رفتارهایی از سرِ ضعف و ترس، موجب خلق موقعیت های”گروتسک” می شود تا مخاطب را به پشت صحنه ی روزمرگی های آشنا هدایت کند.
دوبوآ برای انتقال مفاهیم عمیق و پیچیده و کمک به درک حقایقی فراسوی ادراک، به استفاده از نماد روی آورده. ماهی از مهمترین سمبل های تکرار شونده در روایت است. موتیفی که وجوه پاتولوژیک اش فارغ از سمبل شناسی قومی و مذهبی، چراییِ روانشناختی دارد. “ ماهی” های کبابی در بشقاب ها که، چشم هایشان با ولع زیر دندان ها له می شود تا رستگاری، بلعیده، و روشن بینی، به اعماق تاریکِ ضمیر رانده شود. و”تهی”های بیکران که هر وجودی را در ژرفای خود محو می کند، مثل سیاهچاله ای که توانِ گریز را از نور می گیرد. همه چیز رو به سوی تهی دارد و نویسنده با این فضا ذهن مخاطبش را آزاد می گذارد تا سوژه ها و تعابیرِ خود را در آن بچیند و به تفسیر تازه ای از ترس و انزجار و انزوا برسد. آنجا که تجاوز به انزوا به منزله گناهی بس نابخشودنی است. با این حجم تلخی در عمق؛ روساختِ متن، روان و گوارا است با کاربردِ زبانی شیرین و طنز آلود، که به دور از گزافه گویی، از ابتدا تا انتها خواننده را در اختیار دارد.
زیمرمان می تواند درون هریک از ما پنهان باشد با تمام خشمِ درون و نعره های خاموش. تسلیم در مقابل جنبه های ناخوشایندِ پدیده ها و آدمهایی که بدون هیچ شایستگی در مبارزات ساختگی، برنده ی از پیش تعیین شده اند. خلع سلاح در برابر زندگی که ناگهان زیر پا دهان باز می کند و می رسد به”تهی”ای که تا ابدیت و تا قعر زمین می تواند امتداد داشته باشد. در این سیر فرساینده ی بی تفاوت و زوال ملال آور، هستند لحظاتی کوتاه اما خارق العاده، که جسارتی سرزده از راه می رسد و سلول به سلول سرایت می کند. آن لحظاتِ نابِ وقوف و عصیان علیهِ زندگی ای که دارد از هر طرف می گریزد، اما نخواهد توانست زمان، مکان و ابزارش را تحمیل کند. خاطرات کوتاهی از حلولِ شهامت و قدرتمندی، که برای ادامه ی بقا و رهایی از حس مداومِ حقارت و تسلیم، وجودشان بین خاطراتِ کمرنگِ بیمار ضروری است…
“مرگ نمی ترساندم، من را به وحشت می اندازد. در هر ساعت از زندگی ام به آن فکر می کنم …. گاهی می اندیشم روز و ساعتم را خودم انتخاب کنم، اما این کار مستلزم شجاعت و ذکاوتی است که هنوز فاقدش هستم…. خیلی چیزها از دستم در رفتند. از اتفاق ها در لحظه ای که روی می دادند، هیچ سر در نیاوردم. نه اهمیت شان را ارزیابی کردم، نه نتایج شان. به تمام این زمان از دست رفته فکر می کنم، به این تهی که احاطه ام می کند و منتظر می ماند….”
‘