این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (۱)
میلاد ظریف
بهانه این گفت و گوی نسبتا طولانی با نویسنده درجه یکی مثل جعفر مدرس صادقی برای من که در این دهه هر کجا بحث ادبیات جدی و تاثیرگذار بوده به واسطه و بدون واسطه نام جعفر مدرس صادقی را می شنیدم و می شنوم، فرصتی بود تا سویه هایی از ظرافت های فنی و ذهنی او را این بار در قالب گفت و گویی اول از همه برای خود و دوستداران این نویسنده تاثیرگذار آشکار کنم. استارت این گفت و گو زمانی زده شد که کتاب تاه او «کافه ای کنار آب» منتشر شده بود و مثل همیشه همه ما را شگفت زده کرد.
کتاب ادامه ای بود بر کتاب دیگر او «توپ شبانه» و هیجان برای منِ عاشق جهان داستانی مدرس صادقی به اوج خود رسیده بود. در این فا صله متاسفانه او دو عزیز و دو دوست و رفیق خود را از دست داد؛ پدرش و آقای قاسم هاشمی نژاد.
جعفر مدرس صادقی سخت دلبسته این عزیزان بود و مرگ به فاصله یک هفته دو بار به سراغ عزیزان مدرس صادقی آمد. طبیعی بود که می بایست وقفه ای در ادامه این گفت و گو ایجاد شود. وقفه کوتاه بود و در این فاصله باز کتاب تازه ای از او منتشر شد؛ «بهشت و دوزخ»، همزمان با نمایشگاه کتاب تهران، رمانی فوق العاده (که نمی دان چرا با خواندنش لذتی بهم دست داد هم جنس لذتی که به هنگام تماشای انیمه های فوق العاده ژاپنی- امثال انیمه های میازاکی و تاکاهاتا- بهم دست می دهد، با همان حال و هوا و یا همان لطافت و غنای فکری.) که ادامه منطقی شیوه خاص روایت گری مدرس صادقی است اما این بار با دستمایه قرار دادن یک شخصیت تاریخی به دشت کنش مند؛ دکتر محمدصدق.
باز هم او آسِ دیگری رو کرده بود و چه چیزی از این هیجان انگیزتر که سوالاتی هم در مورد این کتاب از او پرسیده شود. کتاب را خواندم و پرسش و پاسخ را تا منتشر نشدن کتاب تازه ای از جعفر مدرس صادقی، با همکاری او به سرانجام رسانیدیم.
مدرس صادقی نویسنده ای است که یک عمر کار کرده و می کند و روایت های پرکشش و جذابش یک دم از نفس نمی افتد و برای من تنها نویسنده ای است که حاضر هستم، اگر صفی باشد، ساعت ها برای خرید کتابش در صف دور و درازی به انتظار بایستم. کتاب تازه ای از مدرس صادقی در راه است… هر بار با شنیدن این جمله چشمانم برق می زند و آنقدر تحت تاثیر قرار می گیرم که به قول شاعر:
عیشی ست مرا با تو، چونان که نیندیشی
حالی ست مرا با تو، چونان که نپنداری
«بهشت و دوزخ» در کارنامه رمان نویسی شما جایگاه ویژه ای دارد. این برای اولین بار است که شخصیت های واقعی تاریخ را وارد رمان می کنید و گوشه ای از تاریخ را نشان خواننده می دهید که تا به حال کسی به آن نپرداخته: سال ۱۳۱۹ و تبعید دکتر محمد مصدق به زندان بیرجند و به دنبال آن شفاعت طلبی پسر دکتر نزد محمدرضا به واسطه گری ارنست پرون و دوباره بازگشت دکتر به احمدآباد… در این برهه تاریخی چه چیزی به نظرتان مغفول مانده که روایت خود را در این برهه پایه گذاری کردید؟ به نظر، دوران نخست وزیری دکتر مصدق و مرداد سال ۱۳۳۲ کنش بیشتری برای داستان گویی و قصه پردازی دارد. این طور نیست؟
من به این دلیل که این دوره از زندگی ایشان مغفول مانده است به سراغ این ماجرا نرفته ام. اصلا به من چه؟ من که تاریخ نویس نیستم که ببینم به چه دورانی از زندگی فلان شخصیت تاریخی کمتر پرداخته شده است و بخواهم این خلا را پر کنم. این کار من نیست. من اصلا نخواسته ام یک دوره تاریخی را بازسازی کنم یا یا به یک شخصیت تاریخی بپردازم. من فقط قصه یک آدمی را تعریف کرده ام که سالهاست خودش را از معرکه روزگار کشیده است بیرون و نشسته است کنار گود و کاری به کار کسی ندارد، اما ناگهان می آیند سراغ او و او را می برند وسط و او را درگیر ماجرایی می کنند که او را با خودش می برد.
من به این که ایشان یک زمانی والی فارس و والی آذربایجان بوده است ووزیر دارایی و وزیر امور خارجه بوده است و ده سال بعد هم نخست وزیر می شود کاری ندارم. من دارم قصه مردی را تعریف می کنم که بعد از سالها که توی کوران ماجرا بوده، از زندگی سیاسی خسته و دلزده شده و تصمیم گرفته است که بنشیند یک گوشه ای و روزگار خودش را با آسایش خیال و با فراغ بال سپری کند، اما دست روزگار امانش نمی دهد و هُلش می دهد توی ماشینی که او را دوباره می برد وسط معرکه… و تازه مثل این که این کافی نباشد.
وقتی که از این سفر اجباری شش ماهه بر می گردد، می بیند دختر نوجوانش را که عزیزترین فرزند و سوگلی دلبندش بود از دست داده است. اگر آن زخم اولی- که همان بتعید شش ماهه باشد- به زودی التیام پیدا می کند و تجربه تلخی است که به تجربه های تلخ دیگرش اضافه می شود، این زخم دومی زخمی نیست که به این زودی ها التیام پیدا کند. کما این که تا آخر عمرش با او باقی میم اند. پاسبان ها او را هل دادند وسط گود و دوباره درگیر روزگارش کردند، اما این سرنوشت غم انگیز خدیجه بود که او را تا گردن فرو برد توی کوران ماجرا و همان جا نگهش داشت تا آخر.
اگر بخواهیم از این زاویه به این قصه نگاه کنیم، می بینیم این دوره کوتاه سرنوشت سازترین دوره زندگی او بوده است. اما من به این کارها کاری نداشتم و به این دلیل که فکر می کنم این دوره سرنوشت سازترین دوره زندگی او بوده است به سراغ این ماجرا نرفتم. من فکر می کنم هر قسمتی از زندگی پرماجرای ایشان را بگیرید، یک عالمه قصه از توش در می آید.
رمان با دوچرخه سواری خدیجه شروع می شود و با درخواست دکتر برای فرستادن خدیجه به فرنگ جهت درمان بیماری اش به پایان می رسد. خدیجه از پس رفتاری که با پدرش هنگام بازداشت و فرستادنش به تبعید جلوی رویش صورت گرفته آسیب روحی شدید دیده. دکتر برای او هیچ وقت دوچرخه نخریده و بعد از بازگشتش، خدیجه با دوچرخه مدام جلوی پدرش ویراژ می رود. می توان گفت شخصیت اصلی کتابتان خدیجه است و تمام آن موقعیت ها و لحظه های ابزورد و تلاش های نافرجام و رفت و برگشت های بیهوده و آن سفر جهنمی همه و همه در پررنگ شدن و برجسته شدن نقش و وضعیت خدیجه بوده؟
حق با شماست. سایه خدیجه روی همه داستان سنگینی می کند و ما حضور او را همه جا احساس می کنیم. خدیجه فقط در چهار فصل اول و سه فصل آخر کتاب حضور دارد، اما همه جا هست.
این طور به نظر می رسد که در این کتاب همچنان دغدغه قصه گفتن و روایت شخصی از ماجراهای تاریخی را در اولویت دارید و سعی کرده اید تاریخ را به نفع قصه و نظرگاه شخصی قهرمانتان مصادره کنید. درواقع ما در «بهشت و دوزخ» با تمام عنصرها و ذهنیت های مستند تاریخی در پس ماجرا رو به رو هستیم و آن چیزی که اهمیت پیدا کرده ذهنیتی است که با قصه شما از برهه ای از زندگی دکتر محمد مصدق در ذهن خواننده حک می شود و به نوعی تاریخی نامکشوف را برای خواننده روشن می کنید. به نظرتان نویسنده چقدر باید وفادار به واقعیت های تاریخی باشد و رمان نویس در برابر تاریخ رسمی و نوشتن درباره شخصیت های تاریخی چگونه باید عمل کند؟
معلوم است که قصه برای من در اولویت بوده است. اما این دلیل نمی شود که واقعیت های تاریخی را زیر پا بگذارم یا به قول شما مصادره کنم. همه این قصه براساس واقعیت های تاریخی بنا شده است و نعل به نعل با آن چیزی که اتفاق افتاده است تطابق دارد. گیرم بعضی جاها قصه نویس یک گریزی می زند و می رود توی یک عوالمی و توی یک جزییاتی که توی هیچ تاریخی و هیچ سندی ثبت نشده است. اما همه چی توی این داستان در بستر واقعیت های تاریخی اتفاق می افتد.
داستان نویس دستش بازتر است از تاریخ نویس، اما این دلیل نمی شود که تفنن کند و یک شخصیت یا واقعه تاریخی را به دلخواه خودش بازسازی کند. اگر می خواهید دستتان باز باشد و هر کاری که دلتان می خواهد بکنید، پس چرا به سراغ یک چنین واقعه ای می روید؟ روراست و بدون تعارف بگم: مصدق من از مصدق واقعی و از مصدقی که در روایت های تاریخی می بینید خیلی واقعی تر است و خیلی زنده تر است و شما اینجا خود او را در برابر چشمتان می بینید. چون که اینجا، در داستان، دست داستان نویس بازتر بوده است و توانسته است به ی جزییاتی بپردازد که توی هیچ تاریخی وجود ندارد.
تاریخ از روی سر واقعه رد می شود و شما در تاریخ فقط یک تصویر کلی از واقعه می بینید. اما داستان توی دل واقعه فرو می رود و واقعه را از زاویه های مختلف باز می کند و شخصیت ها را به همان صورتی که هستند و زنده و سالم به شما نشان می دهد. اما نه تحت هر شرایطی و به هر قیمتی. چون که دارید با یک شخصیت واقعی کار می کنید، ناچارید که به آن چارچوب کلی وفادار بمانید و توی همان بستر تاریخی حرکت کنید و به ورطه تفنن و بی مبالاتی و خیال پردازی نغلتید.
اگر اجازه بدهید، با کتاب ماقبل آخرتان یعنی «کافه ای کنار آب» ادامه بدهیم. چه شد که به فکر نوشتن ادامه «توپ شبانه» افتادید؟
نمی دانم چی شد. بعضی چیزها هست که دست خود آدم نیست. خود نویسنده تصمیم نمی گیرد. داستانه است که تصمیم می گیرد و خودش را به شما تحمیل می کند. «توپ شبانه» هم یکی از همان داستان هاست که یقه ات را می گیرد. من خودم را می گم. به خواننه کاری ندارم. تازه در فصل آخر داستان، یک داستان دیگری شروع می شود که دیگه آن داستانی که تمام شده است نیست، یک داستان دیگر است که یک شروع و پایان دیگری دارد.
این «دیگه» هم یک چیزی بود که نوشین یادم داد. راوی «توپ شبانه» را می گم که توی «توپ شبانه» هم اسم نداشت، تازه توی «کافه ای کنار آب» اسم پیدا کرد. «دیگه» من اصلا نمی گفتم. «دیگه» یعنی چه؟ آخه «دیگه» هم شد ادبیات؟ «دیگه» را نوشین توی دهان من انداخت. اول خوشم نیامد. اما بعد دیدم بعضی جاها خیلی بهتر از «دیگر» جواب می دهد. نویسنده خودش هیچ کاره است. داستانه و آن کسی که دارد داستان تعریف می کند به جای او تصمیم می گیرد. داستانی که نوشین داده بود به جیم ادامه پیدا کرد. همان داستانی که در فصل آخر «توپ شانه» می دهد به جیم.
این داستانه چی بود؟ جیم با این داستان چه کار می کند؟ هنوز هم، حتی بعد از «کافه ای کنار آب»، معلوم نیست چه بلایی سر این داستان می آورد و سرنوشت این داستان چی می شود اصلا این داستانه چی هست. به همین دلیل، روایت نوشین شاید ادامه پیدا کند.
در فصل آخر «کافه ای کنار آب»، نوشین می گه تصمیم گرفته است برود تهران، پیش مادرش و پیش دخترش. شاید برود. و اگر برود، یک داستان دیگری شروع می شود. داستانه ول کن معامله نیست و همچنان ادامه دارد.
با این که فضا چه در «توپ شبانه» و چه در «کافه ای کنار آب» در بیرون از ایران است اما روابط آدم ها و مناسبات شخصی با شرایط اجتماعی و فرهنگی و حتی سیاسی اینجا جفت و جور است. مثلا آنجا که تام در «توپ شبانه» در مورد ناشرها می گوید و یا مناسبات استاد شاگردی و آن استادی که هیچ کدام از شاگردان کلاس های داستان نویسی اش را دلسرد نمی کند و یا تکثر عجیب و غریب داستان نویس ها و شاعرها، همه اینها ما را یاد شرایط فعلی فرهنگی و اجتماعی جامعه خودمان می اندازد.
شاید روابط آدم ها و مناسبات خشصی خیلی آشنا باشد، اما شرایطی که وجود دارد هیچ شباهتی به آن چیزی که اینجا می بینیم ندارد. اصلا به این صورت نیست که شما می فرمایید. تام که در «توپ شبانه» دارد از دست ناشرها شکایت می کند، ده دوازده تا رمان نوشته است که همه روی دستش مانده است. پیتر که به قول خودش ده هزار صفحه مطلب نوشته است هنوز نتوانسته است یک ناشر برای یکی از سفرنامه هایش پیداکند. حتی مجله ها هم حاضر نیستند نوشته های او را چاپ کنند.
مناسبات نویسنده و ناشر در یک چنین جامعه ای خیلی فرق می کند با مناسباتی که ما اینجا داریم. اینجا نویسنده قبل از این که رمانش را نوشته باشد توی این فکر است که زمینه را برای چاپ فراهم کند و بیشتر کتاب ها فقط براساس روابط دوستانه و من بمیرم تو بمیری چاپ می شود. سختگیری چندانی از طرف ناشر وجود ندارد و در مواردی هم که یک رمان رد می شود، به این دلیل رد می شود که نویسنده اش تازه کار است و شناخته شده نیست. به دلیل خود رمان نیست. اما هیچ رمانی (من به شما قول می دهم) روی دست نویسنده اش نمی ماند. این ناشر نشد، یک ناشر دیگر. سنت ادیت و ادب کردن نویسنده وجود ندارد.
ادیتورهای سختگیری که مو را از ماست بکشند و نویسنده را وادار کنند که برود رمانش را دوباره و سه باره و هزارباره از سر بنویسد و خلاصه کند و تمیز کند و مثل یک سد سکندر جلوی انتشار یک رمان بایستند نداریم. و تازه گیرم یک ناشری پیدا بشود که بخواهد ادیت کند. این نویسنده است که تن به ادیت نمی دهد. حتی یک نویسنده تازه کار. همین که می بیند که ناشر تیغ برداشته است و افتاده است به جان کتاب و رمان چهارصد صفحه یی او را دارد تبدیل می کند به صد و هشتاد صفحه، دادش به هوا می رود و ناشر را متهم می کند به سانسور و محافظه کاری و تحجّر و کتابش را بر می دارد می برد یک جای دیگر.
شما مطمئن باشید که خیلی راحت یک ناشر دیگری پیدا می کند که بدون هی اعمال نظر و دخل و تصرفی کتاب نویسنده را چاپ می کند. فرهنگ تعارف و ریاکاری فرهنگ مسلط است. همان طور که یک استادهایی داریم که هیچ شاگردی را دلسرد نمی کنند و توی ذوق هیچ شاگردی نمی زنند، ناشرها هم دلشان نمی خواهد توی ذوق هیچ نویسنده ای بزنند و به این ترتیب است که می بینی بازار کتاب پر از کتاب هایی است که هیچ خاطرخواه و خواننده ای ندارد. حتی من یک چیزی به شما بگم که برای خود من هم یک معماست.
ملت حتی کتاب هایی را هم که می خرند نمی خوانند. بنابراین، شما حتی از روی آمار فرو ش کتاب هم نمی توانید بهفمید چه کتابی خواننده بیشتر داشته است و چه کتابی کمتر. ما توی یک مملکت عجیبی زندگی می کنیم. یه هو می بینی یک کتابی هشت بار چاپ شده است، اما یک نفر هم این کتاب را نخوانده است.
ایده یک رمان چگونه برایتان شکل می گیرد؟ بیشتر دوست دارم بدانم که در فاصله یک رمان تا رمان بعدی معمولا چه پروسه ای طی می شود تا رمان بعدی سر و شکلش برایتان پدیدار شود؟
ایده ها معمولا بدون خبر می آیند سراغ آدم. دست خود آدم نیست. نویسنده ناگهان در معرض یک ادیده ای قرار می گیرد و ناچار است برود به طرف یک موضوعی که شاید ربط چندانی هم به کاری که پیش از این می کرده است نداشته باشد. باید ببینی تا چه اندازه ظرفیت پذیرش ایده های تازه را دای و می توانی با این ایده ها کارکنی و تبدیلشان کنی به یک اثر. و ظرفیت پذیرش ایده ها یعنی چه؟
یعنی نویسنده از آن ایده ای که مدتی (شاید چند سالی) باشد سر و کله می زده است و درگیرش بوده است خلاص بشود و خالی بشود. و خالی شدن یعنی چه؟ یعین یک ایده ای که یک زمانی آمده است به سراغ نویسنده تبدیل بشود به یک اثر و ناشری پیدا بشود که این اثر را چاپ کند و بدهد به دست خواننده، تا نویسنده از شر آن ایده قبلی خلاص بشود و خالی بشود و آماده بشود برای حرکت بعدی.
تیری از چله کمان رها شده است و دیگه کاریش نمی شود کرد. به هر جایی خورد، خورد. تیرانداز را هم یک تیراندازی مثل آرش کمانگیر حساب کنید که همه اش زورش را زده است و تیر را که پرت کرد، می افتد روی زمین و هیچ رمقی برای او باقی نمانده است. نویسنده با هر اثری که عرضه می کند و به عرصه می رساند، یک بار می میرد و از خودش خالی می شود و خالیِ خالی که شد، آماده می شود برای کار بعدی.
در رمان «کافه ای کنار آب» یلی سرراست مانیفست رمان زده می شود، آن هم توسط نویسنده خارجی کتاب، یعنی آقای جیم. جیم دائمن از واقعیت و انتقال بی کم و کاست واقعیت در اثر هنری دفاع می کند. سوالم این است که جعفر مدرس صادقی نظرش در مورد مانیفست آقای جیم چیست؟ با آن وقایعی که جیم در سفرهایش شاهد آن بوده و فجایعی که دیده، حس می کنم که می خواد بگه کار جهان به جایی رسیده است که تخیل در برابر واقعیت داره کم میاره.
مانیفست جیم مال خود جیم است. هیچ ربطی به نویسنده ندارد. نویسنده هرگز هیچ مانیفتسی صادر نفرموده است و صادر نمی کند و نخواهدکرد. اما در این که زور واقعیت به ادبیات می چربد هیچ شکی نکنید. تلاش درجهت «انتقال بی کم و کاست واقعیت» یک جور کلنجار رفتن ادبیات است با واقعیت. اما توی این بازی ادبیات بازنده است. ادبیات حتی نمی تواند انعکاس بی کم و کاستی از واقعیت باشد.
هرچقدر هم بخواهد به واقعیت وفادار بماند، ترکیبی است از واقعیت و نویسنده. واقعیتی که از صافی نویسنده گذشته است تا به ما که خواننده اثر باشیم برسد. و تازه گیرم که ادبیاتی پیدا کنید که عین واقعیت باشد، خودمان را گول بزنیم و فرض کنیم که این ادبیاتی که در برابر ماست عین واقعیت را دارد به ما نشان می دهد. خب، که چی؟ کار چندانی از دست ادبیات ساخته نیست. ادبیات نه مُرده زنده می کند، نه هیچ مریضی را شفا می دهد. دیده اید یادداشت هایی را که در رثای بزرگانی که تازه درگذشته اند می نویسند؟
تیتر می زنند «فلانی زنده است!» فلانی هفته پیش درگذشته است و حالا هم زیر خروارها خاک خوابیده است و جسدش دارد متلاشی می شود و آن وقت دبیر صفحه «هنر و ادبیات» روزنامه بالای مطلبی که در رثای این مرد بزرگ نوشته اند تیتر می زند «فلانی زنده است!» فلانی با این تیتر زنده می شود؟ نه. اما داریم سعی می کنیم که دلمان را به میراثی که از این مرد به جا مانده است خوش کنیم و فرض کنیم که با این که جسد او زیر خاک است و دارد متلاشی می شود، روح او همچنان زنده است و با ماست. اگر بخواهیم همین تمثیل را در تقابل ادبیات با واقعیت به کار ببریم، باید بگویم که ادبیات روح و جان واقعیت است و معنا و مفهوم و ارزش و تعبیر ماست از واقعیت. یک واقعیت ساختگی که مال خود ماست و با آن واقعیت واقعی که بیرون از خودمان می بینیم و با جسم و جسد خودمان لمس می کنیم خیلی فرق می کند.
به خاطر پژوهشی که یک سال و نیمی درگیر آن هستم و مستقیم به کتاب های شما مربوط است سهگانه کسرا را می خواندم. ترتیب نوشتن «شریک جرم» و «کله اسب» و «سفر کسرا» به همین صورت است؟ این را از این باب می پرسم که در عین مشترک بودن شخصیت های هر سه رمان و سینه به سینه شدن خط زمانی هر سه کتاب، کتاب ها جهان کاملا مستقل و ویژه خودشان را دارا هستند.
ترتیب داستانی به همین صورت است که شما گفتید. اما ترتیب نوشتنشان به این صورت است: «کله اسب»، «سفر کسرا»، «شریک جرم». و ترتیب انتشارشان به این صورت: «سفر کسرا»، «کله اسب»، «شریک جرم». چون که «کله اسب» ده سالی بعد از این که نوشته شد به چاپ رسید.
برای نوشتن رمان هایتان به تحقیق میدانی اعتقاد دارید؟ مثلا برای نوشتن «سفر کسرا» یا رمان فوق العاده و کمتر دیده شده «ناکجاآباد» چقدر در مورد رسیدن به نامکان و در عین حال مکان مورد نظرتان سفر کردید؟ در کل، هنگام نوشتن یکضرب می نویسید و خودتان را در خدمت متن می گذارید تا کار به سرانجامب رسد و یا…؟
ربطی به اعتقاد ندارد. چه اعتقاد داشت باشید چه اعتقاد نداشته باشید، ناچارید که قبل از نوشتن با فضا و با حال و هوای داستانی که می خواهید بنویسید یک ارتباط نزدیکی برقرار کنید و برای این کار شاید لازم باشد که سفر کنید و آن لوکیشنی را که قرار است داستان توش اتفاق بیفتد از نزدیک ببینید. این کمک می کند به حلول داستان در وجود نویسنده. برای این هر دو تا داستانی که مثال زدید، پیش از این که شروع کنم ووقتی که داشتم مقدمات کار را فراهم می کردم، ناچار شدم سفر کنم.
وقتی که پیش از شروع هر داستانی قرار باشد که یک خطوط کلی و یک نقشه و برنامه ای داشته باشید، برای ترسیم این خطوط و پررنگ کردن نقشه و برنامه ای که در پیش دارید، هر کاری که لازم باشد باید انجام بدهید و سفرکردن هم یکیاز همین کارهاست. من هیچ وقت بدون نقشه و برنامه شروع نمی کنم. با یک چارچوب کلی شروع می کنم. چارچوبه خیلی کلی و از بالاست، جزییات ماجرا اصلا معلوم نیست، هنوز دقیقا نمی دانی که چه کار می خواهی بکنی، در حین کار معلوم می شود، اما یک چیزی که از همان اول و حتی قبل از این که شروع کنی به نوشتن معلوم است و تا معلوم نباشد اصلا نمی شود هیچ کاری کرد، زمان و مکان است، تاریخ و جغرافیاست. پس حالا که معلوم است، نویسنده باید برود از نزدیک ببیند و توی آن فضایی که کاراکترهاش قرار است پرسه بزنند یک چرخی بزند و یک نفسی بکشد.
از چاپ رمان «نمایش» و قبل از آن مجموعه داستان «بچه ها بازی نمی کنند» تا این رمان های اخیرتان بیش از چهار دهه می گذرد. به فکر تجدید چاپ این دو کتاب نیستید؟ و یا حتی تجدید چاپ کتاب های دیگرتان مثل «بالون مهتا» و «ناکجاآباد»؟
توی فکرش که هستم. اما تجدید چاپ، یک رمان یا مجموعه داستانی که سی سال پیش یا سی و پنج سال پیش چاپ شده است به همان صورتی که بود برای من اصلا قابل تصور نیست. اگر بخواهم یک کتابی را که سی سال پیش چاپ شده ست دوباره چاپ کنم، حتما باید یک دستی به سر و روش بکشم و این یک کاری است که خیلی وقت می گیرد. با «قسمت دیگران و داستان های دیگر» که سال ۱۳۶۴ چاپ شده بود یک چنین معامله ای کردم، یکی دو تا از داستان هاش را انداختم دور و یک دستی هم به سر و روی داستان های دیگر کشیدم و چاپ جدیدش در سال ۱۳۸۰ بیرون آمد و خیالم بابت این مجموعه راحت شد.
با «سفر کسرا» و «بالون مهتا» هم این کار را کرده ام که هنوز چاپ نشده و بابت این دو تا کتاب هم خیالم راحت است. اما با «ناکجاآباد» و «بچه ها بازی نمی کنند» و «نمایش» هنوز کاری نکرده ام و بابت این سه تا کتاب خیالم اصلا راحت نیست. «ناکجاآباد» از آن دو تا واجب تر است. در اولین فرصت می روم سراغ «ناکجاآباد»، اما اگر فرصتی دست نداد که آن دو تا کتاب اولم را دوباره نویسی و احیا کنم، ترجیح می دهم که هرگز تجدیدچاپ نشوند. اصلا دلم نمی خواهد یک میراث مخدوش از خودم باقی بگذارم.
نظر منتقدها چقدر برایتان اهمیت دارد؟ آیا اصلا نقد و نظرها را دنبال می کنید؟
خودم که راستش اصلا دنبال نمی کنم. اما گاهی وقتها دوستان و خود منتقدین یک لینکهایی برای من می فرستند تا در جریان قرار بگیرم. بیشتر مطالبی که در مورد کتاب های من نوشته شده از حد یک اظهار لطف و تک و تعارف فراتر نرفته است و در موارد نادری هم به یک نکته هایی اشاره کرده اند که برای خود من هم تازگی داشته و یک چیزهایی دیده اند که خود من هم ندیده بودم.
نقدهای آنچنانی هم تادلتان بخواهد گرفته ام، پنبه زنی و فحش و ناسزا و بد و بیراه، از همان اول اولش برای «بچه ها بازی نمی کنند» و «نمایش» و «قسمت دیگران» بگیر تا همین اواخر، برای «روزنامه نویس». تازه یک گرایش خیلی شدیدی هم هست در جماعت منتقدین که بعد از همه حرفها، یک رهنمودهایی هم ارائه می کنند که نویسنده از این به بعد چه کار باید بکند و به کدام طرف باید برود تا اشتباهات گذشته را تکرار نکند. نویسنده اگر قرار بود به این حرفها گوش بدهد، ای این که از همان اول اولش باید جا می زد و می رفت دنبال یک کار آبرومندانه تری یا در صورتی هم که ادامه می داد، معلو نبود که باید به ساز کی برقصد.
نویسنده باید خیلی ساده لوح و درمانده باشد که به حرف آنهایی که بیرون گود نشسته اند و دارند تماشا می کنند گوش بدهد. نویسنده نه برای آن خواننده هایی که از کارهای چاپ شده او خوششان آمده است ول ی لی به لالاش گذاشته اند می نوسد و نه برای آن منتقدی که بیرون گود نشسته است و فقط دارد تماشا می کند. نویسنده فقط برای خودش می نویسد.
شخصیت کسرا چگونه متوجه شد؟ برای من خیلی مهم است بدانم لحظه شکل گیری شخصیت کسرا چگونه بوده؟ اصلا شخصیت های رمان هایتان به مرور شکل می گیرند و یا از قبل کاملا در مورد شخصیت ها اطلاعات کافی را جمع آوری می کنید؟ سر و شکل شخصیت ها از پیش برایتان مشخص است؟
همه چی به مرور اتفاق می افتد، ناگهانی نیست. یک لحظه خاصی وجود ندارد که ناگهان یک شخصیت خاصی پرده ها را بزند کنار و بیاید جلو. یک شخصیت داستانی معمولا تلفیقی از چندین تا شخصیت واقعی است و لابد یک چیزهایی هم از خود نویسنده توش هست.
ادامه دارد…
تجربه