این مقاله را به اشتراک بگذارید
از ایده های برین کانت تا اردوگاه مرگ
اسماعیل نوشاد[۱]
متن زیر بخشی از کتابی است که به تازگی به پایان رسیده؛ مضمون اصلی این کتاب فلسفیست، اما برخلاف عادت مرسوم صورت نوشتار به صورتی روایی درآمده است. خوشبختانه در این بدعت اولین نیستیم و سر این رشته از سارتر تا ابن سینا و ابن طفیل و تا خودِ افلاتون پیش میرود. هنوز هم به درستی نمیدانیم که آیا کار ارسطو در تبدیل فرم محاورهای افلاتون به فرمی تعلیمی، عملی بی تأثیر بود یا برعکس، این تغییر فرمی یک مفصل بزرگ در تاریخ فلسفه است. به نظر نویسنده شق دوم صحیح است. نمایشنامههای افلاتون بر روی صحنهای اجرا میشوند که «دموس» یا مردم تماشاگر آناند. این حلقهی اصلی و ظریف دموکراسی و گفتمان جدیِ فلسفیای بود که امروز به لیبرالیسم و مارکسیسم رسیده است؛ اما بدون مردم. گناه حذف مردم بر گردن کسیست که این حلقهی ظریف را ندید: ارسطو؛ کسی که فرم محاورهای افلاتون را به فرمی تعلیمی تبدیل کرد. به هر حال این قصه سر دراز دارد؛ قدری در مورد داستانمان بگوییم. قهرمان روایت ما جوانی به نام «سلامان» است. یادآور سلامانِ ابن سینا و ابن طفیل. شاید قرنها پیش شیخ الرئیس فهمیده بود که در جایی کُمیت فلسفه میلنگد. و شاید به همین دلیل بود که «شرکای صناعت» را رها کرد تا طرحی دیگر اندازد. اما این راه آغاز نشده به بیراهه رفت. سلامان نزد ابن سینا و ابن طفیل روایت یک شکست است. شکستی که با حال و روز امروز خاورمیانه بی نسبت نیست. سلامان امروز دیگر در شرق بستهی اسلامی نیست، او امروز در «دهکده جهانی»ست. دهکدهای که البته چندان آباد نیست.
صبح روزِ شنبه اولِ هفته، سلامان از اتاقش خارج شد تا به اولین کلاسِ درسش برود. کلاس در طبقهی همکف، اتاقِ ۵۱۱ تشکیل میشد. موضوعِ درس فلسفهی کانت بود. از پلکان ورودیِ طبقهی همکف واردِ دربِ اصلی شد و از نگهبان که در اتاقکاش پشتِ پنجره نشسته بود نشانیِ کلاس را پرسید.
- نشانیِ کلاسِ کانت را میخواهی؟ آن کوتولههای سفید را میبینی؟ به سالنِ شمارهی یک میروند، و از آنجا به کلاسِ کانت. دنبالِ آنها برو. اگر آنها را گم کردی بعد از ورود به سالنِ شمارهی یک، خطی سفید رویِ زمین ترسیم شده که مستقیم به کلاسِ کانت ختم میشود. آن خط را دنبال کن تا به کلاسِ کانت برسی.
از پشت نگاهی به کوتولهها انداخت. انگار انسان بودند؛ شاید هم نبودند! بر روی دو پا راه میرفتند. دو دست و دو پا و دو گوش و احتمالا دو چشم و دهان و بینی داشتند. ولی از سر تا پا سفید رنگ بودند؛ حدودِ پنجاه سانتیمتر قد داشتند. خیلی منظم و به صف، پشتِ سرِ هم میرفتند. نمیشد دید آیا لباس دارند یا نه. سر تا پایشان یکدست سفید بود.
- اینها دیگر چه جور موجوداتی هستند؟
- من نمیدانم. اگر میخواهی به کلاسِ درسات برسی آنها را دنبال کن.
- ممنون!
به دنبالِ کوتولهها با فاصله راه افتاد؛ به سالنِ شمارهی یک رسیدند. کوتولهها یکی یکی وارد شدند؛ تا نفرِ آخر. به سرعتِ گامهایش افزود تا به دربِ سالن برسد. در را باز کرد و وارد شد. هیچ اثری از کوتولهها نبود. همه جا را به دقت نگریست. لعنتی! فقط چند ثانیه از آنها عقب بود؛ به این سرعت کجا رفتند؟ یادش به خطِ سفید افتاد، اما رویِ زمین نیز هر چه گشت خطِ سفیدی ندید. سالن به شکلِ یک مکعبِ مستطیلِ بزرگ و تقریبا تاریک بود، هیچ دری جز درِ اصلی دیده نمیشد. گیج شده بود، کمی جلوتر رفت و دوباره دیوارها و سقف و کف را بازرسی کرد. یک پلکان درست در وسطِ سالن، به زیرزمین میرفت. یعنی این پلکان به کلاس ختم میشود؟ چارهای نداشت؛ تنها راه همین بود. قدم در پلهها گذاشت و پایین رفت. فضا تاریک و تاریکتر میشد. پلهها تمام شد، به سطحی صاف رسید. یک دالان با دیوارهای بلند که در انتهایاش نوری سوسو میزد، انگار در سمتِ راستِ انتهایِ راهرو آتشی روشن بود؛ نمیدانست چه کند. این دیگر چگونه کلاسی است؟! با احتیاط به سمتِ نورِ انتهای راهرو گام برداشت. به آخرِ راهرو رسید و به راست چرخید…
یک لحظه از صحنهای که چشماش بدان افتاد، میخ کوب شد. مردی بلند حدودِ سه متر، با شنلی بلند، ایستاده و به آتشِ برافروختهای که گویی از کورهای در روبرویاش شعله میکشید، خیره شده بود. مرد ناگاه، نگاهش را از آتش برگرفت و به سلامان خیره شد. خشمگین بود.
- اینجا چه غلطی میکنی جغله؟
- من….من…مممممم…
زبانش از دهشتِ چشمانِ تاریکی که از ارتفاعِ سه متری بر او خیره شده، بند آمده بود.
- نترس! نامت چیست؟
- سلامان.(پس از آن که به زحمت آبِ دهانش را قورت داد)
- اینجا چه کار میکنی؟
- من به دنبالِ کلاسِ درسم میگردم.
- چه درسی داری؟
- فلسفهی کانت.
- میتوان گفت درست آمدهای.
- پس هم کلاسیهایم کجا هستند؟
- همکلاسیهایت؟ آنها ازاین مسیر نمیآیند.
کمکم داشت به این که راههای او از بقیهی دانشجویان متفاوت است، خو میگرفت. قدری دلهرهاش خوابید و جرأتش را باز یافت.
- شما استادِ کلاس هستید؟
- من؟ نه! من اهریمنم.
- اهریمن؟!
- نترس فعلا با تو کاری ندارم.
- شما چه ربطی به کلاسِ درسِ کانت دارید؟
- من و کانت این فلسفه را شراکتی تأسیس کردهایم. منتها مثلِ همیشه، نقشِ اهریمن نادیده گرفته شده. نمیخواهی بدانی در زیرزمین کدام بخش از فلسفهی کانت تدریس میشود؟
- تدریس؟! مگر در اینجا چیزی آموزش میدهید؟
- بله پسرجان. این زیرزمین عالمِ نومنهاست. عالمِ امرِ «فینفسه». چیزِ درخود. همانها که کانت میگوید نمیتوان در موردِ آنها هیچ گفت. کانت در موردِ آنها هیچ نمیگوید تا جایی برای من باز کند؛ اما به شما میگوید برای «ایمان به خدا» فضا را باز کرده است.
- چیزِ درخود به چه کارِ شما میآید؟
- آنها قربانیانِ مناند. چیزِ درخود کنار گذاشته شد، تا چون مادهی خامی بدونِ هیچ حقی، در اختیارِ من قرار گیرد؛ من آنها را شکل میدهم.
- چه شکلی؟
- به شکلِ شاکلههای تخیلی که «در اعماقِ ضمیرِ آدمی نهفتهاند». تا فرمِ آنها به صورتِ مقولاتِ استعلایی درآید. همه چیز در اختیارِ من است، از جمله انسان که باید به شکلِ «سوژه» درآید. در واقع کانت سوژه و مقولاتِ استعلایی را کشف نمیکند، بلکه ابتدا من چیزها را در این زیرزمین به صورتِ شاکلههای تخیل میسازم، و سپس این چیزهای شاکله یافته را نزدِ کانت در عالمِ پدیدارها میفرستم تا او مقولات فاهمه را بر آنها اطلاق کند؛ میخواهی اصلِ استعلاییِ عملِ اخلاقی را در زیرزمین بدانی؟
- آن اصل چیست؟
- به میلات وفادار باش و پیوسته دنبالِ امیالت باش؛ هر چه قدر این امیال زشت و پلیدتر باشند، بهتر! همواره آن گونه عمل کن که عملِ تو به مثابهی یک ارادهی جزئی در نظر گرفته شود. همواره چنان عمل کن که انسانیت نزدِ تو تنها چونان وسیلهای باشد و نه غایت. جهان به مثابهی ارادهای کور. این است قانونِ اعظمِ عالمِ نومنها.
- جهان به مثابهی ارادهی کور! پس ادعای شوپنهاور مبنی بر به ارث بردنِ فلسفهی کانت درست بوده!
- بله. آن بدبینِ مضحک تا حدودی درست میگفت.
- اما اگر این گونه باشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود؟
- قرار نیست این گونه شود. تنها شمارِ معدودی از انسانها میتوانند این اصول را اجرا کنند و جانِ سالم به دربرند. آنها سرورانِ عالم اند: «ابرانسان».
- و بقیه؟
- بقیه باید به قانونِ اخلاقیِ عقلِ عملی تن دهند: «همواره چنان عمل کن که عملِ تو چونان ارادهای کلی در نظر گرفته شود». برخی هم به قانونِ من عمل میکنند و گیر میافتند؛ «مجازات» حقِ آنهاست.
- و چگونه چنین نظامی برقرار میشود، بدونِ این که کسی از زیرزمین چیزی بداند؟
- ببین جنابِ سلامانِ عزیز، تمدن بر اساسِ اصلِ «کمیابی» شکل گرفته است. در گفتمانِ انسانِ متمدن، ذاتِ چیزها از همان اول گم میشود. همان طور که کانت در آغازِ فلسفهاش ذاتِ درخودِ چیزها را نایافتنی و ناشناختنی و در واقع امری گمشده میداند.
- چرا این ذات باید گم شود؟
- برای این که شما انسانها، به دنبالاش باشید!(با لبخند) اگر ادعا نشود چیزِ در خود گم شده، آنگاه شناختنِ جهان مسئله نمیشود. آنگاه کسی به دنبالِ وصالِ گذشتهای طلایی نمیدود. ایدهی خوشبختی بیمعنا میشود و خیلی چیزهای دیگر. به طورِ کلی چرخهای تمدن به چرخش در نمیآید.
- مقداری تند میروید. نمیتوانم منظورتان را بفهمم.
- بگذار به زبانِ کانتی برایت توضیح دهم. چیزِ درخود در ابتدایِ فلسفهی کانت گم شده و از دست رفته، تلقی میشود. اما «آرزویِ» رسیدنِ به آن در دلِ انسان باقی است. یادِ آن همیشه ذهن را دچارِ عذابِ خسران میکند. همان که کانت و دکارت از آن به مثابهی میلی نامتناهی سخن میگویند و باعثِ بروزِ خطا میشود. انسان تنها، با یک «خشونت» میتواند از این آرزو فاصله گیرد: خشونتِ امرِ کلی یا همان کلمه به مثابه مرگِ اشیای جزئی. پس، انسان با یک خشونت از آرزویِ امرِ جزئیِ از دست رفته، جدا میشود، و بایستی سیطرهی زبان و امرِ کلی را بپذیرد: «همواره چنان رفتار کن که ارادهی تو یک ارادهی کلی تلقی شود». ولی «میل» هیچگاه خاطرهی امرِ جزئی را از یاد نمیبرد. در اینجا گزارهی من صادر میشود: «همواره چنان رفتار کن که ارادهی تو یک ارادهی جزئی تلقی شود». فردِ انسانی در اثرِ تحریکِ میلاش به سویِ جزئیات سوق مییابد، اما زمانی که میخواهد این درد را به زبان آورد رکب میخورد، زیرا زبان متشکل از کلیات است و جزئیات و فردانیتِ انسانی را در آن ارزشی نیست. بنابراین او برای رسیدن به آرزویاش در زنجیرِ کلیات زبان میافتد و پیوسته بدونِ اینکه بداند تلاشاش بی فرجام و بی فایده است؛ چرخهای تاریخ را به گرده میگیرد و انسانِ نوعی را پیشرفت میدهد. اما انسانِ فردی هیچ به دست نمیآورد و پیوسته در جستجوی امرِ جزئی از اول گم شده، تلاش میکند. او در خیالِ وصال و رهایی است، در حالی که تنها بارِ تمدن را به دوش میکشد. «نجات» و وصالِ امرِ جزئی چون سرابی از گذشته در پیشِ رویاش خودنمایی میکند؛ او در پیِ آن میرود تا بمیرد و وظیفه به دیگری سپارد. تازه در پایانِ عمر مسألههای بیشماری برایش پیش میآید. آیا پیرمردان و پیرزنانِ لبِ گور را ندیدهای که در پایانِ کار به همه چیز شک میکنند؛ و پیوسته از خود میپرسند آیا کسبِ دانش یک ارزش است یا نه؟ آیا به دنبالِ حقیقت بودن یک ارزش است یا نه؟ آنها تا قبل از بازنشستگیشان فکر میکردهاند که در حالِ اندوختنِ ارزشهای «والا» برای تعالیِ شخصیتشان بودهاند، اما به محضِ آن که ذهن و بدنشان دیگر برای «کار» مناسب تشخیص داده نشود، مانندِ یک کودک سرِ راهی رها میشوند. وقتی به کنجِ خانههایشان خزیدند، هر چه فکر میکنند یادشان نمیآید چه اندوخته بودند وآن اندوختهها اکنون کجایاند. آن دانشهایی که انبار میکردهاند، تنها به دردِ ساز و کارِ گردشِ کلیِ تمدن میخورده و هیچ سودی برای فردانیتشان نداشته است. آنها بسیار دیر به این موضوع پی میبرند. میگویند انسان در پیری دوباره کودک میشود. تنها کسانی که میدانند، این سخن دروغ است، همین کودکانِ پیر هستند؛ و البته حرفِ کودک را کسی جدی نمیگیرد. هنرِ تمدن آن است که این «از دست رفتگی» ضروری را در گذشتهی مطلق ـ گذشتهای که هیچ وقت رخ نداده ـ به تصویری برای «به دست آوردن» در آیندهی مطلق ـ آیندهای که هیچ وقت نمیآید ـ تبدیل میکند. هنری که هگل «نیرنگِ عقل» مینامدش. راستش را بخواهی قبل از تمدن، چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. این برابر نهیها، مانندِ برابر نهادنِ طبیعت در مقابلِ تمدن، دورهای طلایی در گذشتهای دور و از این دست چرندیات، بعد از رخدادِ تمدن ساخته شدند. به حیوانات نگاه کن؛ فکر میکنی دلیلی وجود دارد که آنها فکر کنند در دورانی طلایی زندگی میکنند؟ تمامِ روز به دنبالِ سیر کردنِ شکمشان هستند. میلِ جنسی در آنها بیشتر به صورتِ فصلی بیدار میشود؛ معمولا در فصلِ بهار. این ایدهها همه بعد از تمدن پدید آمد. حیوانی که تمامِ طولِ روز را به دنبالِ غذا میگشت، اکنون تنها در زمانهای خاصی همراه با رسومِ خاصی غذا میخورد. بدین گونه جهان از منبعِ غذایی تبدیل میشود به منشأ خیلی چیزهای دیگر، از جمله غذا. میلِ جنسی نیز به همین ترتیب. کم کم با پیاده شدنِ هندسهی خاصِ جنسیتی با تحریم و تجویزِ گونههای متفاوتِ همآغوشی، انرژیِ جنسی به حدی در نقاط و نسبتهایی ویژه متراکم گشت که میلِ جنسی به جای یک فصل، تمامِ سال را پوشانید. همچنین در این نقاط و نسبتهای خاص، شدت و لذتِ آن به مراتب افزایش یافت. انسانهای احمق فکر میکنند که اگر به آن گذشتهی کذایی برگردند، به اوجِ سرور و لذتِ فارغ از این تحریمها باز میگردند؛ در حالی که در پشتِ تمدن هیچ نیست، به جز مغاکی حیوانی. به هر صورت خودِ تمدن نیز این گمشدهگی را القا میکند. به این مضمون نیاز دارد. اینجاست مبنای تمامِ آرمانهای بشری در موردِ رستگاری و وصال و نجات و مهمترین و بیحاصلترینشان «انسانیت». هیچ انسانی به آن گذشتهی طلایی باز نمیگردد، زیرا این گذشته هرگز رخ نداده است؛ آن، از اول بایستی گمشده فرض شود تا میلِ وصالاش انگیختاری برای آیندهای موهوم باشد. قانونِ اخلاقیِ کانت از اول نقض شده، زیرا توسطِ قانونِ میل به امرِ جزئی، به صورتی «پیشینی» نقض گردیده است. امرِ جزئیای که اگر انسان به آن میرسید تنها میتوانست مانندِ یک حیوان مصرفش کند و یا توسطِ یک حیوان مصرف شود.
- یعنی به نظرِ شما این آرمانها دسترس ناپذیرند؟
- این آرمانها هماکنون نیز مردهاند. انسان و انسانگرایی مفهومی مدرن است؛ که البته جوانمرگ شد. انسانیت بر خلافِ ادعای اومانیستهای مدرن از «ایده» به دست نیامده، بلکه مستقیما از نفیِ ماده خلق شده است. از نفیِ «امرِ درخود»؛ به صورتی کاملا طبیعی.
- چگونه ممکن است ایدهی انسانیت که محورِ فلسفهی مدرن است، از طبیعت به دست آید؟ دستِ کم این ایده درونِ ایدهآلیسمِ مدرن رشد و توسعه یافت.
- به نظرِ تو گورهخرها میتوانند مابینِ خود به مفهومِ «گورهخریت» برسند؟ جنابِ سلامان! ای انسانِ ارجمند! آیا گورهخرها میتوانند دغدغهی نوع داشته باشند؟!
- با این تحقیرها انتقامِ رانده شدنتان را از من میگیرید؟ جنابِ اهریمن؟
- نه پسرجان. میخواهم نکتهای را به توی انسان بیاموزم شاید اندکی افتادهتر شوی.
- چه نکتهای؟
- تمامِ حیوانات از جمله انسان مفهومِ نوع را به وجهی میشناسند. میدانی از چه طریق؟
- از چه طریق؟
- از طریقِ مفهومِ دشمن.
- دشمن؟! چگونه؟
- به نظرِ تو اگر شیرها نبودند و گورهخران را شکار نمیکردند، گورهخرها به نوعِ خود پی میبردند؟
- نمیدانم. ادامه بدهید، تا ببینم میخواهید به کجا برسید.
- وقتی دشمن نباشد، اعضای یک گونهی خاص رقیبِ یکدیگرند. آنها با منابعی متناهی روبرو هستند که در آن با یکدیگر شریکاند. در این وضعیت دلیلی وجود ندارد که دغدغهی یکدیگر را داشته باشند، آنها رقیبِ یکدیگرند و باید دیگری را دفع کنند، زیرا منابع متناهی است. در این صورت مفهومِ قلمرو ایدهی محوری است نه نوع. هر همنوعی که به قلمرو وارد شود، یک دشمن است؛ البته یک دشمنِ فردی نه نوعی. مفهومِ نوع در صورتی مهم میشود که پایِ یک دشمنِ نوعی وسط آید. در این صورت گورهخرها دغدغهی یکدیگر را پیدا میکنند. با هم در منابع به صورتِ گلهای شریک میشوند و سعی میکنند از یکدیگر در برابرِ این دشمنِ نوعی دفاع کنند.
- یعنی ایدهی انسانیت نیز به همین ترتیب حاصل شده است؟
- تمامِ ایدههای گلهای از تیره و قبیله بگیر تا قوم و ملت و همچنین انسانیت به همین ترتیب ساخته شدهاند. تیرهها در برابرِ تیرههای دشمن، قبیلهها در برابرِ قبیلههای دشمن، اقوام در برابرِ اقوامِ دشمن، ملتها در برابرِ ملتهای دشمن.
- و انسان در برابرِ چه؟ به نظر نمیرسد انسان، یک دشمنِ نوعی داشته باشد که نیاز به اتحاد در برابرِ او لازم شود.
- مفهومِ انسان در برابرِ طبیعت برنهاده شد. گزارهی سنگِ بنای تمدن این است: طبیعت دشمن است. به ویژه در دورانِ مدرن، اومانیسم بر اساسِ دشمنی به نامِ طبیعت برنهاده شد؛ تمدن در مقابلِ طبیعت. حملهی لوگوس به حیات که از زمانِ سقراط آغاز شده بود، در دورانِ مدرن به اوجِ خود رسید؛ «انسانیت» زاده شد. انسانیت از تعلیقِ بودنـدرـجهانِ تو حاصل شده؛ برای انسان بودن میبایست که نباشی! به همین دلیل است که کانت برای برنهادنِ سوژهی خودآییناش یا انسان، بایستی تمامِ طبیعت را به مثابه امرِ درخود نفی کند و کنار بگذارد. این مفهوم عمرِ زیادی نداشت. به زودی انسان با استفاده از علوم و تکنولوژی بر طبیعت چیره شد و این دشمنِ نوعی به زانو درآمد. با شکستِ طبیعت، انسانیت هم مرد. انسان گرگِ انسان شد: همه رقیبِ یکدیگر در تقسیمِ منابع. حال دانستی چرا میگویم انسانیت یک مفهومِ طبیعی است؟
- عجب تصویرِ تاریکی را پیش چشمانم رسم کردید جنابِ اهریمن! حقا اهرمنی برازندهی ذاتِ بزرگوارتان است! به هر حال درست است که در زندگیِ حیوانی چیزِ درخوری برای به دست آوردن نیست، اما به عقیدهی من اگر انسان بارِ دیگر «تن»اش و طبیعتش را از آنِ خود کند، میتواند راهِ برونشدی دیالکتیکی بر خلافِ جهتِ رکبی که تمدن به او زده، پیدا کند. یافتنِ تنانگی و غرایزِ آن، از وجهی انسانی، ممکن است به حکمتی بیانجامد که یکباره تمدن را در مسیری متفاوت قرار دهد.
- این کار در زبانی که بر مبنای کلیات کار میکند امکان ندارد. هگل روزی بر علیهِ این تناهیِ کانتی شورید و قصد داشت سرزمینِ نومنها، یعنی سرزمینِ مرا به روی زمین ببرد و درفرایندِ دیالکتیک بیاندازد؛ تا سرانجام این تاریکی روشن شود وبه قولِ او «خودآگاهیِ» مطلق روی دهد. اما وی نیز راهی جز بازی با کلیاتِ زبانی ندارد: هیچ وقت از کلی، جزئی بیرون نمیآید. تلاشِ هگل برای نجاتِ زندانیانِ نفی شده در دلِ مفهوم، سرانجام از آنجا سر درآورد که زندانبان، یعنی بندهی حقیر به روی زمین بروم و آن نیمچه عقلِ موجود را هم به مغاکِ نیستیام پرتاب کنم.
- منظورتان نهیلیسمی است که امروزه گریبانِ انسان را گرفته؟
- دقیقا.
- شاید در این زبان ممکن نباشد؛ اما هماینک افقهایی را میبینم، که میتوان از درونِ آنها به «راهبرد هایی» پیشا مفهومی برای نجاتِ جزئیت دست یافت. اول بار در گفت و گو با بازار به چنین امکانی اندیشیدم، و در گفتگو با شما این افق برایم روشنتر شد. به نظرِ من مشکلِ اصلی نه در جبرِ مفهومهای زبان، بل در بُعدِ سومِ هندسهی کذاییتان یعنی «اندازه» است. باید راهی پیدا کنم تا اندازه را از دستِ شما زیرزمینیها و آن روی زمینیها در بیاورم. اگر این اتفاق بیفتد، در این صورت دیگر نمیتوانید توسطِ این کمیتِ صرف که بدونِ هیچ مابهازایی از معبد صادر میشود، زندگیِ انسانها را مصرف کنید.
- جوان خیلی جرأت داری در حضورِ اهریمن دم از نجات میزنی، اما بگذار قبل از زور زدنات برای نجاتِ نوعِ بشر، اندکی بیشتر عمقِ فاجعه را برایات توضیح دهم؛ آن وقت ببینم چه غلطی میتوانی بکنی!
- بسیار خب، این مصیبتنامه را کامل کنید!
- به حضورِ پسرِ گلام عارض شوم که امرِ درخود فقط نقشِ یک ساحتِ گمشده را بازی نمیکند، این ساحت فضایی تاریک میسازد، برای نگهداری، تولید و همچنین مصرفِ «امرِ مازاد».
- امرِ مازاد دیگر چیست؟
- امرِ مازاد ناشی از پیاده شدنِ هندسهی تمدن بر رویِ موجودات است. وقتی هندسه بر این موجودات اعمال میشود، طبیعی است اضافاتی پدید میآید که به کارِ این هندسه نمیخورد. این اضافهها نباید در منظرِ عموم باشد. صورتِ خوشی ندارد، منظورم را درک میکنی پسرجان؟
- بله. کمکم درک میکنم.
- مثلا در حوزههای اقتصادی، در اثرِ رشدِ تکنولوژی پیوسته کارگرانی تولید میشوند که دیگر به درد نمیخورند. اینها مازادند. باید در جایی جدای ِاز تودهی کارآمد نگهداری شوند. یا مثلا در کشورهای جهانِ سوم، وقتی هندسهی مدرن بر رویِ آنها پیاده میشود، بسیاری از موجوداتِ قدیمی به دردِ ساختار نمیخورند. این اضافهها باید به زیرزمین نزدِ من منتقل شوند. برخی قابلِ بازیافتند و من از طریقِ نهادهایی چون آموزش و پرورش، درمانگاه، بیمارستان، تیمارستان یا زندانها، آنها را بازیافت میکنم و به جامعه بر میگردانم. اما برخی نیز اضافه میآیند و قابلِ بازیافت نیستند، آنها را در این کورهای که میبینی میسوزانم و به سایرِ انرژیها تبدیل میکنم. روشن است هیچ کدام از این کارها قانونی نیست، ولی در سرزمینِ نومنها قانونی وجود ندارد. خرابکاریِ آن مارکسیستهای احمق باعث شد از طریقِ بیمههای اجتماعی مقداری از عوایدم کاسته شود، ولی باز هم مقدارِ زیادی از انسانها و طبیعت را هنوز میسوزانم. بگذار روشنتر برایات بگویم، تقریبا از هر دو نفر یکی به قانونِ کانت عمل میکند و در اثرِ از دست رفتنِ میلاش و آرزوهایاش بدبخت میشود و یکی هم به قانونِ من عمل میکند و در اثرِ مجازاتِ نتیجهی عملاش، او هم بدبخت میشود! عدهی کمی هم که در واقع به قانونِ من عمل میکنند، و در عینِ حال مهارتِ آن را دارند میلِ شخصیشان را از طریقِ زبان، «قانونی کلی» جا بزنند، آنها طبقاتِ برترِ اجتماع هستند. ریاست حقِ آنهاست.
- عجب! سرانجام فهمیدم بوفِ کور از کجا آمده است. کاش فرهادِ بیچاره اینجا بود! حال برایام بگویید که این انرژیها را در کجا استفاده میکنید؟
- در جاهای مختلفی استفاده میشوند. مهمترین جایی که این سوخت در آنجا استفاده میشود، آتشِ معبدهاست. همان «آتشِ مقدس» را میگویم، آتش زرتشت. و آتشی که «نمادِ» ملکوتِ استعلاییِ کانت است: «امرِ والا»
- معبد؟ بازار به من گفت دیگر در معبدها انسانی قربانی نمیشود.
- راست گفته است. چون اینها «سوژه» نیستند. اینها تنها امرِ مازادـاند.
- این«سوخت«ها چگونه به کارِ معبد میآیند؟
- راستاش را بخواهی اینجا اوضاع کمی پیچیده میشود. بالاییها در این زمینه دستِ مرا از پشت بستهاند. در هر جامعهای طبقاتی فضول هستند که به هیچ دردی نمیخورند و هیچ کاری از دستشان برنمیآید، الا وراجی؛ مانندِ فیلسوفان و روشنفکران و به درد نخورهایی از این قبیل. این طبقات نقشِ وجدانِ اخلاقیِ جمعی را بازی میکنند. آنها پیوسته از این «فجایع» آزرده میشوند، و مردم را دعوت میکنند بر علیهِ ظلم شورش کنند. آنها مردم را به «آزادی» و «عدالت» دعوت میکنند، از «حقیقت» میگویند و از «عشق». از «علم» سخن میگویند که باید نورش را بر این فضایِ ظلمانی بتاباند. از «حقوقِ بنیادی بشر»، از مبارزه با «مجازاتِ اعدام» و بسیاری دیگر از این چرندیات. آنها نمیدانند در اصل به سیستم خدمت میکنند.
- چگونه؟
- خب، به هر حال آنها در زبان سخن میگویند. زبانی که از طریقِ مفاهیمِ کلی بیان میشود. هیچ وقت حقوقِ از دست رفتهی امرِ جزئی در زبان به دست نمیآید. امرِ جزئی حتی نمیتواند بیان شود. آنها از یک امرِ منفیِ اعاده ناپذیر سخن میگویند. از طریقِ گفتمانهایی که آنها در این جهت تولید میکنند، ایدههایی مانندِ عدالت و آزادی و حقیقت و علم و عشق، که کلید واژههای معابدـاند پیوسته روشن و نورانی بر فرازِ تمدن باقی میمانند. ممکن است در جاهایی موفق شوند و به قولِ یکی از این ابلهان «ساختارشکنی» شود، اما بلافاصله ساختارِ جدیدی با همان ویژگیهای قبلی متولد میشود. ایدههای اخلاقیِ آنها، تنها به دردِ بازتولیدِ نظام میخورد، ولی برای محرومان و ستم دیدگان هیچ غلطی نمیکنند. این تراژدیها باعث میشود عشق و علم و عدالت و دیگر ارزشهای «والا» زنده بمانند و پیامدِ آن، معبدها. حال فهمیدی چرا یک داستانِ عاشقانه بایستی تراژیک باشد؟ یا چرا برای پیشرفتِ علم، بایستی «جوردانو برونو» سوزانده شود؟ یا چرا کانت در نقد سوم، به امرِ «والا» اشاره میکند؟ والایی که پس از «جرح و تعدیلهای مناسب» صورتِ «نمادینهی» ایدههای عقل معرفی میشود؛ همهی این زیباییها در واقع توسطِ کورهی من تولید میشوند. درست مانندِ موسیقی خانهی نرون که در طبقهی زیریناش زندانیها را شکنجه میکردند و در طبقه بالا، در اثرِ ساختارِ خاصِ «هندسیِ» بنا، شیون و نالهی زندانیان به صورتِ یک موسیقیِ دل نواز در میآمد. یادش به خیر! آن بنا از شاهکارهای من بود.
- اکنون نمیتوانم در موردِ سخنانِ شما داوریِ روشنی بکنم. به نظر میرسد شما کلِ تمدن را از منظری اهریمنی روایت میکنید.
- خب میتوانی این طور هم آن را نبینی. به زودی سرِ کلاسِ کانت میروی و آن روی سکه را به تو نشان میدهند.
- نمیفهمم، چطور جنابِ شیطان این گونه با نظام همکاری میکند؟
- فعلا این گونه است. من چکِ سفید به آنها ندادهام. اگر فرصت پیدا کنم، روی زمین میروم و دوزخم را در آنجا دایر میکنم. هرچه نظامِ سرمایهداریِ حاکم، بیشتر ساختارگرا شود و ارتباطِ ارجاعیاش را با شهروندان از دست بدهد، وضعیت بهتر میشود. این نظام با این رشدِ بی رویهاش فقط اندازهای کوچک در حدِ چند درصد از جمعیتها را هر چه بیشتر ثروتمند میکند. در نتیجه روز به روز، امرِ مازاد افزوده میشود؛ یعنی ارتشِ من. ارتشی که ارتباطش را به کلی با زبان از دست داده، و گفتمانهای حاکم هیچ ارجاعی به آن ندارد، بنابراین تنها میتواند به صورتی «تروریستی» عمل کند. دقیقا در این لحظه «سوپرمن» وارد میشود، یعنی بنده. با ارتشی از زامبیها جهان را به آتش میکشم.
- گمان میکنم چند بار سعی در انجامِ این کار داشتهاید؟
- بله در قرنِ گذشته دو جنگِ جهانی راه انداختم. نمیدانی چه لذتی داشت، کورههایم را بر روی زمین دایر کردم. اما در برخی از محاسباتام اشتباه کردم. این دفعه این اشتباه را مرتکب نمیشوم. شرایط در حالِ مهیا شدن است که سلطنتم را بر روی زمین ایجاد کنم.
- امیدوارم این گونه نشود!
- تا ببینیم.
- پرسشِ دیگر جنابِ اهریمن، من احتمالا برادری دارم که از وجودش بیخبرم، اگر از هر دو نفر یکی حقِ شماست، ممکن است از سرانجامش اطلاعی داشته باشید.
- نامِ برادرت چیست؟
- نمیدانم. تنها میدانم که نامِ پدرمان خسرو است و در شهرِ سنگستان میزید.
- اجازه بده تا به لبتابام نگاهی بیاندازم…. آهان! بله نامِ برادرت «اِبسال» بوده است. او را در کوره انداختهام!
- خسته نباشید جنابِ اهریمن. این اندازه زحمت شما را به سختی نیندازد؟!
- نگرانِ من نباش. نگرانِ خودت باش که ممکن است به زودی نزدِ او بفرستمت. حال دیگر برو حوصلهات را بیش از این ندارم. درست در انتهای همین راهرو دستِ چپ، خطِ سفید را دنبال کن تا به طبقهی همکف برسی.میبینمت پسر جان.
راستش را بخواهید از خبرِ مرگِ برادرِ نادیدهاش میخواست گریه کند. او دیگر هیچ خویشاوندی در روی زمین نداشت. تنهایی چون عنکبوتی نیرومند هر لحظه تارهایاش را بیشتر بر تنش میپیچید. اما خودش را نگه داشت و نزدِ اهریمن به زاری نیفتاد. احساس میکرد قدرتمندتر شده است، خوش نداشت لذتِ نظارهی گریهی یک انسانِ سوگمند را هدیهی شیطان کند.
*
خط سفید را گرفت و راه افتاد. به درِ کلاس رسیده بود. در زد و وارد شد.
- آقایِ محترم در این کلاس هر کسی، بعد از من برسد حقِ حضور ندارد. چون اولین جلسه است، آن را نادیده میگیرم. زین پس این بی نظمی را تکرار نکنید.
- عذرخواهی میکنم.
- بفرمایید سر جایتان بنشینید.
در ردیفِ آخر نشست. در کلاسی که بقیهی هم کلاسیهایاش فقط پنجاه سانتی متر قد داشتند، جایِ او با صد و هفتاد و پنج سانتی متر قد، آخرِ کلاس بود! استاد حدودِ چهل ساله به نظر میرسید. ریز اندام، با موهایی مجعد و کوتاه به رنگِ خرمایی. چهرهای لاغر و رنگ پریده با گونههایی برآمده. عینکی گرد بر روی چشمانِ ریز و گود رفتهاش بود و از بالایِ عینک به دقت دانشجویان را مینگریست. کت و شلوارِ قهوهای رنگ و اتوکشیده. با ورودِ سلامان درس را به صورتِ فشرده از اول آغاز کرد. به نظر میرسید در جلسهی اول سعی دارد رئوسِ فلسفهی کانت را، در نمایی کلی بیان کند. میزش در سمتِ چپ و جلوِ صندلیها قرار داشت. تختِ سیاه حدودِ یک و نیم متر بلندا داشت و پهنایاش تقریبا به اندازهی عرضِ اتاق بود. جایگاهِ استاد حدودِ سی سانتیمتر از دانشجویان بلندتر بود. پنجرههایی بلند به اندارهی بلندی دیوارهای اتاق، در سمتِ چپ واقع بودند و با پردههایی کلفت و قهوهای رنگ پوشیده شده بودند. نوری ضعیف از بینِ آنها به درون میتابید. در عوض لامپهایی در سقف و دیوارها به دقت تعبیه شده بود که نوعی «نورپردازیِ» ویژه ایجاد میکردند؛ انگار این نورپردازی، چشمها را به صورتی «پیشینی» در جهتهایی خاص هدایت میکرد و فضایِ هندسیِ کلاس روی هم رفته، بنا به دیدگاهی که بر آن حاکم بوده، با دقت و برندگی ایجاد شده بود. گویی تنها «گزاره»هایِ خاصی در این کلاس توانایِ بر زبان آمدن بودند. این مسأله را میشد ازسویمندیِ خاصِ نورها و تاریکیها و رنگها، به شیوهای «تأملی» درک کرد.
- ما تنها میتوانیم به عالمِ پدیدارهای تجربی علم داشته باشیم.
- عالمِ اشیای در خود یا همان ذاتِ اشیا برای همیشه از دسترسِ ما خارجاند.
- بسیارگانِ حسی که «فاکتِ» حوزهی تجربی هستند، از طریقِ دو تصورِ پیشینیِ مکان و زمان وحدت مییابند و این تصویرها از طریقِ شاکلههایِ قوهیِ تخیل، که «رازیست در عمقِ ضمیرِ آدمی»، برای اطلاقِ مقولاتِ پیشینیِ فاهمه آماده میشوند.
- مقولاتِ فاهمه به صورتی پیشینی بر این تصویرها اطلاق میشوند و بدین ترتیب جهانِ پدیدارها شاکله مییابد.
- این رخدادها در «میاندیشمِ» منِ استعلایی رخ میدهند. بنابراین این «ذهنِ» سوژه است که «جهان» را به مثابهی الگویی «تأملی» و «تنظیمیِ» پیشاپیش منظمِ «خدا»، وحدت میدهد و یکپارچه میسازد.
- ایدههای من، خدا و جهان، مربوط به حوزهی نومنها هستند و هیچ شناختی از آنها نداریم. آنها تنها نقشی «تنظیمی» در شناخت دارند و نه «تقویمی». ما راهِ استدلالِ نظری را در این ایدهها میبندیم تا میدان برای «ایمان» باز شود.
- ایدهی من یا سوژهی استعلایی، توسط قانونِ اخلاقی که «فاکتِ» حوزهی اخلاق میباشد، و «اختیارِ» برنهاده شده توسطِ این فاکت به صورتی پیشینی، در حوزهی عقلِ عملی و نه نظری، قوام مییابد. بنابراین سوژه که مهمترین رکنِ عالم است از طریقِ اختیار تقویم مییابد. این اختیارِ شما به مثابهی یک فاعلِ اخلاقیِ آزاد است که منِ استعلایی را قوام میبخشد. شما در برابرِ طبیعت و طبیعتتان مختارـاید و باید بر آنها غلبه کنید. بنابراین اختیار، استعلاییترین شرطِ قوامِ دستگاه است؛ زیرا محورِ دستگاه یعنی سوژهی استعلایی را تثبیت میکند.
- ایدههای خدا و جهان نیز در نقدِ سوم یا همان «نقدِ قوهی داوری» به صورتی ذهنی و «تأملی» قوام مییابند. جهان باید به گونهی منظم و «غایتمند» در نظر گرفته شود، «گویی» فاهمهای اعلی آن را به صورتی منظم برنامهریزی کرده است، تا از این طریق جهان در خدمتِ عقلِ نظری قرار گیرد. همچنین از طریقِ اصلِ غایتمندی، طبیعت غایتمند شده و تحتِ اعمالِ کنشِ اخلاقی به مثابهی غایتِ نهایی، قرار میگیرد. اصلِ غایتمندی، عالمِ طبیعت را تحتِ اطلاقِ اخلاق و در راستایِ علیتِ ایجابیِ کنشِ ارادی در طبیعت قرار میدهد. به عبارتی کنشِ اخلاقی به عنوانِ معلولِ ارادهی مختار چونان یک غایت نهایی در طبیعت رخ میدهد، زیرا طبیعت خود غایتمند است. پس اصلِ غایتمندی حلقهی ارتباطِ طبیعت و اخلاق است؛ به همین دلیل اخلاقی شدنِ طبیعت غایتِ تاریخِ ماست.
- به این ترتیب سوژه به مثابهی داور، جهان را به «محکمه» میکشاند و بازخواست میکند تا «حقیقت» را در یابد. درست است که ما دست او را از متافیزیک کوتاه کردهایم، اما مسیرِ دست اندازیاش را به جهانِ طبیعی گشودهایم تا آن را به سیطرهی خود در آورد.
- امرِ «زیبا» هماهنگیِ آزادِ قوای حسی و تخیلی و فاهمه و عقل را به صورتِ یک بازیِ زیبا در فرم نمایش میدهد و این دلیلی است بر درستیِ نظریات و روشِ ما؛ زیرا در حالتی «آزاد»، امرِ زیبا بر درستیِ ساختارِ فلسفیِ ما صحه میگذارد.
- تنها مشکلی که برخی اوقات پیش میآید مربوط به امرِ «والا»ست. این ابژه بعضی مواقع ذهنِ سوژه را به مخاطره میاندازد. تخیل در برابرِ تجربهی شدیدِ حسیِ آن کم میآورد و سوژه از انباشتِ این کثراتِ خاصِ حسی در تجربهای واحد در میماند. این موضوع برای ما بسیار خطرناک است. اگر در روندِ کارتان با این مورد روبرو شدید، اول از همه سعی کنید در «حاشیهای امن» قرار گیرید. از آنجا میتوانید «جرح و تعدیلهای» مناسب را انجام دهید و پس از آن بر شما «مکشوف» خواهد شد، در واقع این ایدههای عقلِ محض بودهاند که در این تجربههای حسی «نمادینه» شدهاند، نه چیزی دیگر. اما هشدار میدهم اگر این کار را به صورتی مناسب انجام ندهید، ممکن است کلِ ساختار فرو ریزد. در این صورت «حاشیه»های فرومایه، حالتی انقلابی به خود میگیرند و بر علیهِ نظام شورش میکنند. بنابراین اولین کار در مواجهه با این وضعیت، حفظِ خونسردی و رعایتِ فاصلهی مناسب از آن است. ضروری است پس از ایجادِ جرح و تعدیلهای مناسب در این تجربه، «ثابت شود» این تجربه حالتِ نمادینِ ایدههای استعلاییِ عقلاست. اثباتِ این موضوع کارِ سختی نیست، این شماـاید که به مثابهی سوژه، «قاضیِ» این دادگاهاید. طبیعت باید بر احکامِ «ضروریِ» شما، که «پیشاپیش تألیفیاند» گردن نهد. بدونِ احکامِ شما هیچ چیز معنا ندارد. چیزِ فینفسه حتی «وجود» ندارد، زیرا وجود نیز از جملهی مقولاتِ فاهمهی شماست.
□
[۱] دانشجوی دکتری فلسفه دانشگاه اصفهان
2 نظر
سید
با سلام،
به آقای نوشاد تبریک می گویم به خاطر شیوایی متن و پرداخت خوب مسائل. لطفا بفرمایید کتاب چاپ شده است و کجا می توان تهیه کرد؟
سپاس
مهدی
خیلی عالی بود …..انشاالله موفق باشی…