این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بازگشت به کیلیبگز
اثر سورژ شالاندن
ترجمه مرتضی کلانتریان / نشر آگاه
در یک آن غریبهای بود و هم از مردم کشورم. کسی مرا دیده بود و دیگر هرگز مرا نخواهد دید. این فرانسوی ریزهنقش سراسر ایرلند را زیرپا گذاشته بود تا قدمبهقدم دنبالم بیاید. او کمی بلفاستی، کمی کیلیبگزی، کمی از جنس زندانیان قدیمی ما، از تظاهراتها و از جنس خشمهای ما بود. نگاه میکی را داشت، لبخند جیم را. پیروزی ما و شکست ما بود. او این سرزمین را که جزیی از آن بود دوست داشت. آیا این دوستی بود؟ جوابی نداشتم. آیا من به این عشق خیانت کرده بودم؟ البته من به او خیانت کرده بودم. خودم را پشت آنتوان، پشت شجاعت و باورهای او پنهان کرده بودم. نمیتوانستم از این خیانت پشیمان باشم و تاسف بخورم. برای بخشش و تابش نور وجدان هم خیلی دیر شده بود… او پالتوی شهری و دستکشهای سیاه پشمی داشت. من آشفتهسر بودم با کلاهی کهنه و وارفته و شلوار مچالهکردهای در چکمهام… نگاهی به من انداخت که نمیخواستم. پشت به او، دستم را به نشانه خداحافظی بلند کردم. آنها میتوانند بیایند و مرگم را نزدیک کنند. اهمیتی نمیدهم.
‘