این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگوی پاریس ریویو با ترومن کاپوتی
برخی نویسندهها فقط تایپیستهای حرفهای هستند
مترجم : مریم طباطباییها
ترومن کاپوتی (۱۹۲۴-۱۹۸۴)، در دو دنیای غیرداستانی و داستانی مدام در حرکت بود: چه در نوشتن (ادبیات و سینما) و چه در زندگی واقعیاش. و همین شد که مبدع سبکی شد که او را از دیگر نویسندهها متمایز کرد؛ نابغهای که از همان کودکی میدانست باید نویسنده شود و تنها راه تقویت تکنیک را نوشتن میدانست: «نوشتن هم مثل نقاشی از قوانین پرسپکتیو، نور و سایه پیروی میکند. اگر مادرزاد اینها را رعایت میکنید چه عالی. اگر نه یاد بگیرید. بعد قوانین را طوری تنظیم کنید که مناسب شما هستند.» و او هم قوانین را طوری تنظیم کرد که با همان اولین کارش حرف و صدای تازهای در ادبیات جهان ایجاد کند. اولین رمانش «صداهای دیگر، اتاقها دیگر» (ترجمه رویا سلامت، نشر چشمه) شخصیت او را بهعنوان کسی که دیگران را همواره به چالش میکشد معرفی کرد. اما با «صبحانه در تیفانی» (ترجمه رامین آذربهرام، نشر مروارید) بود که از ادبیات داستانی به صورت جدی به سینما و موسیقی هم کشیده شد. اما این «در کمال خونسردی» (ترجمه باهره راسخ و پریوش شهامت) بود که از او چهرهای جهانی ساخت. هرچند او از بردن جایزه پولیتزر در آن سال ناکام ماند. از دیگر آثار شاخص کاپوتی که به فارسی ترجمه و منتشر شده، میتوان به این آثار اشاره کرد: «موسیقی برای آفتابپرستها» و «تابوتهای دستساز» (بهرنگ رجبی، نشر چشمه)، «درخت شب» (امید نیکفرجام، نشر نیلا)، «خاطرهای از کریسمس» (مهدی فاتحی، نشر مروارید) و «گراسهارپ» (امیر رضایی، نشر شورآفرین). آنچه میخوانید گفتوگوی پتی هیل، خبرنگار پاریسریویو با ترومن کاپوتی است که در ۱۹۵۸ انجام شده و مریم طباطباییها از انگلیسی ترجمه کرده است.
کی و کجا بود که مطمئن شدید میخواهید نویسنده شوید؟
برای من واضح بود که میخواهم نویسنده شوم. اما تا سن پانزده سالگی هنوز مطمئن نبودم. در همین سن و سالها بودم که برای مجلات و روزنامهها داستان میفرستادم. البته که هیچ نویسندهای اولین تجربههایش را فراموش نمیکند. اما یکی از بهترین روزهای زندگی من وقتی بود که هفده ساله بودم؛ همان روزی که توانستم جملهها و عبارتها را پشت سر هم بیاورم و بنویسم.
اولین چیزی که نوشتید چه بود؟
داستان کوتاه. و هنوز هم محور اصلی سوالات من در مورد همین داستان است. اگر همهچیز مهیا و جور باشد نوشتن داستان کوتاه به مراتب مشکلتر است و جزئیات خیلی زیادی را در نوشتن شامل میشود. بههرحال آن کنترل و تکنیک را من در آن زمان داشتم.
منظورتان دقیقا از کنترل چیست؟
به طور کل منظورم داشتن سبک در نوشتن و استفاده از تمام احساسات در ابزاری که در دست دارید. من معتقد هستم که داستان باید با یک ریتم مشخص در جملات پیش برود -مخصوصا وقتی پایان نامناسبی برای داستان پیدا میکنی- یا اینکه در پاراگرافبندیها مشکلی داشته باشی. هنری جیمز در استفاده از نقطه و ویرگول استاد است. همینگوی اولین کسی بود که پاراگرافنویسی را رواج داد. ویرجینا وولف هرگز یک جمله بد ننوشت. نمیگویم که من خیلی بینظیر هستم، اما تمام این تکنیکها را استفاده کردم.
چه وقت به تکنیکبندی در داستان کوتاه رسیدید؟
با هر داستانی که مینوشتم مشکلات نوشتههای خودم را میفهمیدم و این در صورتی است که تو به طور طبیعی میتوانی مشکلات نوشتههای خودت را ببینی و تشخیص بدهی. تو میتوانی بعد از خواندن، داستانت را تصویرسازی کنی. میتوانی بفهمی که داستان ادامه دارد یا اینکه تمام شده است.
آیا ابزاری هست که بتواند تکنیکهای نوشتن را ارتقا بدهد؟
تنها چیزی که میدانم این است که کارکردن تنها تکنیک برای پیشرفت است. اگر نمیدانی یاد بگیر. دوباره قوانین را با خودت مرور کن. حتی جویس در نوشتن «دوبلینیها» از همین تکنیک و تمرین استفاده کرد. او معتقد بود که تمام موفقیتها با تلاش انگشتها حاصل میشود. خب این کاملا واضح و مبرهن است که انگشتهای آنها در تمرین بسیار ماهر هستند.
آیا چیزهایی را که قبلا نوشتهای به اندازه نوشتههای حالایت دوست داری؟
بله. برای مثال، وقتی بعد از هشت سال که از چاپ داستان «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» میگذشت، مجدد خواندمش، انگار داشتم چیز خیلی عجیب و جدیدی را میخواندم. اشخاصی که در موردشان نوشته بودم انگار خیلی کوچکتر شده بودند. روحیات ما بسیار متغیر است. از این موضوع ناراحت شده بودم اما یکی از ولتاژهای واقعی طبیعت هر کسی است. خیلی خوشحالم از اینکه هر وقت اراده بکنم میتوانم کتابی بنویسم. من داستان «چمن هارپ» را بسیار دوست دارم و البته چندتایی از داستانهای کوتاهم را. هر چند کتاب «میریام» تنها یک شیرینکاری برایم است و نه چیز دیگر. خودم داستان «بچه ها در روز تولدشان» و «آخرین در را ببند» را خیلی دوست دارم و ترجیح میدهم. این داستانها هم به نظر من و هم به نظر خیلی از مردم خاصتر به نظر میآید.
آیا ویراستاران یا سردبیرانی بودهاند که شما را تشویق بکنند یا از کارتان انتقاد بکنند؟
راستش نمیتوانم تصور بکنم که شما چه کار مازادی میتوانید انجام بدهید تا کارتان را بیشتر از حد معمول بخرند. من هرگز در شرایط فیزیکیام ننوشتهام و نوشتههای من هرگز به وضعیت جسمانیام بستگی نداشته است و اصلا هم به پولی که از نوشتههایم میگیرم فکر نکردهام. اما همیشه انرژی مثبت دیگران برای من انگیزه کار بوده است.
چطور احساساتتان شما را خسته میکند و برای ادامه مسیر دلسرد میشوید؟ آیا شما در مدتزمان خاصی ماده بخصوصی برای فکرکردن در مورد موضوع داستان دارید یا خیر، در این مورد ملاحظات دیگری را به کار میگیرید؟
نه فکر نمیکنم به یک زمان خیلی ویژهای احتیاج داشته باشم. فرض کنید شما هیچچیز بهجز سیب در طول یک هفته نخورید. اما با وجود اینکه طعم آن را دوست دارید اما قطعا اشتهای خود را برای خوردن آن دست میدهید. من در مدتی که در حال نوشتن آن داستان خاص هستم اگر به چیزهای دیگر ناخنک نزنم، خسته میشوم و فکر میکنم که عطر و طعم آن داستان برایم تکراری میشود. پیش آمده که در یک زمان مشخص تنها به یک داستان خاص بپردازم اما قطعا بعد از یک مدت از طعم آن خسته شدهام.
آیا بهترین داستانها و کتابهای شما در لحظات آرام زندگیتان نوشته شده یا اینکه در شرایط روحی استرسزا بهتر کار میکنید؟
راستش را بخواهی فکر میکنم که در زندگی هرگز لحظهای را بدون داشتن استرس طی نکردهام. مگر آن لحظات اندک گهگاهی. هرچند وقتی که فکر میکنم میبینم من دو سال عاشقانه در خانهای بر بالای کوههای سیسیل زندگی خوبی داشتم و فکر میکنم میتوانم از این دوره به دوره آرام زندگیام یاد بکنم. خدا میداند که آنجا چقدر آرام بود و من چقدر توانستم در نوشتن خوب باشم. آنجا بود که داستان «چمن هارپ» را نوشتم. اما باور دارم که گاهی نداشتن ذرهای استرس، میتواند تلاش انسان را بیشتر و باعث پیشرفت او بشود.
شما حدود هشت سال خارج از آمریکا زندگی کردید. چطور شد که تصمیم گرفتید به آمریکا بازگردید؟
چون من یک آمریکایی هستم و هرگز چیزی جز این نبوده و هیچوقت هم تصمیم نداشتهام جز این باشم. در آن هشت سال من هر دو سال یک بار به آمریکا برگشتم تا جانی تازه کنم و انرژیام را تجدید بکنم. اروپا برای من تنها یک اسلوب و یک روش برای یادگیری بود و من در زمانی که آنجا بودم فقط یاد میگرفتم.
چه چیزهایی مطالعه میکنید؟
هر چیزی که به فکرتان برسد. برچسبها، دستورالعملها و حتی در زمینه تبلیغات. من اشتیاق زیادی به خواندن روزنامهها دارم و در سرتاسر هفته تمام روزنامهها و مجلات را مطالعه میکنم. یکشنبهها به همراه نسخههای عادی، نسخههای خارجی را هم تهیه میکنم. گاهی هم آنهایی را که نمیخریدم، همانجا میایستادم و در کیوسک روزنامهفروشی مطالعهشان میکردم. به طور متوسط در روز دو ساعت مطالعه دارم که در هفته میشود پنج کتاب برای من. دلم میخواهد سالها بعد، نقد و بررسیهای داستانهایم را در نشریات بخوانم. من از آن آدمهایی نیستم که ناگهان سبک یک نویسنده دیگر از قلمم تراووش بکند. من همیشه باید تنها سبک خودم را داشته باشم. من باید جملات خودم را داشته باشم؛ جملات نسبتا طولانی خودم را.
عادتهای نویسندگی شما چیست؟
من یک نویسنده کاملا افقی هستم. نمیتوانم جز در حالتی که دراز کشیدهام طور دیگری فکر کنم. یا باید دراز کشیده باشم یا لم داده باشم و سیگار و قهوهام در کنارم باشد. من از ماشین تحریر استفاده نمیکنم، باید با دست خودم بنویسم و بعد هم آن را برای تجدیدنظر چندبار بخوانم. اساسا به سبک خودم مینویسم و حتی در گذاشتن ویرگولها و حتی نقطهها در جای خودشان وسواس خاصی به خرج میدهم.
آیا به این موضوع اعتقاد دارید که همین سبک میتواند یک نویسنده را بزرگ بکند؟
نه، فکر نمیکنم که اینطور باشد. فکر نمیکنم که تنها یک سبک بتواند یک نویسنده را به عرش اعلی برساند. یعنی اگر از سبکش جدا شود همه چیزش را از دست میدهد؟ سبک هرگز نتوانسته در مورد نویسندگان آمریکایی یک نقطه برتری محسوب بشود. درصورتیکه نویسندگان آمریکایی همیشه جزو بهترینها هستند. به نظر من ما خودمان خیلی بهتر میدانیم که در مورد نوشتههایمان باید چه راه و اسلوبی را در پیش بگیریم.
آیا یک نویسنده می تواند سبک را یاد بگیرد؟
نه، من فکر نمیکنم که بتوان سبک را از جایی کسب کرد، همانطور که نمیتوان رنگ چشم را از جایی فراگرفت. باید بگویم سبک شما منحصر به خود شماست. در خلال یک داستان یک نویسنده میتواند خیلی کارها روی نوشتههای خودش بکند. شخصیسازی یکی از کارهایی است که میتوان روی کلمات انجام داد و این برای من به معنای سبک است. یک نویسنده هم مثل خیلیهای دیگر سبک و فردیت خود را دارد. باید بتواند با کلمات برای کاراکترهای خود شخصیتی بسازد که خواننده بتواند آن را دنبال بکند.
آیا کتابها قبل از اینکه شما آنها را بنویسید در ذهنتان نقش میبندند؟ یا در حین نوشتن یک چیزهایی شما را غافلگیر میکند؟
هر دو. راستش داستانها گاهی در ذهن من ساخته و پرداخته میشوند و تصاویر آنها در فکرم نقش میبندد. اول، میانه و پایان داستان را در ذهن دارم، اما گاهی در حین نوشتن میبینم که یک چیزهایی در ذهنم جرقه میزند و به درد داستان میخورد که خودم هم از قبل به آن فکر نکرده بودم. قسمتهای غافلگیرکننده همیشه در مواقع و لحظههایی به دادم میرسند که به آنها احتیاج مبرم دارم. وقتهایی هم جرقههایی به ذهنم خطور میکند که به آنها احتیاجی ندارم، آنها را در دفتری یادداشت میکنم و برای داستانهای بعدی نگهشان میدارم. اما من در کل بلد هستم که ایدهها و افکار را پیش خودم نگه دارم و آنها را بسازم. اگر ایدهها به اندازه کافی عالی باشند ممکن نیست که آنها را از یاد ببرید.
فکر میکنید که انتقاد میتواند در خیلی جاها تاثیرگذار باشد و به نویسنده کمک بکند؟
اگر این کار قبل از انتشار کتاب و البته توسط کسی باشد که برای قضاوت تنها عدالت را مد نطر دارد، بله میتواند تاثیرگذار باشد. اما اگر بعد از چاپ باشد و کسی این کار را از روی غرض بکند خیر. نهتنها سازنده نیست که خیلی هم مخرب و انرژی منفیدهنده است. هر چیزی که شما صادقانه و از صمیم قلب به یک نویسنده بگویید میتواند در ادامه مسیر نویسندگیاش به او کمک بکند و راه را برای او هموار سازد و در غیر این صورت تنها یاوهگوییهایی بیش نیست.
به نظر شما کدامیک از نویسندهها دارای سبک هستند و کدامها خیر؟
به قول یک متن ذن، «سبک تنها صدای یک دست است.» واقعا نمیدانم که چه کسی سبک دارد و چه کسی نه. برای خود من کسی که تصویر نوشتهها و ایدهپردازیها را در ذهنش داشته باشد یعنی دارای سبک است. به نظر من رونالد فیربَنک، ای.ام فورستر، گوستاو فلوبر، مارک تواین و همینگوی دارای سبک به آن معنا که من میگویم هستند. در همین راستا میتوان از اشخاصی مثل فاکنر و یوجین اونیل هم نام برد. به نظرم سبک نمیتواند میان نویسنده و خواننده شکافی ایجاد کند یا اگر هم شکافی وجود دارد آن را از بین ببرد. و این اشخاصی را که میگویم هم جزو آنهایی هستند که اصلا به سبک اعتقادی ندارند، البته اینها تنها از نظر من است: گراهام گرین، سامراست موام، تورنتون وایلدر، جان هرسی، ویلا کاتر، جیمز تربر، سارتر و خیلیهای دیگر. بعضی از نویسندهها هم هستند که من به شخصه اصلا اسم آنها را نویسنده نمیگذارم و به نظرم آنها تنها تایپیستهای حرفهای هستند؛ کسانی که مینویسند بدون اینکه بشنوند، ببینند و حتی از محیط اطرافشان پیامی را درک بکنند.
کدام نویسندگان شما را بیشتر تحتتاثیر قرار میدهند؟
تا آنجا که میدانم هرگز از کسی تاثیر نگرفتهام، اما طبق نقدها و نظریههایی که من بعدها آنها را خواندم، میگویند که کارهای من بسیار شبیه به فاکنر، یودورا ولتی و کارسون مککالرز است. من هر سهتای اینها را تحسین میکنم و البته کاترین آن پورتر هم جزو آنهاست. یکی دیگر از جبهههایی که من برایشان ارزش زیادی قائل هستم این سه نفر هستند: پو، دیکنسون و استیونسن. برایشان احترام زیادی قائل هستم اما نمیشود آثار آنها را خواند؛ یعنی من نمیتوانم. اینها دلبستگیهای مدام من هستند: فلوبر، تورگنیف، چخوف، هنری جیمز، برنارد شاو، موپوسان، ریلکه، ویلا کاتر، و پروست. این فهرست طولانی فقط به یک نفر به ختم میشود: جیمز ایجی خالق «روایت یک مرگ در خانواده»؛ نویسندهای بسیار خوب، که مرگ زودهنگامش ضایعهیی دردناک برای ادبیات بود. جنبههای تصویری و ساختار تکنیکهای سینمایی در رمانهای ایجی، اوج کار او را نشان میدهد. به نظرم نویسندههای جوان باید از او یاد بگیرند و از ایدههای او استفاده کنند.
آرمان