این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانی از گئورگ هایم *
پنجم اکتبر
ترجمهی محمود حدادی
روز پنجم اکتبر مقرر بود گاریهای نان از حومه به پاریس بیایند. شورای شهر سر هر چهارراه –قرمز و درشت و خوانا- آگهی زده بود و ملت در تمامی روز تا مغز استخوان گرسنه بود و خواب بهشت سیری میدید. خواب کوه نان و کلوچه که به هر مطبخ و آشپزخانه سرریز میکرد. از هر دودکشی باید که دود بالا میرفت. نانواها را از تیرک فانوس خیابانها آویزان خواهد کرد و خود دست به کار پخت خواهد شد این ملت. همه، پنجهها را تا آرنج در خمیر فرو خواهند برد. آرد به سفیدی برفی سنگین خیابانها را سراسر خواهد پوشاند و باد گردهی آن را همچون تودهی ابری ضخیم به هوا خواهد برد و پردهی آفتابش خواهد کرد. در همهی خیابانها میزهای دراز خواهند چید و پاریس به خورد و نوشی تمام ناشدنی خواهد نشست، به سور.
انسانها در پیش انباریهای بسته نانواییها به هم برآمده بودند و به ردیف تاپوهای خالی پشت نردهها چشم میدواندند، و با تمسخر به دهانهی سیاه تنورهای غولآسا خیره میشدند که سرد بودند و بیآتش، و مانند خود آنها گرسنه. در خیابانی در محله مونپارناس در یک نانوایی را شکستند، البته بیشتر در بطالت انتظار و محض وقتکشی. وگرنه امیدی به یافتن نان در گوشهوکنار آن نداشتند.
سه مرد، باربرهای ذغالسنگ محلهی سنآنتونی، نانوا را بیرون کشیدند. کلاه سفیدش را از سرش کندند و برهنهسر پای تیرک کجوکول جلوِ دکان خود قرارش دادند. یکی از این سه کمربندش را باز کرد، گرهی در آن انداخت و چنبر آن را به دور گردن نانوا پیچید. سپس مشت زغالآلودش را زیر بینی او گرفت و بر سرش داد زد: «ای خورهی لعنتی آرد، الان دارت میزنیم.» نانوا به گریه و زاری افتاد و در میان جماعت از پی حمایت جست، اما همهجا با پوزخند روبهرو شد. یاکوبوس کفاش جلو آمد و به تودهی حاشیه شهری گفت: «آقایان، این خوک را رها میکنیم برود، اما اول باید برای من یک دعا را تکرار کند.»
نانوا گریهکنان گفت: «قبول، قبول. دعا را تکرار میکنم، بگذارید دعا را تکرار کنم.»
و حال یاکوبوس شروع کرد: «من یک نانوای خاکبرسر و خوکام.»
نانوا تکرار کرد: «من یک نانوای خاکبرسر و خوکام.»
یاکوبوس: «من جهود دزد آردم و از صدمتری بوی گند میدهم.»
نانوا: «من جهود دزد آردم و از صدمتری بوی گند میدهم.»
یاکوبوس: «من هر روز در پیشگاه هر چهارده مقدس دعا میکنم کسی نفهمد چه چیزها قاطی خمیر میکنم.»
نانوا این جمله را هم تکرار کرد. جماعت از خنده ریسه میرفت. زنی پیر بالای پلههای یک خانه نشست و از خنده مثل مرغی که تخم میگذارد به قدقد افتاد. یاکوبوس خودش هم از خنده مجال گفتن نمییافت. این رسم لعن علنی باز لختی ادامه یافت، اما در نهایت نانوای مادرمرده جاذبهاش را از دست داد و درحالیکه بند دار همچنان بر گردنش بود، توده به خود رهایش کرد. بارانی تند باریدن گرفت. جماعت به زیر سقفها عقب کشید و نانوا غیباش زد. تنها کلاه سفیدش سر میدان افتاده بود و بازیچهی باران بود. سگی آن را به پوزه گرفت و با خود برد. باران رفتهرفته سبکتر شد و آدمها از نو به خیابان آمدند. گرسنگی دوباره دندان در تنشان فرو میبرد. یک بچه به رعشه افتاد، اطرافیان دیدند و هرکس چارهای پیشنهاد میکرد.
یکباره خبر آمد: «گاریها رسیدهاند! گاریها رسیدهاند!» و تمامی خیابان از دروازهها بیرون زد، بر سر دشت آمد و در مزارعی خالی افتاده شاهد آسمانی متروک بود، با ردیف صنوبرهایی که در دو سو محقرانه در پس افق گم میشدند. گلهای کلاغ در باد بالای سر آنها پر باز کرد و رو به شهر پرواز گرفت.
سیل آدمها بر سر مزارع ریخت. برخی گونیهای خالی بر پشت داشتند، برخی دیگر دیگچه یا کتری، همه به قصد آنکه نان با خود ببرند. و همهی اینان مثل قومی ستارهشناس که از پی سیارهای نو میجوید، بر سر جاده و در انتظار گاریها در افق آسمان کندوکاو میکردند. منتظر چشم میدواندند و چشم میدواندند، اما جز آسمان ابری و جز توفانی که درختان بلند را تاب میداد، چیزی نمیدیدند.
از یک کلیسا، در موجهایی خفه، بانگ ناقوس ظهر رسید. پس یادشان آمد که در این ساعت معمولا بر سر میزهایی پر مینشستند، میزهایی که در میانهی آنها و چون سلطانی چاق و چله گردهای نان جلوس میکرد. چنین، کلمهی «عذاب» سفید و چاق و درشت به عمق مغزشان خلید و در اینجا همچون سنگی که در آفتاب، ضخیم و شکننده و آمادهی برش، جا خوش کرد. پلکهای خود را بستند و شیرهی گندم را احساس کردند که بر دستانشان میچکید. گرمای آتش مقدس تنورها را احساس کردند، شعلههای زردی را که به گردههای نان برشتگی و پختگی میدادند.
دستهاشان در عطش نان رعشه برمیداشت، از گرسنگی سرما در جانشان میدوید و زبانهاشان در دهان تهی به جستوجو درمیآمد. هوا را در دهان میبلعیدند و دندانهاشان بیاراده چنان برهم مینشست که بگویی نان سفید آسیا میکنند.
برخی دستمالهاشان را در دهان فرو برده بودند و دندانهای درشتشان مانند ابزاری خودکار آهسته بر آن میخایید. چشمهای گود نشستهشان را بسته بودند و سرهاشان همراه این پستانک در ضرباهنگ موسیقیای اسرارآمیز و دلآزار تکان میخورد. برخی بر سنگ پیادهروها نشسته بودند و از گرسنگی گریه میکردند و هم در آن حال به گرد زانوهای تکیدهشان سگهای بزرگ و نحیفی بالا و پایین میرفتند که استخوانهاشان گویی از پوست بیرون میزد. خستگیای هراسانگیز بر تن توده بیجنبش افتاد. خمودگیای سنگین و عمیق مانند نقابی ضخیم بر چهرههای ماتشان نشست و عضلات آنها را فلج کرد.
وای که دیگر ارادهای نداشتند. گرسنگی آهسته این اراده را خفه کرده بود و آدمها را به عمق خوابی وحشتناک و شکنجهی کابوسهای این خواب میکشاند.
در پیرامونشان از هر طرف دشت فرانسه گسترده بود، دشتی همهجا در حصار شبح آسیاهایی که افق را چنان در احاطه داشتند که بگویی خدایان غولآسای گندماند و با بازوی پرههای بزرگ خود ابر آرد به هوا پرتاب میکنند و آن را چون دود کاهل کُندر روی سرهای سترگ خود میپاشند.
در کرانهی فرانسه و بر سرِ میزی سترگ و پر از ظرف و جام چنان خوانی چیده بودند که پایههای میز تاب برمیداشت. و حال این جماعت را به اشاره پیش میخواندند. ولی اینان بر تختبند شکنجه پای در غل داشتند و افیون هراسانگیز گرسنگی خونشان را منگ کرده و در لختههایی سیاه خشکانیده بود. میخواستند فریاد بردارند: «نان، نان، تنها یک تکه، رحم کن، رحم! تنها یک تکه، ای خدای مهربان» اما رمقی، حتی برای باز کردن دهان برایشان نمانده بود. وحشتبار بود. این جماعت لال شده بود. وحشتبار بود. این جماعت خود انگشتی را هم نمیتوانست که تکان بدهد. فلج شده بود.
پردهی کابوسهای سیاه بالای سر جماعت موج برمیداشت، و اینان چون تودهای کلوخ تنگ به هم چسبیده بودند و لشکری بودند محکوم به مرگ جاوید و خاموشی جاوید، محکوم به آنکه دوباره به درون شکم پاریس دربیایند، رنج ببرند، گرسنگی بکشند، زاده شوند و در دریایی از قیر ظلمات بمیرند، در دریایی از بیگاری، گرسنگی، بردگی، اسیر غارت مأموران زالوصفت مالیاتی، نفسبریده از ابتلا به گرسنگی جاوید، فرسوده از دود جاوید کوچهها و به زردی برگ کهنهی کاغذ پژمرده از هوای بویناک بیغولههای پست خانههاشان. در نفرین آنکه درون چرک بسترهاشان بخشکند و در نالهی آخرین نفس خود کشیشی را نفرین کنند که به نام یکی خدا و دولت و اولیا آمده است تا به جهت سپاس بر صبوری آنان در زندگی نکبتبارشان آخرین سکههای سیاهشان را هم به بهانهی نذورات کلیسا از آنها بگیرد. به گود بیغولههای آنها هرگز خورشیدی نتابیده است. در ته این مغاکهای کراهتانگیز چه شناختی از خورشید داشتند این بینوایان. طبیعیست گاه آفتاب را، آن هم در بیرمقیاش در پس غبار آسمان شهر، برای یکی دو ساعت نیمروزی میدیدند، آفتابی زودگذر و پوشیده در دل ابرهایی غلیظ. اما سپس سایهها، این جانوران سیاه کوچهها، با آغوش سردشان از پای دیوارها پیش میخزیدند و از روی سرهای آنها بالا میرفتند.
چه بارها که در پای باغهای مجموعهی کاخها و مقر گاردهای نگهبانی به تماشای چمنهای پهناور و آفتابگین رفته بودند و به رقص ندیمههای درباری زل زده بودند، به نیمتنههای گلدوزی شدهی آقایان درباری، تعظیمهای خدمهی مغربی و پشتههای میوه و شیرینی درون سینیها، و خاصه به کالسکهی طلاییای که درون آن شهبانو آهسته از باغ میگذشت، آهسته و مانند الههای شرقی، ایزدبانوی تناور عشق، غرق در ابریشم سفید و فروغ هزارگانهی مرواریدهایی که به او نمودی از مقدسان میبخشید.چه بارها که عطر و چاشنی مشک را ننوشیده بودند و چه بارها که دود کُندر را تا مرز خفگی در سینه فرو نبرده بودند، این دود را که بالای مجموعهی باغهای لوکسامبورگ، مانند آن که از درون معبدی رازآمیز، بیرون میزد. آخ، به راستی که میشد دستکم یکبار هم آنها را به داخل راه بدهند و اجازهشان بدهند برای یکبار بر این صندلیهای مخملین بنشینند و به این کالسکهها سوار شوند. در عوض آنها هم با کمال میل تمامی اعضای مجمع ملی را میزدند و میکشتند، و به ازای آنکه برای ساعتی گرسنگی خود و عوری مزارعشان را از یاد برده بودند، پاهای شاه را میبوسیدند.
بینیاش را به میلهی نردههای باغ شاهی میفشرد و دستهایش را از لای آنها میگذراند این فوج گدایان، لشکر راندگان و نزاران. و بوی هراسانگیزش به مانند ابر تیرهی شامگاهی که مقدمهی سپیدهای هراسانگیز باشد، به درون این باغ درمیآمد. هریک با سماجت عنکبوتی چندشآور به این نردهها آویخته بود و چشمهایش حریصانه تا عمق این مجموعهی سرسبز را میکاوید، تا عمق چمنهای تاریک شبانه، پرچینها و درختان برگبو، و تندیسهای مرمرین را که از بالای سنگپایههاشان به آنها لبخندی شیرین میزدند، همه تنوارههای کوچک خدایان عشق، و نوباوگانی به چاقی غازی پرواری، با بازوهایی سفید و گوشتآکند که تیرهای عشقشان را رو به دهانهای وادریدهی آنها نشانه رفته بودند و با ترکشهای سنگیشان به آن اشاره میکردند، هم در آن حال که بر دوش این بینوایان به سنگینی کندهای بازوی مأموران ممیزی مینشست که آمده بودند آنها را به درون حصار برجهای بدهکاری پرتاب کنند. آنها که به خواب رفته بودند، ناله میکردند و آنها که بیدار بودند، حسرت خواب این خفتگان را میخوردند. اینان به پیش روی خود خیره شده بودند، در جستوجوی گاریهای نان به انتهای جادهی مردهای خیره شده بودند که وحشتهای انقلاب آن را به برهوت تبدیل کرده بود و چون رودهای مرده به شکم فرانسه غذایی نمیرساند، جادهای غبارآلود که در بیکران افق به آسمانی کر منتهی میشد، آسمانی که همچون پف چهرهی کشیشان، گوشتآکندگی لپ اسقفها و صافی پیشانی بچهکاهنان پرواری خالی از هر چروک بود. و این افق صلحآمیزی نماز عام ساکنان یک ده را در خود داشت و در این بعدازظهر کپهی کوچک ابری خاکستری به اسقف پیری میمانست که بعد از ناهار در صندوقخانه کلیسا در تابوت صندلی راحتی خود فرو میرود و چرت میزند، هم در آنحال که جعد کلاهگیساش روی پیشانیاش میافتد.
شندرهی تن این گلهی انسانی بویی گندناک میپراکند. پارچهی شال گردنشان در باد به چهرههای ماتشان میکوبید. در این سکوت هولناک گاه صدای گریهای خفه میپیچید. تا آنجا که چشم کار میکرد، کلاههای سهگوش و پارهشان، که اینجا و آنجا پری کثیف زینتشان میداد، رو به آسمان بودند. سایهی سیاه این هیاکل پراکنده به ضرباهنگ منجمد موسیقی رقص مرگ میمانست، تودهای ناگهان به تلی سنگ تبدیل شده، ستونهای سکوتی در رنج خشکیده، عمودهای بیشماری که شعلهی یک گومورای جهنمی در انجمادی جاوید ذوبشان کرده بود.
در عمق آسمان بالای سرشان، در دل آسمان برهنهی پاییزی، داس زمان در گذار بود، داسی که در مزرعهاش تخم مرارت میکاشت و بذر عسرت میافشاند، تا مگر روزی شعلهی انتقام بالا بگیرد، تا مگر روزی مشتهای این هزارها هزاران، چابکانه، به آسمان برود، چابکانه چون پرواز کبوتر به هنگام شادی از تماشای خدمتگزاری تیغهی گیوتین؛ تا مگر که سرانجام جملگی مانند خدایان جهان آینده به زیر آسمان، آری، برهنهسر به ساحت عید جاوید سپیدهای بیکران درمیآمدند. از دل سپیدی آسمان در انتهای جاده نقطهای سیاه سربرداشت. آدمهای ردیف اول دیدند و دیگران را متوجه کردند. خفتگان به خود آمدند و بر سرپا جستند. آیا این نقطهی سیاه لکهی امید آنها بود، منجیشان؟ چند لحظهای را همگی چنین گمان کردند، یا خواستند که گمان کنند. و این نقطه با شتابی پیگیر بزرگ میشد. و حال همه دیدند، این کاروان بلند اما آهستهی گاریهای آرد نبود، کاروان آرد. پس امیدشان در باد زایل شد و فروغ آن از پیشانیشان رخت بست.
ولی آخر چه بود این نقطه؟ کدام سوار چنین شتابان میآمد؟ در این زمانهی مرده که بود اینکه دلیلی برای شتاب داشت؟ چند مرد از درختان تناور بید بالا رفتند و از بالای سرها چشم دوانیدند. و حال این سوار را دیدند و به جا آوردند و با فریاد نامش را ندا دادند. او میلارد زندان باستیل بود، مرد روز چهاردهم جولای. سوار نزدیک شد و به میان تودهی مردم درآمد، لگام کشید و به فریاد تنها یک کلمه بر زبان آورد: «خیانت!» و با این کلام توفان سربرداشت: «خیانت! خیانت!» چندین ده مرد او را از خان زین بر سر شانههای خود بالا بردند. و او، بینا و نفس از خستگی، و کور از قطرات عرقی که از بن موهای سیاهش به دور چشمانش فرو میچکید، با دستی شاخهی درختی را گرفت و در آن بالا ایستاد. از همهسو ندا آمد میلارد میخواهد که حرف بزند! پس سکوتی سنگین همهجا سایه انداخت. همه منتظر بودند، با انتظار هولناک تودهای آمادهی خیزش، در ثانیههای وحشتناکی که هر لحظهاش آیندهی فرانسه را تعیین میکرد، تعیین، تا پوستهی آکنده از غل و زنجیر، سیاهچال، صلیب و کتاب مقدس، تسبیح و تاج و دستوار، قپه و ردای فرمانفرمایی در بستر ارغوانرنگ مهربانی دروغین خاندان بوربون، آکنده از لفاظی و وعدهی پوچ، خوانهایی پر از سوگندشکنی شاهانه، محکومیتهای ناحق، امتیازهای بیشرمانه، این کوه بلند همهی آن چیزهایی که برای هزارهها ابزار فریب اروپا بود، آهسته رو به غرق شدن آورد.
میلارد از درخت بالا رفت. بالای این کرسی عور، او کلماتی هراسانگیز بر سر انسانها پرتاب میکرد، بر سر مزارع خالی، دیوارهای عبوس، پلهای سیاهی که همه مملو از آدم بودند، به درون طاقی دروازهها، به فراز بام خانههای پاریس، به درون حیاطها، و کوچههای ظلمتزده فائوبورگ، به درون همه قلعههای فقر، و هر آنجاکه در اعماق زمین در شبکه فاضلاب و هر لانهی موش هنوز گوش نفرینزدهای بود که این حرفها را بشنود: «ای ملت! ای بینوایان، نفرینشدگان و راندگان! به شما خیانت میکنند، شیرهی زندگی شما را میمکند. همه به زودی برهنه دوره میگردید و در کف خیابانها خواهید مرد و مأموران مالیاتی و گزمههای دولتی، این سگهای هار آن سگ هار، این رطیلهای آن رطیل، آخرین سکههای سیاه شما را از دستهای خشکیدهتان بیرون خواهند کشید.
ما بیپناهیم، ما راندگانیم و کارمان به آخر میرسد. آنها به زودی آخرین رخت را هم از تن ما بیرون میکشند. پیراهنهای ما را طناب دارمان خواهند کرد. تن ما فرش خیابانهای آلوده خواهد شد، تا کالسکه جلادان در این خیابانها نرمتر حرکت کند. و چرا هم نمیریم؟ آخر تن ما هوا را گندناک میکند، ما بوی گند میدهیم، از دست زدن به ما پرهیز میکنند حضرات از ما بهتر، مگرنه؟ چرا نمیریم؟ جز مردن کاری هم از ما برمیآید؟ ما که برای دفاع از خودمان قدرتی نداریم، ما از توشوتوان افتادهایم، از نفس افتادهایم. به عمد به گرانی دامن زدهاند، کار ما را به گرسنگی کشاندهاند، گرسنگی قاتل ما شد.»
هر جمله مانند سنگی سنگین بر سر ملت میافتاد. میلارد با هر هجا دستها را به جلو پرتاب میکرد، گفتی میخواهد با سنگبارِ کلماتِ خود افق روبهرو را به لرزه درآورد: «هیچ میدانید امشب چه اتفاقی افتاده است؟ شهبانو…، ها، جناب ایشان…». با شنیدن نام آنتوانت منفور توده ساکتتر شد: «میدانید این لکاتهی پیر چهکار کرده است؟ سه گردان تفنگدار را به ورسای فراخوانده است. این سربازان همهی خانههای اطراف را به اشغال درآوردهاند و نمایندگان مجلس جرات گفتن کلمهای ندارند. میرابو ماستها را کیسه کرده است. دیگر نمایندگان حتی جرئت ندارند سینه صاف کنند. دیدن این صحنهها ننگآور است. پس این مضحکهپردازان آزادی در تالار هنر سوگند به دفاع از چه چیزی خوردند؟ شماها در راه چه مقصودی در پای زندان باستیل از خون خود گذشتید؟ همه این فداکاریها بیهوده بود، میشنوید؟ بیهوده! شماها ناچارید از نو به درون بیغولههای خود بخزید، مشعل آزادی بدل به یک فانوس کوچک شده است، به یک چراغ پیهسوز که فقط به درد میخورد راه بیغولههاتان را به شماها نشان بدهد. تا سه روز دیگر بروگلی به پاریس میرسد و انجمن ملی را از پی کارش میفرستد. شکنجه از نو برقرار خواهد شد. حصار زندان باستیل را از نو بالا میبرند، و بار خراج از نو بر گردهتان مینشیند. سیاهچالها از نو حلقومشان را باز میکنند. خاطرجمع باشید که جای یأس و ناامیدی است. گرسنگی شما رفع نخواهد شد. شاه گاریهای نان را، پیش از آن که به اورلئان برسند، متوقف کرده است و دوباره برگردانده است.»
کلماتش در غرش خشم گم شد. توفان سهمگین مشتهایی گره کرده هوا را شکافت. توده به تلاطم درآمد و چون گردابی به گرد درخت تریبون او چرخیدن گرفت.
و این درخت از دریای فریادها بالا میزد، از چرخهی نفرینها و چهرههای برآشفته، و از پژواک خشم هم که به مانند گردبادی سیاه و سترگ از آسمان باز میگشت و درخت را چون چکش ناقوسی آهنین به لرزه درمیآورد.
و این درخت همچون شعلهای تیره اوج میگرفت، همچون شعلهی سردی که دیوی از اعماق زمین پرتاباش کرده باشد. میلارد میان شاخههای عور به پرندهای سیاه و بیتاب میمانست. دستها را از همهسو بالا میبرد گفتی میخواهد بر سر این دریای انسانی به پرواز دربیاید، پرواز شبانهی یک دیو تردید، یک بلیال سیاه، خدای تودهها، که شعلههای پیچان آتش از دستهایش پرتاب میکرد.
اما پیشانیاش که از تابش نور کدر سفیدیای قدسیوار میگرفت، فروغ زرینی پس میتابید که از دل ابرها میآمد، از اوج آسمان این عرصهی آشوب.
تنها باریکهای از آسمان مغربی روشن شده بود، و در این باریکه، آسمان بالای سر مزارع همچون آبی ابریشمین یک قالی چتر باز کرده بود، آسمانی که هنوز خاطرهای از مغازلهی پنهانی دختران چوپان را در ذهن زمزمه میکرد.
از دل خروش توده و غلیان آتشفشانوار جیغهایی اوجگیر، ناگهان آن فریاد بلند دوباره ندا داد: «به طرف کاخ ورسای، به طرف کاخ ورسای!» و تأثیر این ندا چنان بود که بگویی خود تودهی غولآسا بوده است که فریاد برداشته است، انگاری یک ارادهی یگانه و با اینحال جوشان در هزاران سر آن را ندا داده است. ورسای هدفی شد و این تودهی آشفته هم به یکباره بدل به لشکری هراسانگیز. آسمان مغرب همچون مغناتیسمی غولآسا همهی سرها را به طرف خود پیچاند، به طرف کاخ شاهی که در انتظار اینان بود. اینان دیگر چشم به راه نان نخواهند ماند، بلکه راه این جاده را در پیش خواهند گرفت. آن نیروها که در جان توده ناامیدی و تلخکامی را به غلیان درآورده بودند، حال مقصودی داشتند، و راهی. سد شکسته شده بود.
ردیفهای اول خودجوشوار به حرکت درآمدند، ردیفهای چهار یا پنج نفره، تا جایی که عرض جاده اجازه میداد.
میلارد متوجه شد، پس به سرعتی که میتوانست، از درخت پایین آمد، سه مرد را که میشناخت به پیش خود صدا زد و با آنها از سر مزارع و از کنار قافله راهیان، خود را به نوک این قافله رساند. در اینجا با همراهان خود راه آنها را بست و کوشید مجابشان کند که به رهبر و اسلحه نیاز دارند. اما هیچ گوشی بدهکار نبود. حال صدای او هم طنین صدای هر آن کسی را داشت که بر آن میشد این لشکر آهنین را متوقف کند. توده او را به کنار زد، سر کوچک این چهار مرد را در خود غرق کرد و میلارد و افرادش را با خود کشاند و رو به پایین دست جاده برد. رهبری ناپیدا آنها را هدایت میکرد، پرچمی ناپیدا در فراپیششان میرفت، درفش پهناوری در باد سینه میافراخت که پرچمداری غولآسا از پیشاپیش آنها میبردش. پرچمی خونرنگ را در باد گشوده بودند، درفش پهناور جنگ در راه آزادی را که با تندی ارغوان خود پیش روی آنها در افق مغربی به مانند سپیده روزی نو سوسو میزد. با هم برادرانی بیشمار شده بودند، شور حس لحظه پیوندشان داده بود. زن و مرد همدوش هم، کارگر، دانشجو، خردهوکیل با یقهی سفید و جورابهای سر زانوی نشان سانسکلوتها، خانمهای مجلسی، زنهای ماهیفروش، مادرانی بچهبغل، سربازانی که سرنیزههاشان را مانند سرکردهای بالای توده تاب میدادند، پینهدوزانی با پیشبندهای چرمین، خیاط، قهوهخانهچی، گدا، ولگردهای ژندهپوش حاشیه شهری در کاروانی بیانتها.
برهنهسر رو به پاییندست جاده میآمدند، سرودخوان و با دستمالهایی سرخرنگ بر نوک عصاهاشان. رنجشان اصالت یافته بود، دردهاشان از یادرفته و در وجودشان انسان از نو بیدار شده بود. و این شامگاهی بود که برده، که غلام هزارهها زنجیرهای خود را فرو میریخت، در پیش آفتاب شامگاهی سر خود را بالا میگرفت و پرومتهی نویی بود که آتش نو در دستهای خود میآورد. اینان اسلحهای با خود نداشتند، اما از این چه باک؟ اینان فرماندهی نداشتند، اما از این چه بیم؟ رنجها کجا رفته بودند، و گرسنگی هم؟
آفتاب شامگاهی بر چهره و سرهاشان میتابید و بر پیشانیشان رؤیای جاوید بزرگی را فروزان میکرد. هزاران سر در فرسنگها درازنای جاده دریایی از این فروزش بود، دریایی جاوید. قلبهاشان که در مه تیرهی پاییزی، در زیر خاکستر مشقت و زحمت دفن شده بود، از نو سوزش گرفت، گفتی در این سرخی شامگاهی شعله برداشته بود.
در این راه دستهاشان را بههم داده بودند، یکدیگر را در آغوش میگرفتند، رنجشان بیهوده نبود. همه میدانستند که سالهای درد سپری شده است. قلبهاشان آهسته میلرزید. آهنگی جاویدان آسمان و آبی و ارغوان آن را آکنده بود. مشعلی جاوید میسوخت، و آفتاب از پیشاپیش آنها میرفت، آفتاب شامگاهی که در جنگلها شعلهها میانداخت، آسمان را غرق آتش میکرد؛ و بهمانند کشتیهایی خدایی که خدمهاش جانهایی آزاد باشند، کپههای بزرگ ابر در بادی تند از پیشاپیش آنها میرفت.
نیز صنوبرهای تناور کنار جاده همچون شمعدانهایی بزرگ میدرخشیدند، هر درخت شعلهای زرین بود بر سر جاده پیروزیشان.
گئورگ هایم (۳۰ اکتبر ۱۸۸۷ – ۱۶ ژانویه ۱۹۱۲) نویسنده و شاعر آلمانی تبار
شرق