این مقاله را به اشتراک بگذارید
صد سال پس از انقلاب اکتبر در گفتوگو با انزو تراورسو، متفکر ایتالیایی
چپ تاریخی از شکستهای متوالی است
ترجمه: رحمان بوذری
انزو تراورسو دو کتاب پشتسرهم منتشر کرده که خودش آن را یک تابلوی نقاشی دو لته مینامد. در کتاب «چهرههای جدید فاشیسم» این مورخ تعریف خود را از مفهوم «پسا فاشیسم» ارائه میدهد. او میکوشد از سرشت همچنان متغیر جریانهای پوپولیستی و بیگانههراس جدید، از لوپن تا ترامپ، پرده بردارد. او در کتاب «ماخولیای چپگرایانه: مارکسیسم، تاریخ و خاطره» (دانشگاه کلمبیا، ژانویه ٢٠١٧) توضیح میدهد چرا چپ باید به ماخولیای ذاتی خود متوسل شود، نیرویی که امکان میدهد چپ دوباره احیا شود. انزو تراورسو، مبارز چپگرای افراطی سابق در ایتالیا به دنیا آمده و در فرانسه کار دانشگاهی کرده و اکنون استاد دانشگاه کرنل آمریکاست. او شور سیاسی فعلی در فرانسه را در بطن مناقشات جهانی قرار میدهد، از بازسازی دوباره چپ تا وسوسه پوپولیستی. آنچه در ادامه میآید برگرفته از دو مصاحبه اخیر اوست که در سایت ورسو منتشر شده است.
تحلیل شما از رقابتهای مقدماتی چپها در فرانسه چیست؟ رقابتهای مقدماتی حزب سوسیالیست برای انتخاب نامزد ریاستجمهوری فرانسه؟
بعید میدانم احیای چپ فرانسه از دل حزب سوسیالیست در بیاید. راستش این در مورد ظهور جرمی کوربین و برنی سندرز درست است: جنبشهایی بیرون از انداموارههای سنتی سیاسی صرفا از این احزاب به نفع خودشان استفاده کردند. در ایالات متحده یک گرایش روبهرشد که علیالخصوص در جنبش اشغال تجسد و تبلور یافت رقابتهای مقدماتی حزب دموکرات را مال خود کرد و با رأیدادن به سندرز خود را به صحنه آورد… ولی چند ماه بعد انرژی سیاسی خود را در دفاع از هیلاری کلینتون هدر نداد. در بریتانیای کبیر کوربین توانست توده جوانانی را که به حزب کارگر پیوسته بودند تا او را به ریاست انتخاب کنند گرد هم آورد، بدون هیچ توهمی نسبت به خود این حزب. این یکی از ویژگیهای جنبشهای چپگرایانه جدید است: دیگر به حزب اعتقادی ندارند ولی از آن «استفاده» خودشان را میکنند.
سندرز و کوربین تجسم جنبش پویایی بودند که بیرون از حزب ظهور کرد. ولی در مورد حزب سوسیالیست فرانسه من چنین چیزی نمیبینم. پیروزی محتمل بنوا آمون، نامزد جناح چپ، در رقابتهای مقدماتی رخوت بقایای این حزب را نشان میدهد؛ آینهای است از نوعی جابجایی در توازن درونی آن نه نشانهای از احیای آن. اگر آمون نامزد نهایی باشد بین نولیبرالیسم امانوئل ماکرون و نولیبرالیسمستیزی ژان لوک ملانشون گیر میکند، ملانشون قطعا در مخالفت چپگرایانه با اولاند از اعتبار بیشتری برخوردار است.
آیا برای ساختن یک بدیل همین کافی است؟ آیا باید انتظار چیز دیگری از چپ داشته باشیم؟
هم در اروپا و هم در آمریکا چپ با نوعی جابجایی تاریخی روبهروست. چرخهای که با انقلاب روسیه شروع شد در ١٩٨٩ به پایان رسید و اثرات تهکشیدن آن هم امروز آشکار میشود. چپ با ابزارهایی که از قرن بیستم به ارث برده با جهان کاملا جدیدی طرف است. الگویی که انقلاب روسیه به دست میداد و در کل قرن پیش غالب بود دیگر به کار نمیآید. سوسیال دموکراسی هم که کاری نمیکند جز اداره پسرفت اجتماعی. فروپاشی کمونیسم فرایند انتقال خاطره را در میان چپگرایان از کار انداخت و فرهنگ چپ به بحران برخورد. نهتنها جنبشهای جدیدی مثل پودموس، سیریزا، خشمگینان، اشغال والاستریت و شبخیزان در جهانی بدون نوعی «افق انتظار» (عبارت راینهارت کوزلک، مورخ آلمانی) ظهور میکنند، و نهتنها عاجز از معطوفکردن ایدههای خود به آیندهاند، بلکه در ضمن یتیماند: نمیتوانند خود را در یک پیوستار تاریخی جا دهند.
پس ١٩٨٩ خاطره انقلاب روسیه را زدود ولی در ضمن خاطره الگوهای ممکن دیگر را نیز: کمون پاریس، جنگ داخلی اسپانیا…
پایان سوسیالیسم واقعا موجود در برهه کوتاهی توهم نوعی رهایی به چپها داد. اندک زمانی باور کردیم بار سنگینی از دوشمان برداشته شده و یک سوسیالیسم متفاوت امکانپذیر است. در واقعیت شکستن کشتی کمونیسم شورایی همراه با خود مجموعه کاملی از جریانهای بدعتگذار را غرق کرد: مخالفان استالینیسم، اختیارگرایان… بدینترتیب تاریخ کمونیسم به جنبه تمامیتخواهانه آن تقلیل یافت.
شما مینویسید: «فرهنگ چپ از درون تهی، ناب و ساده شده است»…
چپ قادر نبود خود را از نو ابداع کند. با این همه، شروع کردیم به یافتن منظری جدید نسبت به برخی عناصر گذشته. به کمون پاریس اشاره کردید. کمون یک قرن تمام به یک تمثال بدل شده بود، مرحله نخست جنبشی که به انقلابهای روسیه، چین و بعد کوبا منتهی شد. امروز آن را در نور متفاوتی دوباره کشف میکنیم: تاریخ کمون تاریخی از خودگردانی است که نهایتا نزدیک به جنبشهای چپ امروزی است. کمونارها نه کارگران کارخانه رنو در بیانکور بلکه کارگران، صنعتگران و فرودستان بیثبات و متزلزلی بودند که شامل بسیاری از هنرمندان و روشنفکران بوهمی نیز میشدند. نوعی نمای ناهمگن از کلیت جامعه که قابل قیاس است با فرایند درهمکوبیدن جوانان جامعه امروز که خود را بسیج میکنند.
ولی کمون در ضمن یک شکست بود. آیا چپ میتواند هیچوقت از چیزی غیر از ناکامی الهام بگیرد؟
ولی چپ تاریخی از شکستهای متوالی است. حتی وقتی انقلابیون کوشیدهاند اصحاب قدرت مستقر را سرنگون کنند اوضاع معمولا همیشه بد پیش رفته است… به همین جهت است که ماخولیا جنبهای بنیادین از فرهنگ چپ است. دید دیالکتیکی به تاریخ تا مدتها این قضیه را پس میزد: شکستها هرقدر هم دردناک هرگز این ایده را زیر سؤال نمیبردند که سوسیالیسم افق ناگزیر است. تاریخ مال ما بود. به ما امکان میداد از شکستها عبور کنیم. امروز این ذخایر مبارزاتی ته کشیدهاند و ماخولیای چپگرایانه دوباره بر آفتاب میافتد. این یک سنت مکتوم است که آن را نقدا در خاطرات لوییز میشل، نوشتههای رزا لوکزامبورگ در آستانه وقوع قتلش، یا در نقاشی «خاکسپاری در ارنان» گوستاو کوربه (برقراری شباهت خارقالعاده با انقلابهای ١٨۴٨ از طریق تشییع جنازه) مییابیم. یکجور ماخولیای تسلابخش بود، سوای از امید، که حتی میتوانست باورهای آنها را راسختر کند.
چطور ممکن است این ماخولیا نه فقط منبعی برای کنارهگیری و عزلتگزینی بلکه الهامبخش باشد؟
یک دید فرویدی به ماخولیا هست که ما اغلب آن را سادهسازی میکنیم. ماخولیا را نوعی داغدیدگی بیمارگون قلمداد میکنیم، نوعی ناتوانی در قطع تعلق از ابژه محبوب و ازدسترفته، و مانعی برای ادامهدادن و پیشرفتن. بر عکس، به نظرم ماخولیا میتواند شکلی از مقاومت باشد که حساسیت انعکاسی به آن خوراک میرساند. از منظر کوزلک، تاریخی که مغلوبان مینویسند تاریخی انتقادی است در تقابل با تاریخ توجیهگر فاتحان. ماخولیا منبع دانش، فهم و مداخله در حال حاضر است. گاه در میان چپگرایان گرایشی هست به گفتن اینکه «ما باید همه چیز را از نو آغاز کنیم». این نبود حافظه تاریخی ما را تضعیف میکند. ابداع سوسیالیسم در قرن نوزدهم یک چیز بود و بازابداع آن در ابتدای قرن بیستویکم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، چیزی دیگر است.
و جنبشهای چپگرای جدید نمیکوشند به هم بپیوندند.
تلاقی جنبشها معمولا از طریق سازوکارهای سیاسی برقرار میشد. در سال ١٩۶٨ نوعی بههمپیوستگی عینی میان سنگربندیهای پاریس، بهار پراگ و حملات ویتکنگها (حمله عید تیت) وجود داشت، حتی با اینکه عاملان این جنبشها هیچ تجربهای از صحبت با هم نداشتند. امروز فعالان سیاسی در قاهره، استانبول و نیویورک میتوانند با هم تبادل نظر داشته باشند و بهطور خودجوش این کار را میکنند. ولی امروز در قیاس با ١٩۶٨ تفاوت فرهنگی زیاد است… در دهه ١٩۶٠ یک تفکر انتقادی مشترک به مبارزات اجتماعی خوراک میرساند. نوشتههای سارتر در آسیا و آفریقا خوانده میشد. امروز نام چهرههای انتقادی برجسته مطالعات پسااستعماری معنایی برای فعالان بهار عرب ندارد. بازابداع تاروپودی که نوعی فرهنگ بدیل را در سرتاسر جهان به هم ببافد کار آسانی نیست.
احزاب راست افراطی بهخوبی میدانند چطور پیروز شوند. شما آنها را تحت عنوان «پسافاشیسم» دستهبندی کردید. چرا؟
مفهوم «پسافاشیسم» درصدد درک فرایند دوران گذار است. به ما کمک میکند نیروهای راستگرای جدید زمان خود را تحلیل کنیم، نیروهایی که پدیدهای ناهمگن و متحرک و در حال دگرگونیاند. برخی از این نیروها مصداق نئوفاشیسماند مثل حزب یوبیک در مجارستان یا فجر طلایی در یونان؛ برخی دیگر مثل جبهه ملی فرانسه شروع به دگردیسی کردهاند. بیشتر این احزاب یک قالب تاریخی فاشیستی دارند. به نظرم این در مورد جبهه ملی اولیه صادق است. ولی الان دیگر نمیتوان به جبهه ملی کنونی اتهام فاشیسم زد؛ لفاظیهای رئیس آن جمهوریخواهانه شده. ترامپ یک رئیس پسافاشیست است بدون فاشیسم. او نمونه آرمانی شخصیت اقتدارگراست که آدورنو آن را در ١٩۵٠ تعریف میکند. خیلی از حرفهای عمومی او البته یادآور سامیستیزی فاشیستی است: فضایل مردم ریشهدوانده در یک قلمرو در تقابل با نخبگان بیریشه، روشنفکر، جهانوطن و یهودی (سرمایه والاستریت، رسانههای نیویورک، سیاستمداران فاسد واشنگتن). ولی پروژه او کاملا بینسبت با دولتگرایی و کشورگشایی احزاب راست افراطی دهه ١٩٣٠ است. از همه مهمتر هیچ جنبش فاشیستی پشت سر او نیست.
چرا از جنبشهای پوپولیستی حرف نزنیم؟
من خیلی در استفاده از مفهوم «پوپولیسم» احتیاط میکنم – که مراد از آن شکلی از سیاستستیزی است – چون استفاده مشترک از این اصطلاح ایدئولوژیهای سیاسی متضاد را در خود جمع میکند. نزد اغلب تحلیلگران هم «جنبش پنجستاره» بپه گریلو [کمدین و فعال سیاسی ایتالیایی] و هم لیگ شمال در ایتالیا، هم مارین لوپن و هم ژانلوک ملانشون در فرانسه، هم ترامپ و هم سندرز در آمریکا، همه پوپولیست محسوب میشوند.
جنبش پودموس هویت خود را با واژه «پوپولیسم» تعیین میکند…
در کشورهای اسپانیولیزبان «پوپولیسم»که برگرفته از تاریخ چپ آمریکای لاتین است معنای متفاوتی به خود میگیرد: معنای ادغام مجدد طبقات اجتماعی مردمی درون آن نظام سیاسی که حذفشان کرده است. از منظر پودموس، پوپولیسم امکان غلبه بر تفکیک ازمدافتاده چپ و راست را به ایشان میدهد. این واژه را نمیتوان به همین نحو در جاهای دیگر اروپا به کار برد. پوپولیسم جنبشهای پسافاشیستی در حقیقت درصدد گردآوردن تودهها در تقابل با نخبگان است ولی بر پایه حذف: حذف اقلیتهای مهاجر. این یعنی گردهمآوردن مردم با حذف بخشی از مردم.
واژه «پوپولیسم» بیشتر ناظر به چه کسی است؟ به کسانی که از این واژه استفاده میکنند [مثل رسانهها و منتقدان] یا به کسانی که این واژه آنها را مینامد؟ [مثل پوپولیستها]
در غرب مفهوم «پوپولیسم» بیشتر ناظر به کسانی است که از آن استفاده میکنند تا کسانی که این واژه بر ایشان اطلاق میشود. این سلاحی است که احزاب حکومتی و رسانههای حامی ایشان به کار میبرند تا همه نقدها را لکهدار کنند؛ نقد پوپولیستیبودن لایحه الخمری [که اعتراضات شبخیزان در پاسخ به آن پاگرفت]، نقد پوپولیستیبودن سیاستهای اقتصادی اروپا … مفهوم توتالیتاریسم نیز به همینمنظور به کار میرفت، هم معرف کمونیسم بود و هم فاشیسم تا همه شکلهای لیبرالیسمستیزی را در بر بگیرد. ولی این یعنی هر چیزی فراتر از هنجار تثبیتشده نظم سیاسی و اجتماعی مساوی پوپولیسم است. این استفادهای خطرناک و ابزاری از پوپولیسم است.
این کلکی است که میخواهد از هر پرسشی درباره علل پوپولیسم طفره برود. چرا جنبشهایی که از عوامفریبی و دروغ بهره میگیرند به این سرعت شایع میشوند؟ اینها خلائی را اشغال میکنند که اصحاب قدرت ایجاد کردهاند. روند طرد سیاست در پایان قرن بیستم شروع شد، یعنی وقتی سیاست از جوهر ایدئولوژیکیاش تهی و به جای آن به مدیریت صاف و ساده قدرت بدل شد. این فرایند فروکاستن سیاست به «نابخردی» (impolitic) است. در این چند سال گذشته همه کشورهای اروپای غربی شاهد تغییر و تحولاتی در سطح دولت بودهاند، ولی هیچکدام از اینها، مثلا در زمینه خطمشی اقتصادی، فرقی با هم نداشتهاند. با این برداشت از سیاست فقط میتوان مخالفت کرد، و در غیاب «افق انتظار» و اتوپیاهای چپگرایانه احزاب پسافاشیست این فضا را اشغال کردهاند. اینها هم که تجربه زیادی در طرد و بیاعتنایی به نهادها دارند.
شما چنین نوشتهاید: در گفتار پسافاشیستی «هویت ملی» جای «ملت» را گرفته است.
ملت یک فرم تاریخی منسوخ است: امروز همه میتوانند جهانیشدن را تجربه کنند. در دوران فاشیسم، ملیگرایی تهاجمی بود و از طریق کشورگشایی نظامی و فتوحات ارضی و استعماری پیش میرفت. امروز نیروهای راست افراطی به تلویح درمییابند این گفتار تا چه حد مهجور است. هدف بیگانههراسی ایشان نه سایر ملتها بلکه اقلیتهایی است که بعد از دوران استعمار به وجود آمدهاند. در ضمن همه راستهای افراطی میپذیرند که نمیتوان به چارچوب ملت- دولت سابق بازگشت. بنابراین در سطح لفاظی حالا ملت در قالب «هویت ملی» از نو صورتبندی میشود.
شما میگویید یکی از خصایص پسافاشیسم این است که ما راه برونرفت از آن را نمیدانیم…
پسافاشیسم محتوای ایدئولوژیکی متغیر، بیثبات، و گاه متناقضی دارد… هنوز محتوای خود را بروز نداده. امروزه جبهه ملی فرانسه درصدد است خود را یک تغییر سیاسی «عادی» و یک دولت بدیل جلوه دهد تا یک نیروی خرابکار. ولی اگر همین فردا اتحادیه اروپا فروبپاشد، با بحران اقتصادی سرتاسر اروپا و در حیصوبیص بیثباتی سیاسی، احزاب پسافاشیست مثل جبهه ملی میتوانند رادیکال شوند، یا حتی ویژگیهای نئوفاشیستی اختیار کنند.
شما از «منظومه» جنبشها یا صورتبندیهای پسافاشیستی حرف میزنید. چه چیزی کل این منظومه را سر پا نگه میدارد و اجزای سازنده آن کداماند؟
من به این جهت از منظومه حرف میزنم که همه این جنبشها، صرفنظر از تفاوتهای بعضا فاحش، مجموعه ویژگیهای مشترکی دارند. این ویژگیها در درجه نخست شامل بیگانههراسی و اسلامهراسی است و بعد از آن نپذیرفتن جهانیشدن و رفتن به سوی سیاستهای حمایتی ملیگرا و واپسگرا. ولی به این معنا از یک منظومه پسافاشیستی حرف میزنم که این جنبشها، فارغ از وجه اشتراکشان، در ضمن قالبها و خاستگاههای بسیار متفاوتی دارند. برخی صورتبندیها به صراحت تاریخچه نئوفاشیستی دارند مثل حزب فجر طلایی در یونان، یا جنبشهایی که طی دو دهه گذشته در اروپای شرقی سر برآوردهاند که درصددند سنت ملیگرای دهه ١٩٣٠ را احیا کنند. بعضی از جنبشهای اروپای غربی مثل جبهه ملی خاستگاههای نئوفاشیستی دارند ولی میکوشند با تغییر گفتارشان پوست بیندازند؛ بعضی دیگر از جنبشهای اروپای غربی ریشههای متفاوتی دارند ولی در همین جهت حرکت میکنند، مثل لیگ شمال در ایتالیا، یوکیپ در بریتانیا، حزب آلترناتیو برای آلمان (AfD) … خب ترامپ هم نمونهای مشابه و قابل مقایسه است ولی برعکس جبهه ملی، لیگ شمال و حزب آلترناتیو برای آلمان با بخشی از سرمایه مالی پیوندهای عمیق دارد.
ولی میگویید اگر قرار باشد این «پسافاشیسم» در حال شکلگیری قدرت را تصاحب کند نتیجه آن قطعا اقتدارگرایی خواهد بود…
بیایید فرض کنیم مارین لوپن انتخابات ریاستجمهوری را ببرد. خب بعید است ولی با توجه به وضع راستگرایان و کاندیدایشان فرانسوا فیون نمیتوان بهطور پیشینی چنین فرضی را کنار گذاشت. اولین پیامد این است که اتحادیه اروپا منفجر خواهد شد. قطع به یقین شاهد یک بحران سیاسی و نیز اقتصادی در سطح قاره اروپا خواهیم بود، یورو هم توان مقاومت نخواهد داشت و الگوهای اجتماعی اتحادیه اروپا تکهتکه خواهد شد. ولی با این فروپاشی همه چیز ممکن است. هدف جبهه ملی تصاحب قدرت است نه کسب مشروعیت نهادی به سبک راستگرایان کلاسیک. خطر همینجاست. مفهوم پسافاشیسم متضمن نوعی دگرگونی است که هنوز کامل نشده: پیروزی لوپن امکان میدهد اوضاع در جهت دیگری پیش رود. ولی شکی نیست که پروژه جبهه ملی پروژهای اقتدارگراست: جمهوری خاصی که جبهه ملی نمایندهاش است همان جمهوری نیست که الان داریم، چون این حزب حق شهروندی و همه آزادیهای مدنی را زیرسؤال میبرد. در آنصورت نظام نهادی را در یک نظام ریاستی اقتدارگرا مستحیل خواهد کرد که معنایی ندارد جز تحدید جریانهای ضدقدرت، ولو اینکه بالکل متفاوت از فاشیسم دهه ١٩٣٠ باشد.
شرق
1 Comment
ناشناس
این آدم ها را باید برد موزه بابت تماشایشان پول گرفت!