این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره کتاب «مارش رادتسکی» نوشته یوزف روت
مارشی برای همه تاریخ
محمد قاسمزاده*
محمد همتی مترجمی است که در آرامش کار میکند و بدون هیچ هیاهویی که برخی بر سر کارهای دست دهم خود به راه میاندازند، کارهای جدی را با وسواس ترجمه میکند. یکی از این کتابها «مارش رادتسکی» است، نوشته یوزف روت، نویسنده کولیوار اتریشی که دوره خلاقه نویسندگیاش مصادف بود با سالهای حکومت رایش سوم و او با این بداقبالی روبهرو شد که از چندین جنبه رویاروی رایش قرار گرفت و این رویارویی منش کولیوار او را تشدید کرد. روت به نسل نویسندگانی تعلق دارد که هریک جنبههایی از فرهنگ و زندگی کشورهای آلمانیزبان را کاویدند و انحطاط و فروپاشی ارزشهایی را نشان داد که خود تمام و کمال در چهره رایش سوم نشان میدهد؛ نویسندگانی همچون توماس مان، ریلکه، کافکا، هرمان هسه و روبرت موزیل؛ فرهنگی که این نویسندگان تصویر میکنند، خود را نشان میداد و پوست میانداخت تا از دل آن ویرانهای به نام آلمان بیرون بیاید و به شناخت خود، از نو برخیزد و خود را بسازد.«مارش رادتسکی» همچنانکه مترجم در مقدمه جامع خود نشان میدهد، بهتعبیری رمان تاریخی است و به تعبیر دیگری نیست. رمان تاریخی است، چراکه به وقایع تاریخی و اجتماعی دوره خاصی میپردازد که هم به روزگار نویسنده نزدیک و هم بهلحاظ ورافتادن آن، دور به حساب میآید. رمان تاریخی به حساب نمیآید، چراکه بیشتر زندگی عادی مردم فرودست آن را میسازد و حتی آنجا که به شخصیتهای تاریخی میپردازد، از هرگونه استناد تاریخی خودداری میکند. اما اثری است که از زمان انتشار همواره توجه منتقدان بزرگ را برانگیخته است؛ از یکسو از این رمان (مارش رادتسکی، ترجمه محمد همتی، نشر نو) بهعنوان یکی از ده اثر برتر ادبیات آلمانی قرن بیستم به انتخاب منتقدان و نویسندگان و پژوهشگران ادبیات آلمانی نام برده میشود. از سوی دیگر، ماریو بارگاس یوسا نویسنده نوبلیست پرویی آن را بهترین رمان سیاسی خوانده و گفته در نگارش رمان مشهورش «سور بُز» از آن الهام گرفته است. نادین گوردیمر نویسنده نوبلیست آفریقایی، «مارش رادتسکی» را اثری یکتا برمیشمرد که به زیبایی هرچه تمامتر به پایان میرسد. و میگوید: «وحدت بلاغی و تکنیکی در این شاهکار یوزف روت با واسطه قوه تخیلش به دست میآید» که والتر بنیامین نیز در اینباره میگوید: «تخیل قلمروی پهناور و بیپایانی است به مانند بالهای پروانهای که در دم بسته و کوچک است، اما به هنگام پرواز گسترده میشود و فضایی بیکران را پوشش میدهد.» هرمان هسه نویسنده برجسته آلمانی نیز درباره این رمان میگوید: «روت در این رمان با بیطرفی استادانه و تحسینبرانگیزی، شخصیتهایش را به خود وامیگذارد تا قدمزنان چون عروسکهای خیمهشببازی راه سقوطشان را در پیش بگیرند.» و گئورگ لوکاچ مقالهای در ستایش آن مینویسد، اما در کتاب مشهورش، «رمان تاریخی» نامی از آن به میان نمیآورد. اینکه چرا لوکاچ نام او را از قلم میاندازد، برای آن دلایل مختلفی ذکر کردهاند که عمدهترین آن دوری دیدگاه سیاسی روت از نظرگاه مارکسیستی لوکاچ است که در آن زمان، بیش از هر دوره زندگیاش به عقاید لنین در باب ادبیات و فرهنگ نزدیک بود. روت، کافکا را ستایش میکرد و لوکاچ در همان زمان این نویسنده چکِ آلمانیزبان را بهعنوان آوانگاردی منحط میشناخت.
روت روایتگری چیرهدست است و چه در کتاب و چه بیرون از آن، در مصاحبهها و یادداشتهایش نقطه اتکایی برای خواننده باقی نمیگذارد تا او در برداشت خود از وقایع کتاب و احیانا تطبیق آن با تاریخ، آزاد باشد. هرچند گاه در مقدمه یا یادداشتی دیدگاه خود نسبت به تاریخ را بیان میکند؛ اینکه چگونه سرزمین پدریاش، بیرحمانه نابود میشود و او با این همه، عاشق این سرزمین است، چراکه اجازه میدهد که همزمان هم اتریشی و آلمانی باشد و هم جهانوطن. اینجا نگاه تاریخی روت کمی میلغزد. آیا این جهانوطنی، دستاوردی است برای تمام تمام اقوام زیر سلطه امپراتوری اتریش- مجارستان یا تنها آلمانیها و اتریشیها از آن بهره میبرند و سوال دیگری که مطرح میشود، اینکه فضای ملیگرایی حاکم آلمان که اثرات مخرب آن طی دو جنگ بزرگ جهانی چهره جهان را دگرگون کرد و هنوز نشانههای آن به چشم میآید، تا چه حد با این جهانوطنی سازگار است؟
با تمام این احوال رمان «مارش رادتسکی» شاهکار یوزف روت، اثری است خواندنی، بهویژه برای نویسندگان ایرانی که چگونه میتوان با تاریخ روبهرو شد و آن را به سمت ادبیات برد: «صدای ناقوس ساعت هفت از یکی از برجها شنیده شد. آفتاب داشت به تپهها نزدیکتر میشد. تپههایی که اکنون با آبی آسمان همرنگتر شده بودند و دیگر به سختی میشد میان آنها و ابرها فرقی گذاشت. از درختان حاشیه جاده عطری شیرین به مشام میرسید. باد عصرگاهی علفهای کوتاه دامنه مرغزار دو سوی جاده را شانه میزد؛ و میشد دید که چه لرزان زیر دستان نادیدنی و آرام و بزرگش موج برمیداشتند. قورباغهها در دوردست قورقور میکردند. زنی جوان از پنجره باز یکی از کلبههای زرد پررنگ و کوچک حومه شهر به خیابانی زل زده بود. با اینکه کارل یوزف هرگز اورا ندیده بود، سلامی سنگین و سراپا احترام به او کرد. زن با اندکی اکراه به نشانه تشکر سرجنباند. به نظرش آمد که تازه پس از آن سلام با خانم «اسلاما» وداع کرده بود. زن، غریب و آشنا، چون قرارگاهی مرزی، میان عشق و زندگی ایستاده بود. پس از سلامدادن به او احساس کرد از نو به زندگی بازگشته است. بر شتاب گامهایش افزود. راس ساعت یکربع به هشت به خانه رسید و بازگشتش را مردانه و بیرمق و کوتاه و قاطعانه به پدر اعلام کرد.»
* داستاننویس. از آثار چیدن باد (برنده جایزه مهرگان ادب برای بهترین رمان سال)
آرمان