این مقاله را به اشتراک بگذارید
«شب ظلمانی یلدا»
اثر رضا جولایی / نشر چشمه
هجوم جماعت آغاز شد. خدمه سوار بر چند گاری شده و حرکت کرده بودند. صاحبمنصب جوان سوار بر آخرین گاری بود و قرابینش را بهسوی ما قراول رفته بود که پیش نیایید و الا هلاکتان میکنم. مشتی به دنبال او دویدند. یکی از آنان را گلولهای بر زمین غلتاند و دیگری با ضربه شمشیرش از پا درآمد. گاریها سرعت میگرفتند. دو کوبش پیاپی زمین را لرزاند. دیواری فرو ریخت. هرکس به سویی میدوید. زخمیهای نیمهجان و معلولین خود را کشانکشان بیرون کشیده بودند. چند اسب شیههکشان دور خود میچرخیدند. به دنبال یکی از آنها دویدم و دهانهاش را گرفتم. اسبِ رمیده از حرکت نایستاد و مرا با خود کشید. بر دهانهاش آویزان بودم. با تقلا پا در رکاب کردم. درد امانم را برید اما وحشت جاماندن بر آن فائق آمد. خود را بر روی اسب کشاندم. یک نفر پیش آمد تا دهانه اسب را بگیرد، با لگد او را دور کردم. دو نفر دیگر راه بر اسبم بستند که به میان آنان تاختم، هریک از سویی گریختند. آن لحظه تنها در فکر نجات خود بودم. آنان دشمنان من بودند و قصد آن را داشتند تا مرا از زندگی جدا کنند و چه خوشباور است انسان که باور ندارد گریزی نیست.
قصد تاخت داشتم که مرد یکپا را دیدم که بر روی برفها نیمخیز شده مرا مینگرد، وقتی از پیش روی او میگذشتم، هیچ نگفت. تنها نگاه بر من داشت. دوباره دهانه کشیدم و بازگشتم. او را با زحمت بر پشت خود کشاندم و رکاب کشیدم. بهسرعت میتاختم. مرد سر بر پشت من نهاده بود و میگریست. رهایی از وحشت بود یا نشانه امتنان؛ نپرسیدم. در میان کورهراهی که از حرکت گاریها برجا مانده بود میتاختیم. برف مبدل به کولاک شده راه بر ما میبست. از درد و سرما سختتر، ناامیدی بود. رمق رفته از تن میل به زندگی را برده بود. مرد یکپا مرا به نام میخواند.
فریاد میزد: «قصد همراهبردن مرا نداشتی؟»
خندیدم: «میخواستم خدمتی کرده باشم تا زودتر راحت شوی. حال به خیال آنکه در حقت محبت کردهام زنده میمانی و زجر فراوان میکشی و در آخر باز هم مرگ است.»