این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک رمان پلیسی ایرانی
مشروطهچیهای سرخورده
سومین اثر داستانی رضیه انصاری با عنوان «زنی با سنجاق مروارینشان» که از طرف نشر چشمه منتشر شده، داستانی است جنایی که وقایع آن در تهران اوایل قرن چهاردهم خورشیدی میگذرد. یعنی همان سالهایی که رضاخان در حال قدرتگرفتن است و آزادیخواهان از فرجام مشروطه ناامید شدهاند. داستان با پیداشدن جنازه یک بازاری متمول به نام صفاءالدین در خانهاش آغاز میشود. میرزاعماد که کارآگاه نظمیه است، مسوول پیگیری ماجرا میشود. ظاهر امر طوری نشان میدهد که صفاءالدین خودکشی کرده اما چیزهایی در این میان مشکوک است و میرزاعماد حین تجسس گوشههای پنهان ماجرا را کشف میکند. رمان ضمن بازگویی این داستان جنایی تصویری از اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران در سالهای اول قدرتگرفتن پهلوی اول را نیز به دست میدهد و زمانهای را ترسیم میکند که روشنفکران و آزادیخواهان به سرخوردگی رسیدهاند. میرزاعمادِ کارآگاه نیز یکی از همین سرخوردگانِ آزادیخواه است. او که با ایرجمیرزا و عارف قزوینی هم دوستی دارد در صحبت با آنها از اوضاع نهچندان روبهراه کشور میگوید و میشنود و خود ماجرای جنایی رمان نیز گوشههایی از آن سالهای تیره را آشکار میکند. سالهایی که ترس، نگرانی و سرخوردگی بر همهجا حکمفرماست گرچه آزادیخواهان همچنان بهطور مخفیانه به فعالیتهایی دست میزنند و میکوشند آرمانهای مشروطه را زنده نگه دارند. آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «در متن گزارش، به مواردی از قبیل تناسب وزن بدن با فشار واردشده بر دور گردن، محققنشدن علایم منازعه بر دست و پاها و زیر ناخنها، و یافتنشدن الیاف پنبه یا پارچه در دهان و بینی متوفا اشاره شده بود. سپس در تشریح جسد، به سیاهی خون و سیالبودن آن، خونمردگی در پردههای پیرامون شُش و دل و لوله گوارشی پرداخته بودند که نشان میداد خفگی از نوع دارآویختگی است. گزارش ساعت مرگ را از روی تغییرات بافتها و میزان سختی عضلات و امتحان محتوای معده متوفا و میزان عفونتش، قریب به یک ساعت قبل از ظهر اعلام کرده و ارتکاب هرگونه جنایت را نفی کرده بود. گواهی مرگ که پروانه دفن نیز بهشمار میرفت، به گزارش الحاق شده بود. اما هنوز کسی از قوم و خویشانش ظاهر نشده بود تا نظمیه پروانه دفن را تسلیم او کند. آیا خبر از واقعه داشتند؟ این عاشق دلشکسته و مشروطهچیِ سرخورده را چه کسی به خاک پاک وطن میسپرد؟ … میرزا با آنکه حالش زیاد مساعد نبود و در بدنش احساس تب میکرد، دماغ رفتن به خانه نداشت. بعد از کمی قدمزدن اطراف ارگ، هم ذهنش از افکار پریشان خالی میشد، هم خستگی موجب میشد بهمحض رسیدن به خانه و صرف غذایی سبک، زود به رختخواب برود. چند سال پیشتر که از فرنگ برگشته بود، بهمحض رسیدن به وطن دو سه روزی تب کرد. تب متصل بود و حکیم را که بر بالینش حاضر کردند، تصور حصبه یا مالاریا داشت. تب میآمد، دو سه روزی تداوم داشت، یک روز فرجه میداد و مجددا شدت میگرفت. بههرروی، مرض هرچه بود، دور خود را زد و تمام شد. حکیم هم برای تغییر وضع زندگی، مدت کوتاهی استراحت در شمیران تجویز کرد و میرزا در آستانه تابستان، یکی دو هفتهای را در باغ اجارهای تقریبا بزرگی در دزاشوب گذراند…»