این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از «زمستان سخت»
نوشته اسماعیل کاداره
بن با خود تکرار کرد، همه ما یک ستاره روی پیشانیمان داریم. سپس یکباره در خیال به خیابان دیبرا در زیر باران برگشت. دختر. تابلوهای نورانی مغازهها. پس از آن به یاد سنگنوشتههای مرمری آمفیتئاتر تازه از زیر خاکدرآمده و نیز به یاد مرداب نزدیک سربازخانه افتاد. اندیشید: بنویس استروگوس! سرباز لژیون رومی، بنویس استروگوس! آرباآن استروگ، سرباز نورمان. بن عسکر، سرباز ترک. خسته از پاشالیمان برمیگشت. در خیابان دیبرا، در آن بار کوچک، او را میبوسیدند، ذلهاش میکردند، از او میپرسیدند: چی میخوری؟ میگفت خیلی خستهام، فقط یک قهوه غلیظ میخواهم. اکنون در سراسر زمینهای پیرامون پایگاه، جوجهتیغیها با مارها جفتگیری میکردند. موسیقی نواخته میشد. سیمهای خادار به سردی در زیر باران امتداد مییافت. بلول گژونومادهی روستایی، شنلش را محتاطانه روی زوجهای جوان میانداخت. مرغان دریایی مرده، روی گور پاشای پیر میافتادند. تکرار کرد: خیلی خستهام، از پاشالیمان میآیم. اینها رفقای مناند. اولین تختخواب دست راست، دومین، سومین، و این ردیف تختخوابهای دست چپ. همه با یک ستاره بر پیشانی. و این هم سنگ گور من: «آربن استروگا، به سال ۱۹۶۱ در پاشالیمان در راه میهن کشته شد.» موسیقی. خاطره ایریس. برای همیشه.