این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر رمان «آشفتگی»
توماس برنهارد
با همان تنهایان
«بیستوششمین روز ماه بود که پدرم، راس ساعت دو بامداد، با اتومبیل به سمت زالا حرکت کرد تا به دیدن یک معلم مدرسه برود. معلم را در حال احتضار یافت و با مرگ او بیدرنگ برای معاینه کودکی راهی هولبرگ شد که اوائل بهار درون لگن پر از آب جوش خوکدانی افتاده بود و حالا هفتهها میشد که پس از مرخصی از بیمارستان دوباره به خانه نزد والدینش برگشته بود. پدرم که از کودک خوشش میآمد بدون هیچ معطلی به سراغ او رفت. والدین کودک آدمهای سادهای بودند، پدرش در کفلاخ در معدن کار میکرد و مادرش در فویتسبرگ در خانه یک قصاب خدمتکار بود، کودک اما تمام روز تنها نمیماند و یکی از خالههایش به او رسیدگی میکرد. آن روز پدرم وضع کودک را دقیقتر از همیشه توصیف کرد و گفت نگران این است که او زیاد زنده نماند. اطمینان داشت که کودک از این زمستان جان سالم بهدر نمیبرد. به همین خاطر قصد داشت در هر فرصتی که بشود به کودک سر بزند.» «آشفتگی» توماس برنهارد اینطور شروع میشود. این کتاب دومین رمان برنهارد و از جمله آثار مهم او بهشمار میرود و اولین اثری است که از برنهارد به انگلیسی ترجمه شده و او را به مخاطبان غیرآلمانیزبان معرفی کرد.
نیکولاس توماس برنهارد از نویسندگان شناختهشده قرن بیستم آلمانیزبان بهشمار میرود. او از برجستهترین نویسندگان آلمانیزبان بعد از جنگ و از تحسینشدهترین نویسندههای نسل خود است. توماس برنهارد فرزند ازدواجی غیرقانونی بود و کودکی و جوانی سختی را پشتسر گذاشت. مادرش که از او بیزار بود رهایش کرد و بیماری چندبار او را تا پای مرگ برد و در آخر پدربزرگش که بسیار دوستش میداشت به دلیل تشخیص نادرست پزشکان مرد. همین پدربزرگ بود که برنهارد را با موسیقی، ادبیات و متفکرانی چون شوپنهاور، پاسکال و کانت آشنا کرد. توماس جوان نخست در زمینه موسیقی تحصیل میکرد، اما وضعیت جسمانی نامناسبش او را از ادامه این کار بازداشت.
توماس برنهارد در اوایل دهه پنجاه به کار روزنامهنگاری پرداخت تا اینکه در سال ١٩۵٧ با انتشار اولین دفتر از اشعارش فعالیت خود را در زمینه سرودن شعر و نمایشنامهنویسی و داستاننویسی شروع کرد. اولین رمان تحسینشده برنهارد با عنوان «یخبندان» در سال ١٩۶٣ بهچاپ رسید و این شروع بیستوپنج سال نوشتن بیوقفه او بود. در ابتدای رمان آشفتگی، درباره داستانهای برنهارد آمده: «برنهارد از تنهایی، حقارت، ناتوانی، بیماری، جنون و مرگ مینوشت و شاید تنها چیزی که خودش را از جنون و خودکشی بازمیداشت همین نوشتن و بازنوشتن بود. اما او فقط از سیاهی نمیگفت؛ آثار اصلی برنهارد تاکیدی مدام بر زشتی بیاندازه زندگی را با تصریحی به همان اندازه قاطعانه، هرچند ضمنی، بر زیبایی بیپایان زندگی تلفیق میکند. جهان برای او زبالهدانی است که درعینحال ظریفترین و زیباترین اشکال را در خود دارد، البته به این شرط که صرفا بدان نگاهی گذرا نیندازیم و چشمانمان برای این مشاهده جدی و دقیق آماده باشد. او این زبالهدان را زیرورو میکند. سیاهیها و پلیدیهای آن را پیش چشمانمان میآورد. در اشیاء و موقعیتها و آدمهای مختلف، از زوایای مختلف، بارهاوبارها؛ تکرار تا حد عریانشدن. میگذارد تا بوی تعفن این زبالهدان فریبنده به مشاممان برسد. متن برنهارد رسوا میکند، بیش و پیش از همه خودیها را. داستانها را اغلب از دهان راوی اولشخص و از خلال روایتها و نقلقولهایی دستچندم میشنویم؛ صداها در هم میدود و به شکلی هذیانگونه تکرار میشود. جملات طولانی و تودرتو، گسستهای ناگهانی و تغییر ضربآهنگ کلام نفس خواننده را میگیرد و قاطعیت مکرر قیود همه، هیچ، طبیعتا، همیشه، مدام و… او را عاصی میکند تا یک لحظه آرام نگیرد و با داستان همراه شود.» برنهارد در خارج از آلمان با همین رمان «آشفتگی» مشهور شد. تقریبا تمامی مشخصات سبک نوشتاری برنهارد را میتوان در این کتاب (و بهخصوص در نیمه دوم آن) سراغ گرفت. «از حیث مضمون نیز همینطور است؛ آشفتگی روایتگر داستان انسانهایی است که در کنار هم اما تنهایند. انسانهایی که اسیر سرنوشت شومشان شدهاند؛ بلاهت، ناتوانی، استیصال، آشفتگی و جنون. اوج این آشفتگی را در نیمه دوم کتاب میبینیم، در یک تکگویی نفسگیر صدصفحهای. در این بخش، راوی خود را در قیدوبند مطلق گرامر محدود نمیسازد؛ طوری به گفتوگو میپردازد که گویی دارد تکگویی انجام میدهد و طوری با خودش حرف میزند که انگار در حال گفتوگو با یک مخاطب است؛ گاه واژهها را در معنایی متفاوت به کار میبرد و مفاهیمی نو خلق میکند، چیزی میگوید اما چیز دیگری مدنظرش است، مرزهای خیال و واقعیت را کمرنگ میکند، دیگر مرزی وجود ندارد، گوریدگی مرزها…». در بخشی دیگر از رمان «آشفتگی» میخوانیم: «… آن لحظه میتواند قرنها طول بکشد، طبیعتا قرنها پیش از من و پس از من. قرنها. اما چیزی که باعث عذابم میشود این واقعیت نیست که این صداها همیشه در مغزم بود، که همیشه آنجا است، همیشه بوده است و همیشه خواهد بود، بلکه این وحشت است که هیچ انسانی، هیچ آدم دیگری، هیچگاه متوجه این صداها نشده است و نمیشود، آن هم آدمهایی که زمانی کنارشان احساس آرامش میکردم. بله دکترجان، در کنار آدمهای زیادی احساس آرامش میکردم، شخصیتهایی خاص که اگر همهشان را با هم اینجا جلو خودتان میدیدید، اگر همه یکجا جلو شما میایستادند، قطعا در یک چشم بههمزدن دنیا روی سرتان خراب میشد! دایره آدمهایی که میتوانستم انتخاب کنم خیلی وسیع بود و مایل بودم هرروز در زمانهای مشخصی با همه آن اشخاص و اذهانی که در دسترس بودند، مراوده داشته باشم. وحشتناک این است که هیچکدام از این آدمها متوجه این صداها نمیشدند! البته خود این واقعیت ترسناک نیست؛ چیزی که مایه وحشتم میشود این است که من تنها کسی هستم که باید مغزش درگیر این صداهای هراسانگیز و مرگآور بشود! من همیشه از خودم، از مغزم، از این بهاصطلاح قلعه ذهنی، و از همین محیط نزدیک، از نزدیکترین محیط اطرافم، به کل، به کل جهان میرسم…».