این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با ایان مکیوون، نویسنده برجسته بریتانیایی و برنده جایزه بوکر ۱۹۹۸
رمانها کمک میکنند تا در برابر فریب گذشته بایستیم
مترجم: شاهرخ شاهرخیان
ایان مکیوون که در فارسی به ایان مکایوان، ایان مکیوئن و ایان مکاون نیز ترجمه شده، یکی از بزرگترین نویسندههای زنده امروز دنیا است که در فهرست مجله تایم، بهعنوان یکی از پنجاه نویسنده بزرگ انگلیسیزبان از ۱۹۴۵ تا ۲۰۰۸ قرار دارد: نویسندهای که از ۱۹۸۱ تا ۲۰۰۷، ششبار برای رمانهای «آسایش نزد غریبهها»، «سگهای سیاه»، «آمستردام»، «تاوان»، «شنبه» و «در چسیلبیچ» نامزد نهایی بوکر شده بود و در سال ۱۹۹۸ برای رمان «آمستردام» این جایزه را از آن خود کرد. مکیوون متولد ۲۱ ژوئن ۱۹۴۸ در همپشایر انگلستان است. اولین اثری که از وی به فارسی ترجمه شد، رمان «آمستردام» با ترجمه میلاد زکریا در نشر «افق» بود. بعد از آن رمان «تاوان» بود که فیلم اقتباسی آن در سال ۲۰۰۷ به کارگردانی جو رایت ساخته شد که جایزه گلدنگلوب و جایزه بفتا را نیز از آن خود کرد. از آن به بعد بود که کارهای دیگری از مکیوون ترجمه و منتشر شد: «خیالباف» (ترجمه میلاد زکریا، نشر نی)، «سگهای سیاه» (ترجمه امیرحسین مهدیزاده، نشر نی)، «باغ سیمانی (ترجمه وحید روزبهانی، نشر آموت)، «گفتوگو با مرد گنجهای» (ترجمه نورا موسوینیا، نشر هیرمند) و «شنبه» (ترجمه مصطفی مفیدی، نشر نیلوفر). آنچه میخوانید برگزیدهای است از چند گفتوگوی ایان مکیوون با نشریههای پاریسریویو، گاردین، اشپیگل و دیلیمیل که در آن، از چگونگی شکلگیری رمانهایش میگوید و از علایق و آرزوهایش.
گفتوگو با پاریسریویو
آیا از نوجوانی اهل مطالعه بودهاید؟
پدر و مادرم بسیار مشتاق بودند تا تحصیلاتی که خود آنها هرگز نداشتند، در من ببینند. آنها قادر نبودند تا مرا به سمت مطالعه کتابهای بخصوصی سوق دهند، اما همیشه در این راه مشوقم بودند. در اوایل نوجوانی در مدرسه شبانهروزی، سمتوسوی بیشتری گرفتم. وقتی سیزده ساله بودم، آثار آیریس مورداک، جان مسترز، نیکلاس مونسرات و جان اشتاینبک را مطالعه میکردم. رمان «واسطه» اثر ال. پی. هارتلی تاثیر بهسزایی در من ایجاد کرد. همچنین مجله پاپیولر ساینس را در خصوص مطالب ایزاک آسیموف درباره خون و مجله پنگوئنسپشال را درباره مطالبی راجع به مغز مطالعه میکردم. در اینجا بود که بهطور جدی به فکر تحصیل در رشته علوم افتادم. وقتی شانزده ساله بودم تحتتاثیر آموزگار برجسته زبان انگلیسی به نام نیل کلیتن قرار گرفتم. او مهارت بخصوصی در زندهانگاشتن نویسندگانی چون فرانک هربرت، جاناتان سوویفت و ساموئل تیلور کالریج داشت. «دشت سترون» اثر الیوت را به عنوان مسجعترین شعر عصر جاز (دهه ۱۹۲۰) میدانستم. کلیتن برای خود منتقدی ادبی بود. اینجا سرآغازی بود تا ادبیات را بهنوعی در شأن و منزلت مقام کشیشی بشمرم که روزی پا در این عرصه بگذارم. بعد از ورود به دانشگاه، با محیطی آکنده از حسی پرنشاط و بنیادین که هر انسان تحصیلکردهای میبایست در آن فضا قرار گیرد، روبهرو شدم. در این محیط انسان ترغیب میشود تا درباره مطالب بسیاری آنهم در زمینه تاریخی مطالعه کند. مطالعه آثار کافکا و فروید در آخرین سال دانشگاه تاثیر شگرفی بر من داشت.
وندی لسر در مصاحبه درباره نقد و بررسی اثر شما اظهار داشت که گراهام گرین سایهسار پرآوازهای است که به طرح داستان «سگهای سیاه» رنگ و لعابی خاص بخشیده است.
هر زمان که نویسندهای سعی دارد تا عناصر دراماتیک را در موقعیتی شگفتانگیز با اندیشههای مذهبی و اخلاقی تا حدی درآمیزد، نام گرین به میان میآید. تب استوایی و تفنگی و معمایی لاینحل، همه و همه به گرین بازمیگردد. او این محدوده را در جهات بخصوصی از آن خود کرده است. من آثار او را با شور و علاقه میخوانم و از نقطهنظرات وی درباره ماهیت داستان خوشم میآید، اما من آنچنان هم ستایشگر خوبی نیستم. نثر به مزاج من تا حد قابل توجهی کسالتآور و یکنواخت مینماید.
قسمتی در رمان کوتاه «سگهای سیاه» درباره عکس ژوئن و برنارد بهعنوان یک زوج وجود دارد. با نگاه به این عکس فوری، راوی متوجه میشود که «این هنر عکاسی است که توهم معصومیت را خلق میکند. مسائل طعنهآمیز روایتی سرد و بیعاطفه موضوع داستان را به غفلتی آشکار میکشاند که یا دستخوش تغییر میشود یا به مرگ میانجامد.»
زمانی که عکسی، گذشته را به میان میآورد، بیگناهی کاذب آن چیزی است که به دست میآید. ادبیات داستانی این مزیت را نسبت به عکاسی دارد که هیچ فروتنی را به کار نمیگیرد، حالت ذاتی و طعنهآمیز سوزان سانتاگ را ندارد. رمانها به ما کمک میکنند تا در برابر فریب گذشته که نقصان همهچیز را دلیلی بر شکلگیری حال میداند، مقاومت کنیم. وقتی «عقل و احساس» جین آستین یا «میدل مارچ» جورج الیوت را میخوانیم، اصلا فریب آن را نمیخوریم؛ چراکه کاراکترها کلاههایی مضحک به سر دارند، با اسب از جایی به جای دیگر حرکت میکنند، و آنچنان هم بهطور آشکار درباره روابطشان حرف نمیزنند؛ گویی که بیگناه باشند. این چنین وارسی از آنجایی صورت میگیرد که ما به همهچیز دسترسی داریم یا اندک اطلاعاتی درباره احساسات، افکار یا معضلاتشان به ما داده میشود. با تصور اینکه در کنار راوی هستیم، ماجرا از جلوی چشمانمان میگذرد، این کاراکترهای بیعیب و نقص، از طعنههای ناخواسته هراسی ندارند.
چه چیزی موجب نوشتن رمان «آمستردام» شد؟
این رمان از دل قولوقرارهای طولودرازی که با دوستی قدیمی و همراه پیادهرویهایم، ری دولان داشتم، بیرون آمده است. ما دوروبر را از روی نشاط و سرخوشی با این توافق محتمل نگاه میکردیم که اگر یکی از ما دو نفر با چیزی مثل آلزایمر به وضع اسفناکی بیفتد، بهجای اینکه بگذارد دوستش تسلیم مرگی خوارکننده و پست شود، دیگری باید او را به آمستردام برده و بهطور قانونی او را از زندگی خلاص کند. بنابراین هر زمان که یکی از ما وسیله مهم از ابزار پیادهروی را فراموش میکردیم یا اینکه در روز اشتباهی سر از فرودگاه درمیآوردیم- میدانید که چه اتفاقهایی در اواسط چهل سالگی شروع به رخدادن میکند- آن یکی به دیگری میگفت: آمستردام تو فرارسیده است. ما در منطقه دریاچهها (شمال غربی انگلیس) راه میرفتیم -درست همانجایی که کاراکتر کلایو لینلی راه میرفت- و دو کاراکتر به ذهنم خطور کرد که چنین عهدوپیمانی را میبندند، سپس کار بالا میگیرد و همدیگر را برای قتلی دوطرفه به آمستردام میبرند. میتوان این داستان را تا اندازهای کمدی نامید. در آن زمان مشغول نوشتن رمان «عشق جاودان» بودم. آن شب ایده طرح اولیه «آمستردام» را یادداشت کردم و بعد ادامه آن را به آینده موکول کردم. چیزی از شروع نگارش آن نگذشته بود که کاراکترها پدیدار شدند، و در آن زمان انگار به خودی خود جان گرفت و زنده شد.
رمان «آمستردام» نسبت به رمانهای پیشین شما به نظر متفاوت میآید.
چهار رمان پیش از آن- «کودک در زمان»، «بیگناه»، «سگهای سیاه» و «عشق جاودان»- همه در اثر تمایلی به واکاوی ایدههایی مشخص به وجود آمدند. در مقام مقایسه، رمان «آمستردام» حسی توام با رهایی و بیقیدی داشت. طرحی ساده در سر داشتم و اجازه دادم تا مرا به هر جا که میخواهد با خود ببرد. برخی از خوانندگان، این رمان را با دیدی بهعنوان یک سرگرمی پرنشاط نگاه میکردند، اما برای من، حتی در آن زمان، چرخشی مانند «کودک در زمان» داشت. به نظرم تحرک و فضای بیشتری را به کاراکترها اختصاص دادم. افکار جاهطلبانه بخصوصی وجود داشت که میخواستم آنها را ترک کنم. اصلا امکان نداشت بدون نوشتن «آمستردام»، رمان «تاوان» را روی کاغذ ببرم.
بگذارید باز هم به گراهام گرین بازگردیم. او عادت داشت بین رمانهای جدی و سرگرمکنندهاش تمایز قائل شود. شما رمان «آمستردام» را در کدام یک از این دو دسته قرار میدهید؟
به نظر من گرین در انتها دست از این تفاوت برداشت و هر کسی میتواند دلیل آن را متوجه شود. اما مقصود شما را دریافتم. از نوشتن «آمستردام» بینهایت لذت بردم و هنوز هم از این اثر احساس خوشایندی دارم. زمانی که این رمان بیرون آمد، با استقبال خوبی روبهرو شد، اما از بخت کجش، برنده جایزه بوکر شد که بهاینترتیب برخی شروع به نادیدهگرفتن و ردکردن آن کردند. تنها به همین خاطر، دوست داشتم که به عنوان رمانی جدی در کنار تمام نوشتههایم قضاوت شود. به طور قطع قصد ندارم آن را در گروه سرگرمی قرار دهم و امید به برخوردی ملایم داشته باشم.
بعد از نگارش «سگهای سیاه»، به نوشتن برای کودکان تغییر جهت دادید. چه اصولی را در رمان ««خیالباف» پیش گرفتید؟
هیچ اشارهای به مالیات بر درآمد یا صحنه واضحی از احساسات هیجانانگیز وجود نداشت. البته موضوعاتی وجود دارد که هر کسی از آنها اجتناب میورزد. ولی اگر بتوانید زبان خاص این مورد را پیدا کنید، مسائل بسیار اندکی وجود خواهد داشت که نمیتوان با کودکی ده ساله در میان گذاشت. من همیشه نثری واضح، دقیق، و ساده دوست دارم که فکر میکنم کودکان از آن لذت برده و آن را درک خواهند کرد. از هر گونه مسائل اخلاقی سنگین دوری کردم- از داستانهای کودکانهای که به آنها بگوید که چطور باید رفتار کنند، خوشم نمیآید. فصول این کتاب را به عنوان داستانهای بیستوپنج دقیقهای پیش از خواب نوشتم و برای پسرانم خواندم. جزئیات بسیار متنوعی از مسائل آشنای خانوادگی مانند گربه خانگی، کشوهای بههمریخته آشپزخانه و… را به کار گرفتم. پسرانم با بیان پیشنهادهایی در این راستا کمکم کردند، و بعدا آنها نمونههای چاپی، طرح جلد و نقدها را دیدند. آنها دیدند که چگونه یک کتاب ساخته میشود. در آن زمان مشغول کار روی «سگهای سیاه» بودم، و تغییر بسیار مطلوبی به حساب میآمد.
در رمان «کودک در زمان»، استیون از بهترین کتابهای کودکان با داشتن خصوصیتی نامرئی سخن میگوید. آیا زمانی که دست به کار رمان «خیالباف» شدید، این عبارت از ذهنتان عبور کرد؟
یادم نمیآید، اما قطعا چنین مسالهای را باید هدف خود قرار داد. قرار نیست کودکان بنشینند و ظرافت و حجم انبوه ایماژسازی شما را تحسین کنند. آنها میخواهند که زبان پایه اصلی کار باشد و آنها را با خود به بن کار ببرد. میخواهند بدانند که چه اتفاقی میافتد. شاید چنین خصوصیت نامرئی به معصومیتی نامعلوم تعلق دارد، و بنابراین در کتاب کودکان شایستگی هر چه بیشتری پیدا میکند.
آیا قصد دارید تا کتابهای بیشتری مانند «خیالباف» برای کودکان و بزرگسالان بنویسید؟
وقتی مردم همین سوال را از من میپرسند، یا اینکه آیا نمایشنامه خواهم نوشت، من همیشه به دروغ میگویم: بله. اصلا نمیخواهم درها را روی احتمالات ببندم. اما بهطور همزمان، میدانم که در میان کتابها بهسادگی منتظر میمانم تا ببینم چه چیزی پیش میآید. این فرآیندی است که نمیتوانید آن را تحت کنترل خودآگاهانهای داشته باشید و بیشک نمیخواهید که اینچنین هم باشد. البته که دوست دارم نمایشنامهای یا کتاب دیگری برای کودکان و حتی مجموعه غزلیات بینظیری بنویسم. اما چنین خواستهای به واقع چه معنایی میتواند داشته باشد؟ این خواسته بدین معناست که دوست دارم از هر کدام از اینها اثری داشته باشم. این مورد مرا یاد آرزویی دیرین میاندازد. پشت میزم در حال مطالعه نشستهام، و حس عالی بخصوصی دارم. کشویم را باز میکنم و با رمانی روبهرو میشوم که تابستان گذشته آن را به اتمام رساندهام و بهکلی فراموشش کردهام؛ چراکه بسیار سرگرم بودهام. آن را از کشو بیرون میآورم و یکباره میبینم که چقدر باشکوه است. شاهکاری خارقالعاده! اینکه چقدر سختکوشانه روی آن کار کردم، از جلوی دیدگانم رد میشود و دوباره آن را به کناری میگذارم. چنین حسی بسیار باشکوه است و از اینکه آن را پیدا کردهام خوشحال میشوم.
گفتوگو با دیلیمیل
به شیوههای زیادی میتوان گفت رمان «تاوان» عصر ابتدایی داستانسرایی را یادآور میشود. چه چیزی سبک کتاب را خاطرنشان میکند؟
تا قسمتی میتوان گفت که از میلی نشات میگیرد که میخواهد توانایی رمان ادبی مدرن را در بهکارگیری داستانی عاشقانه مورد ارزیابی قرار دهد. این مساله بخش اصلی رمانهای قرن نوزدهم را بهطور قطع دربرمیگیرد و هماکنون نیز در خصوص فرهنگ مشهور هالیوود و آهنگهای پاپ مرکزیت دارد- اما درباره بهاصطلاح رمانهای ادبی اینچنین نیست. قصد داشتم تا داستان تراژیک عاشقانهای را خلق کرده باشم.
تمهای اصلی رمان «تاوان» چه چیزهایی را شامل میشود؟
یکی از تمهای مهم داستان به حد و اندازه توان انسان در تصحیحکردن خطا برمیگردد، بخصوص که آن از دایره بخشودگی دینی خارج باشد. همه ما در زندگی کاری انجام دادهایم که بهخاطر آن ابراز ندامت میکنیم- و اینکه به چه شکل سعی داریم تا آن را از ذهن و ضمیر خود محو کنیم و آیا چنین کاری امکانپذیر است یا خیر، همه و همه مرا به کنجکاوی وامیدارند.
شما در رمان «تاوان» خوانندگان را با دو بخش پایانی سرمیدوانید، که دومین آنها «پایان خوش» را همانگونه که اکثر خوانندگان انتظار دارند، پیش نمیبرد. آیا سزاوار است که داستان چنین پایانی داشته باشد؟
داستانی که برایونی برای شما تعریف میکند، روایت تحریفشدهای از وقایع است و رمان به حساب میآید و شما آن را اینگونه میخوانید. اما اگر رابی و سیسیلیا در جنگ جان سالم بهدر میبردند و برایونی را به همان نحوی که خودش ماجرا را شرح میدهد، ملاقات میکردند، به او مسائلی را بازگو میکردند که میخواستند او انجام دهد- و آنها اقداماتی واقعی برای بخشش میبود- سپس برایونی در سن ۶۰ سالگی چیز آنچنانی برای تاواندادن نمیداشت. اگر آنها زندگی میکردند و در پس سالهای دراز روزگار را با بهروزی و رونق سپری میکردند، نوهدار میشدند، برایونی مجبور نمیشد نیمی از عمر خود را برای نوشتن پیشنویس رمانش صرف کند. این خوانندگان هستند که باید در این مسائل تامل کنند. در بخش نهایی کتاب برایونی میگوید: «همیشه خوانندگانی وجود خواهند داشت که میگویند به واقع چه اتفاقی افتاد؟» این داستان درباره داستانسرایی است، بنابراین اندیشیدن درباره ماهیت آنچه را که «واقعیت» مینامیم وظیفهای است که به خوانندگان بستگی دارد. فکر نمیکنم که این مساله از عهده خواننده معاصر خارج باشد تا این وقایع را کنار هم بگذارد. به بیانی دیگر، برایونی کاراکتر من است و آنچه که بهواقع اتفاق میافتد، چیزی است که تحت کنترل شماست.
گفتوگو با اشپیگل
رمان «شنبه» با انتظار رویدادن حادثهای تروریستی نوشته شده و حال آن حادثه رخ داده است. وقتی شنیدید که یازده سپتامبر حادثهای تروریستی بوده، اولین فکری که کردید، چه بود؟
این حادثه تاییدی بر کتاب من بود. منظورم این نیست که از وقوع آن خوشحال شدم یا اینکه دیدگاه بسیار وسیعی داشته باشم، همه منتظر بودند تا ببینند چه میشود. درعینحال که صبر میکردند، فراموشی هم به آنها دست میداد؛ چراکه چهار سال از یازده سپتامبر میگذشت. حتی حادثه مادرید هم هجده ماه پیش اتفاق افتاد. و بله، در آخر رمان، وقتی هنری پرون (قهرمان داستان) جلوی پنجره ایستاده است، درباره اهالی لندن میگوید که منتظر بمبهایش هستند. خب، میدانید، اوضاع به همین منوال بود. این اتفاق اندکی مثل مرگ پدر یا مادری پیر میماند. هر کسی میتواند تا رخدادن آن صبر کند اما این مساله چیزی نیست که جلوی شوکهشدنتان را بگیرد. در آن زمان بسیار متلاطم، بیزار و خشمگین بودم.
در رمان «شنبه»، بیان میشود که ما در حال حاضر تحت شرایط تهدیدآمیزی زندگی میکنیم. و وضعیت موجود همین امر را نیز نشان میدهد. بااینحال میبینیم که مردم در هایدپارک آفتاب میگیرند و فروشگاهها پر از مشتری است. ظاهرا شهر به حالت طبیعی خود بازگشته و بهطرز شگفتانگیزی دارد با مساله ترور بهراحتی کنار میآید. با این تفاسیر، آیا داریم به ترور عادت میکنیم؟
بهنظرم در پشت تمام این راحتی که زیر تشعشعات خورشید داریم، حجم عظیمی از بیقراری، ترس و دلواپسی وجود دارد. بهنظر من مردم بریتانیای کبیر نباید خود را به عنوان کشوری با مردم پیشرفته که بویی از احساسات نبردهاند، نشان دهد. در رسانههای اسپانیایی میبینم که میگویند کلمه احساسات در بریتانیا واژهای توهینآمیز است. اما فضای کشور پر از احساسات شده، بخصوص در طول دو دقیقه سکوت در میدان توستاک. ظاهرا نفس مردم بند آمده و نمیدانند که این اوضاع به کجا خواهد کشید.
وقتی درنهایت رمان «شنبه» را نوشتید، قصد داشتید چه چیزی را بررسی کنید؟
به دنبال طعم و مزه از زمان حال بودم. انتظار نداشتم که حال آنچنان جذاب و خیرکننده باشد، اما به این شکل تبدیل شد. امیدوار بودم طعم و مزه شهر را به دست آورم نه اینکه لذتهای شهرنشینی را منکر شوم و دلواپسی را با خوشی درآمیزم، و به خوانندگان حالتی توام با حیرت، گیجی و ترسی نهفته ارائه داده باشم که به عقیده من در پایان قرن خواهیم داشت.
گفتوگو با گاردین
آیا کتابی هست که شخص دیگری آن را نوشته باشد، و دوست داشتید که شما آن را مینوشتید؟
بد نبود اگر رمان «مرگ در ونیز» اثر توماس مان را من مینوشتم؛ رمانی بسیار عظیم، بسیار پویا و خیلی کوتاه.
کدام یک از آثار نویسندگان معاصر در صد سال آینده نیز خوانده خواهند شد؟
فیلیپ راث. خوانندگان بهواسطه او میتوانند هر آنچه که درباره دغدغههای قرن بیستم نیاز داشته باشند، فرا گیرند. شاهکارهای کمدی او، بخصوص «شکایت پورتنوی»، بامزه و خندهدار خواهند ماند. اگر روزگار خلاف آن پیش رفت، گزارش راث از فاشیسم آمریکایی سمتوسوی آثار قرن بیستودوم را به خود جلب خواهد کرد.
اگر میتوانستید در هر زمان و مکانی نویسنده باشید، چه زمان و مکانی را انتخاب میکردید؟
اواخر قرن هفدهم در لندن. فرصتی که انسان میتوانست در کنار قهرمانان عصر روشنگری مانند نیوتون، جان فلامستید، رابرات بویل، رابرت هوک و… فنجان قهوهای سر بکشد، تکرارنشدنی است. و احتمالا میشد پیپش را در آکادمی رویالسوسایتی دید.
جین آستین یا شارلوت برونته؟ کامو یا سارتر؟ پروست یا جویس؟
آستین، کامو و جویس.
آرمان
‘