این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به «موشها و آدمها» اثر جان اشتاین بک
ترجمه سروش حبیبی / نشر ماهی
امیرمحمد فرخی
موشها و آدمها عنوان یک رمان کوتاه از نویسنده برنده جایزه نوبل ادبیات، جان اشتاین بک بوده که در سال ۱۹۳۷ به چاپ رسیده است. نویسنده در این داستان از سرگذشت غمانگیز دو کارگر مزرعه مهاجر، جورج میلتون و لنی اسمال مینویسد که در رکود بزرگ آن روزگار در کالیفرنیا به دنبال یافتن کار به هر سمت و سویی روانه میشوند.
جان اشتاین بک عنوان این کتاب را از شعر معروف رابرت برنز (۱۷۵۹-۱۷۹۶) بزرگترین شاعر اسکاتلندی بر گرفته است:«چه بسیار نقش های موش ها و آدم ها که نقش بر آب است.»
کتاب "موش ها و آدم ها" کتابی ست تاثیرگذار در مورد وضعیت سیاه جامعه ی کارگری امریکا در بحران های سال ١٩٣٠و افراد فرودست و فقیری رو به تصویر می کشد که در پی آرزوی آینده ای بهتر _که هیچ وقت تحقق پیدا نمی کند_ به کارگری برای ثروتمندان جامعه مشغول می شوند…
«موشها و آدمها» نخستین پیروزی درخشان اشتاین بک بود. روی آوردن مردم به این کتاب سبب چاپ دوباره کارهای پیشین این نویسنده شد. استاین بک در نامه های خود به دوستانش نوشته است که با این اثر خواسته است آزمایشی کرده باشد که آیا می توان نمایشنامه ای را طوری نوشت که برای خواننده دلچسب باشد و آیا می توان داستانی را طوری نوشت که برای نمایش آن به تهیه نمایشنامه جداگانه نیازی نیفتد.
جورج و لنی دو کارگر ساده هستند که تنها تفاوتشان با کارگران دیگر زمانه ی خود این است که یکدیگر را دارند. دوستی ای که در جهان منفعت طلب آن زمان به نظر استثنایی می نماید.« حکایت ما یه جور دیگه ست. ما آینده داریم. یکی رو داریم که باهاش حرف بزنیم. دوستمون داشته باشه…»
جورج، قهرمان اصلی داستان، مردی است ریزنقش و چابک. در مقابل، لنی که سرچشمه ی کشمکشهای داستان است مردی است دست و پا چلفتی، عظیم الجثه و از نظر ذهنی عقب افتاده. مهربانی بیش از حد لنی و از طرفی حماقت و بی احتیاطی های او باعث می شود که مخاطب نسبت به او احساس ترحم کند. رؤیایی که هم چون زنجیر این دو را به هم مربوط می کند داشتن زمینی است که به خود آنها تعلق داشته باشد. این همان رؤیای کارگر آمریکایی استثمار شده است.
صحنه ی آغازین داستان، رودخانه ی سالیناس، وقوع یک حادثه ی اجتناب ناپذیر را در ذهن مخاطب ایجاد می کند. واقعه ای که از ابتدا حتمی ست اما تا پایان این تراژدی غیر قابل پیش بینی. جورج چندین بار به لنی تذکر می دهد که بیشتر مراقب رفتارش باشد و هم چون دفعه ی قبل که با رفتار بچگانه اش باعث شد تا از ترس جانشان از مزرعه ی قبلی فرار کنند بی محابا نباشد. از او می خواهد که به هیچ وجه سخن نگوید و پاسخ دادن سوال های دیگران را به او محول کند. اما اگر خرابکاریی به بار آورد خود را در میان بوته های کنار رودخانه سالیناس مخفی کند.
فردای آن روز به مزرعه می رسند و با شخصی به نام کندی آشنا می شوند. کندی کارگری پیر است که دست خود را در اثر کار با ماشین در همان مزرعه از دست داده است. او با سگ پیرش، که تنها دلخوشی اوست، زندگی می کند. رئیس مزرعه از آنان در باب کار قبلیشان سؤال می کند و در نهایت ورود آنها را به مزرعه ی جدید تبریک می گوید. کرلی، پسر رئیس، مردی همیشه عصبانی و بدخلق است. شخصیت او در داستان تغییری نمی کند و همواره بدجنس باقی می ماند. کندی، جورج و لنی را از هر گونه بحث کردن با کرلی برحذر می دارد. اسلیم یکی دیگر از شخصیت های دوست داشتنی این داستان است. او گاوچران بلند قدی ست که دارای جایگاه بالایی در مزرعه است. پیوسته مورد مشورت قرار می گیرد و بسیار منطقی است. همین اطمینان است که باعث می شود که جورج داستان فرار از مزرعه ی قبلی را برایش تعریف کند. اسلیم دوستی جورج و لنی را استثنایی می خواند و می گوید: « آدمها زیاد با هم نمی مونن، نمی دونم چرا. انگار همه تو دنیا از هم می ترسن.»
در صحنه ی بعد که صحنه ای کلیدی محسوب می شود، کارلسون، یکی از کارگران مزرعه مرتب از بوی بد سگ کندی شکایت می کند و از او می خواهد که اجازه بدهد تا سگ پیر و بی مصرفش را با گلوله بکشد و در مقابل یکی از توله سگ های اسلیم را بزرگ کند. کندی در اوج نا امیدی تسلیم می شود. جورج و لنی برای فرار از ترس تنها شدن بعد از دیدن جدا شدن کندی و سگش بار دیگر رؤیایشان را مرور می کنند. این بار کندی نیز با شنیدن رؤیایشان مسحور می شود و ادعا می کند که حاضر است ۳۰۰ دلاری که اندوخته ی سالها زحمت او در مزرعه است را بدهد، تا جزئی از رؤیا محسوب شود.
موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.
فردای آن روز که جورج همراه با دیگر کارگران به شهر رفته بود لنی به اصطبل می رود تا با توله سگی که اسلیم به او داده بازی کند. در این هنگام با شخصیتی جدید آشنا می شویم که او را کروکس می خوانند. کروکس را به دلیل سیاه پوست بودن از دیگر کارگران جدا کرده اند و تنها در اصطبل زندگی می کند. لنی از آرزوی جورج و خود برای کروکس می گوید اما کروکس برای تأکید بر عدم دستیابی آنان به آرزویشان می گوید:« تا حالا آن قده آدم دیدم: تو راه، تو مزرعه کوله بار رو پشتشون، تو کله ی همشونم یه چیزه. تو کله ی همشون هم یه تیکه زمینه، یه جایی. هیچ کدوم هم بهش نرسیدن. مثل بهشت. همه یه تیکه زمین می خوان. هیچ کی پاش به بهشت نمی رسه، به یه تیکه زمین هم نمی رسه.» لنی اما از این حرف کروکس حسابی عصبانی می شود و سعی می کند که به او بقبولاند که هدف آنها بسیار جدی تر از دیگران است. پس از چندی کروکس هم برای فرار از تنهایی از لنی می پرسد که آیا برای او نیز جایی در آن خانه ی آرزوهایشان هست؟!
لنی به علت قدرت زیادی که دارد نا خواسته سگی را که اسلیم به او داده بود می کشد. زن کرلی با یک چمدان وارد اصطبل می شود و با دیدن توله سگ مرده لنی را دلداری می دهد که تقصیر از او نبوده. در این قسمت زن کرلی از تنهایی و آرزوهایش برای لنی سخن می گوید. او پیوسته می گوید که کرلی او را درک نمی کند. به چمدانش اشاره می کند و قصد خود را که فرار کردن از مزرعه است برای لنی شرح می دهد. لنی موهای بلند زن را نوازش می کند ابتدا آرام و سپس به علت توان غیر قابل کنترلش موهای او را می کشد. زن بیچاره از درد به خود می پیچد و فریاد کمک سر می دهد. لنی از ترس اینکه جیغ او را کسی بشنود گردنش را محکم می کشد و باز هم نا خواسته باعث کشته شدن زن می شود.او از ترس رسوا شدن فرار می کند و به سمت بوته های کنار رودخانه که جورج به او گفته بود می رود. وقتی همه از این اتفاق مطلع می شوند هر یک در جستجوی لنی به یک سمت می روند. جورج که می داند لنی کجا مخفی شده تفنگ کارلسون را بر می دارد و به سمت دریاچه می رود. از لنی می خواهد که به سمت دیگر رودخانه نگاه کند و برای بار دیگر آرزوی داشتن مزرعه را برای لنی تعریف می کند. در این بین جورج تفنگ را در می آورد و پشت سر لنی را نشانه می رود.
همه ی شخصیت های این داستان به نوعی تنها هستند و برای فرار از این حس تو خالی و یافتن آرامش به آرزوها چنگ می زنند. آرزوهایی که توان زیستن را در آنها به وجود می آورد. عواملی که به این تنهایی کمک می کنند و عملاً انسان ها را از یکدیگر جدا می سازند، در این داستان به وضوح دیده می شوند؛ جنس، رنگ پوست، قدرت و دیگر مزیت های اجتماعی. زن کرلی به خاطر زن بودن در مزرعه احساس تنهایی می کند. کروکس نیز به خاطر رنگ پوستش از دیگران جدا شده و تنهاست. در مقابل دو شخصیت اصلی، جورج و لنی، سعی می کنند که به خود بقبولانند که آینده ای دارند و یکدیگر را. اما در صحنه ی آخر داستان جورج در حالی که آرزویشان را زمزمه می کند لنی را می کشد، گویی رؤیایش را کشته است. در حقیقت لنی برای جورج، سمبلی از آرزوهای پاک، ساده و دست یافتنی بود. به تعبیری دیگر موشها و آدمها از آرزوهای بر باد رفته ی آدمها سخن می گوید.
از طرفی کشتن سگ کندی در صحنه های آغازین داستان وقوع تراژدی در پایان را حتمی می کند. سگ کندی با تفنگ کارلسون کشته شد، همان طور که لنی. کشتن سگ کندی به معنای تلاش انسان برای از بین بردن ضعیفان و هرکس یا هرچیزی که دیگر مفید نیست البته صرف نظر از گذشته ایی که ممکن است مفید بوده باشد. این همان قانون جنگل است که در جامعه ای که به استثمار کارگران ساده می پردازند به وضوح دیده می شود.
بعد از جنگ جهانی اول، تورم باعث شد که قیمت محصولات کشاورزی کاهش پیدا کند. این به این معنا بود که کشاورزان برای کسب همان مقدار پول مجبور بودند که محصولات بیشتری را تولید کنند. افزایش فعالیت کشاورزان باعث کاهش حاصلخیزی خاک می شد. صدها هزار کشاورز به سمت نیویورک حرکت کردند، که به دلایل متعددی به صورت یک سرزمین آرزوها در آمده بود. این کشاورزان که در دیار خود هر کدام دارای زمینی برای خود بودند هم اکنون می بایست با حقوق اندکی بر روی زمین صاحبان خود کار کنند. این خود باعث فقر بیشتر مردم و بدتر شدن اوضاع می شد.
‘