این مقاله را به اشتراک بگذارید
درختنشینی و دلواپسی
تماشای زمین از بالا
«بارون درختنشین» ایتالو کالوینو به ترجمه مهدی سحابی اخیرا در نشر نگاه تجدیدچاپ شده است. کالوینو در این رمان، که یکی از مهمترین آثار اوست، تاریخ و تمثیل و استعاره و افسانه را با نگرشی طنزآمیز به هم میآمیزد تا داستان مردی را روایت کند که درختنشینی را به زندگی روی زمین سفت ترجیح داده و به قول سحابی در مقدمه ترجمه فارسی کتاب، شیوهای از زیستن را برای خود برگزیده که «دیگر کوچکترین همانندگی با زندگی مردمان ندارد.» اما همانطور که سحابی در این مقدمه اشاره میکند درختنشینی بارون، معادل «برجعاجنشینی» و برای «دوری جستن از مردم» نیست. او «در جستجوی میدان دید گستردهتری به میان شاخ و برگ درختان میرود تا همهچیز را بهتر و بیشتر ببیند، تا بهتر بتواند به آنچه برایش شورش کرده است عمل کند.» او از زمین فاصله میگیرد تا زمین را دقیقتر رصد کند. مثل یک ناظر فعال نه مانند کسی که به دنیا و مافیها پشت کرده است. درختنشینی بارون در این رمان نوعی شورش علیه ساختارهای کهنه و تثبیتشده اجتماعی است. او دگرگونی این ساختارها را خواهان است. در مقدمه ترجمه فارسی این رمان میخوانیم: «آنچه بارون روندو را به سرکشی و خیرهسری وامیدارد و به دنیای سبز و هوایی میکشاند دلزدگی از نظم کهنه اجتماعی و نیاز پرشور به دگرگون کردن آن، و پیافکندن نظم تازهای است که کردار آدمیان، و رابطهشان را با خودشان و طبیعت درست و بسامان کند. در این راه، از یکسو به جهان کهنه پشتپا میزند تا به دنیایی تازه راه برد و آن را بشناسد، و از سوی دیگر با دگرگون کردن زندگی خود الگویی از تازهجویی و پویندگی را به نمایش میگذارد. و شاید مهمترین درس زندگی بارون روندو- و این کتاب- همین است که هرآنچه در آن مطرح میشود با زندگی عملی و شدنی آدمها رابطه مستقیم دارد.» آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «کوزیمو بالای بلوط بود. شاخهها تکان میخورد و به پُلهایی میمانست که تا دوردستها کشیده شده باشد. نسیمی میوزید و خورشید از لابهلای برگها میتابید. باید دستمان را سایبان چشمانمان میکردیم تا بتوانیم کوزیمو را ببینیم. و او از بالای درخت همهجا را تماشا میکرد: هرآنچه او از آنجا میدید حالتی دگرگونه داشت. و این نخستین سرگرمی آن بالا بود. کرتها و راه میان باغ، بوتههای کاملیا و هورتانسیا، میز فلزی باغ که بر آن قهوه میخوردیم، همهوهمه به شکل دیگری به چشم میآمد. هرچه دورتر میشد شاخسار تُنکتر میشد؛ جالیزهای سبزیکاری به صورت تکهزمینهای پلهپلهای دیده میشد که بر دیوارهای سنگی سوار بود. دامنه تپه تیرهتر و پوشیده از درختان زیتون بود. سپس، آبادی اومبروزا با بامهای سفالی و لوحی به چشم میآمد؛ پایینتر از آن، نوک دکل کشتیها دیده میشد: بندرگاه آنجا بود. دورتر از همه، در ته افق، دریا بود؛ کشتی بادبانداری آهسته میرفت.»
«کتاب دلواپسی» اثر فرناندو پسوا «کتاب دلواپسی» اثر فرناندو پسوا درک انحطاط
«کتاب دلواپسی»، اثری است قطعهقطعه که نویسندهاش، فرناندو پسوا، بیست سال روی آن کار کرد اما کتاب وقتی منتشر شد که نویسنده دیگر در قید حیات نبود و حدود پنجاه سال از مرگ او میگذشت. پسوا انتشار این کتاب را ندید اما کتابش در غیاب او به یکی از آثار مهم ادبیات جهان بدل شد. ترجمه فارسی این کتاب این روزها به ترجمه جاهد جهانشاهی در نشر نگاه تجدیدچاپ شده است. در مقدمه جهانشاهی بر این ترجمه درباره اینکه چرا این کتاب چهلوهفت سال بعد از مرگ نویسندهاش منتشر شد میخوانیم: «یکی از دلایل تاخیر انتشار این کتاب مهم به خود نویسنده برمیگردد، که این قطعات را سر فرصت و با آرامش خاطر مینوشت، بخشی از اثر را تایپ میکرده، برخی دیگر را به صورت چرکنویس رها میکرد، و پارهای دیگر را به دقت بازنویسی میکرده است.» اولین قطعات این کتاب همانطور که در مقدمه ترجمه فارسی آن آمده در سال ١٩١٣ نوشته شده و آخرینشان در سال ١٩٣۴. در بخشی از مقدمه جاهد جهانشاهی بر ترجمه فارسی کتاب درباره «کتاب دلواپسی» چنین میخوانیم: «کتاب دلواپسی سند وجودی انسانی است که از خود و پیرامونش رنج میبرد، و از درک انحطاط آغازین خود هرگز رها نشده …» آنچه میخوانید قسمتی است از این کتاب: «ظاهرا امروز بهاصطلاح مستخدم دفتر کار برای همیشه به ولایت خود سفر کرده، همان مردی که عادت کرده بودم او را چون بخشی از محل کار و در نتیجه بخشی از خودم و جهان خود ببینم. او امروز ما را ترک گفت. در راهرو بهطور اتفاقی، در انتظار غافلگیرانه برای خداحافظی با هم روبهرو شدیم. او را در آغوش کشیدم، او نیز محجوبانه تکرار کرد، اقدامی کافی علیه آشفتگی روانی. رفتاری که برخلاف قلبم، چشمان داغم آرزو میکرد تا اشکم سرازیر نشود. هرچیزی که روزی از آن ما بوده، حتا اگر به شکرانه همزیستی تصادفی یا علایق مشترک بوده باشد، به خود ما تبدیل میشود، برای اینکه مال ما بوده است. از نظر من آنکه امروز به روستای گالیزی ناشناخته برگشته، مستخدم دفتر کارم نبود: او برایم حیاتی بود، چون بخش رویتشده جوهر زندگیام بود. مستخدم دفتر کارم ما را ترک گفت. من امروز قطع عضو شدهام. انسان سابق نیستم. مستخدم دفتر کارم ما را ترک گفت. جایی که ما زندگی میکنیم، هرچیزی که به راه خودش میرود، در درون خود ما به راه خودش میرود. همه چیزهایی که از دید ما ناپدید میشوند، در درون ما هم ناپدید میشوند. همه چیزهایی که وجود داشتند، اگر دیده باشیم، وقتی ناپدید شوند، از ما کنده شدهاند، مستخدم دفتر کارم ما را ترک گفت. کندتر و یکسال پیرتر، و با اشتیاق کمتر پشت میز بلندم مینشینم و حسابداری دیروز را دنبال میکنم. امروز پیوسته تراژدی نامطمئنی بر افکارم فشار میآورد، و من باید خودم را به جریان خودکار و متداول حسابداری وادارم. و برای همین هم تنها حوصله کار دارم. چون در سکون فعالتر میتوانم برده خود باشم. مستخدم دفتر کارم ما را ترک گفت.»
شرق