این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
درباره کتاب «آنها که ما نیستیم» نوشته محمد حسینی
داستان تکهپارههای وجودی «من»
ساره بهروزی
بخش اول داستان با شروعی محکم و باورپذیر حکایت از یک رویداد است؛ رویدادی که تصویری از گمانهزنی راوی را به دنبال دارد. زبان در رمان «آنها که ما نیستیم» زبانی برخاسته از ذات جامعه و دردهای همیشگی انسانهاست. دردهای مشترکی مانند عشق و دوستی، ناگزیری و جبر همچنین تحمل جبر موجود و نادیده گرفته شدن. زبان ساده و خوشخوان است اما در عین سادگی بسیار غنی و کامل است. گاهی برای درک محتوای قصه، با همه سادگی، نیاز به دوبارهخوانی است.
هر نویسندهای برای ایجاد حال و هوای حاکم بر داستانش راوی انتخاب میکند. راوی در بیشتر رمانها با لحن و نقشی که دارد، در پیشروی روایت بسیار تاثیرگذار است. شروع روایت «آنها که ما نیستیم» انتخاب راوی سوم شخصی است که با زبانی غنی یک واقعه را درباره روجا بازگو میکند و بلافاصله بعد از بیان رویداد با زبان اول شخص به چند و چون شخصیتها میپردازد. همچنین با نقب به گذشته علت واقعه را برای خواننده روشنتر میکند. اما کمی که پیش میرویم با پیچیدگی و سرگردانی روبهرو میشویم.
ویژگی منحصر بهفرد این روایت، تغییر زبان است. در نخستین فصل در بخش دوم که «گریز نه چندان کوتاه » نام دارد، راوی با لحنی انتقادی از حقایق زندگی و حیات روانی آدمها سخن میگوید و در ادامه این حقایق را با شخصیتهای درون داستان منطبق میکند. این بازنمایی اگرچه برای شناخت هرچه بیشتر انگیزهها و رفتارهای شخصیتهاست اما بسیار ملموس و نزدیک به هریک از ما، نیز هست. هریک از ما میتوانیم دیگران را درون هویت خویش قرار داده و تجربه «ما بودن» را به وجود آوریم.
«اگر از تکتک مردم دنیا بپرسید: «حالتان چطور است؟» میلیونها تن خواهند گفت: «افتضاح» «فاجعه!» «بسیار بد» و اگر بپرسید: «چرا؟» معشوق، همسر، دوست، فرزند، حکومت، جامعه، کارمند، کارفرما و… را عامل بدبختی خود معرفی میکنند. «انسان همیشه میخواهد دست بالا را داشته باشد و بسیارند آدمهایی که این نیاز در آنها چنان شدید و سیریناپذیر است که با وجود برخورداری از همه مواهب باز میخواهند بیشتر داشته باشند. نمونه میخواهید: پدر نادر.»
در حالی که به نظر میرسد شخصیت مرکزی یا اصلی داستان یک سوی کشمکش است و نقشی ایفا میکند، اما در تضادها و تنشها گم میشود. گاهی کشمکشها بین امیال درونی رخ میدهند و گاهی ناسازگاری بیرونی اما پیچیدگی و درهمتنیدگی شخصیتها، انتخاب مرکزی بودن یک شخصیت را دچار تردید میکند. نادر، اسکندر، روجا، یا من؟ کدامیک مرکزی و اصلی هستند. به نظر میرسد، تکهپارهها در مجموع یک نفرند. این سرگردانی با پیشرفت روایت و بازنمایی گذشته کمی نظم میگیرد. طوری که خواننده را متقاعد و باورپذیر میکند چراکه جنبههایی است که خواننده با دنیای درونیاش همانندسازی میکند.
«تنها حقیقت این رمان این است که تمام آدمهای آن در همه بخشها یک نفر است: من.»
روایتهای رمان اگرچه جنبهای از روابط پیچیده انسانی و زوال آدمی در بحرانی به نام زندگی هستند، اما میل به جاودانگی و زنده بودن را نیز در خود جای دادهاند. برای نمونه انتخاب نام روجا برای شخصیتی که آغازگر ماجراست. لحظه ورودش به کافه، داستان غریبهای را به تصویر میکشد که گویا آشنایی دیرینی هم با شخصیتها دارد. بهراحتی کنارشان مینشیند و طرح میزند. درست مانند مفهوم اسمش. روجا، در زبان مازنی (تبری) به معنای روشنایی و نور در روز است. همچنین نام ستاره شباهنگ در هنگام صبح است که راهنمای کاروانیان بوده است. نقاشی که طرح اسب میکشد. اسب در نمادشناسی معنای بسیار دارد؛ گاهی نماد عقل و نور و تیزفکری است و گاهی گذر سریع زندگی و آشفتگی. در معنای کلیتر اینگونه بیان شده که، اسب هم نماد زندگی است هم مرگ. « ابزار جدید نتوانست باعث تولد اسبی جدید شود… تکهای زغال از پهلو گرفتم و لایه نازکی کشیدم روی همه؛ همه اسبها، برگها، سیبها. لایه را ضخیم و ضخیمتر کردم تا همه در ابری سیاه محو شوند.»
شخصیتها، آدمهایی هستند که ویرانی و سرگردانیشان را به دوش میکشند و هریک خواسته و ناخواسته ناگزیر در شرایط موجود تغییر میکنند بدون اینکه واکنش جدی از خود نشان دهند.
«مهدی لابد میتوانست بگوید: «مهم نیست. آنقدر خودت را بیتفاوت نشان بده تا همه باور کنند برایت مهم نیست.» مهدی اگر میآمد، هرکه را نه، مرا میتوانست مجاب کند. کافی بود نگاهم کند تا باور کنم همهچیز همان است که او میگوید.»
کارل راجرز، روانشناس، معتقد است که «انسانها یک انگیزش مهم و برجسته دارند که هنگام تولد مجهز به آن به دنیا میآیند. این نیروی انگیزشی اساسی که هدف غایی زندگی همه انسانها محسوب میشود، تمایل به شکوفا شدن است. این تمایل به خودشکوفایی که در تمام موجودات زنده وجود دارد، مستلزم کوشش و ناراحتی است.»
همچنین معتقد است انسان رویدادها و عوامل محیطی خود را درک کرده و در ذهن خود به آنها معنی میدهد. مجموعه این سیستم ادراکی و معنایی، میدان پدیداری فرد را به وجود میآورد. این بخش همان خود یا خودپنداره است که تصویر یا برداشت شخص از آن چیزی است که هست. این خودپنداره فرد به گفته راجرز بر ادراکش از جهان و رفتارش تاثیر زیادی دارد.
«ما همهمان یکتنه دهها نفریم و آنقدر به بازی گرفته شدهایم که بازیگری قهار شدهایم. آنقدر اینجا و آنجا نقش بازی کردهایم که خودمان هم دیگر نمیدانیم کدام یکی هستیم و چه میخواهیم و چه کار داریم میکنیم و برای چه.»
تصویری که برای خواننده مدام روشنتر میشود، نشان از فروریزی انسانها در زندگی کنونی و بیگانگی با خویشتن دارد. به طوریکه همزمان سرگشته و سرگردان میشویم، این حس و حال با نظمی پذیرفته شده تا پایان حاکم بر فضای رمان است.
«کج وکوج مینویسی: «مهدی» مینویسی: «روجا» مینویسی: «نادر» مینویسی: اسکندر.»
نکته قابل تامل در رمان «آنها که ما نیستیم»، عنوانبندی بخشها و نام رمان است.
رمان دارای ۶ بخش است. بخش اول مایی که تو میگویی١، بخش دوم یک گریز نه چندان کوتاه. بخش سوم مایی که تو میگویی٢، بخش چهارم بگذار خودم بگویم. پنجم من: حکایت همچنان باقی است؟ بخش ششم و پایانی، حالا تو که خواندهای بگو؟
تامل در نام هریک از این بخشها مشخص میکند که نویسنده قصد دارد ما را به تفکر و نگریستن به دنیای درونی خودمان وادار کند. همان نگاهی که بیشتر انسانها از آن فراریاند. یعنی بخشی از ناپیداترین تکهپارههای وجودی «من». شاید عنوانبندی در بخش اول تصویرسازیها و نگرشهای ذهنی هر یک از ما در مواجهه با یک رویداد باشد. واقعیت تلخ زندگی انسانی و جستوجو در گذشته و انطباق با اکنون در بخش دوم. همچنین عنوانبندی در بخش پنجم، حکایت در حالی باقی میماند که آدمی بدون شناخت نیازهایش تسلیم جبری به نام زندگی است.
ورقهای سفید پایانی برای خواننده در بخش ششم، حکایت از یک بیانتهایی است. منِ تکهشدهای که میتواند ما شود و «ما»یی که میتواند من باشد.
نام انتخاب شده «آنهایی که ما نیستیم»، عنوانی زیبا و منطبق بر اتمسفر رمان است که از نگاهی دردناک به درون آدمی رازگشایی میکند. زندگی ما پر از منهایی است که نقش میپذیرند و ما میشوند در حالی که همیشه من هستند.
اعتماد
‘