این مقاله را به اشتراک بگذارید
رمان «ناتمامی» روایت کالبدشکافی تهران است
به گزارش مدومه به نقل از ایبنا، «ناتمامی» روایتی از کالبدشکافی جسم رو به از همپاشیدهگی تهران است. چاقویی که زهرا عبدی یکباره فرو میبرد در این تن تا چرک کهنه و انباشتهاش که به قدمت تاریخ کولیهاست و خون صوراسرافیل را در خود حل کرده، بپاشد روی ذهن خوانندگان و پوستهی کلفت و به ظاهر زیبایش را لایه لایه میشکافد تا غدههای لاعلاجش را پیدا کند و سلولهای مدافعش را در حال جان کندن برای حفظ این تن فاسد نمایان سازد. شهری که سوای آنچه از جلوی چشمان ما عبور میکند، لایههای عمیقتری از زندگی را در کوچه پس کوچههایش پنهان کرده. کوچههایی که شبیه به مویرگها در تمام شهر پخش شده تا همه را از خون کثیفش تغذیه کند. این شهر مفهومیست که در تک تک کلمات رمان حضور دارد و به عنوان یک واقعیت بیرونی قدرت مطلقش را به باقی واقعیتهای اجتماعی تحمیل میکند. خدای داستان «ناتمامی» همین شهر است که سرنوشت را برای ساکنانش رقم میزند. تهرانی که برای لیان جفرهای دریایی میشود زیبا و رعبآور و همچون ناخدا او را در خود غرق میکند و برای سولماز صولتی پناهگاهی برای فرار از خانه پدربزرگ که او را پس میزند تا اهر را روی سرش آوار کند و گاهی آنقدر در خود میپیچد تا بالاخره طناب شود دور گردن جواد جوکی و گاهی کودکی را قربانی میگیرد تا خشمش را حلول دهد در تنسگل تا عجیف را تکه پاره کند. ستارههایش را پایین میکشد و میگذارد روبهروی اسم جهانگیر تا زمینگیر شود و نتواند روی این شهر قدم از قدم بردارد. شهری که تبلور ناعدالتی و نابرابری قدرت است و زمینش را یکسان میان ساکنانش تقسیم نمیکند. خدایی ستمگر درست مثل پدربزرگ که میراثدارانش را نجات میدهد و بقیه را به جرم نافرمانی نفرین میکند تا همیشه ناتمام بمانند. و این سایرین باید گوشهگوشه شهر را بگردند و پاره کنند تا حقشان را به زور بگیرند حتی به دزدی. خدایی انسان ساخت، و در عین حال مستقل از او که جغرافیای شمال و جنوبش کافیست برای رقم زدن انتهای زندگی تازه واردان. شهری که در اصل باید نقطه تلاقی باشد تا همگان با همه تفاوتهایشان هویتمند شوند و بتوانند همانی باشند که از ابتدا بودهاند : «انسانهایی معمولی در موقعیتهای معمولی» ولی مستحیل میشود به غول بیشاخ و دمی که غریبهها را در خود میبلعد و ذوب میکند تا همگی تبدیل شوند به معجونی واحد و ملغمهای از نادرستی و دزدی و قتل. شهری که همه شخصیتها در آن همواره در حسی از بی اعتمادی و وحشت زندگی میکنند . و همان طور که زیمل میگوید: آنها تحت شرایطی خاص خود را در میان مردم کلان شهر تنهاتر و گمشدهتر از هر جای دیگر حس میکند . این حس بی شک روی دیگر همان آزادی است . تهران جایی است که سولماز و لیان را از بوشهر و اهر به سمت خود کشانده و به آنها آزادی داده. آنها این فرصت را مییابند تا رفتاری متفاوت از دیگران در پیش بگیرد و فردیت خود را دنبال کنند ولی در عین حال برایشان محدودیتها و زندانهای جدیدی را فراهم میکند. لیان گم میشود، سولماز تنها به دنبالش گوشه گوشه شهر را میگردد. میان آدمهایی که همه میترسند از اتاق خود بیرون بیایند مبادا فلاکت نصیبشان شود و از این رو خیلی زود گم شدن لیان جفرهای را به فراموشی میسپرند چرا انسان شهرنشین آدمی است محتاط که برای حفظ خود ابدا درگیر احساسات دیگری نمیشود. چرا که میدانند پیروزی از آن برهم زنندگان این موازنه قدرت نابرابر نیست.
و این شهر شمسایی و لیان را از خود میراند و به ناکجا پرتاب میکند و سولماز و جعفری را در این نبرد سیاسی رستگار. همانطور که گلدمن معتقد است فضای این رمان تصویر شهری ست که همه ارزشهای راستین را در خود گم میکند تا لیان، جهانگیر اشراق و شمسایی را به دنبال آن در درندشتی که خود در حال تباهیست بکشاند. همه آنها دست در دست یکدیگر با پافشاری بر ارزشهای راستین خود مخالف امواج تباهی شنا میکنند و تبدیل به انسانهای پروبلماتیکی میشوند که در نهایت در جستجوی خود شکست میخورند. جهانگیر به لندن میرود، لیان و شمسایی گم میشوند و سولماز به دنبال لیان ناکامی خود را در پیدا کردن او میپذیرد. جایی که در بعد مکانی خود پیوسته کوچههای باریکش تنگتر از قبل دیوارهها را سوراخ میکند و پیش میرود تا جایی برای زاد و ولد قربانیان شهری و بیشناسنامه فراهم کند و در بعد زمانی، در خود تکرار میشود و قصههایش را بازگو میکند. اندام ورم کردهاش آبستن تاریخی مکرر است که انسانها را دوباره و دوباره بزاید و بکشد تا در این چرخه ابدی مبارزه نگذارد نه امیرکبیر و نه صوراسرافیل، نه لیان و شمسایی و جهانگیر، نه تنسگل و حامی کارشان را تمام کنند و لذت ببرد از نا تمامی آنها و پایان مهدعلیا و جعفری و تنهایی مانوس و سولماز. شهری که خوب میتواند هویت را از ساکنان نافرمانبردار خود بگیرد چراکه میداند سر به نیست شدن کولی بی شناسنامه با دانشجو یا استاد ستاره دار فرقی ندارد، در این بی در و پیکری هیچکس به خونخواهی بلند نخواهد شد، همانطور که دکارت مینویسد «در این شهر بزرگ همه به غیر از من مشغول تجارتند، و آنچنان مراقب سود خود که من میتوانم تمام عمر خود را در اینجا بگذرانم، بدون آنکه احدی متوجه من شود.»