این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
فیلسوف تفاوت
زمانی میشل فوکو گفته بود قرن بیستویکم قرنی دلوزی خواهد بود. البته بسیار زود است که به بررسی این ادعای بزرگ پرداخت ولی امروز میتوان گسترش و ادامه تفکر دلوز را در فلسفه، نقد ادبی، مطالعات فیلم، انسانشناسی، مطالعات جنسیت و … دید. او در فلسفهاش که بیش از همه با کتاب معروف «تفاوت و تکرار» شناخته میشود خوانشی جدید از فلسفه ماقبل خود ارائه داد و از خلال آن متافیزیک خاص خود را پروراند. دلوز برخلاف هایدگر که از «پایان متافیزیک» حرف میزد در این کتاب و همچنین خوانش و شرح هیوم، نیچه، کانت، برگسون، اسپینوزا، فوکو و لایبنیتس تلاش کرد نوعی متافیزیک مناسب ریاضیات و علم معاصر را بپروراند؛ متافیزیکی که در آن مفهوم تکثر جای مفهوم جوهر را میگیرد و رخداد بهجای ذات و نهفتگی بهجای امکان مینشیند. او همچنین در خوانش خود از فیلسوفان قبلی تلاش کرد مفهوم تفاوت را جایگزین اینهمانی هگل کند. او در این آثار به هگل و آنچه میتوانیم سنت اینهمانگرایی بنامیم میتازد.
نخستین مرحله حمله دلوز به هگل توسل به خوانش خاصی از کانت بود. او در کتاب «فلسفه نقدی کانت» که در سال ١٩۶٣ منتشر کرد تصوری از نقدی سراسر درونماندگار از عقل پیش کشید؛ نقدی که در پی یافتن خطاهای عقل (خطاهایی ناشی از علل بیرونی) نبود بلکه در جستوجوی توهماتی بود که از درون خود عقل بهواسطه کاربرد متعالی سنتزهای آگاهی حادث میشوند. دلوز فعالیت فکری خود را فلسفه درونماندگاری میخواند و مدعی بود که کانت خود نتوانسته است بلندپروازیهای نقد خویش را به تمام و کمال واقعیت بخشد. چنین شکستی دستکم دو دلیل داشت: نخست، ناکامی در پیگرفتن نقدی سراسر درونماندگار؛ و دوم، ناکامی در بهدستدادن شرحی تکوینی از تجربه واقعی، و راضیشدن به شرح شرایط تجربه مدرن.
دلوز در نقد خود به عدم درونماندگاری در فلسفه کانت، قلمرو آگاهی را درونماندگار در سوژه استعلایی ساخت و در نتیجه عنصر متعالی (یعنی بیرونی) وارد این قلمرو کرد و تمام قدرت سنتز (یعنی تشکیل اینهمانی) را در قلمرو فعالیت سوژهای قرار داد که همواره پیشاپیش وحدتیافته و استعلایی است. او پیش از این در کتاب «تجربهگرایی و سوبژکتیویته» در ١٩۵٣ که بازخوانی هیوم با آرای کانت اختصاص داشت به این واژگونسازی تجربهگرایانه اندیشه کانت اشاره کرده بود. در برابر پرسش کانت یعنی اینکه «چگونه ممکن است داده به سوژه داده شود؟» پرسش هیوم این بود: «چگونه سوژه (طبیعت انسانی) درون داده برساخته میشود؟» او در کار خود در تأیید میدان استعلایی غیرشخصی و پیشافردی استدلال میکند که در آن سوژه بهمثابه قطب اینهمانی، که مولد اینهمانیهای تجربی از طریق سنتز فعال است، خود نتیجه یا محصول سنتزهای انفعالی تفاوتگذار است. از نظر دلوز سنتزهای انفعالی که مسبب شکلگیری سوژه هستند به سه دلیل باید «تفاوتگذار» خوانده شوند: هر سنتز انفعالی زنجیرهای است و هرگز تکین نیست چون یک سنتز بهتنهایی وجود ندارد بلکه همواره رشتهای از تراکمها هست یعنی تجربه مستمر است و بنابراین عادات ما مستلزم بهروزشدن مداوماند. هر رشتهای در بدنی واحد به رشتههایی دیگر مرتبط است و هر بدنی به بدنهای دیگر مرتبط است، بدنهایی که خود به صورتی مشابه مبتنیبر تفاوتاند. سنتزهای انفعالی در تمامی این سطوح با هم میدانی تفاوتگذار را تشکیل میدهند که درون آن روند شکلگیری سوژه به صورت یکپارچهشدن یا انسجامیافتن آن میدان تحقق میپذیرد. دومین نقد دلوز بر کانت هم از این قرار بود که کانت بهسادگی وجود معرفت و اخلاقیات را بهمثابه «امور واقع» مفروض میداشت و سپس میکوشید شرایط امکان آنها را در امر استعلایی بیابد. او در «نیچه و فلسفه» در ١٩۶٢ این نظر را پیش کشید که نیچه کانتیسم را واژگون ساخته چراکه نقد را نه صرفا بر دعویهای کاذب نسبت به معرفت یا اخلاق بلکه بر معرفت حقیقی و اخلاق حقیقت اعمال کرد یعنی از نظر او «تبارشناسی»، روش تکوینی نیچه و خواست قدرت، اصل تفاوت اوست. هگلستیزی دلوز را میتوان در تأکید او مشاهده کرد بر تولیدگری نیروهای تفاوتگذار غیردیالکتیکی که به خود آری میگویند و اینگونه نخست خود را متفاوت میسازند و تنها به صورتی ثانوی آن چیزی را در نظر میگیرند که خود را با آن متفاوت ساختهاند.
دلوز در کتاب خود درباره کانت بر آن است تا با تکیه بر ماهیت خلاق نقد قوه حکم، ضمن تبیین رابطه آزاد قوا در هر سه نقد، گذار از فلسفه نظری را به فلسفه عملی ممکن و شکاف میان دو نقد اول را پر کند. او، برخلاف گروهی از کانتپژوهان و حتی لیوتار و دریدا که نقد سوم را نوعی انحراف از دو نقد اول میدانستند این نقد را اوج خلاقیت کانت و نیز بنیان فلسفه کانت و حتی بنیان رمانتیسم میداند. از ویژگیهای برجسته این کتاب مقدمه آن بود که در آن کل فلسفه کانت را در چهار قاعده شاعرانه خلاصه کرده است: «زمان از لولا در رفته است»، «من دیگری است»، «خیر آن چیزی است که قانون میگوید» و «کاربرد نامنظم و آزاد همه قوا». دلوز ١۵ سال بعد یعنی در سال ١٩٧٨ با ارائه چهار درسگفتار بار دیگر به کانت بازگشت و اینبار با هدف تشریح قواعدی که در مقدمه کتاب خود اشارهای گذرا به آنها داشته بود. در این درسگفتارها بهوضوح میتوان اهمیت زمان در فلسفه کانت، جداشدن من محض از من تجربی توسط خط زمان، تفاوت میان نظم مفهومی و نظم شهودی یا نظم مکانی- زمانی، و فعال و خودآیینبودن قوه شناخت را مشاهده کرد. او در درسگفتار اول برخی از مهمترین مفاهیم فلسفه کانت را که در ارتباط با زمان قرار دارند مثل پیشینی و پسینی توضیح میدهد و از خلال آنها واژگونی بنیادین جایگاه مسئله زمان را در فلسفه کانت توضیح میدهد. در درسگفتار چهارم قاعده کاربرد نامنظم و آزاد همه قوا را تشریح میکند. دلوز موضع تفاوتمحور، درونماندگار و تکوینی خویش را در قالب عبارتی خلاصه میکند که در نظر اول عجیب به نظر میرسد: «تجربهگرایی استعلایی». موضع دلوز را برحسب دو ویژگی میتوان توصیف کرد اول اینکه امر انتزاعی مثل سوژه، ابژه، دولت و کل تبیین نمیکنند بلکه خود باید تبیین شوند و دوم اینکه هدف فلسفه این نیست که امر جاودان یا کلی را بازیابد، بلکه هدف آن کشف شرایط تکینی است که بر تولید امر نو حاکم است. بهعبارتدیگر هدف فلسفه بیان شرایط معرفت بهمثابه بازنمایی نیست، بلکه یافتن و تقویت شرایط تولید آفرینشگرانه است.
‘