این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بهرام صادقی همانند بسیاری از نویسندگان هم نسل خود، گوشه چشمی هم به شعر داشته است. با اینحال صادقی نویسنده بزرگ و تاثیر گذار اواخر دهه سی و اوایل دهه چهل وقتی صهبا مقداری شاعر می شود، شاعری متوسط است که نمی تواند از زیر سایه داستانهای درخشانش بیرون بیاید. اما همین شاعر متوسط از بسیاری شاعرانی که در همان روزگار و یا سالهای بعد اسم و رسمی بهم زدند شعرهای بهتری سروده ست. در ادامه نوشته ای خواندنی از صادقی درباره شعر و سرودن شعر را می خوانیم (با همان طنز جذاب و ویرانگر همیشگی اش) و سپس خواننده سروده هایی از او هستیم
****
اندرآداب سرودن شعر
بهرام صادقی
اگر خواستی شعر بگویی هیچوقت صبح ناشتا نگو. تجربه نشان داده است که چیز خوبی نخواهد شد. اول مزاجت را پاک کن، شکمت را سرو صورت بده. نظافتکاری کن. بعد کراواتت را بزن- اگر نداری زیاد غصه نخور-یک دستمال ببند. بعد بنشین پشت میز- شعر گفتن روی زمین دیگر ورافتاده است. سیگار را کامل بگذار لای لبهایت- هیچوقت سیگار وطنی نکش که ذوقت بوی پهن برمیدارد. بسماللّه بگو. میخواهی رادیو را هم بگیر. ورزش نکردهای ورزش کن. بعد مشغول شو. نه زیاد نو بگو نه زیاد کهنه. حالا که اول کار است و تازه شروع کردهای نیمدار بگو. بعد سعی کن کلماتی که انتخاب میکنی مال قدما باشد. از خودت هم ساختی عیبی ندارد اما حالا نه. به یاد داشته باش که هنوز زرده کون نکشیدهای. مضمونش البته مهم نیست. کسی توجهی نخواهد کرد. کسی توی این خطها نیست که چه میخواهی بگویی. یک کمی عشقیاش کن که دل دختر مدرسهها را بهدست بیاوری. یک کمی هم رومانتیسم و سمبولیسم گوشه و کنارش مایه بگذار. این روزها مد شده است. البته جنبه اجتماعیاش اگر چربتر باشد خیلی خوب است. نان وآب دارد. توی روزنامهها اسمت را پهلوی اسم بشردوستان خواهند نوشت. در عین حال زیاد هم سخت نگیر. دست نگهدار. فلفلش اگر زیاد باشد توی چشم خودت میرود. از یک نکته هم غافل نشو. نه خیلی کم بگو و نه خیلی زیاد. یادت هست سر کلاس انشا میگفتند ده خط بیشتر ننویسید. جوری بنویس که یک ستون روزنامه را بیشتر نگیرد. آخر میدانی وقت تنگ است. دنیا در حال جان کندن است. مطالب روزنامهها خیلی مهم و خیلی «متراکم» است. نمیشود شعرهای دراز چاپ کرد. یکی دوتا هم نیست. شاعر زیاد است. حوصلهها از کلهها رفته است. همه انگولک میرسانند که از ما را. خب تمام شد؟ فوراَ پاک نویس کن. اگر ماشین میکردی که بهتر بود. جلا میداد. حالا عیبی ندارد. کاغذش خوب باشد طوری نیست. روی یکور بنویس. اَهان! خشگش کن. تایش کن. بگذار توی جیبات. نه، بگذار توی کیفات. باز خودت را در آینه ببین. سیبیل، ابرو، زلف، کراوات، پوشت، واکس. همه چیز مرتب است. قد بکش. سینه را بده جلو، فکرنکن که شاعر آن دورهها وارسته بود. به خودش نمیپرداخت. انواع و اقسام دارد. امروزش هم شاعر جلنبری و قلندر هست. اما اتوخوردهها او را پشت سر میگذارند خُب آمادهای؟ برو به امان خدا. دلهره نداشته باش. کافی است که شعرت کمی قافیه به اضافه وزن داشته باشد. اما لازم است گره کراواتت شل نباشد. محکمش کن. بده به استادها بخوانند. آنجا مائی و منی نیست. همه استادند. زیاد حرف نزن. چاق سلامتی کن. دستمالت را درآر که اگه مفشان درآمد بگیری. به قدرت خدا به یکی دو روز نمیخورد. دیوانت پشت ویترینها خواهد بود. این را از من داشته باش. اگر هم روزی هنرت را از دست دادی سعی کن قیافهی حق بهجانب و دوستان کارسازت را از دست ندهی. خدای ادب همیشه با تو
۳۵/۹/۷
تهران
***
مناجات برای گریز[۱]
صهبا مقداری (بهرام صادقی)
به: ابوالحسن نجفی
1
زیر خورشید که می سوزاند
در چنین ظهری بی آب و علف
در بیابانی گرما زده، بی سایه و باد
لب جاده نمی دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور.
•••
لیکن آنها همه آرام و صبور
گوئی اندر تنشان چشمۀ سردی است روان
اندر این وقت که هر سیم پیام آور نیز
تن رها کرده و می سوزد در این دوزخ
بی که آهی زدلش خیزد یا پیغامی.
•••
من جدا می شوم از آنها فریاد زنان
می گریزم سوی جائی که نمی بینم- چشمم گریان-
جائی اندر اعماق
نفسم تفته لبم خون ریزان
پای تاول زده قلبم سوزان
چیزی اندر سر من در همه مغزم جوشان
( آه، اما نه چنان چشمۀ سردی که در آنها دیدم)
پشت من همهمۀ و نعرۀ اشباحی چند
خوب میدانم، آنها[۲]
-: صبر کن دیوانه
بازگرد از دل آن صحرا بی مرز، بی آبادرهی، بی پایان
•••
گوش من می شنود زوزۀ تیری را گرم
آه، آخر به دل ظهری بی آب و علف
در تن من هم یک چشمه گشود
لب پر نغمۀ خویش
آب آن سرخ ترین آبی، پرشور و لزج
لیک با گوش من از همهمۀ گرما پر
هست از جاده صداهائی پیغام رسان
مرده اندر پی من دیگر آن شوم ترین بانک که آنها را بود
(صبر کن دیوانه
(بازگرد از دل آن…)
آن صدا اما چیست؟[۳]
2
آه این هلهلۀ موکب شادی بخشی است[۴]
که ندانستم او کیست چرا می آید؟
اینک از دورترین جائی در این صحرا
از لب جاده چه جان بخش صدا می آید
روزها منتظرش ماندم و افسوس نگفت
کس که او کیست کجا رفت و کجا میآید
همه آرام تر از خار بیابان بودند
منتظر مانده که او همچو صبا میآید[۵]
من بیحوصله اما چه کنم همچو نسیم
دربدر ماندم و یکجا نتوانستم بود
اینک آنها در شادی خود غوطه ورند[۶]
زخمشان بر تن من ماند و به دردم افزود
لیکن اینها نکند وهم و خیالی باشد
نیست در جاده خبر از خوشی و عیش و سرود؟
بر سرم تافته خورشید چنان کوره و دشت
سربسر جمله سرابست و غبار و دم و دود
•••
شاید اینک نه سرودی است نه خوش هلهله ای
ضجه ای هست که میآورد از جاده نسیم
شاید این موکب فرخندۀ طاعون و وبا است
که رسیده است بر آنها و فکنده است چه بیم
3
با من اما نه دگر شادی و نه وسوسه است
انتظاری نه و اندوهی و رنج و تسلیم
میگریزم همه بی وقفه در این دوزخ جای
میگریزم سوی جائیکه نمیبینم- چشمانم تار
چشمۀ سرخم خشکیده و کور
بی یکی قطره شور و لزج از آنکه چنان پیش چکد
بر لب خاک
•••
من کویری شده ام اینک بی آب و علف
در بیابانی گرما زده بی سایه و باد
دور از آنها که نمی دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور
وز صدائی که نمیدانم بود
چاوشی یا شیون
این زمان شادترین لحظۀ من!
زیر خورشید که میسوزاند
در چنین ظهری بی آب و علف
یا رب او را اگر از پای افتاد
مدهش عصمت اندوه ز کف
•••
یا رب او گر همه بی خون شد و دیگر نگریخت
یار او باش که برخیزد و بگریزد باز
جاده دور است و صداها همه خاموش و هوا
عطر مرد ار طلب می کند از روی نیاز
•••
یا رب اکنون تو بپاخیز که او بگریزد
تا ابد در دل این دوزخ بی پیکر و بند
عمر او گر همه در وحشت کرکس ها رفت
بر سر مانده او لاشۀ کرکس[۷] مپسند
بر تن آلوده و تاول زده؛ لب تشنه زمین
او…
بماند…
بگریزد…
آمین!
مقداری، صهبا «مناجات برای گریز». مجله جگن،
خرداد ۱۳۴۰٫
‘
1 Comment
رضا
این متن اگر در آن زمان برای شاعرانی چنین نوشته شده، که خیلی خوب آنها را به استهزاء گرفته . اما اگر واقعا منظورش این بوده که برای شعر گفتن باید چنین کرد!؟ و نوشت … که افتضاحه.