این مقاله را به اشتراک بگذارید
«کیارستمی» از زبان «کیارستمی»
پولاد امین
عباس کیارستمی به عنوان یکی از بزرگترین سینماگران ایرانی، به عنوان جهانی ترین فیلمساز ایرانی، و به عنوان نخستین سینماگری که به طور مداوم نامش در میان بزرگان دنیای سینما آمد، جایگاهی یکه و یگانه در سینمای ایران دارد. فیلمسازی با وجوه خلاقیت متفاوت و گوناگون؛ که در رشته ها و زمینه های گوناگونی به فعالیت پرداخت؛ و شگفت که در همه این جوانب موفق و پرسروصدا شد. او نه تنها در سینما، که در عکاسی، شعر، گرافیک و… صاحب نظر بود و معتبر؛ و همین نیز از دست دادن او را هراسناک تر می کند… کیارستمی که در سال۱۳۱۹ در تهران به دنیا آمده بود و در سال ۵۵ هم نخستین فیلم بلندش را ساخته بود، با همان نخستین فیلم چنان خود را در میان بزرگان تثبیت کرد که در باور نمی گنجید.
بعدتر این فیلمساز توانا با موفقیت خانه دوست کجاست؟ شهرتش را جهانی کرد و به گفته ای کیارستمی شد… عمق تاثیرگذاری کیارستمی بر سینمای ایران و جهان و میزان محبوبیتش را نمی شود با واژه بیان کرد. او عاشق زندگی بود و چه در فیلمهایش و چه در گفته هایش مدام این عشق را مکرر کرده بود. به این دلیل هم هست که مرگش در ٧۶ سالگی به باور نمی نشست. او چنان عاشق زندگی بود که نمی توانست تصوری نیز از مرگ داشته باشد… نقل بخشی از گفته های این سینماگر بزرگ به انتخاب بهزاد وفاخواه می تواند جنبه ها و جوانبی گوناگون از نگاه و نگرش این هنرمند را نشان دهد…
کیارستمی از زبان کیارستمی
مادربزرگم ذهن یک فیلمساز را داشت
شما یک فیلمساز هستید یا هنرمند در مفهوم کلی؟ دغدغه شما در هنر چیست؟ سینما؟ عکاسی؟ چیدمان یا ویدیوآرت؟
شرایط محیطی هر امکانی به من بدهد بر همان اساس کار میکنم. اگر زمان و مکان به من امکان دهند که یک قاب برای یکی از عکسهایم بسازم، آن روز یک نجار هستم.
عباس کیارستمی در تهران به دنیا آمد، اما در شمیران که آن زمان منطقهای ییلاقی و روستایی بود، بزرگ شد و در قلهک مدرسه رفت. جایی که در آن با آیدین آغداشلو همکلاس بود و عمدتا کیارستمی را شاگردی کمحرف و گوشهگیر توصیف میکنند. خود کیارستمی آن روزها را در کتاب سر کلاس کیارستمی نوشته پال کرونین چنین توصیف میکند: در بچگی ساعتها در تاریکی به رادیو گوش میدادم. برای آنچه که میشنیدم تصویر میساختم. این باعث پرورش قوه خیال من شد. شصتسال از آن زمان گذشته است و هنوز وقتی به رادیو گوش میدهم تصویر در ذهنم شکل میگیرد. وقتی فیلم بتواند قوه خیال ما را به کار بیندازد، خلاقانه است.
در جایی دیگر نیز به این خاطره اشاره میکند: یادم میآید ده یازده ساله بودم که با مادربزرگ و بقیه خانواده با اتومبیل به میگون رفتیم. میگون دهی بود در پنجاه کیلومتری تهران. معمولا در طول راه کسی با کسی حرف نمیزد. اما ناگهان، او با آرنج به پهلوی من زد و چیزی را از گوشه پنجره اتومبیل به من نشان داد. نگاه کردم. چیزی ندیدم. پرسیدم؛ توضیحی نداشت. شانههایش را بالا انداخت و دوباره همان منظره را نشانم داد. دولا شدم و درخت غمگین را دیدم که بر فراز صخرهای سبز شده بود.. همین! سالها بعد، همین چندسال پیش، یکهایکو خواندم که میگفت: این سرو تنها بر فراز تپه به که فخر میفروشد؟ قطعا باید منظوری مثل این یا حولوحوش این میبود که بیانش برای مادربزرگ بیسواد من دشوار بوده است. مادربزرگم ذهن یک فیلمساز را داشت.
کیارستمی همزمان با تحصیل نقاشی در دانشکده هنرهای زیبا، کار هم میکند. از استخدام در پلیس راه تا کار در آتلیههای تبلیغاتی را امتحان میکند. این ایده یکی از فیلمهای تبلیغاتی او است که در اوایل دهه چهل ساخته شده و به نقل از نصرالله افجهای در مصاحبه با مجله اندیشه پویا میخوانیم: یک کامیون ایستاده، تعمیرکاری زیر آن خوابیده و مشغول تعمیر. چندلحظه یک بار فقط دستش را میبینیم که بیرون میآید و از شاگردش آچار یا چکش میگیرد، و یک بار که دستش بیرون میآید شاگرد یک پپسی کولا به دستش میدهد. او هم پپسی را در آن گرما با ولع مینوشد.
کیارستمی در این مورد در همان کتاب سر کلاس با کیارستمی گفته: پیامبران و فیلسوفان توصیه میکنند، مردم هم بهطور طبیعی از آن توصیهها سر میپیچند. کسی دوست ندارد که اندرز بشنود و تحقیر شود. شعرا رویهای ظریفتر و غیرمستقیمتر در پیش میگیرند. آنها پیشنهادهایی را پیشرویمان میگذارند برای رویارویی با زندگی، و اینکه پیش از ما چگونه این کار انجام میشده است. بهترین فیلمها حکایتی اخلاقی را بازگو میکنند که روشی آرامتر برای آموزش است و برای اعتراض.
یا در جایی دیگر از این کتاب: گوش چپ من سنگین است. این نارسایی میتواند برکتی باشد چراکه میتوانم گوش سنگین را وقتی کسی مشغول نق زدن است به سوی او بگیرم. خوب است آدم خیلی چیزها را به ذهن خود راه ندهد تا بتواند بر روی آن چیزهایی که میشنود و میبیند کنترل بیشتری داشته باشد.
سفر
مرد تنهای عاشق جاده
کیارستمی را مرد همیشه در سفر نامیدهاند. مردی که برای علاقهاش توجیه داشت: شاید علاقه من به ماشین از عشقم به جاده سرچشمه گرفته باشد. فکر سفر، از یک نقطه به نقطه دیگر رفتن، در فرهنگ ایران مهم است. جاده نماد جستوجوی انسان برای کسب عادات زندگی است. نماد بیقراری روح و سیر و سلوکی بیپایان…
او جایی دیگر نیز به این عشق اشاره کرده بود: ماشین به من این اجازه را میدهد که از همهچیز حتی مردم، دور شوم و در خارج از شهر بپلکم. مبدا اغلب تهران است و مقصد دشتی باز و نورانی. دل به دریا میزنم بدون اینکه بدانم کجا قرار است بخوابم و چه بخورم. دوربینی به دست راه میافتم. بیبرنامه خانه را ترک میکنم، با اینکه میدانم ممکن است روزها دور باشم و ساعاتی بعد خود را در دهی مییابم، همسفره با خانوادهای که هیچگاه ندیدهام و ممکن است بعدها هم هیچگاه نبینم. راهم میدهند، سفره خود را به رویم میگشایند، رختخوابی برایم پهن میکنند و صبح پیش از اینکه با پدر و مادر و سه بچه سر صبحانه حاضر شوم، پنجره اتاقم را باز میکنم و درهای پیش رویم قرار میگیرد، کوههای پرشکوه در دوردست، تکدرختی در برف، و همه اینها شب پیش در هالهای از تاریکی پوشیده شده بود.
زنهای همیشه غایب
زنانی که دوست ندارم…
برای دورهای طولانی زنان از مرکز داستانهای کیارستمی دور بودند. دوربین او بعد از انقلاب یا به مدارس بچهها رفت یا به روستاها. تمهیدی که در عینحال راهی برای فرار از محدودیتهای موجود برای سینمای کسی بود که میل بسیاری به رئالیسم هرچه بیشتر داشت. اما از ده به بعد زنها به سینمای کیارستمی برگشتند و هرسه فیلم بلند آخر او حول محور زن داستان میگردند. او در سال ٧٨ در نشریه گزارش فیلم در گفتوگویی درباره زن در سینمایش عنوان کرده بود: نشاندادن زن بهعنوان محمل عشق را دوست ندارم.
دوست ندارم فکر کنند که زن برای این است که دربارهاش شعر عاشقانه گفته شود یا دوستش بداریم یا دوستت بدارد. مفهوم زن بهعنوان مادر یا بهتر بگویم زن- مادر را دوست ندارم. زن- معشوق را هم دوست ندارم. زنذلیل کتکخور را بهطور مطلق دوست ندارم. اصلا اعتقاد ندارم زن موجود ضعیفی است و اگر بخواهم به اقتدار زن فکر کنم متوجه خانواده خودم میشوم. مادرم و خواهرهایم. اگر هم در این مملکت بحثهایی در مورد مردسالاری و تحتفشار بودن زن میشود ناشی از یک بیفرهنگی عمومی و بیدانشی نسبت به روابط زن و مرد است.
شعر از نگاه کیارستمی
عمر شعر واقعی تا همیشه است…
کیارستمی دایم در مصاحبهها تاکید میکرد سوژه فیلمهایش را نه از کتاب خواندن و از فیلمها که از زندگی میگیرد. با این وجود او همیشه درحال خواندن شعر بود. به تدریج منتقدان و کارشناسان غربی متوجه شدند برای شناخت بیشتر آثار او نه تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران که باید شعر کلاسیک و نو ایران را مرور کنند. درباره این علاقهاش کیارستمی گفته: در کتابخانهام کتابهای داستانی که دارم همگی نونوار بهنظر میآیند. چراکه یکبار میخوانمشان و کنارشان میگذارم. اما کتابهای شعرم از فرط استفاده ورقورق شدهاند. شعر به راحتی قابل درک نیست و در ذات خود درجهای از ابهام دارد و ناتمام و تعیینپذیر است و از ما دعوت میکند آن را کامل کنیم، جاهای خالی را پر کنیم و نطقهچینها را به هم وصل کنیم. شعر رمزگشایی میخواهد. عمر شعر واقعی همیشه بیشتر از داستان است.
عکاسی از نگاه عکاسترین سینماگر این مرزوبوم
در آغاز کلمه نبود، تصویر بود…
کیارستمی در گفتوگویی که ششسال پیش از مرگش با گاردین داشته درباره این جنبه از علاقهمندیاش میگوید: میگویند که در آغاز کلمه بوده. اما برای من آغاز همیشه یک تصویر است. وقتی درباره یک گفتوگو فکر میکنم اول همیشه تصویری از آن به خاطرم میآید. و چیزی که در عکاسی خیلی دوست دارم، ثبت یک لحظه واحد است: لحظهای کاملا گذرا و فرار. شما عکس را میگیرید، و ثانیهای بعد همه چیز تغییر کرده.
در همان مصاحبه این را نیز اشاره میکند که: من هیچوقت آموزش عکاسی ندیدم. در دورانی من از شهر رفتم و در محلههای روستایی پناه گرفتم. شروع کردم به گرفتن عکس، و این عکسها مثل هدیههایی شدند که برای آدمهای شهر ببرم. میتوانستم از طریق عکس، مناظر را با آنها به اشتراک بگذارم. من روستاها را به شهرها ترجیح میدهم. چیزی که در مورد فیلمهایم هم صدق میکند. بیشتر در جامعههای روستایی و دهکدهها فیلم ساختهام تا شهرها…
تغییر دیدگاه از نظر کیارستمی
فقط احمقها سر حرفشان میمانند!
کیارستمی پس از فیلم باد ما را خواهد برد یکبار گفت این آخرین فیلمش است که در جشنوارهای رقابتی شرکت میکند. اما چندسال بعد باز در بخش مسابقه کن حضور پیدا کرد و در پاسخ به خبرنگارانی که صحبت قبلی را یادآوری میکردند، گفت: فقط احمقها همیشه روی حرفشان میمانند!
در طول سالها فعالیت سینمایی نظرات او کم هم تغییر نکرد: بیتعارف بگویم که من صدابرداری سرصحنه را آغاز کردم. قبل از من مرسوم نبود. اعتقاد داشتم که شخصیتها باید شبیه صدایشان باشند. ولی الان به این نتیجه رسیدهام که چه لزومی دارد، این شخصیت را من ساختهام پس میتوانم یک صدایی هم برایش خلق کنم که صدای خودش نباشد. تازه دارم به اعتبار صدای دوبله بهعنوان یک کار خلاق پی میبرم. دوبله شاید کار بهتری باشد. من خانه یک آدم، لباسهایش، آرایشاش و صورتش را عوض میکنم، میتوانم برای خلق یک پرسوناژ صدایش را هم عوض کنم. چرا فکر میکردم این کار درستی نیست؟ این وابستگی من به واقعگرایی برای چه بود؟ فللینی هم همهچیز و حتی صداها را عوض میکرد.
یا: مراقب خطر دیجیتال باشید. چندسال پیش با دوستی برای عکس گرفتن بیرون رفتیم. دوربین او دیجیتال بود و مال من آنالوگ. زمان زیادی را برای نگاهکردن و براندازکردن گذراندم. دوربین را به چشمم نزدیک میکردم، چپ و راست میشدم، با فاصله و زاویه و فوکوس ور میرفتم پیش از آنکه شاتر را بچکانم. من ۹عکس گرفتم و او نزدیک به ۲۰۰عکس. من دو عکس خوب از میان عکسهایم برای آلبوم انتخاب کردم و او هیچ. خطر دیجیتال این است که تصویر خوب اغلب تصادفی است. اگر قرار بود برای هر فریمی که از لنز دوربین دیجیتال میگذرد پولی پرداخت میکردید، فیلمهای بهتری تولید میشد.
استراتژی حذف به روایت کیارستمی
غیابی شاید موثرتر از حضور…
کیارستمی بهعنوان فیلمسازی مینیمال شهرت دارد. توجیه چنین رویکردی را از زبان خود کیارستمی میخوانیم: همانطور که آندری تارکوفسکی گفته است: کتابی که هزار نفر آن را خوانده باشند، هزار کتاب است. زیبایی هنر در برانگیختن انسانهایی است با ویژگیهای متفاوت. اگرچه من چندان طرفدار فیلمهای روبر برسون نیستم اما تئوریهای فیلمسازیاش را میپسندم. بهخصوص روش خلق حذفیاش را. برسون میگوید: خلاقیت ما نه در جمعکردن که در کسرکردن است. بعضی چیزها نیازی به دیدهشدن ندارند. نبود کسی شاید حتی موثرتر از بودش باشد. باد ما را خواهد برد در اصل ماجرای عزاداری است که ما هیچگاه شاهدش نیستیم. اگر من مراسم را روی پرده نشان ندهم، هریک از تماشاگران در تصور خودش این مراسم را بازسازی میکند.
کار با نابازیگرها
دانهبهدانه، درست مثل کاشت مو…
عباس کیارستمی جز در فیلم بلند نخستش گزارش و در یکی از دو فیلم آخرش که با ژولیت بینوش کار کرد، در تمام فیلمهای کوتاه و بلند خود با نابازیگرها کار کرد. نابازیگرهایی که حالا خیلی از آنها را میشناسیم. حکایتهای زیادی از شگردهای او در کار با کودکان و نابازیگران شنیدهایم. حکایتهایی که هربار شنیدنشان شیرینی خاص خود را دارد: من و حسین با هم صحبت میکردیم. وقتی ایدهای را مطرح میکردم از چهرهاش میتوانستم بفهمم که راه درست را میروم یا نه، و به تناسب دیالوگها را تغییر میدادم. در وسط یکی از این صحبتها بود که گفتم خوب میشد اگه پولدارها میتونستن با فقیرترها ازدواج کنن. آنوقت صاحبخانه خودشون میشدن.
معنی نداره که کسی دوتا خونه داشته باشه. نمیتونی که سرتو تو یکی بذاری و پات رو تو اون یکی بعدها وقتی که به فیلمبردار معرفیاش کردم، رو به حسین کردم و گفتم: یکبار دیگه هم بگو چیزی رو که اون دفه برام گفتی؛ در مورد اونا که دوتا خونه دارن. به من نگاهی کرد که حاکی از این بود که مطمئن نیست چه کسی این را گفته. درنهایت همان جمله را گفت و من به او گفتم این همان چیزی نبوده که قبلا گفته، و شاید هم به عمد یکی دوخط اینجا و آنجا به آن اضافه کردم که تاکید کنم جمله مال خود او است. هربار که حسین را میدیدم از او میخواستم که جمله را تکرار کند. تا کمکم او جمله را مال خود کرد و حافظهاش جای دایمی برای آن یافت. یک ماهی طول کشید که تمام جملههایی را که به این شیوه به او خورانده بودم باور کرد. مثل کاشت مو، یکی دو تار هربار در سرش میگذاشتم.
درباره روند انتخاب نابازیگر برای فیلمهایش نیز میگوید: در زمان انتخاب بازیگر، درجه اعتمادبهنفس متقاضی را میسنجم. مینشینم با متقاضی صحبت میکنم. بعد دوربین را بدون آگاهی او به کار میاندازم. پس از چند دقیقه، وقتی که در گفتوگو غرق شدهاند، ادای این را درمیآورم که دوربین را روشن میکنم. بعد، وقتی فیلم را تماشا میکنم، اگر تفاوتی میان لحظه قبل و بعد از روشنکردن دوربین نباشد، آن شخص را درنظر میگیرم. چون قابلیت این را داشته که مرعوب دمودستگاه تولید فیلم نشود و کار خود را بکند. درست مثل زندگی شخصی، خیلی سریع میتوان گفت کسی برای وقت تلفکردن آمده یا خیر.
عشق از نگاه فیلمساز
عاشق بودن، مزدوج بودن و گریختن…
تعبیر من از عشق، متاسفانه کلیشه است. هرچقدر که میگذرد میبینم که تکراری است. یک الگوی ثابت و همیشگی و تکرارشونده است. وقتی این گریپ حادث میشود، فرهنگ، روشنفکری یا اندیشمندی هیچجور نمیتواند در آن تاثیر بگذارد. وقتی دچارش میشوی تبدیل میشوی به یک موجود بسیار پیشپاافتاده، سطحی، متوقع، خودخواه و عصبی…من هرچه میشنوم همه دارند از هم مینالند.
پس ناگزیرم نتیجه بگیرم که ذات کار ایراد دارد. خود رابطه اشکال دارد. نمیدانم این جمله درخشان را چه کسی گفته ولی درخشان است که عشق نتیجه یک سوءتفاهم است و وقتی به تفاهم میرسیم عشق کم میشود. این جملات را کیارستمی در سال ٩١ به تجربه گفته. اما بعدتر در کارگاههایش به مواردی دیگر نیز در مورد عشق اشاره کرده بود که در کتاب سر کلاس کیارستمی میخوانیم: ١٠سال مزدوجبودن و بعد به خوبی از آن گریختن، برای من پیروزی تلقی میشود.
تئاتر
نفرتی که عشق شد
هیچگاه عباس کیارستمی بهعنوان یکی از علاقهمندان تئاتر شهرتی نداشت. اما در گفتوگویی که چهارسال پیش از مرگ با ماهنامه تجربه داشت، عنوان میکند دارد به تئاتر علاقهمند میشود: راستش زمانی از تئاتر خیلی بدم میآمد. تحمل نشستن در تئاتر را نداشتم. شاید به خاطر تصنعاش. اما هرچه که گذشت بهنظرم حالا تئاتر دیدنیتر از سینما شده است. چراکه حرمت را به تماشاگر میگذارد. با تئاتر دوباره ارزش میزانسن را کشف کردم. وقتی بازیگرها حسابشده حرکت میکنند و تو این اجازه را داری که بهعنوان یک دوربین آنها را تعقیب کنی. این در دوربین روی دستهای رایج بهکلی از دست رفته است. تصمیم گرفتم به حرکت، به چینش آدمها اهمیت بدهم و دوباره به میزانسن برگردم.
جملات به یادماندنی عباس کیارستمی
خدای من همیشه بخشنده بوده و مهربان
کیارستمی در زمان حیاتش بیشمار جمله ماندگار از خود به یادگار گذاشت که برخی از آنها در کتاب سر کلاس با کیارستمی نقل شدهاند. ازجمله معیارهایش برای تحلیل یک فیلم: توانایی این را دارم که بگویم فیلمی را دوست دارم یا نه، ولی برایم خیلی ساده نیست که از این عمیقتر بروم و دلایل این دوست داشتن و نداشتن را توضیح دهم. درباره نوع نگاهش به خدا نیز میگوید: هریک از ما خدای خودش را دارد. برخی پیامبران خداوندی بیرحم و کینهجو را احضار میکنند و برخی دیگر خداوندی رحیم را.
این خداوند رحیم بود که در مدرسه به ما از او گفتند. زمانی که یاد گرفتیم بنویسیم: آب، بابا، نان. خداوندی که من از پنج سالگی در درونم نگه داشتهام، رحیم است و رحمان. درباره موج راه افتاده در سینما برای استفاده از دوربین متحرک روی دست هم میگوید: خدا فیلمسازانی که از سهپایه استفاده میکنند را عوض بدهد!
و البته باید اشاره کرد به جملاتی که درباره فیلمسازی در خارج از کشور گفته. او که هرسه فیلم آخرش در خارج از کشور ساخته شدند، در این مورد چهارسال پیش به روزنامه بریتانیایی گاردین گفت: من مثل درختی هستم که در تهران و در باغچه خانهام کاشتهام. وقتی مثل الان خانه نیستم، هیچکس نیست به آن آب بدهد، حداقل یک هفته یا بیشتر بدون آب خواهد ماند، اما این درخت ریشههای عمیقی دارد و خود از دل زمین آب فراهم میکند. نیازی به آب دادن ندارد. من هم درست شبیه این درخت هستم. ترککردن ایران برای هنرمندان جوان ممکن است بسیار اضطرابآور و ترسناک باشد اما من که درباره امروز فیلم نمیسازم. من درباره زمانهای گذشته و دور از اکنون فیلم میسازم اما از دل خاک آنها را بیرون میکشم و به سطح میآورم…
مرگ
ما دیگر نمیمیریم…
…و میرسیم به آخرین اتفاق بزرگ زندگی هر انسانی: مرگ. عباس کیارستمی درباره مرگ در گفتوگویی که با دوست دیرینش آیدین آغداشلو داشت، گفت: فرهادیان میگفت این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمیمیریم! بهنظرم موقعی این اتفاق میافتد که آدم کار ناتمام نداشته باشد. ما که تا آخر عمرمان کارهای ناتمام داریم. اگر قبل از اینکه کارهایمان تمام شود ما را ببرند، یه کمی ناخوشایند است!!
روزنامه شهروند