این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به«ما اینجا داریم میمیریم» اثر مریم حسینیان/ نشر چشمه
مردهای منفعل در دنیای زنانه
الهامه کاغذچی
پیش از این، مریم حسینیان با کتاب موفق «بهار برایم کاموا بیاور» به جامعه ادبی ایران معرفی شد و نظر مخاطبان جدی ادبیات داستانی را با خود همراه کرد.
رمان حاضر «ما اینجا داریم میمیریم»، روایت کشتی شکستگانی است که به ساحل نجات نمیرسند. شخصیتهایی غرق در دنیایی تنها و بیسرانجام که در کشتی (ساختمانی در یوسفآباد) شکستهشان نشستهاند و برای هیچکدام انتظار هیچ معجزهای نمیرود. آدمهایی فاقد درک متقابل که به دنیای تنهای هم راه پیدا نمیکنند.
داستان از زبان دانای کل و کاراکترها نقل میشود و راوی مدام درحال تغییر است، قهرمان و ضدقهرمان به معنی معمول داستانهای دیگر وجود ندارد، چراکه همه شخصیتهای رمان مکملهایی هستند که تلاش میکنند تا بهترین راه را برای نجات خودشان از یکنواختیهای کسلکننده زندگی انتخاب کنند و به هر ریسمانی چنگ میزنند. آدمهای خاکستری و ساده که همه تلاششان را برای خوشبختی و خوشحالیهای کوچک میکنند، اما همه راهها به بنبست میرسد و در این دنیای غمزده حتی پریزادها که مامور تقسیم خوشبختیهای کوچک هستند، نمیتوانند تسلطی بر اوضاع داشته باشند، چراکه اصولا هیچکس به دنبال خوشبختیهای کوچک نیست!
شالوده اصلی داستان با تکیه بر یکنواختیها و رذالتهای کوچک و بزرگ و موقعیتطلبیها استوار شده است. شخصیتهایی که برای نجات از زندگی جهنمی و یکنواختشان راهی جز بالا رفتن از شانه همدیگر ندارند و تلاش برای خوب بودن، به بنبست وخیانت ختم میشود. جهانی ملموس که انسان این عصر با آن دستوپنجه نرم میکند. آینهای تمامقد که نویسنده روبهروی صورت مخاطب میگیرد تا خودش را در آن ببیند.
شان پال میگوید: زندگی مثل رودخانه است. شما میخواهید به یک سمت بروید و رودخانه میخواهد شما را به سمت دیگر ببرد. بعضی وقتها چارهای نیست جز اینکه با رودخانه همراه شوید!
لاجرم، شخصیتها همگی خودشان را به دست خروشان رودخانه زندگی میسپارند و در این میان کسی که سنتشکنی کند، طرد خواهد شد.
«ما اینجا داریم میمیریم» روایتی ساده و خوشخوان از زندگیهای معمولی و شخصیتهای معمولیتر است. دنیای زنانهای که مردها در آن کمرنگ و منفعلاند. مریم حسینیان در تلاش برای جذب مخاطب خاص نیست، اما نوع سبکش که من اسمش را هایپررئال میگذارم، آنقدر به زندگی همه ما نزدیک است و کاراکترهایش ملموس که در طول داستان بارها و بارها راویان داستانش را دور و اطراف خودمان به یاد میآوریم.
استفاده بهجا از شخصیتهای مطرح گاها لمپن و پوپول، سیاستمداران و دورههای خاص سیاسی، چالشهایی هستند که ذهن مخاطب بارهاوبارها با آنها درگیر شده و برایش آشناست. با این همه مولف بخشهایی از تالیفش را برای ذهن شیفتهاش به تخیل و فانتزیهایی که حتی به گروتسک نزدیک میشوند، حفظ میکند. وجود پریان، طنز تلخ و اصرار به اصلاح آدمها توسط یکدیگر حتی به قیمت تباهی آنها، تداعیکننده رگههایی از گروتسک است. نویسنده گاهی طنزی تلخ را دستمایه گذر اتفاقات قرار میدهد و مخاطب را در مقام قضاوتکننده به چالش میکشد. درنهایت قضاوت ممکن نیست، چراکه همه راویان و کارکترها تنها دست به انجام آنی زدهاند که به گمانشان بهترین و درستترین بوده است. راهی برای رهایی از رنج!
یکی برای اصلاح جامعه، یکی برای فرار از تنهایی، یکی برای حفظ زندگی و دیگری در تلاش برای اصلاح خواهر کوچکتر.
باب مارلی گفته است: تو، که هستی که بخواهی در مورد زندگی من قضاوت کنی؟ من میدانم که بینقص نیستم و قرار هم نیست که باشم. ولی قبل از اینکه انگشتت را به سمت من نشانه بگیری مطمئن شو که دستان خودت تمیز هستند.
اگر این گفته را بهخاطر بسپاریم، در مقام قضاوت نخواهیم نشست، چراکه هرکدام از ما با یکی از شخصیتهای داستان همذاتپنداری خواهیم کرد. با پریها، گوهرها، تورانها …
داستان با نشانهگذاریهایی زنانه برای مخاطب شروع میشود و زنانگی در داستان با افتوخیز ادامه پیدا میکند. روایتهایی که اگرچه خوشخوان است، اما گاهی ملالتبار میشود.
مولف با جسارت تمام سنتشکنی میکند و با آمیزش دو ژانر مختلف، توانایی و قدرت نویسندگیاش را محک میزند که بسیار بدیع و قابلتوجه است، اما دنیای پریزادها با کلیت داستان چفتوبست چندانی پیدا نمیکند و اشتباهات زمانی، مثل روزی که گوهر بهخاطر ناسالم بودن بیشازحد هوا، برای خرید شیر کمچرب بیرون میرود و شاهد درگیری در میوهفروشی به خاطر نارنگیهای تلخ است و در ضمن چند روزی بیشتر به انتخابات نمانده، یعنی اواخر خرداد! تطابق زمانی را در ذهن مخاطب بههم میریزد.
رمان با وجود رگههای طنز و تلاش برای کاستن از تلخی داستان، حکایت از دنیای پرغصه و تنهای زنانی دارد که حتی در هیأت پریزاد، دنیا روی خوش به آنها نشان نمیدهد. دلهای ملتهبی که بیقراری جزیی از وجودشان شده و همگی در انتظار معجره هستند. خوشیهای کوچک آنها غلط از آب درمیآید و دنیای درهم و برهم آدمها، همه چیز حتی پریزادهای کوچک خوشبختی را در خود میبلعد و درنهایت این خود آدمها هستند که خوشبختی را از خود میرانند. شاید بتوان گفت پاراگراف آخر داستان تاثیرگذارترین بخش ماجراست!
پریزادها را تنها دو نفر میبینند. کودکی بازیگوش اما عاری از گناه و گوهر زنی باتقوا (نه از نوع کاریزماتیک آن) اما عبوس و تلخ است که بیش از همه قضاوت میشود و به واسطه واقعبینی ذاتی و اصرار به زندگی بدون حاشیه و سالم، شخصیتی منزوی است که هر تغییری او را میترساند. از همین رو پریزاد کوچک خوشبختی را در جعبه مخمل انگشتری گذاشته و از خود دور میکند تا این دور بیهوده که از نظر او میتواند جادو باشد، از او دور شده و به نسلی دیگر برسد. نسلی مغموم، بدون انگیزه، با تن سپردن به رودخانه خروشان زندگی و بدون اعتماد به خوشبختیهای کوچک! شخصیتهای داستان هیچکدام زندگیکردن را بلد نیستند. به قول اسکار وایلد که میگوید: زندگیکردن، نادرترین چیز در جهان است. بیشتر مردم وجود دارند. فقط همین!
در نهایت «ما اینجا داریم میمیریم» داستانی، ملموس، روان و خوشخوان است که در پیوند عناصر، نوع روایت، پرداخت شخصیتها و طراحی فضا موفق عمل کرده است و خواندن آن را به مخاطبان جدی ادبیات داستانی پیشنهاد میکنم.