این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی بمهران مدیری و نخستین ساخته اش
سلطه مدرنیسم را ببین!
مجتبی لرزنگنه
ساعت پنج عصر، قصه ی ساده ای دارد و روایتی خوش فرم که تا انتها تو را به دیدنِ درام دعوت می کند. در این روزهای وانفسا که دیگر تقریباً هیچ فیلم ایرانی را واجد ساده ترین و ابتدایی ترین خصیصه های سینما نمی بینیم دیدن ساعت پنج عصر خالی از لطف نیست؛ نوشتار را با لحنی مثبت آغاز کردم تا ادای دینی به ساخته ی خوش فرمِ مهران مدیری کرده باشم؛ اما این موضوع نباید مانع از دیدن خلا ها و ضعف های آن باشد.
همه چیز با بدبیاریهای پشت سرهم مهرداد پرهام (با بازی سیامک انصاری) آغاز می شود و این اتفاقات بستری را فراهم می کنند که در بطنِ آن رابطه ی سنت و مدرنیته به نمایش گذتشته شود، رابطه ی مثبت نگری و منفی نگری را در اجتماع حالِ حاضر می بینیم. لوکیشنِ فیلم تهران است و با نمای ابتدای فیلم متوجه آن می شویم. نمایی از شهر تهران که در پس آن برج میلاد برافراشته است. شاید این هم به نوبه ی خود می خواهد سلطه ی مدرنیسم را به مخاطب امروزی عرضه دارد و چه انتخاب هوشمندانه ای. آری همه چیز در فیلم تقابل و تضارب آرای مثبت و منفی ، نور و تاریکی و نیک و بد و قس علی هذا است.
همه چیز در فیلم بر ضد مهرداد است. چه نامزدش که در حال تحصیل در فرانسه است و ثانیه به ثانیه می خواهد از اوضاع مهرداد با خبر باشد و شکاکیتش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود و گویی انتهایی ندارد؛ تا وضعیتی نامساعد که در هر لحظه برایش به وجود می آید. مهردادِ قصه را شاید باید خودِ ما بپنداریم که در موقعیت های مختلفی قرار می گیرد چه اکتی انجام می دهد و آیا اصلاً رفتارش به عنوان یک انسان اخلاقی است یا نه؟ آیا اگر من و تو در آن موقعیت قرار می گرفتیم چه می کردیم و انتظار می رفت که چگونه رفتار نماییم. درکِ این چگونگی ها و چرایی رفتارهای ماست که زندگی را می سازد و در سینما درام را. مهرداد گاهی ناجی می شود که اوجش همان پلان نسبتاً طولانی و کمی خسته کننده برخورد با آن پیرزن و کمک کردنش برای خاکسپاری همسرش می باشد. مهرداد گاهی مجبور به اعتراف می شود به نادانسته ها؛ آری در دنیای مدرن امروز نیز من و تو گاهی دچار این موقعیت می شویم.
دوربین در دو پلان فرم خوبی دارد. البته لازم به توضیح نیست که در مجموع قاب بندی ها و فیلمبرداری فیلم بسیار مناسب است. اولین پلانی که فرم درستی دارد همان ازدحام در مترو است و آن در هم کوفتن های افراد به یکدیگر و آن همه هل دادن ها برای سوار شدن بر مترو ما را به درستی به انزجار، همذات پنداری و به واقعیت امروزینِ کلانشهری چون تهران رهنمون می شود. دومین پلان، همان پلان یکی مانده به آخر فیلم است و آن دیدن های بی قرارانه برای رسیدن به قرار بانکی رأس ساعت پنج عصر.
هر دو پلانِ ذکر شده ما را دقیقاً در جایگاه یک فرد قرن و بیست و یکمی با این فکر، آشفته می کند که چرا این روزها درگیر سرعتیم در حال دویدنیم؟ این خمودگی حاصل از این سرعت های بی حاصل برای چیست؟ آیا به راستی در اخلاقیاتِ نادرستی مسخ نشده ایم؟ آری؛ در ساعت پنج عصر، سلطه مدرنسیم را نظاره گریم.
از مطالب رسیده مد و مه
1 Comment
قاسم طوبایی
بارها و بارها با خودم عهد کردم به سینما نروم… ولی هر بار به بهانه این این شانس را به خودم داده ام تا باین مفهوم ورشکسته ذهن خودم آشتی کنم که شاید این فیلم، آنی باشد که سالها قرار است بیاید و به دل بنشیند. حداقل چرت و پرت نباشد… سرهم بندی نباشد… تعارف نباشد
اما انگار نمیشود که نمیشود.
این فیلم هم به دلم ننشست. اعصاب خورد کن و تکراری.
تکراری و بدون خلاقیت…
فیلمنامه تکراری… مفهوم تکراری… نظرگاه تکراری … بازی تکراری
تازه این فیلم، فیلم خوبی بود. خدا به داد اونایی برسه که پول میدن و سینما جزو برنامه های مداومشونه…