این مقاله را به اشتراک بگذارید
با فرهنگ پاپ دنیایی تازه کشف شد/ تب بیتلها
توبیاس راپ/ ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی
کوتاه زمانی پیش از پایان سال گذشته، بار دیگر بیتلها زاده شدند. روز ۲۴ دسامبر و نزدیک به یک دقیقه پس از نیمهشب بود که دسترسی به کلیه آثار گروه مشهور بیتلها آزاد اعلام شد و در عرض چند روز پس از آن آثار جان، پل، جورج و رینگو بیش از ۷۰ میلیون بار شنیده شد. این بار نیز بیتلها موفق شدند و البته شاید برای آخرین بار. این استقبال البته شباهتی با آن جنون سال ۱۹۶۴ ندارد؛ یعنی همان زمانی که بیتلها برای نخستین بار به آمریکا آمدند و در سه ماهه نخست سال، ۶۰ درصد از آثار خود را به فروش رساندند و در روز چهارم آوریل در میان پنج اثر پرفروش قرار گرفتند و جایگاه نخست فروش آثار گروهی و آلبوم را نیز به خود اختصاص دادند. این استقبال احتمالا آخر، شباهتی به سال ۲۰۰۹ نیز ندارد؛ همان سالی که همه آلبومهای بیتلها به صورت دیجیتالی دوبارهسازی شده و بار دیگر منتشر و باز هم میلیونها خریدار پیدا کرد. این مجموعه شامل ۱۶ سیدی به قیمت ۲۰۰ دلار به فروش میرسید.
با این حال بیتلها باز هم شاهد روزهای بزرگی هستند؛ زیرا بیش از همه، جوانان به آثار آنها روی خوش نشان میدهند و این نسلهای پیاپی است که همچنان به بیتلها عشق میورزد. این بار نیز مثل گذشته و مانند گذشتههای دور، بیتلها نیز به مانند برج ایفل و یا اهرام مصر در زمره میراث فرهنگ جهانی قرار گرفتند. ظاهرا قضاوتهای سلیقهای در مورد آنها جایی ندارد، بیتلها به راحتی حضور خود را حفظ میکنند و همانگونه که برج ایفل نماد پاریس و اهرام نماد مصر باستان است، بیتلها هم نماد پاپ به شمار میآیند. امروزه یعنی در زمانهای که فرهنگ پاپ سراسر زندگی روزمره در جهان غرب را در بر گرفته است، به سختی میتوان دوران پیش از پاپ را تصور کرد. انقلابهای پیروز همواره پس از مدتی امری بدیهی به نظر میرسند، در حالی که پیش از آن نیز زندگی جریان داشته است. در سالهای دهه ۱۹۵۰ سراسر اروپا در حال رها شدن از پیامدهای جنگ دوم جهانی بود. در آن زمان شعار غالب این بود: «آنچه انجام دادی یا شاهد بودی به فراموشی بسپار، به کار مشغول شو و دوباره میهنت را بساز.»
اما با برآمدن فرهنگ پاپ، دنیایی تازه کشف شد، همان دنیایی که ما هنوز در آن زندگی میکنیم. پروژههای بزرگ این دوران عبارت بودند از: آزادی جنسی، برنتابیدن اقتدارگرایی، لذت از مصرف و این ایده که زندگی درست، دیگر در محدوده مرزهای کشور زادگاه تعریف نمیشود بلکه تنها در گشودن آغوش به سوی جهان معنی پیدا میکند؛ اما شاید مهمترین پروژه این بود که دیگر کسی بنا نداشت برای رسیدن به همه چیز صبر کند. این خواستها و پروژهها به مدد تکنولوژی و تغییر و تحولات اجتماعی وسعت پیدا کرد و در دید همگان قرار گرفت. این فرهنگ جدید اعلام میکرد که زمان تحقق این رویا فرا رسیده است و همین خواست بیقید و شرط جوانان بود که موتور محرکه آن آرزو شد. جوانان آمریکایی پیش از آن در دهه پنجاه با «راک اند رول» پا به صحنه تاریخ گذارده بودند و چند سال پس از آن اروپا نیز شاهد چنین اتفاقی بود. جوان آن دوران تحصیلکردهتر از پدر و مادرش بود و جاهطلبیها و خواستهای بزرگتری نیز داشت. پاپ، فرهنگ این نسل از جوانان بود و بیتلها گروه محبوب آنان به شمار میرفت.
این مسئله البته کاملا عمومیت داشت. در واقع تاریخ بیتلها همان تاریخ آن دهه است. آنها در تابستان ۱۹۶۰ اولین کنسرت خود تحت نام بیتلها را در شهر هامبورگ برگزار و در آوریل سال ۱۹۷۰ گروه را منحل کردند. تاریخ بیتلها سیاه و سفید آغاز شد و رنگی به پایان رسید. نوای آنان در آغاز کار درخشان و روشن و در پایان کار شوم و تاریک و گرفته بود. درست مانند دهه شصت.
بیتلها اهل لیورپول بودند. جان لنون یعنی همان پسرک پر شر و شوری که پدرش را از مدتها پیش گم کرده بود، با عمهاش زندگی میکرد و در مدرسه به خاطر کاریکاتورهایش مشهور بود. او آرزو داشت بتواند مانند موزیسینهای آمریکایی به سبک راک اند رول که به آن عشق میورزید، آهنگ بسازد. پل مککارتنی یا همان نوجوان خوشرویی که فرزند بااستعداد یک کارگر ساده بود و مادرش به پرستاری اشتغال داشت، در جریان یک جشن محلی با گروه موسیقی جان لنون موسوم به «Quarrymen The» آشنا شد و به این گروه پیوست. جورج هریسون که به بیتل آرام شهرت داشت، پسر یک راننده اتوبوس بود و با پل مککارتنی در یک مدرسه و کلاس درس میخواند. رینگو استار که از محلهای نزدیک به بندر میآمد در واقع پسرک بیمار و رنجوری بود که در سال ۱۹۶۲ به بیتلها پیوست. نفر پنجم بیتلها و نوازنده جاز این گروه در آغاز کار «پیت بست» بود که البته با ورود مدیر برنامههای بیتلها از این گروه اخراج شد و استوارت استاکلیف جای او را گرفت؛ اما استاکلیف به سرنوشتی شوم و غمانگیز دچار شد و در سال ۱۹۶۲ بر اثر یک سانحه و خونریزی مغزی درگذشت.
چه بسا اگر بیتلها در شهر و زادگاه خود یعنی لیورپول از محبوبیت برخوردار بودند، هرگز به شهرت جهانی نمیرسیدند؛ اما آنها قصد بیرون زدن از آن محیط با مناسبات محدود و تنگنظرانهاش را داشتند و جهان پهناور بیرون را میخواستند. به همین خاطر به هامبورگ رفتند. امروزه که به مدد پروازهای ارزانقیمت سراسر قاره اروپا به هم پیوسته و سفر به پایتختهای دور به مانند یک پیکنیک آخر هفته به نظر میرسد و توریستها با افراد محلی چندان قابل تشخیص نیستند، به سختی میتوان تصور کرد که در آن زمان انگلیسیها تا چه اندازه در آلمان غریب و بیگانه بودند. هنگامی که بیتلها در سال ۱۹۶۰ به هامبورگ سفر کردند، کمتر کسی در این شهر زبان انگلیسی میدانست و به همین ترتیب کمتر کسی در انگلستان با زبان آلمانی آشنایی داشت. با وجود آنکه ۱۵ سال از پایان جنگ میگذشت، اما همچنان آثار آن در شهرها دیده میشد. بمبهای انگلیسی در زمان جنگ، از هامبورگ ویرانهای ساخته و در مقابل، جنگندههای آلمانی هم بارها لیورپول را مورد حمله قرار داده بودند. جان، پل، جورج، رینگو و پیت دقیقا به همان شهری که نباید آمدند و در همین شهر شبهای متمادی به نواختن آهنگهای راک اند رول کلاسیک و قطعات بلوز مشغول بودند و زمان اندکی برای کارهای شخصی داشتند. البته در همین شهر بود که از گمنامی درآمدند و در همین شهر مواد مخدر مصرف کردند.
این هامبورگ بود که از این پنج جوان یک گروه موسیقی ساخت. در اینجا باید توضیح داد که در آن زمان هنوز طرح اولیه و استاندارد خاصی برای یک گروه موسیقی مانند امروز تعریف نشده بود. نوازندگان پاپ طی روزهای هفته با خوانندههای مختلفی برنامه داشتند و اصولا چیزی به عنوان گروه وجود نداشت. به همین خاطر ایده تشکیل یک گروه جوان امری تازه و جدید محسوب میشد. این ایده شبیه همان ایده تشکیل تعاونی کارگران بود و از شعار «همه برای یک نفر و یک نفر برای همه» تبعیت میکرد. به هر حال این ایده ناگهان به عرصه موسیقی رسید و بیتلها آن را در هامبورگ کشف کردند. این ایده صرفنظر از موسیقیهای بیتلها شاید بزرگترین کار و یادگار آنان به شمار برود. طی سالهای بعد صدها هزار مرد جوان و شماری از دختران از همین ایده تقلید کردند.
بیتلها با آرایش خاصی از مو هامبورگ را ترک و به انگلستان بازگشتند. این آرایش که به موی چتری شهرت یافت توسط عکاس آلمانی، یورگن فولمر، ابداع شده بود و آسترید کرشنر، عکاس دیگری که دوستدختر استوارت ساتکلیف بود او را به بیتلها معرفی کرد؛ اما دستاوردهای هامبورگ به این مسائل خلاصه نمیشد.
بیتلها نیاز به یک چهره و شهرت جامع و بیعیبونقص و فراگیر داشتند و برایان اپستاین مدیر برنامههای نابغه بیتلها این مسئله را به خوبی تشخیص داده بود. او بود که برای آنها سفارش دوخت کت و شلوارهای موهر را داد و چکمههای نوکتیز را به این لباس افزود. بدین ترتیب مد تازهای در سراسر انگلستان رواج یافت که در واقع شبهفرهنگی متعلق به جوانان طبقه کارگر بود؛ یعنی همان طبقهای که میل داشتند بیشتر از آنچه هستند به چشم بیایند. بر اساس ایده اپستاین بیتلها باید به پیامآور آینده بهتر بدل میشدند.
سال ۱۹۶۳ از راه رسید؛ سالی که مصادف با ساخت و انتشار شاهکاری به نام «She Loves You» بود، اثری که تا پیش از آن هیچ مشابهی نداشت. طوفانی که این اثر به راه انداخت در واقع پیامی آشکار در خود داشت: «ما اینجا هستیم». تلفیق شعر و آهنگ در این اثر به شدت غیرمعمول بود؛ اما موسیقی آغازی پر سروصدا و جیغگونه داشت و به نوعی به نماد بیتلها تبدیل شد. وضعیت به گونهای شد که این تصور پیش آمد که هر کس این آهنگ را دوست دارد همه چیز را میداند و هر کس آن را دوست ندارد بسیار پیر و کهنهپرست است! اما نکته اساسی در این اثر همخوانی دو خواننده گروه بود. آنها نشان میدادند که یک جمع هستند و در اینجا از مبارزه انفرادی خبری نیست. به عبارت بهتر یک گروه منسجم در برابر همه دنیا.
She Loves You البته اولین اثر تکی این گروه نبود؛ اما در واقع میتوان آن را نقطه آغاز عشق مفرط و بیمارگونه به بیتلها دانست. به عبارت دقیقتر میتوان گفت که این عشق از شب ۱۳ اکتبر ۱۹۶۳ و پس از یکی از اجراهای تلویزیونی بیتلها آغاز شد. خودروی آنها در فاصلهای دور از استودیو پارک شده بود و جان، رینگو و پل برای رسیدن به آن و فرار از دست دخترهایی که آنها را تعقیب میکردند چارهای نداشتند جز اینکه این مسافت را به سرعت بدوند؛ اما آن دختران شیفته در نهایت آنها را در پایین خیابان گیر انداختند و همین اتفاق بود که دستمایه ساخت یکی از مشهورترین فیلمهای پاپ با شرکت بیتلها شد، فیلمی به نام «شب یک روز سخت».
حال دیگر همه چیز پر سروصداتر، بزرگتر و احمقانهتر میشد. بیتلها انگلستان، آمریکا و سراسر دنیای غرب را به تسخیر خود درآوردند و یکی پس از دیگری شاهکارهایی از خود بر جای گذاشتند که حتی تا به امروز نیز همتایی ندارند. از جمله این شاهکارها میتوان به «Can't Buy Me Love» که موفقیتی شگرف داشت و «And I Love Her» که یک اثر عاشقانه لطیف و دردآلود بود اشاره کرد؛ ترانهای که پل مککارتنی آن را خواند و به زنی که ظاهرا رفته بود تقدیم کرد. ترانه «Things We Said Today» در مورد عشق مردی موفق به زنی است که او نیز عشق و علاقه عجیبی به شغلش دارد. ترانه «Help!» اثری شگرف در مورد افسردگی به شمار میرود؛ اما سال ۱۹۶۶ ظاهرا همه چیز برای بیتلها تمام شد و اعضای این گروه توانایی ادامه کار نداشتند. به همین خاطر تصمیم گرفتند که دیگر کنسرتی برگزار نکنند و به تعطیلاتی طولانی مدت بروند.
در تابستان ۱۹۶۶ به نظر میرسید که بیتلها تنها حضوری کوتاه مدت در فرهنگ جهانی دهه شصت داشته و به پایان راه خود رسیدهاند؛ اما بیتلها موجد یک هیستری تودهای و منحصربهفرد بودند که دنیای غرب را در بر گرفت و امکان نداشت به همین سادگی کنار برود. به همین خاطر این گروه نه تنها به کار خود پایان نداد بلکه بار دیگر خود را کشف کرد. این رفتار بیتلها نیز بیمثال است؛ اما آن چهار مرد جوان، دیگر نمیخواستند نقش افرادی با شهرت جهانی را ایفا کنند که از سوی چند دختر احساساتی تعقیب میشوند. آنها به دنبال چیز دیگری بودند. تغییر و تحول بیتلها نیز در نوع خود منحصربهفرد بود و چه بسا هیچ یک از این چهار نفر خبر نداشت که چه کار کرده و میکند.
صرفنظر از هرگونه پیشداوری باید گفت که این جان لنون نبود که بیتلها را از بحران نجات داد، پل مککارتنی دروازه دنیایی از ایدههای تازه را به روی اعضای گروه گشود. به باور مککارتنی پاپ یک هنر و نه لزوما یک «سبک عامهپسند» است. در همان حال که لنون دنیای کثیف و خمارآلود مواد مخدر را کشف میکرد، جورج هریسون در حال مکاشفه معنوی در هند به سر میبرد و رینگو استار همان آدم سابق باقی مانده بود، این پل مککارتنی بود که میخواست همچنان یکی از بزرگان لندن باشد. به همین خاطر اقدام به تاسیس گالریهای مختلف، اجرای تئاتر و اجراهای آوانگارد کرد و به مشتری همیشگی کتابفروشی ویژه ادبیات موسوم به زیرزمینی یا همان کتابفروشی ایندیکا بدل شد و چهرهای فرهنگی و فرهیخته به خود گرفت.
آغاز دوباره بیتلها با انتشار آلبوم «رولور» شروع شد. در این آلبوم ترانههایی نظیر «تکس من» (در مورد ماموران مالیاتی) و «Tomorrow Never Knows» (در مورد تجربههای اعتیاد) گنجانده شده است و «I'm Only Sleeping» تجربهای تازه با گیتار را ارائه میدهد. طرح منحصربهفرد روی این آلبوم نیز کار نقاش و طراح چیرهدست آلمانی یعنی «کلاوس فورمان» بود. بیتلها از همان زمان کنسرت هامبورگ با فورمان آشنا بودند. این آثار پیشرو جایگاه خاصی در هنر پاپ پیدا کرد و شاهکار «Sgt. Pepper's Lonely Heart's Club» در تابستان ۱۹۶۷ تکمیل همان روند محسوب میشود. به باور کارشناسان، تاثیرات سورئالیسم در این آثار کاملا مشهود است و نقشی کلیدی دارد. البته بیتلها از چهرههای مشهور متعددی از کارل مارکس و مارلین دیتریش گرفته تا جوکیهای هندی و آلبرت اینشتین تاثیر میگرفتند و به گفته خودشان در واقع جهان به آنها تعلق داشت.
بالاخره اما زمان جدایی فرا رسید. در آگوست سال ۱۹۶۷ برایان اپستاین یعنی همان مردی که همواره انسجام این گروه را حفظ کرده بود بر اثر افراط در مصرف قرصهای خوابآور درگذشت. کمی قبل از آن بود که جان لنون با آن زن هنرمند ژاپنی یعنی «یوکو اونو» آشنا شد و این آشنایی به ازدواج انجامید. به هر حال اعضای این گروه جوان هر روز بیشتر از یکدیگر دور شدند و بیش از همه این جان و پل بودند که دیگر حرفی برای یکدیگر نداشتند.
بدینصورت دوگانه لنون – مککارتنی که برخی از زیباترین آثار تاریخ پاپ را از خود بر جای گذاشته بودند فروپاشید. افسون مشترک این زوج هنری و در واقع ملودیهای پل و رئالیسم شیرین جان دیگر وجود خارجی نداشت. البته این مسئله نیز بر سر پول بود. لنون یک مدیر برنامه جدید استخدام کرد و پل با این کار مخالف بود؛ زیرا در نظر داشت که پدر همسرش لیندا را به عنوان مدیر برنامه به کار گیرد. البته طبیعتا راه اعضای این گروه نیز از هم جدا شده بود. هنگامی که یکدیگر را یافتند نوجوان بودند و حال مردانی بزرگسال محسوب میشدند و هر کس میخواست به تنهایی راه خودش را پیش بگیرد و البته هر کدام زنی را هم در کنار خود داشت که ترجیح میداد این مسیر را در کنار او و نه در کنار رفقایش طی کند.
مجموعه موسوم به «آلبوم سفید» بار دیگر در سال ۱۹۶۸ یک شاهکار را در کارنامه بیتلها ثبت کرد؛ اما این چهار نفر یعنی جان، پل، جورج و رینگو به هنگام ضبط در استودیو چنان از یکدیگر غریبه شده بودند که به ندرت به صورت مشترک در محل حاضر میشدند و پس از هر جلسه هر کس به راه خود میرفت.
آنها سعی داشتند که با پروژههای جنجالی، گروه خود را نجات دهند و در این مسیر شرکت بزرگی به نام اپل رکوردز تاسیس کردند. آنچه امروزه از آن با عنوان فرهنگ استارتآپ یاد میشود، آن زمان توسط بیتلها به اجرا گذاشته شد اما این پروژهها در آن زمان تنها سرمایهها را به باد فنا میداد. سپس صفحه «Abbey Road» را به بازار عرضه کردند که به نوعی حکایت از وداعی قریبالوقوع داشت و البته همینطور هم بود. پل مککارتنی روز دهم آوریل ۱۹۷۰ جدایی خود از گروه بیتلها را اعلام کرد و بدین ترتیب این گروه به پایان راه خود رسید.
مککارتنی امروز ۷۴ سال دارد و به تازگی از سفر بازگشته است. او که از زمان کنسرت هامبورگ دیگر به آلمان نرفته بود بار دیگر به این کشور سفر کرد. در این سفر ترانههای بیتلها و ترانههای دوران همکاریاش با گروه وینگز را خواند و البته تلاش کرد که حال و هوای تازهای به این آثار بدهد. او گفت از اینکه با جان لنون پیش از مرگش آشتی کرده بسیار خوشحال است. مککارتنی که با شبکه بیبیسی مصاحبه میکرد، گیتاری به دست گرفت و چند سطری از ترانه «Here Today» را خواند، آهنگی که به افتخار جان لنون نوشته شده است. مککارتنی سالها پیش همین داستان را برای اشپیگل نیز گفته بود. از قرار معلوم این دو مرد همه اختلافهایشان را کنار گذاشته و تلاش داشتهاند که به مسائل سادهای مانند گفتوگو در مورد پخت نان بپردازند. اما شواهد حکایت از آن دارد که شاید چندان هم ادعای مککارتنی درست نباشد؛ زیرا از قرار معلوم این دو نفر از چهار سال قبل از قتل لنون در سال ۱۹۸۰ در نیویورک، هیچ ملاقاتی با یکدیگر نداشتهاند.
اما آیا این مسئله اهمیت زیادی دارد؟ بیتلها شماری از زیباترین موسیقیهای تاریخ پاپ را از خود بر جای گذاشته و تصویری از چهار جوان اهل یکی از شهرهای کارگری بریتانیا را ارائه دادند؛ جوانهایی که دنیا را فتح و سپس از دست دادند و در پایان از یکدیگر جدا شدند. آنها نوا و آهنگی به دهه شصت اعطا کردند که تا ابد با احساس تغییر و تحول درآمیخته است.
هر کس که داستان آنها را میخواند از پایان ماجرا خبر دارد؛ اما باز هم دلش نمیخواهد که راه این چهار نفر از هم جدا شود، پس به این ترتیب نمیتوان پل مککارتنی را به خاطر آن حکایت نادرست سرزنش کرد.
به نقل از اشپیگل