این مقاله را به اشتراک بگذارید
نویسنده نباید برای پول دست به قلم ببرد
شاهرخ شاهرخیان*
جیمز گراهام بالارد (۱۹۳۰-۲۰۰۹) یکی از برجستهترین و مطرحترین نویسندههای قرن بیستم انگلستان و اروپا است که با انتشار رمانها و داستانهایش توانست نام خود را در ادبیات جهان جاودانه کند. بالارد از سبک شخصیاش در ژانر علمی- تخیلی با سویههای آخرزمانی بهره میگرفت و رمانهایی خلق کرد که از نویسندههای همعصر و پیش از خود متفاوت بود. بالارد همچنین با داستانهایش توانست به مدیوم سیما راه یابد که یکی از بهترین اقتباسهایی که از آثار او شد، «امپراتوری خورشید» است که استیون اسپیلبرگ از آن فیلم موفقی ساخت که برای شش بخش نامزد اسکار شد. بالارد در طول دوران حرفهایاش بیش از چهل رمان و مجموعهداستان نوشت که برخی از مهمترینهایشان با ترجمه علیاصغر بهرامی و از سوی نشر چشمه منتشر شده است: «امپراتوی خورشید» (برنده جایزه جیمز تیتبلک، جایزه داستان گاردین، و نامزد نهایی بوکر ۱۹۸۴)، «برج»، «منطقه مصیبتزده»، «دنیای بلور»، «کابوس چهاربعدی»، «ساحل پایانی» و «خسکسالی»؛ هر کدام از این آثار، تکهتکههایی از پازل جهان پسامدرنیستی جی. جی. بالارد را تشکیل میدهند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با جی. جی. بالارد، که در آن از داستان نویسندهشدنش میگوید تا نوشتن رمانها و داستانهایش.
چطور شروع به نوشتن کردید؟
ابتدا با نوشتن به عنوان یک دانشجو شروع کردم؛ در آن زمان در دانشگاه کمبریج مشغول تحصیل در رشته پزشکی بودم. شیفته پزشکی بودم و هر آنچه را که فراگرفتم به نحوی عالی به کار بستم. تمام مطالب پزشکی ظاهرا جلوهای همانند داستانی خیالی داشتند. در دانشگاه مسابقه سالانه داستان کوتاه برگزار میشد. من در مسابقه آن سال شرکت کردم و برنده شدم. اینجا بود که چراغ سبز در برابرم پدیدار شد. پزشکی را رها کردم و چند سال بعد اولین داستانم منتشر شد. در آغاز سعی کردم تا برای مجلههای ادبی انگلیسیزبان مثل «هورایزن» داستانهایی بنویسم که فقط به داستانهای خیالی با شخصیتی علمی خلاصه میشد. و سپس به فکر داستانهای علمی-تخیلی افتادم. در آن دوره، اواسط دهه پنجاه، فقط آیزاک آسیموف، رابرت هاینلاین و آرتور کلارک در آن عرصه فعالیت میکردند. با خود فکر کردم که آن نویسندگان از ظرفیتی که در داستانهای علمی-تخیلی بود نهایت استفاده را نمیبردند. حس کردم نوع جدیدی از اینگونه داستانها باید نوشته شود.
شما یکی از تحسینکنندگان ویلیام باروز هستید. آیا سبک کاری او تاثیری بر سبک شما داشته است؟
نه، ای کاش اینچنین میبود. من و باروز به طور کلی نویسندگان متفاوتی هستیم. من او را به عنوان یک نویسنده تحسین میکنم. او کسی است که با شیوه خود چشمانداز کاملا جدیدی از قرن بیستم بنیان گذاشت. او چشماندازی از نوع مکاشفات یوحنا بازآفرید، و از این نظر به هیرونیموس بوش و بروگل [نقاشان هلندی] نزدیک است. تنها چند سال پیش بود که شروع به خواندن آثار او کردم، و شاید بدین شکل، او در من تاثیر بگذارد. اما در حال حاضر هیچ تاثیری در من ایجاد نکرده، بااینحال برخی میگویند که اینگونه بوده که در اشتباه هستند.
به واقع پیشرفت چشمگیری در سبک نگارش شما به وجود آمده. شما با چند داستان بسیار عادی شروع به کار کردید و حالا «رمانهایی فشرده» بنا به تعبیر خود، دارید.
این پیشرفت فرآیندی در راستای تکامل بوده تا اینکه یک تحول باشد. رمانی به نام «خشکسالی» نوشتم که پس از رمان «دنیای غرقشده» دومین کتابم است. این رمان درباره مناطق بیابانی بود. در حین نوشتن آن، متوجه شدم که در شرف اکتشاف هندسی چشماندازی انتزاعی و روابط انتزاعی بین کاراکترها هستم… از آنجا به کار خود ادامه دادم و رمان کوتاهی به نام «ساحل پایانی» را نوشتم. این جزیره، مکانی در اقیانوس آرام بود که بمب هیدروژنی در آن آزمایش شد. در آنجا باز شروع به تماشای کاراکترها و وقایع داستان، در حالتی بسیار انتزاعی و تقریبا کوبیسم کردم. جنبههای کاراکترها و راویان را یکی پس از دیگری از هم جدا کردم که گویی تحقیقی علمی برای چگونگی کار یک ماشین انجام میدادم. داستانهای جدیدم که از آنها با عنوان «رمانهای فشرده» یاد میکنم، از «ساحل پایانی» سرچشمه میگیرند. این رمان در قالب پیشرفتی بود که از دل آن بیرون آمد، اما فکر نمیکنم تحولی در آنچه انجام دادهام، وجود داشته باشد. تنها در گذر این سالها تغییری منظم و استوار روی داده است.
چه نوع کتابهایی را در دوران کودکی مطالعه میکردید؟
من یکی از آن کودکانی بودم که که همیشه مشغول کتابخواندن بودم. تا سن ۱۴ یا ۱۵ سالگی، هر چیزی از مجله زندگی، ریدرزدایجست گرفته تا پرفروشترین آثار آمریکایی را میخواندم. بهعلاوه تمام کلاسیکهای دوران کودکی، کموبیش کلاسیکهای انگلیسی کودکان مانند «جزیره گنج» و «آلیس در سرزمین عجایب» را نیز خواندم. و هر چیزی را که کودکان همسنوسال من مطالعه میکردند هم میتوان اضافه کرد.
چه نویسندگانی شما را تحتثاتیر قرار دادند؟
بسیاری از نویسندگان آمریکایی بسیار عالی بودند. به نظرم ری بردبری یک سروگردن از همه بالاتر بود. او چنان بُعد شگرفی در سبک نگارشی خود داشت که دیگران بهرغم داشتن صلاحیتی چند، به واقع به گرد پای وی نرسیدند. رابرت شکلی را بسیار دوست داشتم. او خیلی خندان و بذلهگو بود. فردریک پل را نیز دوست داشتم. ریچارد متیسون را همچنین. او را به این دلیل دوست داشتم که به مردم نشان میداد که داستانهای علمی تخیلی تنها درباره سیارات دیگر یا آینده نبود. بسیاری از داستانهای او پیچوخمهای روانشناختی داشتند.
گراهام گرین رمان «دنیای بلور» را با رمان «دل تاریکی» جوزف کنراد مقایسه کرده است. آیا در آن تاثیری دیده میشود؟
به یاد ندارم که در زمان نگارش «دنیای بلور»، «دل تاریکی» را خوانده بودم یا نه، اما راستش را بخواهید نمیدانم که تحتتاثیر کُنراد بودم. اصلا برایم مهم نیست که از او تاثیری گرفته باشم- همه ما به هر اندازهای که شده تاثیراتی میگیریم- اما اگر از تقلیدی خودآگاهانه صحبت میکنید، قطعا چنین چیزی وجود نداشته است.
آیا از گراهام گرین تاثیری گرفتهاید؟ چون او از کُنراد متاثر بوده است.
احتمالا، بله. حالت بخصوصی در پرداختن گرین به خلوت کاراکترها وجود دارد که به گونهای ذات ذهن آنها را در پرتو شرایطی که او خود را تحت آنها به چشماندازی تبدیل میکند، بیرون میکشد. او به شکلی بدیع از پس این کار برمیآید. او میتواند شخصیتی منزوی که زیر سایبانی در خاور دور ایستاده و به سمت قایقی نگاه میکند، داشته باشد. وی چیزهایی را مانند صحنه خارش گردن رئیس پلیسی محلی و مواردی از این قبیل را میآورد و در پاراگرافی انگیزههای حیرتآور روانشناسی یک قهرمان و آنکه قهرمان کیست و کتاب درباره چه چیزی است، بحث میکند. بله، احتمالا از او تاثیر گرفتهام، اما هرگز با خودآگاهی از او تقلید نکردم.
از شیوههای نگارش خود بگویید و اینکه آیا آنها در گذر زمان دستخوش تغییری شدهاند؟
آنها تغییری نکردهاند. تا عصر دیروقت مشغول به کار نیستم، مگر آنکه لازم بدانم. چشمهای خستهای دارم. اما اساسا شیوه کاریام را عوض نمیکنم. برای خودم هدفی مشخص میکنم که بهطور مثال روزی هزار کلمه بنویسم، مگر اینکه از پنجره به بیرون خیره شوم که اکثر اوقات اینچنین است. بهطور کلی کارم از یک خلاصه شروع شده و بعد به چیزی در حدود یک صفحه برای داستان کوتاه و بیش از آن برای یک رمان میرسد. و تا جایی پیش میروم که آن نوشته به داستانی در قالب یک قصه دربیاید و تا جایی برسد که حس کنم، نظر خواننده را به خود جلب میکند. باید کار در آن سطح اجرا شود تا به قطعه بینظیری از روایت داستان تبدیل شود. اگر تلاشهایم به اینجا برسد، شروع به نوشتن میکنم. زمان بسیار زیادی را صرف این پردازش میکنم، نمیگویم که تحقیق میکنم، اما خودم را در چشماندازهای ذهنی بخصوص که درباره یک رمان باشد، غوطهور میکنم. بیشتر اوقات به چیزی که مینویسم، یا امید به نوشتن آن دارم، فکر میکنم. این فرآیند را برای شش یا هفت سالی انجام میدادم. بهطور ذهنی در تغییرات بیش از حد سریع این دنیا فرو رفتهام. اوقاتی که اینگونه سپری شد برایم هیجانانگیز بود، اما در عینحال خستگیهای خودش را هم داشت.
چه ایدهای پشت رمان «برج» داشتید؟
نوع مدرنی از بربریت در میانه عصر تکنولوژی یا این حقیقت که تکنولوژی شرایط را برای آن مهیا میکند.
چرا رمان «امپراتوری خورشید» را نوشتید؟
همیشه میخواستم درباره وضعیتی که در شانگهای داشتم، بنویسم. شهر بسیار وسیعی با تبلیغات گسترده مهمی بود و کانون تمام قدرتهای سیاسی ممکن را در خود داشت: نهتنها چینیهای کمونیست و ملیگراها، بلکه ژاپنیها، آمریکاییها و قدرتهای استعمارگر اروپایی در آنجا یافت میشد. شانگهای شهری است که اکثر مردم در حال حاضر هیچ چیزی درباره آن نمیدانند، چون به سادگی وجهه خود را از دست داده است. من در آنجا به دنیا آمدم و تا سن شانزدهسالگی در آنجا زندگی میکردم، و حتی زمان جنگ را نیز در آنجا بودم و در اردوگاه بازداشتگاه ژاپنیها در نزدیکی آنجا مدتی را نیز زندانی جنگی بودم.
چرا از اسم خودتان برای شخصیت اصلی «امپراتوی خورشید» استفاده کردید؟
به نظرم میخواستم تا آنجا که میشد به حقیقت نزدیک باشم، نه حقیقت واقعی، بلکه حقیقتی احساسی. بر خلاف جیم، من هرگز از پدر و مادرم جدا نشدم، ولی یکی از دوستان نزدیکم، جنگ را در شرایطی که برای جیم ترسیم کردم، گذراند. او در اتاقی با یک زوج و پسر کوچکشان سهیم بود و به هیچ مسالهای چنان توجهی نداشت. اما اصولا شخصیت جیم تجربیات دست اولی را برایم به وجود آورد.
نحوهای که از صنعت استعاره استفاده میکنید، نظر مرا به خود جلب کرده است. از دنیای واقعی ایماژها، درباره میکروسکوپها، عدسیها، کانونها صحبت میکردید. این امر چنان به نظر میآید که تم بسیار مهمی را ایفا میکند، بهخصوص داستانهایی که در دهه ۱۹۶۰ مینوشتید. اغلب به دنیایی میپردازید که به گوهری شباهت دارد. در داستان «مرد نورانی»، دنیا به معنای واقعی، اگر نه یک گوهر، ولی یک بلور تبدیل میشود. تقریبا کار به جایی میرسد که گویی حافظه به یک اثر ادبی تبدیل شده، چیزی جدا از ذهن و تصور کسی که داستان را روایت میکند، در دنیا به چیزی تبدیل میشود که بر اساس مرز و محدوده خود عمل میکند و به بلوری تبدیل میشود.
بله، اتفاقا رمان «دنیای بلور» از داستان کوتاه «مرد نورانی» نشات گرفته است. ابتدا ایدهپردازی کردم، صحنه اصلی داستان را از فلوریدا به آفریقای غربی فرانسه تغییر دادم، اما ایده همانی بود که بسط داده شد. یکی از تمهای داستانم، درباره زمان بوده است. زمان همیشه باعث دغدغه ذهنیام میشد. از اولین رمانهایم، «دنیای غرقشده»، «خشکسالی»، و «دنیای بلور» پیدا است که با گذر زمان احاطه شدهام. رمان «خشکسالی» بیانگر جهانی بیآب و درخت است که به نوعی دیدگاهم را از زمان آینده نشان میدهد. و به نظرم در «دنیای بلور»، آنجایی که زمان وجود ندارد و همهچیز به شکلی زندگی الماسگونهای دارد که آن همانا زمان حال است. زمان اهمیت بسیار والایی برایم دارد و فکر میکنم این داستان کوتاه خودش را -نمیخواهم بگویم بازی، چراکه اینها بازی نیستند- به وارسی زمان اختصاص داد، نقشی که زمان آن را بهطور وسواسگونهای ایفا میکند.
شما در مصاحبهای بیان کردید که مردم تخیل را در آثارتان نادیده میگیرند. چگونه چنین مسالهای اتفاق میافتد؟
کاراکتر باربارا رافرتی نسبت به دیگر کاراکترهای رمانهایم، بهخصوص اولین رمانهایم، بسیار متفاوت است. این کاراکترها نسبتا انسانهای تنهایی هستند که به سفری میروند تا برای خود اسطورهای بسازند. آنها همچنین خواهان نوعی رویای روانی هستند که آن را تا نهایت کار ترغیب میکنند. مانند کاراکترهای رمانهای «دنیای غرقشده»، «دنیای بلور»، و حتی در رمانهای بعدیام مانند «همنشینی رویای بیکران»، بسیاری از آنها آرمانگرا و خیالپرست هستند و حتی روای داستان «سقوط» نیز چنین است. همه و همه به دنبال چیزی هستند و بین آنها نوعی رویای نامعقول وجود دارد. اما دیگر کاراکترها و نیز در بسیاری از داستانهای کوتاهم، آنها اسطورههایی را به سرانجام میرسانند. آنها به سفرهای اساطیری میروند تا مفهوم دنیا را درک کنند. بسیاری از کتابهایم سرشار از این سفرهای خیالی است که کاراکتر را با خود به ادامه راه میکشاند. مهمترین نمونه آن در رمان «همنشینی رویای بیکران»، در آنجایی است که واقعیت در مفهوم اثر روزانه دنیا و مابقی آن را رسانههای ارتباط جمعی مورد هجوم قرار دادهاند و در هر چیزی که که در این سیاره قرار دارد، دخالت کرده و تعریف دیگری از واقعیت را برای خود تعریف میکنند. تمام اینها را رسانهای مانند تلویزیون انجام داده است. واقعیت آن چیزی که تلویزیون آن را تعریف میکند و تکتک جنبههای زندگی روزمره ما را دربرمیگیرد. در دنیای امروزه، کمتر چیزی را میتوانیم از آن خود بدانیم، حتی مبلمانی را که در خانه داریم یا شکلی که دکور خانه را تزیین کردهایم، چه غذایی میخوریم، عادتهای تفریحیمان، نحوهای که خودمان را به دیگر دوستان نشان میدهیم، چه رسد به تمام آنچه که ذهنمان را پر میکند، رسانههای ارتباط جمعی مانند تلویزیون، تبلیغات، و مسائلی از این دست، تمام اینها را به خورد ما دادهاند. بزرگترین شخصیتهای اساطیری عصر، مرگ مرلین مونرو و جوزف اف کندی، حرفه شگرف مردمانی مانند مایکل جکسون و بسیاری دیگر، رسانههای ارتباط جمعی بهطور کلی شخصیتهای اساطیری عصر ما را خلق کردهاند و تقریبا میتوان گفت که این امر انکارناپذیر است.
برایان آلدیس میگوید که در اولین آثار شما، این مساله که شخصیت اصلی داستان هیچ فعالیت خاصی را دنبال نمیکند، لاینحل مانده است. ظاهرا، این اظهارنظر زننده به نظر میآمد.
این اظهارنظر به چیزی که پیشتر از اینها بیان کردهام، برمیگردد. برایان قلبا یکی از هواداران داستانهای علمی-تخیلی است و در قبال آثار من نظرات بزرگوارانهای میدهد و همیشه در جایگاه هواداران این نوع داستانها باقی میماند. او هر آنچه را که میبیند، مورد قضاوت قرار میدهد. در قلب این کتابها برای او نوعی خلأ وجود دارد- رفتار کاراکتر ظاهرا یا ساکن و منفعل بوده و یا تحت شرایط اتفاقات بیمعنی. چرا به سمت تپهها نمیدوند؟ چرا به طرف شمال عازم نمیشوند؟ مشکلی وجود نخواهد داشت- البته در این صورت رمانی هم وجود نخواهد داشت. از این رو، فکر میکنم که او از درک آن باز میماند و چنین قصوری در خصوص تمام داستانهایم صدق میکند. قهرمان تنها کسی است که به دنبال فعالیتهای معناداری میرود. در رمان «دنیای غرقشده» قهرمان داستان، تنها کسی است که اعمال هدفدار و معناداری انجام میدهد. تصمیم او بر اینکه بماند، از پس تغییراتی که درونش در حال رویدادن است بربیاید، از هدف رابطهاش با تغییر در قلمرو زیستی سردرآورد، و تصمیمش که نهایتا به جنوب برود و به خورشید سلام کند، کلا یک سری اعمال معنادار به حساب میآیند. رفتار مردم دیگر که انگار معنادار است، رفتاری مانند بیرونآمدن از جهنم، زهکشیکردن تالابها، سراسر بیمعنا میشود. این کتاب درباره این است که چگونه قهرمان داستان به حدومرز سلوک خود، هم ذهنی و هم در واقعیت دست مییابد. همین روند در کتابهای دیگر نیز یافت میشود: در «دنیای بلور»، قهرمان تصمیم میگیرد که به گذشته برگردد و خود را در دنیایی جاودانی قربانی کند. در «ساحل پایانی»، چرا آن مرد در ساحل جزیره متروکهای تلوتلو میخورد؟ و اینکه در آنجا چه میکند؟ بهخوبی درک میکنم که این رفتارها برای طرفداران داستانهای علمی-تخیلی بیمعنا بوده و عاری از هرگونه هدفی- اینگونه برخوردها، بهنظرم، بدین معنا است که احتمالا برایان داستانهای علمی-تخیلی زیادی را مطالعه کرده است.
نگاهتان به آثار خودتان چگونه است؟
من هیچ وقت ادعاهای گزافی درباره خودم نداشتهام، اما با توجه به حجم داستانهایم، نهایت تلاش خود را به نمایش گذاشتهام. به استثنای اولین کتابی که سالها پیش زمانی که بسیار فقر و تهیدست بودم، به نگارش درآوردم، هر آنچه را که نوشتهام، بهنظرم از ارزش یکسانی برخوردار هستند. هیچگاه به قصد بهرهوری مالی دست به قلم نبردم. هرچه را که میخواستم روی صفحه کاغذ پیاده کردم و هر کسی باید به این مهم دیدی واقعگرایانهای داشته باشد و اکثر مواقع این آثار با محتوای علمی-تخیلی مجلات سازگاری داشتند. و همیشه به انتشار آنها اهمیت دادهام.
توجه قابل ملاحظه بر عناصر بصری در آثار شما، بهخصوص در بعضی از داستان کوتاههای شما دیده میشود. در رمان کوتاه «ساحل پایانی»، بهطوری دقیق و هندسی دکلهای آنتن دوربین و ساختمانهای بتونی گنبددار جزیره اینیوتاک، محل سابق آزمایشهای اتمی را شرح میدهید. تاثیری که این چشمانداز بر شرایط ذهنی تراون که در آنجا منتظر است تا مرگ به سراغش بیاید، بهطور صریح و سوررئالی اتفاق میافتد.
به نظر من داستانهای علمی-تخیلی رابطه نزدیک خاصی با سوررئالیسم دارد. سوررئالیستها به دنیایی خارجی که ذهن آن را بازسازی کرده، مربوط میشوند. همچنین، آنها از قضیهای آغاز میشوند که هیچ کجا پایه مستحکمی برای واقعیت وجود ندارد، و من حس میکنم این فرآیند به داستانهای علمی-تخیلی بسیار نزدیک است. ما در دنیایی زندگی میکنیم که عناصر عملی در مقیاسهای گستردهای شروع به تکثیر کردهاند، به لطف تجارتهای بزرگ، تبلیغات بازرگانی، سیاست، همه و همه راه تبلیغات را پیش گرفتهاند.
* منتقد و مترجم