این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
لحظه نجات داده شده ارزش بیشتری دارد
دیدار با رومن رولان -خالق جان شیفته -و این حواری بزرگ آزادی
قربان عباسی
در سال ۱۹۱۶ ماکسیم گورکی در نامه ای به رومن رولان خواست که زندگی نامه بتهوون را به نگارش درآورد و درتوضیح خواسته خود نوشت: «هدف ما این است که الهام بخش عشق و اعتماد به زندگی به نسل جوان خود باشیم. می خواهیم از انسان درس قهرمانی بیاموزیم. باید به انسان فهماند که او خود نیز سازنده و صاحب دنیاست و مسئولیت تمام شوربختی های جهان متوجه او می شود و افتخار انواع خوبی ها نیز به انسان باز می گردد». رومن رولان بارها جمله گورکی را تکرار کرد: «ما می خواهیم از انسان ها قهرمانی بیاموزیم» و رولان این را در تمام آثار خود گنجاند و ماحصل آن ایمان شدید وی به انسان بود و نیز یادآوری این نکته که انسان مسئول تمام حادثه هایی است که درکره خاکی روی می دهد».
رومن رولان در ۲۸ سپتامبر در نامه ای به کریستین سنه شال می نویسد: «تا جایی که به من مربوط می شود نه درچارچوب روح و هنر تنها یک ملت بلکه از طریق استادانی که خودم آزادانه درادبیات جهانی برگزیده ام شکل گرفته ام.از همان دوران کودکی مکتب واقعی من نه ندرسه و کولژ و دبیرستان و غیره بلکه کتابخانه پدربزرگم بوده است. هنوز به پانزده سالگی نرسیده بودم که درآن جا از کورنی، شیللر و شکسپیر تغذیه می کردم. دون کیشوت، گالیور و هزار یک شب را نیز باید برآنها افزود»
هنوز نوجوان بود که به والدینش اعلام داشت برای او خدا مرده است و خانواده به سبب آنکه او معیار شرافت و صداقت را حفظ کرده است براو سخت نگرفتند. خدا و کلیسا را ترک کرد اما فکر شکنندگی انسان به دست نیروهای برتری که حاکم برسرنوشت انسانند دمی ازاو جدا نشد. رولان مشخص کننده ترین رویداد دوران جوانی اش را «آذرخش اسپینوزا» می خواند. هفده ساله بود که اخلاق اسپینوزا را خواند. اندیشمندی هلندی که جهان را به مثابه یک کل عظیم و یگانه می دید که درآن ماده و روح، انسان و جهان احاطه کننده به نحوی زایل نشدنی به هم پیوسته اند. امر کلی از امر واقعی ملموس جدایی نمی پذیرد. رولان نوشت: «این اندیشه ها چون شرابی آتشین» سرمستم می کنند». اما او چیزی اساسی تر از اسپینوزا به ارث برد؛ «تاکید بر شادی وجود زمینی و فراخوان به نیکی و برادری انسانی»
رولان با اسپینوزا راه افتاد. زان پس کسی نمی توانست او را ناگزیر کند که به خدا به مثابه نیرویی مستقل از جهان و انسان ها و خارج ازآنها اعتقاد داشته باشد». برای رولان خدا نوعی اصل اخلاقی برتر، فطری شده درانسان و قادر به متحد کردن بشریت بود. در ۱۸۵۳ مقاله کوتاهی نوشت تحت عنوان «ایمان می آورم که واقعیت وجود دارد» ودرآن برتنوع بی پایان زندگی مهر تایید نهاد و از عشق به گسترده ترین معنای آن تجلیل نمود. نوشت»«مرگ فقط برای خودپسندان بینوا» امری هولناک است. باید از بیم مرگ رست و چاره آن پیوند با شرافت انسانی است. قائل شدن بر نوعی شهامت اخلاقی و بیزاری از ابتذال. اندکی پیش از رفتن به خدمت نظام وظیفه دریادداشت مورخ ۱۶ ژوئن ۱۸۸۸ نوشت: «به نام جمهوری جهانی آینده، به نام عقل و به نام عشق باید کینه را خفه کرد و نیز کسانی را که از کینه زندگی می گیرند. آدمکشان را به دست گیوتین می سپارند. بنابر این قاتلان ملت ها درخور چه هستند؟ هوگو گفته است: «از جنگ سلب شرف کنیم؟ بسیار خوب، ولی کاری بهتر از این کنیم: جنگ را به قتل برسانیم»
می نویسد یادگرفتم که از روبرو به رویدادها نگاه کنم و حتی فراتر از آن رفتار خود را درقبال رخدادها آشکار کنم». با ارنست رنان طرح دوستی ریخت ودر کتاب خود موسوم به یاران راه گفتگوی خود با رنان را نقل کرد…رنان می گفت: «فیلسوف واقعی شجاع است: بیشتر خود را به کشتن می دهد نه دیگران را و بیهودگی همه چیز را تشخیص می دهد»
رولان دربهار ۱۸۸۷ درپاریس شاهد اتفاق عجیبی شد. شوونیست های فرانسوی مخالف اجرای نمایش لوبنگرین واگنر درسالن های فرانسه بودند. رولان از این حماقت چنان برافروخته شد که به سن سائنس آهنگساز مشهور فرانسوی نامه نوشت:
«من فرانسه را دوست دارم ولی اگر بخواهم فرانسه آثاری را بشناسد که نشناختن شان مایه شرمساری است چه خطایی نسبت به کشورم مرتکب شده ام؟ نه وطن دراین مورد که بخواهد ناگزیرم کند که هرچه را سیاه است سپید بخوانم و موسیقی بد را خوب توفیقی نخواهد یافت»
مکاتبه اش با لئو تولستوی تاثیری ژرف براو نهاد خاصه این جمله لئو تولستوی که «حقیقت قهرمان محبوب اوست» به شدت بر رولان تاثیر نهاد. او از هرچیزی که انسان را دوپاره سازد و انسانی را از همنوعش بیگانه کند بیم داشت. نقل قولی از موپاسان می آورد بدین مضمون: «سدی را که انسانی را از انسان دیگری جدا می کند هیچ چیز قادر نخواهد بود درهم بشکند» رولان اما می افزود «مگر شعاع ناچیزی از عشق، همان نور خدایی احسان که می تواند ما را دگرگون کند».
کتاب های فلوبر، موپاسان یا رنان می گفتند زندگی همین است که هست و کاری هم نمی توان کرد. اما رولان به نویسندگان روس متوسل می شد و می گفت «نویسندگان روس وجدان ها را به تکان درمی آورد و انسان را متقاعد می کنند که دیگر چنین نمی توان زیست و وضع باید عوض شود»
اما چگونه باید زیست؟ این سوالی بود که رولان از تولستوی پرسید و وی جواب داد با انجام کارهای نیک و کار به سود همنوعان و فراتر رفتن از خودپرستی و خودخواهی. شش ماه طول کشید که تولستوی جواب نامه را بدهد و سرانجام در شب جمعه ۲۱ اکتبر ۱۸۸۷ نامه تولستوی را بازکرد با این آغاز
«برادر عزیز» انجیل به روشن ترین نحو این موضوع را تعریف کرده است: هرچه مردمان را یکپارچه کند بهترین و زیباترین است. او از تولستوی بسیار آموخت بی آن که مقلد شیوه های ریاضت آمیز او باشد درسال ۱۹۰۸ کتاب ژان کریستف را به لئو تولستوی تقدیم کرد با این مقدمه کوتاه
«به لئو تولستوی که به ما آموخت به هرقیمت که هست به همه و به خودمان حقیقت را بگوییم. با ستایش و احترام محبت آمیز رومن رولان ششم آوریل ۱۹۰۸».. درواقع تولستوی قطب نمای درونی او بود. هراس داشت که آینده اش شبیه دیگران شود و نفری از هزاران نفر دیگری که در اجتماعی گرد هم آمده اند. درواقع هراس داشت همرنگ دیگران شود. در پایان تحصیلاتش در نامه ای به مادرش نوشت
«اجتماع ماشینی ابله است بدون ذکاوت و هوش نیروهایش را به هدر می دهد و صدسال وقت صرف می کند تا کاری ده ساله انجام دهد. آرزو ندارم معلم شوم سه هزار فرانک به من خواهند داد تا یک سلسله نبرد، زندگی شاهان و پیمان های صلح را به بچه ها بیاموزم اینها به چه کار می آیند؟…سرگرم کردن زندگی با هزار چیز کوچک که ماده و غذای زندگی عموم به شمار می رود تباه کردن زندگی است»
او تصمیمش را با این جمله گرفت: «در دنیای امروز مردان به راستی اهل عمل فقط قدرتمندانی هستند که بتوانند برسیر رویدادها اثر بگذارند برای بسیاری عمل یعنی رفت و آمدهای بیهوده، دسیسه، مبارزه برسر مکانی درآفتاب و اگر قرار است زندگی چنین باشد همان بهتر که به دنبال ملجا و پناهگاهی در دنیای هنر بگردیم تا بتوانیم از ابتذال زندگی به دور باشیم»
در مارس ۱۸۹۰ حادثه ای برای وی روی داد که بعدها آن را الهام ژانیکول نامید (ژانیکول مجموعه تپه های روم درساحل راست رود تیبر است) طی یکی از گردش های انزواجویانه اش هنگامی که رم را از بالا نظاره می کرد گویی الهام ناگهانی سراغش آمد بی درنگ قهرمان آتی اش را مجسم کرد: «درآنجا نطفه ژان کریستف بسته شد و چه بود؟ نگاه پاک، نگاه آزاد، بر فراز معرکه، ملت ها، در ورای زمان.» رولان می گوید این صحنه چنان تاثیری در من برانگیخت که بیست سال وقت صرف بیانش کردم.»
درواقع او طرح رمانی موزیکال را ریخته بود که هدفش شکوفایی آزاد احساس و روح است. مادرش که نگران زندگی او بود ازاو خواست که به فکر معاشش هم باشد و رولان پاسخ داد
«درمورد آنچه به هنر مربوط می شود اجباری ندارم از تو اندرز بشنوم»…«به قدر کافی از زندگی ام مایه گذاشته ام.اکنون وقت زندگی کردن است»…«یا بمیرم یا بیافرینم. آفرینش هنری برای من کسب و کار نیست ضرورت زندگی یا مرگ است». زیستن در ایتالیا و تفرج و تحقیق در موزه های هنری آن باعث شد که رولان شیفته رنسانس شود و همواره خواهان احیای آن در دنیای مدرن بود و نوشت: «دوران رنسانس را ابداً دوره ای تاریخی نمی دانم بلکه یکی از لحظه هایی که درآن ها انسان آزادتر، طبیعی تر و آشکارتر خودش بوده می دانم». رسالتش را بیش ازآنچه سرگرم کردن، تسلی دادن یا برآوردن نوعی رضایت خاطر مبتذل بداند به صدا درآوردن زنگ خطر و بیدار نگه داشتن ذهن ها می دانست». ایبسن را می پسندید چون دارای اخلاقی مصالحه ناپذیر بود و درقبال ریا و دروغ سخت ایستادگی می کرد. او قهرمان هایی را می خواست که سخت شیفته حقیقت باشند جان هایی خندان در بدترین مصیبت ها را می ستود. اما همچنان که راه تولستوی را طی نکرد راه ایبسن را نیز کنار گذاشت او راه خود را رفت. به درامی قهرمانی دربزرگداشت روح می اندیشید. درباره ایبسن نوشت: «این بادشمال این باد حقیقت، پاک و سرد به هیچ وجه مناسب گرم کردن من نبود.»
متاثر از نیچه بود انسان توانا را می ستود انسانی ورای بدی و نیکی. قهرمانی راستین برای او عشق به انسان و اصالت روح او بود. رویای او پیروزی و اتحاد انسان ها بود رولان نوشت:
«رویایی بزرگ تر از این ندارم که به انسان ها اندکی خوبی کنم و آنان را از عدمی که عامل نابودی شان است جدا کنم…یکپارچه شویم، یکپارچه شویم! بدی بسیار نیرومند است! این فکر که همه چیز پوچ است هیچ کوششی فایده ندارد این فکر مرگبار عدم که به شدت زندگی ها را جویده است بسیاری زندگی های دورتادور ما را بلعیده بدترین بدی هاست»
او طالب نظم اجتماعی جدید بود. فروپاشی جامعه قدیم را نه تنها امری اجتناب ناپذیر بلکه سعادتی بزرگ می دانست. و نیک واقف بود که در این گذار اندیشمندان شیفته عقل و انصاف و اعتدال و هنرمندان عاشق آرامش و زیبایی در میان این پیکار شدید برای انهدام و نوسازی هیچ جایی ندارند با این حال معتقد بود که باید به امیدیک رنسانس، یک اصل نو زندگی و یک آرمان یا یک خدای آتی خیلی چیزها را باید قربانی کرد..» او نشان داد در این پیکار چه کسانی شکست خوردگان اند» آنهایی که مرده اند؟ نه! آنهایی هستند که برنخاستند تا مبارزه کنند». رولان می خواست چون نیای پدری اش ژان باتیسن بونیار باشد که در تسخیر باستیل شرکت جسته بود ودر ۱۹۷۳ عنوان حواری آزادی به او داده شده بود. رولان حواری آزادی بود. وقتی پل بورژه رمان نویس سنتی فرانسه که نقاش مد روز جامه مرفه فرانسه هم بود به تمسخر از انقلاب ۱۷۸۹ یاد کرد و جوانان را وارثان پوزیتیویسم تن و دچار ضعف اعصاب تلقی کرد خطاب به او نوشت:
«انقلاب ۱۷۸۹ را که شما خوش دارید به نام ما تحقیرش کنید ما به خود نسبت می دهیم. قطعاً این انقلاب ناقص بود موقعیت های خارجی دگرگونش کردند مردم به آن خیانت کردند؛ ولی باز هم شکوفایی طبیعی و سالم تاریخ ما و نقطه آغاز رویدادهای تازه بود. این انقلاب روح جهان را نو کرده اکنون یگانه اصل زندگی است…آری خدا نیاورد روزی که را که ما منکر انقلاب شویم! چنین کاری به معنای انکار بیست سالگی های مان خواهد بود آن هم به این بهانه که دنیا به امیدهای ما پاسخ مثبت نداده است بیست سالگی های ماست که در نظر دنیا محق خواهد بود اگر دنیا به اراده ما شباهت نداشته باشد براراده ماست که آن را همانند خود کند». نظریه پردازان محافظه کار به میراث معنوی انقلاب حمله می کردند و رولان ستایشگر آن بود. انقلاب فرانسه برای ملت های جهان پیشرفتی معجزه وار داشت؛ اندیشه های آزادی، برابری و خوشبختی جهانی را برای نخستین بار دستور روز کرد. ولی نتوانست به وعده های خود عمل کند و این به زعم رولان برعهده نسل آنها بود که این اندیشه های بزرگ را ازسر گیرند و آنها را بکار بندند. در نمایشنامه دانتون ستیز روبسپیر و دانتون را به تصویر کشید و نشان داد که نابودی دانتون حتمی است چون به مانعی دربرابر آرمان های انقلاب تبدیل شده بود هرچیز و هرکس که مانع خوشبختی، آزادی و برابری مردمان بشود دیر یا زود نابود خواهد شد.
او توده را از ملت جدا می کرد توده همواره غیر عاقلانه و هرج و مرج طلبانه عمل می کند بی حس است و همواره نیازمند تحریک اما ملت خودش نیروی محرک است و اختیار سرنوشتش دردست خودش است. توده مردم پرهیاهو و بی تفکرند و اندیشه هایشان به قول شکسپیر هیچ ارتباطی با هم ندارد. ولی آیا این توده مبهم سازنده تاریخ نیست؟ این را در گفتگوی اولن و اوش در نمایشنامه چهاردهم ژوئیه می بینیم. اولن شکاک است و به توده ها بی اعتماد و آنها را کودکان پیر لاف زن می بیند و لازار اوش درجوابش می گوید
«من هنوز به خوبی تو توده بینوایی می شناسم که خیلی کم به خود اعتماد دارد تمام چیزهایی را که به او می گویند باور می کند طعمه سوداهایش است ولی دراین توده مبهم، عقل سلیم و حتی حس اخلاقی بیش ازآن است که درفرد فرد ما وجود دارد ما بدون مردم چیزی نیستیم».
رولان یک سوسالیست بودو تلاش می کرد با سیاست زنده سروکار داشته باشد و خطابش بیشتر نه جماعتی بورژوا، نازپروده و بی احساس بلکه توده زحمتکشان بودند. او می خواست به توده مردم انرژی دهد تا خودشان را بشناسند و سعی می کرد اراده مبارزه را درآنها برانگیزد. رولان ستایشگر انسان بود ودر زمانه ای که استاد شاعر بزرگی چون کیپلینگ با نوشته های پرخاشگرانه خود تندی تب امپرالیستی را تضمین می کردند رولان عقیده داشت که اصل اساسی مخالفت ورزیدن با این روحیه ناپلئونی است. و نوشت: «هرچه که بتواند برآتش ناپلئونیسم بدمد درحال حاضر به نظر من زیان بخش می رسد»
اخلاق برای او در دردرجه اول اهمیت بود. حرف او همین بود که انسان باید وظیفه اخلاقی خود را بازشناسد و حتی استعداد اخلاقی بودن را درخود تحقق بخشد. ازاین رو بود که نوشت
«یک سلسله زندگی مردان برجسته را به شیوه پلوتارک آغاز خواهم کرد: زندگی قهرمانان روزگار نو با برجسته کردن ویژگی های اخلاقی آنها». در مقدمه کتاب زندگی بتهوون نوشت
«دنیا درخودپسندی احتیاط آمیز و پست خود براثر خفگی جان می سپارد. دنیا خفه می شود-پنجره ها را بگشاییم! بگذاریم هوای آزاد به درون آید! از هوای قهرمانان استنشاق کنیم» و افزود: «تنها کسانی را قهرمان می نامم که دلی بزرگ داشته باشند» و این جمله بتهوون را مورد تاکید قرار داد که گفته بود «نشانه برتری دیگری جز خوبی نمی شناسم». خواندن شرح زندگی بزرگان تقویت شهامت درخویشتن است. او از رولان این را آمیزه گوش قرار داد که»«موسیقی باید از روح انسان ها آتش بجهاند» باید به کسانی که رنج می برند دلگرمی بدهد و به اوج ها رفعت بخشد. فلسفه کتاب زندگی بتهوون درمغایرت با کیش ابرمرد نیچه بود که برفردگرایی تاکید داشت. قهرمان این نبود که گلیم خود ازآب بیرون کشد قهرمان آنی بود که رنج خلایق را کم کند.
رومن رولان همچون بتهوون متقاعد شده بود که هنرمند، نویسنده، موسیقیدان همه عهده دار یک ماموریت والای مدنی و اخلاقی هستند»
رولان برای تلاطمت سده بیستم انسانی نو می خواست. جهانی که درآن عمل برهمه چیز مقدم است انسانی عملگرا می طلبید نه انسانی لفاظ و ایده آلیست. درتاریخ ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲ خطاب به دوستی نوشت: «درصدد برآمده ام تا جایی که امکان دارد شخصیت کریستف را زنده ارائه کنم. اما او فردی واحد نیست الگویی استو اگر از این کلمه بیزار نبودم می گفتم نماد.»
در طرح ژان کریستف وحتی دربرنامه ابتدایی آن درسال ۱۸۹۰ که برفراز کوه ژانیکول آشکار شده بود قهرمان می بایست «برفراز زمان سابه بگسترد». ژان کریستف انسانی راستین است که از زمان خود فراتر می رود و به سوی روز نو گام بر می دارد. کریستف الگوی روح نو بود. اندیشمندی خلاق و همواره درجست وجو. انسانی دوستدار حقیقت و پایبند به آن. کسی که از پاکی و حقیقت رواقی سرمست می شود. انسانی وارسته و رها شده از قید تعلق و رنگ، آتشی سپید و فداکار در راه ایمان. کسی که به همبستگی و برادری ارج می نهد. کسی که سرسختانه دربرابر آزمندی و انحطاط می ایستد. او دربرخورد با جنبش کارگران نوشت: «من از به کار برده شدن نیروی خشونت بیزارم ولی برای اینکه خوبی در عالم واقعیت پیروز شود نیرو و زور لازم است همانطور که ناپلئون می گفت نیرو وزور شرط تمام فضیلت هاست به خصوص شرط تمام پیشرفت هاست. انسان نمی تواند یک قدم به جلو بردارد مگر این که چنگ افکنده به زمین از طریق نبردی سرسختانه با خودپسندی و انواع جاه طلبی ها جای پایی به دست آورد و قطعاً چنین کاری گردو خاک و دود فراوانی به پا خواهد کرد ودرک هم می کنم که امروزه دیگر دیری وجود ندارد که انسان به آنها پناه ببرد بگذارید افراد رویاپرور از این بابت به زحمت بیفتند. ولی باید به گونه ای عمل کرد که گردو خاک و دود، همراه با باد به چشم دشمنان برود نه به چشم خودمان: این هنر جنگ است»
او خواهان دنیایی بود اخلاقی و استتیک که اگر هم از بین رفته بود باید ازنو ساخته می شد. خوشبختی برای او این بود که انسان آزادانه آنچه هست باشد. دراوج بیماری سل و پس از چند سال مبارزه بی امان با آن نوشت
«جرثومه ای از زندگی را باد با خود نمی برد که من آن را نچینم و با شادی و سرمستی نپرورانم خداوندا زندگی چه زیباست». درواقع او امیدوار بود که در میان تمام بدی ها و بلاهت ها انسان آن اندازه باید کفایت اخلاقی داشته باشد که اندکی نیکی و انصاف دراین دنیا از خود به جای بگذارد. او تاکید می کرد که باید فریب خورده و قربانی عشق شد. والایی را دوست داشت و یکبار نوشت «عقاب جانور خوبی است».
روز دوم سپتامبر ۱۹۱۴ نامه سرگشاده ای به گرهاردهوپتمان نوشت و از مسئولیت روشنفکران در برابر جنگ پرسید. خطاب به او نوشت صادقانه اعلام کنید شما نوادگان گوته هستید یا آتیلا؟
به تنهایی دربرابر جنگ و ناسیونالیست های هردو طرف ایستاد. او همواره نگران لجام گسیختگی های ناسیونالیستی بود. هیجان های کوری که می توان وفور و فوران ناگهانی شان را در میلیون ها تن تایید کرد. کسی او را درک نمی کرد جز کسانی که در میادین جنگ بودند. رولان در بحبوحه جنگ تنها صدای ضد جنگ بود پل سینیاک نقاش نوشت
«با تمام نیرویم رومن رولان را می ستایم که توانسته است دربرابر توفان پایداری نشان دهد و کلمه هایی را که باید گفت انسانی اند بر زبان آورده است»
آکادمی سوئد در اجتماع نهم نوامبر ۱۹۱۶ تصمیم گرفت جایزه نوبل درادبیات را به رومن رولان اعطا کند تا تجلیلی باشد از تاثیر همدردی او با رنج بی شمار انسان ها و رولان بی آنکه دچار تفرعن باشد نوشت
«این جایزه تنها ازآن من نیست ازآن کسانی چون مونتنی، ولتر، و فرانسه محبوب دوران گذشته است و می خواهم که ازآن فرانسه آینده نیز باشند». رولان جایزه خود را بین سازمان های نیکوکاری گوناگون درپاریس، سوئیس ودر زادگاهش کلامسی تقسیم کرد.
رولان می دانست که پشت این جنگ های ویرانگر سرپنچه پلوتوس خدای ثروت قرار دارد. درواقع بانکداران و و کارخانه داران و طبقه ژنرال هاست که ازاین جنگ ها سود می برند. و او وظیفه خود می دانست که این را افشا کند. او وظیفه هنرمندان و نویسندگان را این می دانست که خانه را تمییز کنند و برای هوای آزاد و روشنایی و نفخه آینده جا باز کنند با صراحت تمام اعلام کرد: شعار باید این باشد «طرد دروغ»
درژوئیه ۱۹۱۷ به یکی از کشیشان ژنو نوشت: «وضعیت اکنون هزاربار خطرناک تر است زیرا پلوتوس شمشیر و دهان بند سلامت عمومی و مطبوعات اهلی شده را در دست دارد. من قلباً همراه کسانی هستم که بی عدالتی آلمان را محکوم می کنند اما باید با بی عدالتی در هرجا که باشد ستیخت. اگر با بی عدالتی در تمام اشکال آن مبارزه نکنیم وای به حال دنیا! زیرا بار دیگر در توفان نوح جدید غرق خواهد شد»
در برابر فقر معنوی نویسندگان آلمان که از قیصر و امپریالیسم حمایت می کردند نوشت: «از جهل سال پیش هنگامی که خاک حاصلخیز ما برای ارضای گرسنگی روح کافی نبود درکجا به دنبال غذای روح و نان حیات گشته ایم؟ به جز نویسندگان روس چه کسانی راهنمایان ما بوده اند.. آنها هستند که روح من را ساخته اند»
رولان از دروغ متنفر بود و آن را از جانب هرکس که بود به شدت افشا و محکوم می کرد. پادزهر دروغ و ریاکاری را در رهایی بخشی هنر می دید. می دید که چگونه جنگ ها برساخته می شوند و چگونه خدای پلوتوس با نیرنگ و فریب و ظاهرسازی فضیلت ها را بی اعتبار می کند می دید که چگونه مطبوعات که باید صدای آزادی باشند و حقیقت در سگدانی زندانی شده بودند و به نشان معامله به مثل عوعو می کردند. رولان ما را برمی انگیزد که به تامل بپردازیم. از ما می خواهد پارس دورگه توپ ها را فقط به پای خشکی قلب و نامردمی تمام نکنیم بلکه مسئولیت های فردی خود را احیا کنیم. او وظیفه روشنفکران و هنرمندان و ادبا را خدمت به بشریت می دانست نه تطبیق دادن خود با قدرتمندان. او ضد خشونت بود نوشت:
«خشونت چرخ دنده ای است انگشت که به آن فروبرود تمام پیکر انسان، تمام حزبش، تمام آرمانش گرفتار آن می شود. نمونه انقلاب های گذشته به قدرکافی نشان می دهد که خشونت عامل تباهی آنها بوده است». نیک واقف بود که در گذشته و حتی در آینده آنچه انسانیت را به لجن و تباهی خواهد کشید گردباد بی اخلاقی هاست. در دهم نوامبر ۱۹۲۱ به اشتفان تسوایگ نوشت
«دراین ساعت خستگی جهانی باید مراقب خود باشیم. برماست که درس نمونه باشیم»
او از هرچیزی که افق دید او را محدود و تنگ تر می کرد نفرت داشت. ناسیونالیسم را نوعی بیماری روحی می دانست. وقتی خشونت کشورها و ملت ها را در جنگ جهانی دوم دید نوشت: «امروز همه ملت ها سرو ته یک کرباسند-ماپناهگاه زندگی درونی را داریم خدا آنجاست»
به مبارزه با فاشیسم پرداخت چون نه تنها خشونت بکار می برد بلکه به فریب هم متوسل می شد برخی را می کشت و دیگران را می ترساند. درمورد گروهی هم می کوشید که عقل شان را بدزدد. فاشیسم به وقیح ترین دروغ ها روی می آورد. وقتی تاگور را فریب داد و سر سفره خود نشاند رولان با اندوه نوشت
«وقتی مردی با هوش درخشان و عمق تاگور ولو به مدت کوتاه به دام دروغ فاشیسم می افتاد درایتالیا و دیگر نقاط جهان چه بسیار آدم هایی با دانش کمتر که خود گرفتار نمی شدند»
او یک مبارز واقعی بود دربرابر کسانی که می گفتند ما انقلاب را محکوم می کنیم زیرا مخالف هرگونه خشونت هستیم نوشت
«نه، من انقلاب را محکوم می نمی کنم. گمان می کنم که انقلاب همچنان که تحول نوعی شکل ضروری و جبری از پیشرفت انسانی است: تحول ناگهانی است-قانونی است که هنوز به تعریف درنیامده ولی شکوهمند و ابتدایی است انقلاب به هیچ وجه ضرورتاً مترادف با وحشی گری بی رحمانه نیست. می تواند انفجار شورو شوق و عشق باشد. انقلاب ۱۷۸۹ درآغاز چنین بود. بدل شدن این انقلاب به وحشت و ترور به هیچ وجه جنبه جبری نداشت بلکه از فقدان اتفاقی هوش سیاسی و اجتماعی، خطاهای جنایتکارانه نظام پادشاهی ضعیف تا حد خیانت وعوامفریبی ناشی از عدم بلوغ ملت و کمبود رهبران واقعی مایه می گرفت انقلاب همان تندی رینم تقریباً اجتناب ناپذیر سنفونی تاریخ است عظمت وحتی اثر نیک آن را به هیچ وجه نباید انکار کرد»
خوبی با ضعف و بزدلی حاصل نمی شود. عدم خشونت بدون ملاط قهرمانی فقط می تواند حالت انفعالی گله واری باشد که بیشتر ارزش ترحم دارد نه آن که درخور ارزش باشد»
او هنر و ادبیات را به پیکار روزگارش با بی عدالتی و صور مختلف آن پیوند می زد.می خواست این جمله فاوست تحقق پذیرد که آزادی هر روز در میدان نبرد زمین تازه ای به چنگ می آورد.
در نامه ۱۸ دسامبر ۱۹۳۹ به اشتفان تسوایگ نوشت: از من انتظار مقاله نداشته باشید! به من اجازه داده نخواهد شد که چیزی منتشر کنم یا بنویسم. مگر اینکه فقط نیمی یا ثلثی از حقیقت باشد نیم یا ثلث حقیقت دروغی است سودمند درجنگ و من این نان را نمی خورم یا باید همه چیز را بگویم یا هیچ نگویم.
دوران یورش آلمان به فرانسه بود و او اسیر و گرفتار چنین نوشت
«من این دوران اسارت بزرگ را نه به تضرع به ویرانه ها واستغاثه آمرانه کمک های آسمانی بلکه به گردآوری و شمارش دستاویزهای روی هم جمع شده مان-همان هایی که هیچ فاتحی نمی تواند ازما برباید-یعنی خاطرات مان اختصاص داده ام»
اشغال گران آلمانی را اربابانی یک روزه می دانست. می گفت من می نویسم تا میهنم را نجات دهم اما همواره دو میهن داشته ام فرانسه و دنیا. با اینحال مهمانان اشغالگر را به ساکنان شهرهای آب معدنی (خائنان وطنی) که احساس شایستگی و شان انسانی را ازدست داده بودند ترجیح می داد. درآخرین لحظات عمر خود به این جمله بتهوون می اندیشید که موسیقی هنری بس نجات بخش برای خوشبختی ملت هاست. شاید ازآن رو که جوهر موسیقی هارمونی است و هماهنگی. و اینکه در سنفونی عظیم بشریت هرملتی حق دارد سازخود را بزند اما نه در بی نظمی و آنچنان که خود می خواهد بلکه در هماهنگی با ساز دیگر ملت ها. بشریت بی نوای گرفتار رنج و جنگ به هارمونی نیاز دارد به درستی و صداقت. به عدالت و حقیقت. برای این کار آنچنان که در سال ۱۹۴۴ نوشت باید هر لحظه ای را از تباه شدن نجات داد. شعله زندگی او در سی دسامبر ۱۹۴۴ به خاموشی گرایید. آخرین کتابش را با شعر پگی به پایان رسانده بود ؛«باشد که تمام بشریت چون قلبی واحد بتپد»
ما نیز به تاسی از او این جمله گوهر بار او را به وردی بدل کنیم و بسراییم
«باشد که تمامی بشریت چون قلبی واحد بتپد»
‘