این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به کتاب بودا،نیکوس کازانتزاکیس ترجمه محمد دهقانی
اکنون عقابی پیرم و برصخره ای بکر و بی امید نشسته ام و جهان را از فراز آن می نگرم»
قربان عباسی*
این نمایشنامه در بهار سال ۱۹۴۱ منتشر شد با نام نمایشنامه یانگ تسه.موسولینی در ۲۸اکتبر ۱۹۴۰ هجوم برد فاشیسم به سرزمین دموکراسی یورش برده بود البته نه تنها بلکه در می ۱۹۴۲ آلمانی ها هم بر کرت تسلط یافتند.اما یونانی ها ملتی نیستند که با فاشیسم یا نازیسم و یا هرمسلکی که شان انسان را به سخره بگیرد بتوانند کنار بیایند.آنها همواره در راه آزادی جانفشانی کرده اند.در مواجهه با سلطه سیاست و بلندپروازی های اهریمنی نیکوس کوشش می کند بوداوار از رویدادها برکنار بماند اما میل به آزادی خود و وطن اش او را وا می دارد در رقص سایه های فانی جهان مشارکت جوید.درواقع تعارض بین رستگاری فردی و جمعی است.ایستادن بر کنار و نظاره گر بودن چیزی است که نیکوس آن را در کتاب شاهکار خود گزارش به خاک یونان نوعی استغراق درمکاشفه بودایی می داند یاعین جمله نیکوس که آن را«بیماری نفرت انگیز زاهدان» می داند.نیکوس نشستن بر برج عاج روشنفکرانه و نوشتن را نوعی عملی بزدلانه تلقی می کند چون فرد به سراغ چیزی که ازآن می ترسد نمی رود.درواقع خود نیکوس درمیان تضادی عظیم گیر افتاده بود پذیرفتن آیین بودا و ترک کردن این جهان فانی و دیگری سیاست و مشارکت فعال درساختن جهانی که آن را وهم برانگیز می دانست.نیاز مستمر کازانتزاکیس به عمل درجهان ودرعین حال نیاز وی به فهم این که چنین واکنشی درنهایت بیهوده است.
صحنه نمایش کشور چین دراوایل قرن بیستم است وقتی پرده باز می شود میدان مرکزی دهکده ای را می بینیم که مجسمه عظیمی از بودا دروسط آن است.کومه های روسپیان محلی دریک سو ودروازه های بزرگ قصر در دیگر سوی صحنه.شخصیت های اصلی نمایش عبارتند از:چیانگ پیر،سردار لشکر،پسرش،چیانگ جوان؛دخترش،می لینگ و ساحر و بعد رامشگران و روسپیان و…سرانجام بودا و شاگردانش..رود یانگ تسه طغیان می کند ونزدیک است دهکده و همه ساکنان را غرق کند شخصیت ها به طرق مختلف واکنش نشان می دهند واین امر آنها را به یک رویارویی فلسفی می کشاند وقتی پرده فرو می افتد رود درکار غرق کردن همه است و لابد نیاکان،کومه ها،قصر و حتی بودا را هم با خود خواهد برد به استثنای این که این رود همان بوداست.
آیا مبارزه برای ساختن جهانی بهتر ارزش آن را دارد؟آیا این همه خواب و خیالی بیش نیست؟درپس پرده چه بازی ای درجریان است؟
کازانتزاکیس به ما می گوید که همه آنچه به گمان ما زندگی است رویایی است که به هیچ می انجامد. این را در کتاب گزارش به خاک یونان نیز آورده است اینکه از هر راهی برویم سرانجام در حفره مرگ فرو خواهیم غلتید.او درپایان راه چمباتمه زده و به ما خیره شده است.وقتی مرگ همه ما را روزی خواهد بلعید این همه تقلا،حرص و طمع، حتی مبارزه برسر اوهام برای چیست؟آیا راه رهایی ای وجود دارد؟
نیکوس در نمایشنامه بودا آشکارا اعلام می کند که راه نجات نهایی هنر است.؛هنر است که کار و عمل(سیاست) و کناره گیری و اعتزال(بودئیسم) را با هم دربر می گیرد بی آن که هیچ یک را خوار شمارد. درواقع هنرمند در انزوای خویش نیز دست به عمل می زند. عمل او آفرینشگری است.
در نمایشنامه بودا دربربر طغیان یانگ تسه هر شخصیتی دیدگاه خود را ارائه می دهد.روسپیان به شدت خواهان جسم و بوسه اند.آنها آماده نجات یافتن نیستند.کارگزار به تاریخ امید می بندد با خردی که دربرابر سرنوشت شکل دفاعی نامناسبی به خود می گیرد.لی لیانگ همسر چیانگ جوان هستی مستقلی از شوهر ندارد و چون شوهر قربانی سرنوشت می شود خودش خودکشی می کند.اما شوهر او آدمی است متجدد اهل عملگرایی و ضد خرافه و حشیش.عاشق علم و عملگرایی است و به جای گذشته رو به آینده دوخته است او می خواهد بر بردگی،بی عدالتی و گرسنگی غلبه کند او مبتلا به به «بیماری آسمانی» است یعنی جوانی و هزار سودا که می خواهد جهان را یکشبه تغییر دهد.از تیپ همان انقلابیونی که بیش از اندازه به خود مطمئن هستند.انقلابیونی جلوه فروش لکن عاجز ازپیش روی.این مبارز بزرگ آزادی فرجامی چون فرجام بردگان ندارد.
می لینگ خواهر جوان ماده شیری باکره است که خود را خوار و خفیف نمی کند و نیروهایش را در راه خدمت به دوست،شوهر یا پسر به مصرف نمی رساند.او عزت و افتخاری واقعی را می طلبد یعنی تاثیر گذاری سیاسی. اما او نیز خود را به درون رودخانه می افکند.
طغیان یانگ تسه طغیان سرنوشت است و تلاش بازیگران استعاره ای از همبستگی بشر و توانایی آنها درمواجهه ای شکوهمندانه با سرنوشت. در تقابل با می لینگ که جز شرف و شکوه فردی نمی خواهد و عاقبت به پای پدر پیر می افتد و فریاد می کشد:«پدر مرا ببخش تا امروز صبح بسیار جوان بودم بسیار بی رحم،کر،کور و مسلح به امید اما اینک سرانجام فهمیدم» چیانگ پیر را داریم که از راه مراقبه و نبردی درونی به رستگاری می رسد.او درواقع هم برترس از قلمرو مرگ غالب آمده است و هم بر امید چیره شده است.پیروزی اش بر ترس و امید دروازه نجات را براو می گشاید.درواقع این پاسخ نیکوس به سرنوشت است:«پذیرش توام با وقار و عظمت». او درپایان نمایشنامه آغوش باز می کند و به سیلاب خوشامد می گوید.می داند همه این غم ها و اندوه های زندگی با تمام کثرت فریبنده شان سرانجام به جایی واحد روانند:به لبه پرتگاه.این اعجاز آگاهی انسان است که به او غرور و عظمتی می دهد که جهان را تاب بیاورد.
راه حل نیکوس برای چیرگی بر نیهلیسم راه حلی زیبایی شناسانه است.همه چیز در هنر نهفته است. درآفرینشگری و درخلق مداوم.تخیل این عنصر راستین هنر هم سیاست را دربر می گیرد هم مابعدالطبیعه را.از این رو در همان ابتدا از زبان ساحر(شاعر) می سراید
«ای ذهن بیدار،ای پدیده قهار…بیا تا بازی کنیم…درپنجه هایم خارخاری هست و ..تشنه آنم که بیافرینم».می خواهد خاک را زندگی بخشد و رودها را درمیان شیارهای آن جاری کند.خسته و ملول از تنهایی انسان ها و خدایان را در دستان چالاک خویش بسازد.فریاد می زند«بگذار تا ازهوا کاخ و معبد بسازم» درواقع همه چیز در تخیل اوست که وجود دارد و جان می گیرد.حتی«نازادگان و نامدگان به خانه های خیالش چنگ می زنند ودر گذرگاه های پنهان دلش رخنه می کنند» و نیز«بچه های کوچک در درونش می گریند و زنان مویه می کنند ودرندگان در درونش می غرند و پرندگان بی شمار در درخت روده هایش لانه می کنند و آواز می خوانند». تخیل نیکوس همه جهان را در خود چلانده است.او عصاره جهان است.همه آواها و نداها و مویه ها و غوغاهای بیرون در درون او به صدا درآمده است»
پرنده خیال بر صخره های ضمیر بال گشوده است.نیکوس با تخیل ژرف خود به مواجهه جهان می رود. از زبان ساحر می سراید
«و اینک اینجایم،با سپاه شکست ناپذیرم-فوج های چند رنگ،چند بال و چند چشم خیال که برفراز مشتی سرگین به نام ذهن آدمی در پروازند.».قدرت تخیل او سدهای مغز را ویران می کند.
نیکوس جهان و اقتضائات آن را نیک می شناسد. می داند که نان همچون زنجیری جان را به جسم می دوزدو خدا را به خاک پلشت.خون «مارا» همه جا است خون وسوسه که آدمی را به جنون می آلاید.زن را می شناسد بنایی با دهلیزها و سرداب ها و با ایوان هایی که روبه پرتگاه گشوده می شود.آمیزه ای باغ و گنداب به درونش توان رفت و ازآن بیرون نمی توان آمد.لکن با همه اینها این زن است که پنج حس را شکوفا می کند و زندگی را از برگ و گل سرشار می کند و آنگاه میوه ای گرد و شاداب و معطر به بار می آورد.
از زبان ساحر می گوید
«من سه قلب دارم.نخستین شان رحم می کند و می گرید،دومی رحم نمی کند می خندد و سومی نه می خندد و نه می گرید-خاموش است»و نیز«من سه کلاف نخ به دست دارم سپید و سرخ و سیاه و با آن سه بادبادک بزرگ سه مفهوم عظیم را نگه می دارم؛زندگی،عشق و مرگ».خطاب به کوانگ می گوید:«ما هیچ نیستیم جز برقی از آذرخش…روح را درهم می فشارم و به جسم بدل می کنم و جسم را می گدازم و به روح بدل می کنم»
نیکوس تلاش می کند دیوارهای درون را درهم بشکند.یکبار رابرت فراست گفته بود درمن چیزی هست که دیوار را دوست ندارد.انگار نیکوس هم کوشش می کند بر موانع درون فائق آید.و می داند اسارت درون بسی غم انگیز و دهشتناک تر از اسارت بیرون است.
«بیچاره آدمیان…که گرفتار دام تن اند؛تقلا می کنند تا آزاد شوند.تا نجات یابند…به دامی سخت تر گرفتار می شوند،به دام ذهن» و این را لابد رستگاری می نامند.فقط زندان خود را عوض می کنند دیوارها دراینجا نه ازسنگ و گچ و میله های آهنین که ازجنس امید و رویایند و لابد آن را آزادی می نامند!»
گفتیم که او راه حل را در هنر می داند و به اذعان نیکوس:«هنر کاری بس دشوار است،رقصی است بر ریسمانی باریک و لغزان که ازفراز ورطه می گذرد چپ آن پرتگاه حقیقت و راست آن پرتگاه دروغ رقص بر این ریسمان درمیان دو پرتگاه را هنرنامند». و هنرمند استوانه ای است میان دوپرتگاه انسان و خدا.رنج می کشد اما نمی نالد عشق می ورزد و می ترسد اما خود را خوار نمی کند.آری هنرمند کسی است که خیره درچشمان خدا می نگرد و می گوید:«نه! من سزاوار سرزنش نیستم؛تو هستی اما گناه کار را من به گردن می گیرم».
او خطاب به رامشگران می نویسد:«بگشایید قفس را،دل آدمی را».به طبل و دف و نی و چه خوبند این سه کلیدی که شما به دست دارید.»
«بهل تا آدمیان گوش تیز کنند و…پیش از آن که از پای درآیند نخست آواز بخوانند».باری«وظیفه مهم این است که برقصم».هرشکلی از زندگی برخشکی و دریا چنان که می دانی طعمه خود را می طلبد تا شکار شود به خواست خدا هر مرد را نیز زنی طعمه است و مرد آن طعمه را گاز می زند»
نیکوس با واژه هایش ما را تا دروازه بهشت پیش می برد.نشان مان می دهد که چگونه در این جهان چون کرمی در گل می خزیم.باید خود را ببینیم برخود دل بسوزانیم و بال هایی برای خود تعبیه کنیم و از این مهلکه بگریزیم.در گفت وگوی گیلاس بن شکوفا(روسپی) و کوانگ جوان حقیقتی ژرف نهفته است. روسپی خطاب به او می گوید لبانت را به من ده تا تشنگی ام را فروبنشانم و مگذار تشنه به خاک روم که دراین صورت گناهی بزرگ به گردن گرفته ای.و کوانگ جوان درپاسخ به او از او می خواهد که چنان شبی که آخرین شب گیتی است را به گناه نیالاید.
گیلاس بن شکوفا:کوانگ آهو چشم!اگر این آخرین شب گیتی است و واپسین شام جهان پس شلاقی را که به دست داری زمین بگذار تو را چه حاجت به آن؟ دهانت را شیرین کن،مویت را معطر کن
کوانگ جوان:ای بودا دست بگشای و او را شفا بده بیمار است بیمار و به هیچ چیز نمی اندیشد جز بوسه او را شفا ده»
مواجهه دو فلسفه.دو نگاه و دو رهیافت به زندگی.یکی در پی دندان و پستان و گیسوان و لذایذ زمینی است و می خواهد سیر ازآن بنوشد و دیگری می خواهد چون کرمی در صومعه بخزد تا پیله خود را بتند تا بال دربیاورد و رستگار شود.یکی می خواهد تن را در عطر و عسل غرق کند و دیگری خواهان رستگاری روح است.
در نمایشنامه کارگزاری هم هست که می خواهد جهان را به نظم دربیاورد و نیکوس در توصیف او می نویسد هزاران درود برکارگزار خردمند کدوتنبلی گرد و پرغوغا به دوش دارد.مریض است بیچاره بینوا مریض است و دملی بزرگ زیر بغل دارد.
کارگزار:این که دمل نیست دفتر وقایع ایام آدمی است.با آن می خواهم نشان دهم که انسان نه با بال که با پا برزمین راه رفته است.
نیکوس با تمسخر او موضع خود را در قبال ادعای عقل و تاریخ اعلام می کند:«پاهایش قوی نیستند پایین تنه اش ضعیف است،آلتش به اندازه یک کشمش شده است…های نخندید این خدای خرد است»و دربرابر اعتراض کارگزار می گوید:زبان درکش ای خرد،عورتت آشکار می شود؛سر هفت سوراخ دارد-همه آنها راببند».وقتی کارگزار او را مواخذه می کند که درمیان این همه زشتی و ننگ و هرزگی و جبن می خندد و ازو می پرسد که این نیروی بازی و خنده را ازکجا آورده است؟ ساحر(شاعر)جواب می دهد
«دراین جهان من فقط یک چیز را می توانم عوض کنم فقط یک چیز چشمی که جهان را می بیند من چشم را عوض می کنم و جهان عوض می شود این است آن راز بزرگ».خطاب به خدای خرد و تاریخ می گوید:«شرم کن! دلت هنوز سنگ نشده است؟»
نیکوس می خواهد بادبادک ذهن را آزاد کند.از دلش دواتی می سازد قلم تراش برمی گیرد و قلم نی خود را می تراشد رنگ سیاهش را می سابد دلش را پر می کند و باز می نویسد.او بادبزنی از پرطاووس به دست دارد و هوا را باد می زند.باردیگر مدعیان عقل را انذار می دهد
«وای بر مردی که بخواهد بانوی حقیقت را عریان کند و او را برهنه ببیند!کور می شود نه اززیبایی حقیقت که ازترس!»
وقتی کارگزار سر او داد می زند جواب می دهد:«فریاد مکن؛خردمند فریاد نمی کشد؛می داند که بلندترین فریاد سکوت است و ساکت می ماند»
کارگزار:نفرین برتو باد که مرز میان انسان و شیطان را شکسته ای.زنجیر مقدسی را بریده ای که مغز را در سر آدمی نگه می دارد»
نیکوس با یکی گرفتن بودا و یانگ تسه اعلام می کند که لابه کردن به درگاه او هیچ فایده ای ندارد فقط جان های ناچیز بدبخت هستند که فریاد می کشند.خدا کر است و کور.خدا از کجا دست و پا و مغز بیابد ازکجا دلی بیابد که بر بشر دل بسوزاند خدا رود است و سرازیر می شود»
معجزه راستین در این جهان به زعم نیکوس دل آدمی است.آری جان آدمی تلخ است وقتی در رازهای آن بیندیشیم». انسان است و تنهایی اش.و تنها اوست که می تواند برشانه های خود بال برویاند پنج درحس را بگشاید و زندگی را به قصه ای شیرین بدل کند. و تعفن های آدمی را برطرف کند.و ازاین رو مکرر از زبان ساحر می گوید
«آی آفریدگان خاک،آب و باد چشم های خود را بگشایید ،گوش های خود را بگشایید و به آزادی خود گام درنهید» از خدایان مخواهید که شما را یاری دهند آنها وجود ندارند این گونه بهتر است.واگر هم باشند این لطف را نمی کنند که یاور ما باشند آنان ما را به جای بردگان می گیرند.
«هان ای خدایان بدرود!سفر خوش باد!من،انسان بار گران جهان را به دوش می گیرم و برتختی که خالی مانده است می نشینم»
نیکوس سرود انسان آزاد و شادمان را سر می دهد انسانی که ژرف تر از خدایان عشق می ورزد خدایان که دل ندارند.به زعم او بزرگ مرد آن نیست که برهوس های خود چیره شده و آنها را کشته باشد چنین کسی قدیس یا فرزانه است نیز آن نیست که تن به هوس ها سپرده است این نیز جز دیو و دد نیست بزرگ آن است که هوس های بسیار داشته باشد و بتواند آنها را مهار کند.خواستار تنی است که جان درآن جاری شود و تن به خواری ندهد.روح بزرگ چنین است.
«دل های خود را استوار بدارید تا تاب آورید؛پوشیده به خود بگویید:«فقط بازی است،دل من،فقط بازی است،مهراس» این است آنچه باید بگویید این است راز تحمل زندگی؛رویارویی با مرگ،بیماری،بیدادگری،ترس و با خود چنین گفتن«بازی است،دل من بازی است مهراس».باید ضرورت را بال و پر داد و آن را به آزادی بدل کرد.باشد که مغز آدمی بال دربیاورد.آنچه نیکوس از مخاطبش می خواهد همانا این است:«درهای ذهن خود را بگشایید» تا جهان کم کم آزاد شود،رقیق شود و شفافیت خود را بازبیابد.زندگی خسوف خداست بهل تا کنار برویم باشد که چهره خدا باز به کمال بدرخشد.چاره بشر استغاثه و لابه به درگاه خدایان نیست آنها ناخن خشک تر ازآنند که چیزی به بشر ارزانی دارند.چاره در نیروی ذهن و رهایی بخشی آن است.این است راز بزرگ.همه چیز به این ذهن ختم می شود.بودا نیز جهان را تغییر نداد ذهن خود را تغییر داد.وقتی فرد برهد جهانی رسته است. و جهان تنها در رهایی ذهن آدمی است که در رقصی سبک و بی خیال غوطه می خورد.اگر ذهن ورم کند جهانی متورم خواهد شد و اگر ذهنی بگسترد جهانی گسترده خواهد شد.بیایید آنچه را از ذهن آویزان شده و بر آن سنگینی می کند به دریا فکنیم؛نیاکان را،گذشته را،امیدها را،خدایان را و جهان را.نیکوس ما را فرا می خواند از زبان پیر مرد فرزانه نمایش تکرار کنیم این استعاری ترین لحظه حیات را؛
«اکنون عقابی پیرم و برصخره ای بکر و بی امید نشسته ام و جهان را از فراز آن می نگرم»
*دانشجوی دکتری جامعه شناسی سیاسی دانشگاه تهران
‘
1 Comment
Said Hashem Sadeed
Nice