این مقاله را به اشتراک بگذارید
خاطرات «ابراهیم گلستان» از «قاسم هاشمی نژاد» و آثارش
مریم گودرزی
ابتدای سال گذشته بود که قاسم هاشمی نژاد به رحمت خدا رفت. از مرحوم هاشمی نژاد کتاب های زیادی باقی مانده است، با این حال تا وقتی از حیث ظاهر در میان ما بود کمتر در رسانه ها صحبتی از او به میان می آمد. یکی از دلایل آفتابی نشدن آن زنده یاد در رسانه ها علاوه بر بیماری، انزواطلبی آشکار ایشان بود. کسانی که مخاطبان حرفه ای کتاب هستند می دانند هاشمی نژاد چه حق بزرگی بر گردن ادبیات ما دارد، با این حال آدم های کمی هستند که بتوانند منصفانه و از روی آگاهی کارنامه حرفه ای او را تحلیل کنند.
در میان این آدم ها ابراهمی گلستان جایگاه ویژه ای دارد. وقتی به آقای گلستان گفتم می خواهم با او درباره قاسم هاشمی نژاد حرف بزنم، بی درنگ قبول کرد. هاشمی نژاد در ذهن ابراهیم گلستان با پاکی و صداقتش ماندگار شده؛ معیارهایی که برای گلستان بیشتر از هر چیز دیگری ارزش دارد. روزی که قرار گفت و گوی تلفنی داشتیم، او سرفه می کرد و حال خوشی نداشت، اما حاضر شد به تمام سوالاتم پاسخ دهد. هر چند من به خاطر رعایت حالش از چند سوالم صرف نظر کردم.
در نهایت ابراهیم گلستان در نظرم آن چنان که برخی می گویند نه پرخاشگر بود و نه بداخلاق و نه سختگیر. او فقط در رفتارش بسیار صادق است و از هر آنچه تعارف و دروغ و دورویی است بیزار و این بیزاری را با صراحت اعلام می کند. برای همین وقتی در پایان صحبت ناخودآگاه او را استاد خطاب کردم، با همان لحن خاص خودش گفت: «خانم خواهش می کنم استاد را برای من به کار نبرید، از آن القاب مضحک امروز تهران است.» و من هم در پاسخ گفتم: «چشم. شما آقای گلستان هستید و این خیلی هم بهتر است.»
وقتی نام هاشمی نژاد می آید، اولین تصویر یا خاطره ای که به یادتان می آید چیست؟
خب این سوال پرت است. ببخشید من این طور می گویم، ولی یعنی چه اولین تصویر؟ من هاشمی نژاد را می شناختم. وقتی که قبول کردم با او گفت و گو کنم و آن مصاحبه طولانی را انجام دهیم، یعنی از قبل می شناختمش. وقتی برای آن گفت و گو به من زنگ زد، من داشتم فیلم «اسرار گنج دره جنی» را می ساختم و حتی بازیگران فیلم هم نباید می فهمیدند من چه می سازم. بنابراین من در عین صداقتی که با او داشتم و صداقت غیرقابل پرهیزی که خودم دارم، این موضوع را به او نمی گفتم. نمی خواستم هیچ کس بفهمد، چون هر کاری من می خواستم بکنم مکافات داشت و جلوی فیلم گرفته می شد.
آقای هاشمی نژاد خیلی آقای صاف و صادقی بودند و چیزی هم که به خاطرم می آید صراحت و پاکی او است. اشکال اساسی محیط آن روز بود و آدم هایی که آن روزها بودند. شما و تمام آدم هایی که زیر چهل سال عمر دارند، از مزخرفاتی که در روزگار ما چاپ می شد و ابراز عقیده هایی که زمان ما می شد، اطلاعی ندارید. نقدهایی که به آثار می کردند پرت بود.
یک مجله ای بود به اسم «پرت پست پنج ریالی.» این مجله به خرج سازمان امنیت چا می شد و پر بود از مطالب چپ و ضد دولتی، ولی ساواک این مجله را به عنوان دام گذاشته بود که هر کس هرچه می خواهد بگوید تا بشناسندش. بنابراین شما تحت تاثیر مطالبی که آن روزها منتشر می شد نباشید.
آقای هاشمی نژاد این طوری نبود. آدم ساده و درستی بود. وقتی اسم هاشمی نژاد می آید، من یاد این سادگی و پاکی و درستی او می افتم. همین پاکی باعث می شد که در آخرین روزهای عمرش هم مدام با او تماس می گرفتم. حتی وقتی نمی توانست حرف بزند با خانمش صحبت می کردم و حالش را می پرسیدم. آدم درستی بود؛ همین. آدم درستی بود.
آقای هاشمی نژاد آدم کمی نبود. از آثار و نوشته هایش امروز این را می فهمیم، ولی خیلی آدم مهجوری بود. همین حالا تعداد دوستان او که می توانند درباره او صحبت کنند انگشت شمارند. چرا در زمان خودش درست و به اندازه لیاقتش شناخته نشد؟
بعضی آدم هایی که آن روزها بودند، نمی توانستند او را بشناسند. بعضی ها هم نمی خواستند بشناسند. شما آمار نگیرید. مهجور بود، خودش هم نمی خواست زیاد شناخته شود. کاری به کسی نداشت و می خواست زندگی خودش را بکند. می خواست کتابش را بخواند و با پاکی کتابش را بخواند. مهجور بود برای این که روزگار آن دوره، روزگاری نبود که کسی بتواند حرف های حسابی بزند.
البته کسانی بودند که قدر او را دانستند. مثلا آقای […] که روزنامه در می آورد، وزیر هم شده بود. او می فهمید و آقای هاشمی نژاد را قبول داشت و تحمل می کرد و در پاکی خودش به پاکی او اعتقاد داشت. شما آمار نگیرید. با آمار درست در نمی آید. شما به فیلم ها و نوشته های آن دوره رجوع کنید. در آن دوره هیچ فیلم خوب نبود. هرچه بود مزخرفات عجیب و غریبی بود که [حرفش را ناتمام می گذارد]… گفتن ندارد. شما خودتان اگر می خواهید روزنامه نگار خوبی باشید، باید توانایی شناخت دوره گذشته را داشته باشید. تا گذشته را نشناسید به امروز پی نخواهیدبرد. این را فراموش نکنید.
این تنهایی و ناشناخته بودن او به شخصت و درویش مسلکی خود او هم مربوط می شد؟
بله، مال آن هم می توانست باشد. ولی خودش تقلایی نمی توانست بکند. اگر تقلایی می کرد، گیر می افتاد. آن روزگار این طور بود که خود من هم که او را می شناختم و قبولش داشتم، به او نمی گفتم دارم چه فیلمی می سازم. چند مرتبه از من پرسید، ولی من نگفتم. فیلمی که باید در سینما نشان داده شود، نمی توانستم اجازه دهم درباره اش کسی بداند، چون جلوی ساختنش را می گرفتند.
با همه این حرف ها همان وقت هنوز این فیلم درنیامده بود که مرا گرفتند و بردند سازمان امنیت. آقای هاشمی نژاد فقط به خاطر کم رویی اش نبود که خودش را جلو نمی انداخت، یک مقداری هم از روی احتیاط بود. یک مقداری هم خریدار نداشت. من به شما گفتم که روزنامه و مجله هایی را که کمک می کردند، دریابید. شما زاده بعد از انقلاب هستید و نمی توانید بفهمید آن زمان چطور بوده.
در آن مصاحبه طولانی که آقای هاشمی نژاد با شما داشتند، گاهی نقدهای صریح و تند و تیزی به داستان های شما کرده اند. شما ناراحت نمی شدید؟
نقد صریح و غیرصریح نداریم. نقد یا درست هست یا درست نیست. من همیشه نوشته هایم را برای کسانی می فرستادم که می فهمیدند و من قبولشان داشتم. برای این که می فهمیدند چه می گویم. چیزی که من می گفتم مطابق معمول روز نبود. هاشمی نژاد می فهمید چه می گویم. اگر گاهی هم اشتباه می فهمید، از نفهمی جمعی بود. رسم روزگار جوری است که آدم را شکل خودش می کند. آقای هاشمی نژاد هم به هر حال چیزهایی خوانده بود که درست برایش جا نیفتاده بود. گفت و گو می کردیم، جا می افتاد.
هاشمی نژاد سنش خیلی از من کمتر بود، ولی من به او علاقه داشتم. او هم به من فراوان محبت داشت. آن قدر که وقتی خواستند این گفت و گو را خلاصه کنند، خودش نخواست چاپ شود و به من گفت حیف است این مصاحبه این طوری تمام شود و من هم مخالفت کردم با چاپ خلاصه اش در روزنامه. خب این آدمی بود که می فهمید چه گفته. اگر هم حرفی زده بود که کج و کوله بود، در گفت و گو برایش درست می شد و بالاخره به حرف حسابی پی می برد. هیچ مخاصمت و لجبازی احمقانه ای هم در کار نبود.
می گویند شما اسم هاشمی نژاد را از این مصاحبه حذف کرده اید.
مزخرف می گویند خانم. مزخرف می گویند. من در مقدمه کتاب چاپ اول و دوم و سوم گفته ام و تکرار کرده ام که نویسنده خودش نمی خواسته نامش بیاید.
خب چرا نمی خواسته؟
شاید می خواست دستگاه روزنامه آیندگان و دستگاه سازمان امینت با ما، با هیچ یک از ما درنیفتد. نمی خواست خودش را زیاد مطرح کند و سر و صدا داشته باشد. من در همان مقدمه چپ اول انتشارات کلاغ نوشته بودم همه این ها را یعنی چی؟ یعنی من می آیم یک گفت و گوی درازی را انجام می دهم؛ همین حالا یک نفر از لس آنجلس آمده یک گفت و گویی با من کرده و علی رغم قراردادی که با من داشته و صریحا در قرارداد آمده بدون اجازه من کوچک ترین کاری نکند، رفته متن را عوض کرده.
برای خودش در گفت و گوی با من سخنرانی کرده. یعنی یک نفر بیاید با من مصاحبه کند، چهار صفحه حرف بزند، بعد من جوابش را ندهم و آخرش هم بگوید خب بگذریم. این آقا این کار را کرده. من برای آقای جعفریه دو تا کاغذ نوشتم که این کتاب را چاپ نکن. این کتاب چاخان است. قلابی است. حرف های من درست، ولی حرف های او درست نیست. او آن حرف ها را نزده. حالا من این آخر عمری کار و زندگی خودم را ول کنم وکیل بگیرم در تهران؟ من این کار را نمی کنم و می گویم این کتاب من نیست، ولی کتاب هاشمی نژاد کتاب من هست.
کتاب فیل در تاریکی را خوانده اید؟ نظرتان درباره این رمان چیست؟
بله، خوانده ام. برایم فرستاد و من خواندم، ولی من فکر نمی کنم این رمان در ژانر پلیسی یک اثر جبهه شکن باشد. در زبان فارسی نیست. ژانر پلیسی هیچ وقت در ادبیات فارسی مطرح نبوده. سال ها پیش در دوره رضاشاه و پیش از سقوط او، داستان های پلیسی با آثار آگاتا کریستی با ترجمه ذبیح الله منصوری در روزنامه کوشش منتشر می شد. من آن موقع در دوره متوسطه درس می خواندم، ولی بعدا که کتاب را به زبان انگلیسی خواندم، دیدم این آقای منصوری بد کرده و هرچه در ذهنش می آمده می نوشته. این رسم و روال ادبیات پلیسی در ایران بود. اگر آقای هاشمی نژاد نتوانسته یک رمان درجه یک پلیسی بنویسد، این تقصیر او نیست و هیچ اشکالی ندارد.
پس این که گفته می شود این رمان مهم ترین رمان پلیسی ماست، قبول ندارید؟
مزخرف می گویند. باید یکی دیگر هم باشد که این از آن بهتر باشد. وقتی می گوییم مهم تر، یعنی این باید از قبلی اش بهتر باشد. قبلی اش چه بوده؟ من خودم وقتی مدرسه می رفتم دو تا رمان پلیسی نوشتم و همان موقع هم پاره کردم. از روی همین آگاتا کریستی که چاپ می شد و به سیاق نوشته های «من درآوردی» منصوری نوشته بودم.
یک جا گفته بودید نقدهای آقای هاشمی نژاد را بیشتر از رمان و داستان هایش دوست داشتید؛ چرا؟
من رمان و داستان هایش را قبول نداشتم که بگویم نقدهایش را بیشتر دوست داشتم. اگر هم چنین چیزی گفته ایم، به این دلیل بوده که نقد هاشمی نژاد از همه نقدها بهتر بود. آن هم به واسطه مطالعاتی که در زبان فارسی و زبان های دیگر داشت. البته نقدی که ادموند ویلسون یا سارتر برای فاکنر بنویسد نبود. غیر از او نقدهای خوب دیگری هم داشتیم. کسی بود به نام منصور شکی که رفته بود انگلستان، مهندس نفت شده بود. بعدها هم رفت چکسلواکی، وردست یان ریپکا زبان فارسی یاد می داد.
او هم پسر فوق العاده خوبی بود و گاهی نقد می نوشت. نقد کم بود. اصلا مطلب نبود که نقد شود. رشد فکری برای این حرف ها نبود. رشد فکری خرده خرده پیش می آید. همین طور که الان مجله هایی که از ایران برایم می آید، می خوانم و می بینم اگر هم اصل حرف زدنشان غلط باشد، فرم حرف زدنشان درست است. فرق کرده قضیه. آن وقت این طوری نبود. آن وقت آقایی بود به نام «به آذین» که بسیار آدم خوبی بود؛ بسیار باشرف، ولی فهمش محبوس بود در حد مطالعات مارکسیستی.
خیلی دقت کنید خانم! مطالعات مارکسیستی اش هم مطالعات مارکسیستی نبود، ژدانوفی مارکسیستی بود. مطالعات تعبیراتی که در دوره استالین برای ادبیات درست کرده بودند. حرف هایی که طبری یا رمضانی از مسکو می گفتند، الگوبرداری می کردند و چرت و پرت بود. همین حالا اگر شما خیلی می فهمی یا کم می فهمید (فرقی نمی کند) مقاله هایی را که آقای طبیری نوشته، گیر بیاورید که با سر و صدا و هوهوهو نوشته (ادا هم درآورده). من شخصا می شناختمش و دو سال هم با هم کار می کردیم. می دانستم که چیزی نیست، حرف تازه ای نیست و این طوری نیست که می خواهد وانمود کند.
ولی جایی گفته بودید آقای هاشمی نژاد یکی از دو نفری بود که به ادبیات معاصر اشراف داشت.
بله، ولی در ادبیات معاصر خبری نبود. ادبیات معاصر چی بود؟ نویسنده هایی بودند که کسی نمی شناختشان. مثلا احمد محمود؛ احمد محمود را کسی نمی شناخت. هاشمی نژاد هیچ با کسانی که می رفتند کافه فیروز و می نشستند چرت و پرت می گفتند برای خودشان، ارتباطی نداشت. البته در میان آن کسانی هم که آن چرت و پرت ها را می گفتند، آدم هایی بودند که رشد کردند و آمدند بیرون مثل ساعدی.
ساعدی هم اول با همان ها بود و چرت و پرت می گفت، ولی آدمی بود که کتاب زیاد می خواند و فهمید که مزخرف می گوید و ول کرد. یا رفیق خیلی عزیز من سهراب سپهری، کسی محل سگ بهش نمی گذاشت. حالا همه بی خود و بی جهت جور دیگری با او ارتباط دارند. نه به آن وقت که بهش اعتنا نمی کردند، نه به حالا. این قدر وضع این بچه بد بود که وقتی ناخوش شد، به خرج زن من از تهران آمد لندن که درمان کند. کسی اعتنایی به او نمی کرد؛ نه به شعرش، نه به نقاشی هایش. حالا همه یکهو می گویند سهراب گفته آب را گل نکنید و فلان نکنید. می گویند این ها عرفانی است. خب بگویند.
آیا این اشراف را به ادبیات کلاسیک هم داشتند؟ چون چند متن عرفانی کهن تصحیح کرده بودند.
حتما این طور بود و ادبیات کلاسیک را هم مطالعه می کرد. اصلا ذهنیتش عرفانی بود. آن هم شاید چون به کُنه ادبیات فارسی پی برده بود. ادبیات فارسی دو نوع است؛ هر دو هم مسحورکننده است. یک نوعش همان است که مولوی می گوید. فوق العاده است، فوق العاده است که مولوی. سحر می کند شما را. اشخاصی هم ادبیات عرفانی گفته اند، ولی با معیارهای عقلی مطابقت ندارد. ولی حرف های مولوی در مثنوی با عقل مطابقت دارد و واقعا فوق العاده است. نه به خاطر این که در محفل درویشان هوهو بکنند و از این کارهایی که در ترکیه می کنند، در حد فهم.
مولوی کسی است که از هشتصد سال قبل از فروید کاری شبیه پسیکانالیز کرده. چیزی که هشتصد سال بعد فروید پی برده. خب این خیلی مهم است. آقای هاشمی نژاد این ها را می خواند و می فهمید. معلوم است که می خواند. باید بروید از آن ها که نمی خواندند بپرسید چرا نمی خواندید و چرا تو که نخواندی، حرف می زنی.
ممنونم و ببخشید خسته تان کردم.
نه، من خسته نمی شوم. اگر می خواستم خسته شوم، از این نود و پنج سال عمرم خسته می شدم که خسته نشدم.
به نقل از هفتهنامه کرگدن