این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی لای اموات
علیرضا بهرامی
نوشتن دربارهی کتاب نویسندهای که از نزدیک با او برخورد و آشنایی داشتهای، درست است که فرصتهایی پدید میآرود، در عین حال، کار را دشوار میکند؛ چون قضاوت دربارهی متن، به فرامتن تسری مییابد و رفت و برگشتهای بین آنها، بهنوعی تمرکز را به هم میریزد و گاهی هم در مقام مانع عمل میکند.
محسن فرجی پس از سالها که اثر داستانی منتشر نکرده بود، مجموعه داستان «جغرافیای اموات» را منتشر کرد. این کتاب ۹۵ صفحهای شامل ۶ داستان کوتاه، حالا در مدت کوتاهی، و البته در مختصات امروز صنعت نشر کشور، به چاپ سوم رسیده است. اما چرا فرجی در این سالها بهنسبت کمکار بوده و خیلی وقتها که از او پرسیده شده چرا کتاب جدیدی منتشر نمیکند، گفته است «چون کار جدیدی ننوشتهام و ندارم که چاپ کنم».
با خواندن داستانهای «جغرافیای اموات» میتوان گفت، رابطهی مستقیمی بین محتوای کتاب و همین موضوع کمکاری وجود دارد. البته شاید سخت بتوان به قاطعیت گفت که کمکاری به این محتوا انجامیده یا محتوای آثار است که به کمکاری نویسنده دامن زده است.
محسن فرجی در این کتاب، در جای جای، به تلخیهایی اشاره کرده است که در حباب پیرامون، ما را احاطه کردهاند. هستی تلخی دارد. پیدایش با تلخی همراه است. زندگی با تلخیهایی میگذرد. پایانها هم با تلخی همراهند. با این حال، نویسنده، هیچگاه بابت این تلخیها فغان و فریاد راه نینداخته، تلخی را پایان ماجرا قرار نداده است. درواقع برخورد او با تلخی، خیلی واقعی است؛ کتمان نمیکند که تلخیها هستند، در عین حال یادآوری می کند که تلخیها در زندگی ما نقش مهمی ایفا میکنند. تلخیهای متنوعی که خود تنوعشان موجب میشود در ضمیر ناخودآگاه، بیشتر به این سمت سوق پیدا کنیم که تلخی هست، اما همهی ماجرا یا پایان ماجرا نیست.
به این بخش از داستان «گنجشک» در ص۵۹ توجه کنید:
«وقتی پدر صفورا مُرد او تازه دیپلمش را گرفته بود و میخواست برای کنکور بخواند، اما این اتفاق چنان به زندگی ناباورش کرد که نمیتوانست دست به هیچ کاری بزند. فکر میکرد حتما اشتباه شده و امکان ندارد پدرش با آن شانههای پهن و مُچهای قویِ پرمو مرده باشد. فکر میکرد پدرش خیلی زود برمیگردد و دوباره زندگی جریان پیدا میکند و اتاقهای خانه از بویِ او پر میشود؛ بوی توتونِ مانده، روزنامههای قدیمی، کمد لباسهای زمستانی و آلبومهای چسبیِ بزرگ با جلدهای قهوهای.»
این مرحلهی نخست تلخی است. در ادامه، با تصویری که صندلی لهستانی و زنی که روی آن نشسته، موهایش را شانه میکند، تلخی خاص دیگری خلق میشود:
«صفورا هنوز در بُهت غیبتِ پدرش بود که یک روز مادرش صدایش زد به آشپزخانه. نشسته بود روی صندلی لهستانی کهنهای که یک پایهاش لق میزد و قبلها طبق قانونی نانوشته، مخصوصِ پدر صفورا بود. داشت موهای ماندهی لای برس را بیرون میکشید و گلوله میکرد. اول حرفهای بیربط دربارهی همسایهها و چیزهای دیگر زد و صفورا منتظر ماند تا به حرف اصلی برسد. آخر سر گفت: خُب، من فکر میکردم اول تو میری خونهی بخت، اما مث اینکه من از تو زودتر دارم میرم!
تیز و بریده بریده خندید و برای صفورا توضیح داد که شوهر میکند و میخواهد از اینجا برود و خانه و همهچیزش را برای صفورا بگذارد. او هم برای خودش دختر بزرگی شده، از تنهایی هم که نمیترسد، کارهای مستمری «بابات» هم درست شده. خلاصه همه چیز روبهراه است و محترمانهاش اینکه بهتر است هرکدام راه خودشان را بروند و البته «تلفن هم که برای کارهای ضروری هست عزیزم».»
حالا فکر میکنید تلخی تمام شده است و بدتر از این نمیشود؛ اما نویسنده در بند بعدی، باز تلخی دیگری خلق میکند:
«صفورا به موهای مادرش نگاه کرد که دیگر کاهی نبود تا شبیه لانهی گنجشکها باشد و شرابیشان کرده بود. یاد روزی در بچگی افتاد که استخواندرد گرفته بود و مادرش معجون قهوهای بدمزهای را جلویش گذاشت. یکی دو قاشق خورد و از مادرش پرسید چیزی که به خوردش داده، چی بوده؟ مادرش جواب داد، خیلی پرس و جو کردم، گفتن علاج دردت گوشت گنجشکه. تا مولوی رفتم که گنجشک بخرم. خودم سر زدم و پختم ولی کلی بهاش ادویه زدم که خوشمزه بشه. صفورا عق زد و دوید سمت دستشویی.»
این تناوب تلخیها و بعضا رهایی از آن، در زندگی شخصیتهای داستانهای فرجی، بهگونهای، ادامه و جریان دارند. تلخیها در زندگی حضور جدی دارند.
این، اساس رویکرد نوشتاری و خلقهای فرجی در داستانهایش است: نوشتن از زندگیِ محسوس. از زندگی نوشتن هم طبعا وقتی به تجربههای شخصی بیشتر معطوف میشود، نمیتواند نویسندهی پرکاری بیافریند. شاید یکی از دلایل کمکاری نویسندهی مورد بحث ما، همین نوشتن از زندگی لمسشدهی عمدتا شخصی است.
در همین نوشتن از زندگی محسوس و ملموس شخصی هم به این ویژگیِ دیگر میرسیم که در داستانهای جغرافیای اموات محسن فرجی، نشانههای واقعی شهر حضور جدی دارند. شهر با همهی مختصاتش، اقیانوسی که بر موجهای آن میتوانی سوار شوی، خودت را به بالا و پایینهایش بسپاری و در عین حال مانند هیولایی میتواند تو را ببلعد.
در لابهلای این بالا و پایین رفتنها از خود میتوان پرسید، آیا نویسندهی این داستانها، راوی یک زندگی به پوچی و بنبست رسیده است؟ پاسخ به این پرسش، بهدلیل همان لایههای متناوبی که پیشتر اشاره کردیم، دشوار است اما به این نکته میتوان توجه کرد که نگارندهی داستانهای جغرافیای اموات، خودش پرسشهای بسیاری دارد که انگار پاسخ ندارند، یا برای آنها پاسخی نمیتواند پیدا کند.
راوی داستانهای فرجی در این مجوعه، به یک بیاعتقادی بنیادین نسبت به توفیق زندگی رسیده است؛ اما در عین حال، همچنان زندگی را ادامه میدهد. مانند احساس و زندگی خیلی از آدمهای اطرافمان، مانند بسیاری از خود ما، شخصیتهای داستانها به جایی میرسند که میتوانی بگویی دیگر هیچ ایمان و اعتقادی به زندگی نباید داشته باشند اما در روند و ادامهی داستان، باز میبینی که همه چیز به گونهای ادامه دارد که هرکه از بیرون بنگرد، ممکن است هیچ درود و زخم و نقصانی در آن حس نکند؛ درست مثل دنیای پیرامونمان. همینطور در عین حالی که همه چیز به روند طبیعی و ریتم روزمرهی خود ادامه میدهد، کافی است کمی تامل کنی و لایهای برداشته شود، تا ببینی که دنیایی درد و رنج زیر همه چیز نهاده و پنهان است.
اینها یعنی نویسندهی داستانها، در سیر تکوینی زندگی، در روزگار پس از چهل سالگی، کرخت شده است؛ اما کالبدش هنوز سرد نشده و جنبشی در او نمایان است.
«باران که در صندلی جلو کنار مهرداد نشسته بود، بهجای مصطفی جواب داد: غلط کرده! امشب هیچکدوم زود نمیرید خونه!
بعد گفت: بچه محصلها!
مصطفی زیر لب گفت: آخه!…
اما بقیهی حرفش را خورد و در تاریکروشنای صندلی پشتی ماشین، به زنش اساماس داد که دیر میآید. نور لامپهای رنگی و آویزهای طلایی و نقرهای خیابانها میافتاد روی کاپوت و شیشههای ماشین و صفحهی موبایل مصطفی.
مصطفی فکر کرد، تا برسد خانه، پسرش خوابیده است، روی بالشی پر از لکههای خشکشدهی خون. پسرش بیماری ایبی داشت. یک بیماری نادر و لاعلاج که همهی پوست را چاکچاک و خونآلود میکرد و با کوچکترین ضربه یا اصطکاک، روی پوست تاولهای عفونی میزد. روزهای اول حتا تلفظ اسم بیماری برای مصطفی و زنش سخت بود. اپیدر مولوز بولوزا که مخففاش میشد ایبی و به بچههایی که این بیماری را میگرفتند، میگفتند پروانهای. اما حالا خیلی چیزها دربارهاش میدانستند. حتا مصطفی میدانست که از هر یک میلیون نفر، ۹ نفر پروانهای میشوند، و حساب کرد که با توجه به جمعیتِ کل کشور، چند نفرممکن است پروانهای باشند. البته اگر زنده بمانند، چون بیشتر آنها در همان بچگی میمیرند.» (ص ۲۳)
رنچ مصیبتهای رفته و دغدغههای انسان مدرنِ تنها شده و مضطرب را هم در جای جای داستانها میتوان دید. جایی مخاطب حس میکند شخصیت داستان، الان است که از شدت سرفه خون بالا بیاورد اما نمیداند که در این موقعیت، باید بخندد یا گریه کند؟!
اما وجه دیگر داستانهای محسن فرجی که در عین تلخیها مشهود است، وجه طنز آنهاست. راوی گاهی رند بلادیدهای است که حالا آنقدر تجربه دارد که در عین پیچیدگیها و سختیها، دنیا را یک شوخی بزرگِ غیرقابل اعتماد بنگرد و در عین حالی که خیلی چیزها را به خنده میگیرد، دردناکی آنها را هم حس کند. این نگاه چندین مورد در داستانها خودی نشان میدهد.
«اینهم از مامان، الان شروع میکند به آویزان شدن از گردن من و هایهای گریه کردن. همین کار را هم میکند و با هقهق میگوید، دیدی چی شد؟ ای وای، دیدی چه خاکی بر سرمان شد؟ بابات رفت… سر تکان میدهد و هی میگوید، دیدی چه خاکی به سرمان شد؟
من که احساس نمیکنم خاکی به سرم شده باشد، نمیدانم چرا جمع میبندد؟…
عموجان هم تشریف آوردند. حاجآقا سر پیری، یاد فرهنگ افتاده، کلاس فیلمنامهنویسی میرود، داستان مینویسد! یک بار چند سال پیش میگفت دارد براساس قلعهی جیوانات جرج اُرُل یک فیلمنامهی اقتباسی مینویسد. جورج اورول را می گفت، جورج اُرُل!
گل بود به چمن هم آراسته شد؛ اینهم دایی کوچیکه. بهبهانهی گریه کردن، دستهام را میگیرم جلو صورتم و شانههایم را میلرزانم…»(ص۳۵)
به یک نکته در همین چند خط دقت کنید؛ یکی دیگر از ویژگیهای داستانهای فرجی در آن جریان دارد؛ جابهجایی و سیالیت نقشها بین نویسنده، شخصیت داستان و مخاطب. فرجی گاه با رندی و گاه با ازخودگذشتگی، اجازه میدهد این رفت و آمدها صورت گیرد تا یک حس و درک مشترک جمعی ایجاد شود. در همین چند خط، میفهمیم که داییِ راوی داستان تلفظ نام جورج اوروِل، داستاننویس نامی انگلیسی را نادرست تلفظ میکرده اما آنجا که تلفظ درست نامش را مینویسد، باز نشانهها را ذکر نمیکند تا شاید یک تداخل در متن ایجاد کرده باشد و مخاطب را، هم به چالش بکشاند که برود به سراغ اینترنت و تلفظ درست نام، هم شاید برای لحظههایی، خواننده را در جای داییِ روای داستان بنشاند. اینجا با رندی این کار صورت گرفته اما گاهی هم با از خودگذشتگی چنین کاری کرده است؛ خصوصا آنجاهایی که از زندگی فردی حرف میزند – برای نمونه، در داستان نخست و بحث رفتن به خرابه در کودکی برای پیدا کردن تیله – حتا این مجال را به خوانندهای که ممکن است از اینجای داستان گریزان باشد، میدهد که حس کند داستاننویس، خودش را روایت کرده و این نقش سخت را خودش بر دوش گرفته است.
به هر حال، محسن فرجی، داستاننویسی است که با روند نوشتن و انتشار آثار، بویژه کتاب آخر، ما را به این فکر میرساند که باید چند سال دیگر صبر کنیم و منتظر بمانیم تا بخش دیگری از نگاهش به دنیا و زندگیاش را روایت کند. درواقع بهنوعی منتظر میمانیم تا بخش دیگری از زندگی نویسنده را در کتابش، به مانند یک سریال، بخوانیم. این، هم میتواند خوب باشد، هم بد…
به نقل از الف کتاب
****
«جغرافیای اموات»
نویسنده: محسن فرجی
ناشر: آموت، چاپ اول ۱۳۹۵
۹۶صفحه؛ ۷۵۰۰ تومان