این مقاله را به اشتراک بگذارید
از سیاهی فقر تا رادیکالیسم گاندی
جواد لگزیان
«دو خیاط هندی» اثر رویینتن میستری، رمانی است که از هند میگوید: «ترن صبحگاهی ویژه جنوب، درحالیکه از زور مسافر در حال ترکیدن بود، از سرعت خود کاست و سپس مثل اینکه خیال حرکت دوباره دارد ناگهان جلو پرید. این حرکت فریبکارانه مسافران را غافلگیر کرد و انبوه کسانی را که به میله و دستگیرههای نزدیک در آویزان بودند بهشکل خطرناکی به بیرون هل داد. توده مسافران آویزان مثل حباب صابون باد کردند و اگر بهخاطر مهارتهای فردیشان نبود بیتردید هریک به گوشهای در فضا پرتاب شده بودند. داخل واگن، مانک کولا که به دستگیرهای آویزان از سقف چنگ زده بود، بعد از تکانهای شدید بالاخره توانست تعادل خود را حفظ کند و سرپا بماند. اما کتابهای سنگین دانشگاهی او تاب ضربه آرنج همسفر بغلدستی را نیاوردند و روی جوان باریکاندام و زردنبویی افتادند که خودش مثل سنگِ از منجنیق رهاشده، توی بغل مسافر صندلی روبرویی پرتاب شده بود. جوانک زردنبو با اولین ضربه کتاب سنگین آخ بلندی کشید و سپس با خنده و شوخی خود را از آغوش عمویش بیرون کشید. ایشوار دارجی که در گونه چپش اثر زخم کهنهای دیده میشد، به برادرزاده خود کمک کرد و پرسید: طوری که نشدی اوم؟»تصاویر «دو خیاط هندی» میستری ما را به قعر اندوه هند روانه میکند، آنقدر که ترن را از ایستگاه اول رمان سوار میشویم و شهربهشهر با مانک میرویم تا بلکه روشنی بیابیم. مانک که دانشجوی جوانی است به تصادف در راه با ایشوارا و اوم، عمو و برادرزاده، دو خیاط هندو از کاست نجسها، همراه میشود تا همسفر با یکدیگر، برای کار نزد دینا، بیوهزنی خودساخته، بروند. آنها به خانه دینا میرسند و میخواهند آنجا برای شرکتی کار کنند، اما این آغاز ماجراست در هند بحرانزده زمانه ایندرا گاندی که هیولای دهشتناک اختلافات فرقهای چهارنعل میتازد و نعره میکشد و ویران میکند. ایشوار و اوم در کار خیاطی زیاد دوام نمیآورند و بهزودی گدایی پیشه میکنند و مانک برای کار به غربت میرود و در بازگشت خود را به زیر ترن میاندازد: «صدای غرش قطار از دور شنیده شد. مانک جلوی سکو رفت. به خطوط آهن که مانند زندگی درخشان و براق بود و به هر سو امتداد یافته بودند نگریست. نوارهای نقرهای که روی بستری از شن درشت خوابیده بودند و در میان خود چوبهای سیاه و چرب را نگاه داشته بودند. بانوی میانسالی با عینک دودی سیاه درست کنار او ایستاده بود. آیا نابینا بود؟ در این صورت ایستادن در این نقطه برای او خطرناک بود. شاید بهتر بود او را عقب بکشد. بانوی میانسال لبخندی زد و گفت: قطار سریعالسیر! بدون توقف! تابلو را ببین! و خود را عقب کشید. دستها را بهسوی مانک دراز کرد تا او را هم عقب بکشد. کور نبود. عینک سیاه را برای گریز از تابش آفتاب به چهره زده بود. مانک به او خندید ولی از جای خود تکان نخورد. جعبه شطرنج را به سینه فشرد. حالا قطار سریعالسیر را میشد دید. تازه از پیچ ایستگاه گذشته بود. همانطور که نزدیک میشد تمام سکو به لرزه آمد. وقتی اولین واگن وارد ایستگاه شد، مانک از سکو روی نوار نقرهای ریلها پرید. بانوی میانسال با عینک سیاه اولین کسی بود که از وحشت فریاد زد. سپس جیغ گوشخراش ترمزهای اضطراری همه صداها را خفه کردند. قطار سریعالسیر پس از طی صدها متر سرانجام ایستاد. آخرین فکر مانک این بود که هنوز جعبه شطرنج آویناش با اوست.» اما در خانه دینا باز است و در پایان رمان گدایان داستان میتوانند در آن نان و خورشی به قاعده بخورند، چراکه میستری تمام تلاشش را میکند تا نشان دهد حتی وقتی شرایط خیلی بد است بالاخره آدمهای خوب هستند و دستبهکار میشوند.
دو خیاط هندی، اثر رویینتن میستری، تلاش میکند از آشوب هند در زمانه نخستوزیری ایندیرا گاندی تصویری شایسته ارائه دهد اما باید گفت او موفق شده است با نثری زیبا و دلفریب تمام شبهقاره را در طول دههها غرق در فلاکت افکار منحط فرقهای، خرافات سیاه و فقر بنیانکن بیان کند.«تصویری از سه زن جوان با شلوار و بلوز محلی که از یک پنکه سقفی حلقآویز شده بودند. یک سر ساری هر یک به پنکه گره خورده و سر دیگر دور گردن آنها بود. سرهاشان به یک سو خمیده و بازوانشان همچون دست و پای عروسکهای پارچهای آویزان بود. مانک خبر مربوط به عکس را خواند. چشمهایش مدام به تصویر زنان آویزان برمیگشت. سه خواهر با سنین پانزده، هفده و نوزده بودند که از غیبت پدر و مادر در خانه استفاده کرده و خود را حلقآویز کرده بودند. در نامهای از اندوهی که بر پدر و مادر خود تحمیل میکردند پوزش خواسته و گفته بودند از رنج پدر که نمیتواند برای آنها جهیزیه مناسب تهیه کند و آنها را شوهر دهد آگاهند. گفته بودند نمیخواهند بیش از این سبب شرم خانواده باشند و چارهای جز مرگ نمیبینند. مانک دوباره به تصویر دختران حلقآویزشده نگریست. تصویری اندوهبار، ترحمانگیز و دیوانهکننده بود. در چهره آنها یأس موج میزد. گویی منتظر اتفاق جالبی بودهاند، چیزی بیشتر از مرگ. و از دیدن تنها مرگ در انتهای راه
رنجیده بودند. …»
تلخترین صحنه رمان خودکشی این سه زن است.
صحنه دیدار مانک با عارف قلابی بال بابا که از هیمالیا آمده از جالبترین صحنههای کتاب و کلیدی برای درک آن است. مانک بال بابا را که حقهبازی دورهگرد بود زود میشناسد و البته مرتاض دروغین ادعا میکند مانک زندگی قبلی او را دیده و اکنون همه مردم منتظر کرامات نداشته او هستند و لبخند تلخ مانک که استهزای خرافات فرقهای است پایان این دیدار بهیادماندنی است.از نگاه یک دلبسته هند میتوان گفت که برنامههای ایندیرا گاندی انصافا با بلندنظری انقلابی و پیشآهنگی سیاسی همراه بود که تا ابد در خاطر تاریخ خواهد ماند. برنامه نابودی فقر و کنترل جمعیت او از جمله برنامههای پیشرواَش بود که با سد افکار ارتجاعی در هند مواجه شد و نیروهای اهریمنی و فرقهای را علیه او متحد کرد. انتقادات سطحی میستری در جاهایی از رمان که اقدامات گاندی را تندروی میداند بههیچوجه قابلقبول نیست و با تاکید بر حقانیت رادیکالیسم گاندی باید گفت فقر دهشتناک و عقبماندگی که رویینتن میستری با هوشیاری توصیف میکند در حقیقت موید اقدامات ستایشبرانگیز گاندی است و دقیقا به همین جهت این کتاب خواندنی است.
به نقل از اعتماد