این مقاله را به اشتراک بگذارید
اسماعیل فصیح؛ ادیبی که از درخونگاه آمد
مجید توکلی
«وقتی من به دنیا آمدم، پدر و مادرم ۱۰ تا فرزند زنده داشتند ولی می گفتند چند تا هم از بین رفته اند. یکی دو تا از بچه ها را که می دانم گوشه های پشت بام خانه بزرگ دفن کرده بودند و دیگر زحمت نکشیده بودند آنها را ببرند شاهزاده عبدالعظیم.»
این شروع زندگی اسماعیل فصیح است؛ نویسنده ای که در یک روز گرم و پرالتهاب تابستانی سال ۱۳۸۸ از دنیا رفت. علت درگذشتش را مشکل عروق مغزی اعلام کردند. روزی که از دنیا رفت ۷۵ سال داشت و چند روزی در بیمارستان شرکت نفت بستری شده بود. آن روزها بین محافل ادبی شایع شده بود علت بستری شدنش فشارهای عصبی بوده است؛ فشارهایی ناشی از بلاتکلیفی و رفتارهای مهرورزانه مسئولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
دو سال قبل از درگذشتش گفته بود «کتاب ها با تاخیر مجوز می گیرند؛ مثلا رمان «تلخ کام» من مدت ها در انتظار مجوز بود و تا دیدند روی تخت بیمارستانم به آن مجوز دادند، وگرنه تا حالا همان جا مانده بود.» منظورش اداره کتاب بود که همه کتاب ها را قبل از انتشار بررسی می کند.
اسماعیل فصیح قبل از آن که کارش به بیمارستان بکشد مشغول زندگی نامه نویسی بود. گفته بود زندگی نامه اش را در دو جلد خواهدنوشت که جلد اولش را تمام کرده بود و به ناشر سپرده بود. حالا بیش از نه سال است که می گذرد و این زندگی نامه هنوز منتشر نشده است. روایت فصیح از ۱۳۱۳، یعنی همان سال تولد نویسنده شروع می شود و فصل مهم دیگرش وقایع دوران دکتر مصدق است. بخشی از این زندگی شرح کودکی او در محله معروف درخونگاه است.
فصیح از آن سال های کودکی گفته بود «من وقتی بچه بودم شاهنامه را می پرستیدم. شب ها یواشکی می رفتم پشت در قهوه خانه ته بازارچه درخونگاه می نشستم. داخل راهمان نمی دادند، چون تریاک می کشیدند. ما بیرون می نشستیم و به این نقالی گوش می کردیم و می رفتیم تو هپروت رستم و سهراب… شاید خود حکیم ابوالقاسم فردوسی هم یک چنین چیزی توی ذهنش داشته یا از سال های بچگی آن احساس را داشته.»
درخونگاه برای فصیح آن قدر اهمیت داشت که در اغلب داستان ها سعی می کرد قصه را به طریقی به آنجا بکشاند. خودش گفته بود «من بچه درخونگاه این زمانه هستم. اگر آمریکا و فرانسه و لندن رفته ام درخونگاه را هم با خودم برده ام.» یک روز در لندن دوست هنرمندی که به گفته فصیح ژورنالیست هم بوده از او می پرسد: «وقتی از ایران خارج می شوید، آیا فعالیت های تازه شما عقده هایی را که در ایران برایتان به وجود آمده از خاطره پاک می کند؟» و فصیح در جوابش گفته بود: «ما ممکن است از درخونگاه خودمان بیرون برویم ولی هرجا برویم درخونگاه مان را هم با خودمان می بریم.»
در دهه هفتاد که اسماعیل فصیح در اوج شهرت خود بود و برخی کارهایش بعد از سال ها مجوز انتشار گرفته بودند در میزگردی با حضور کریم امامی، گلی امامی، بهمن فرمان آرا، محمدرضا قانون پرور، فرهنگ رجایی و علی دهباشی شرکت می کند که متنش در مجله کلک منتشر می شود.
آنجا گلی امامی از او می پرسد درخونگاه یعنی چه و اسماعیل فصیح سفره دلش را باز می کند: «بازارچه درخونگاه تهران از زمان قاجار وجود داشته، شاید اوایل «در خانقاه» بوده. نمی دانم، ولی موجودیت و مفهوم «درخونگاه» حالا برای من یک حالت فکری دوران کودکی است تا یک «بازارچه». مکانش هم البته کوچه ای است طرف های چهارراه گلوبندک، بازارچه کوچک درخونگاه هم هنوز وجود دارد. آدم هایی که آنجا بودند و من را به گریه می انداختند یا می خنداندند یا عشق می ورزیدند همه در ذهن من حک شده اند.
درخونگاه دنیای است که برای من به صورت یک طرح فکری باقی مانده؛ گذشته های حک شده در مغز. سالی نیست که بگذرد و من چهار پنج بار در آن کوچه پس کوچه ها و سایر نقاط جنوب شهر تهران پرسه نزنم، به خصوص حضرت عبدالعظیم را که پدرم- که در دو سالگی من فوت کرد- در آنجا دفن شده و همین طور قم که مادرم- که در سی سالگی من فوت کرد- در آن صحن مطهر دفن است.»
درخونگاه برای او دنیای شد انباشته از خرده فرهنگ ها. «در دو سالگی صحنه خاکسپاری پردم را خوب یادم است. وقتی او را در قبر گذاشتند… آن وقت ها در طهران رسم بود وقتی بچه ای یتیم می شد در مراسم روی سرش خاک و کاه گل می ریختند. این ها بخشی از درخونگاه است که من ناآگاهانه پنجاه و هشت سال است با خودم حمل کرده ام.»
او از خانواده ای آمده بود که به گفته خودش پرجمعیت بود و پدر خانواده کاسبی در چهارراه گلوبندک بود. غیر از خودش هیچکدام از اعضای آن خانواده پرجمعیت سمت ادبیات و هنر نرفتند. با این حال، از پنج شش سالگی قصه خوانی را شروع کرده بود، به لطف خواهرش که کتاب کرایه می کرد. فصیح گفته بود «هرچه گیر می آمد برایم بلند بلند می خواند.»
او خودش را «خواننده ای جبری» می دانست که بعدها به قول خودش «بدبختانه» تبدیل به «یک نویسنده جبری» شد. «فکر نمی کنم در کتاب های من شخصیت اصلی وجود داشته باشد که از بیرون سرنوشت و زندگانی اصلی من آمده باشد. از درخونگاه بگیرید تا پاریس و آمریکا و اهواز و آبادان و اکباتان. از اولین کار چاپ شده ام- شراب خام- تا الان حدود سی سال است که در جبر نوشتن هستم. اکثر نوشتن من با اتفاقاتی که برای من افتاده و کسانی که من را تکان داده اند به نحوی بستگی داشته اند. مرگ و جنگ و انقلاب ها به خصوص انگیزه های شدیدی بوده اند.»
فرهنگ رجایی گفته بود یکی از مشکلات فرهنگی ایرانی ها این است که تصور می کنند آدم های بزرگ نابغه اند، یعنی شب می خوابند و صبح از خواب بلند می شوند و رمان می نویسند. او به فصیح گفته بود «آدم های بزرگ کارگرهای خوبی هستند.» و بعد از او پرسیده بود که چه قدر کتاب می خوانده است و فصیح گفته بود «در سی سال یا چهل سال اول زندگی ام نمی شد لااقل روزی یکی دو تا کتاب دستم نباشد.
این کتاب ها ممکن بود آن قدر مرا جذب کنند که در عرض یک روز بخوانم شان. مثلا کتاب های همینگوی در یک دوران خاص مرا جذب می کردند یا فاکنر یا کامو یا دیکنز. متنوع بودند. مثلا فرض کنید آگاتا کریستی یا ریموند چندلر را شب می خواندم که می خواستم بخوابم، فاکنر را روز می خواندم و جوک های ایرلندی را هم سر غذا برای بچه ها بلند بلند می خواندم.
مجلات، فصلنامه ها و به خصوص داستان های Reader’s Digest و حتی روزنامه های مختلف هم همیشه بخشی از زندگی ما بود. اخیرا کمتر شده. به خاطر شرایط قلبی و خستگی چشمم. ممکن است در عرض یک هفته یک کتاب بیشتر نخوانم.»
قصیح رمان های متعددی نوشت که برخی از آنها با طرح های استخوان دار روایت شده اند و نمونه های فوق العاده ای هستند در تاریخ داستان نویسی ایران. او گفته بود «من صبح ها می نویسم. هیچ وقت نشده بعدازظهرها بنویسم. برای ترجمه یا ویراستاری بله بعدازظهرها هم شده. اما برای نوشتن تا آنجا که یادم است از ۱۴ر ۱۵ سالگی از ساعت ۵ و ۶ بیدار بوده ام. یا می خوانده ام یا می نوشته ام. اما به طور کلی بهترین ساعات روز برای من صبح است. ممکن است از ۵ تا ساعت ۸ کار کنم و ۸ هم بروم سر کلاس.
بعضی کارها هست که خیلی سریع پیش می رود. یک روز مثلا ممکن است ۳۰ صفحه بنویسید و یکر وز هم ممکن است به خاطر یک واژه بلند شوید بروید یزد. چرا؟ چون اگر شما دارید اثری خلق می کنید باید بهترین و صحیح ترین ماتریال را داشته باشید و پژوهش ها را انجام بدهید. خواننده کافی است فقط یک غلط در اثرتان ببیند. این در کل برداشتش از اثر تاثیر دارد. نمی دانم این شاید ژنتیک است یا به علت معلم بودن.»
حالا هشت سال از مرگ نویسنده ای می گذرد که به گفته خودش اگر تاریخ روز و ماه و سال تولدش را به شمسی یا میلادی جمع کنید به عدد ۱۳ می رسید، عددی که به گفته خودش «عدد خوشگل سگ شانسی ایرانی» است.
فصیحِ ناتورالیست
رضا صادقی شهپر: ایده اسماعیل فصیح در داستان هایش متکی بر تاثیر سرنوشت و جبر محیط و وراثت است.
ناتورالیسم به جنبشی ادبی و هنری در اواخر قرن نوزدهم اطلاق می شود که بنیانگذارش امیل زولا (Emile Zola) نویسنده فرانسوی بود. ناتورالیسم در ادبیات، نظریه ای است که کردار، رفتار و اندیشه انسان ها را برخاسته از غرایز درونی و امیال طبیعی می داند. ناتورالیست ها تمام واقعیت ها و دیده ها را در دایره علومی که با قوانین علمی توجیه پذیرند، محصور می دانند. آن ها بر مسائلی چون جبر و وراثت، محیط و سرنوشت و مشاهده زندگی به دور از آرمان گرایی تاکید می ورزند و در آثارشان بیشتر به بازنمایی امور زشت و ناخوشایند می پردازند.
ناتورالیست ها معتقدند همان گونه که یک دانشمند علوم طبیعی در سلسله حوادث و علل و موجبات آن ها تحقیق و آزمایش می کند، در ادبیات نیز چنین تحقیقی روی رفتار و منش آدم ها لازم و عمی است.
اسماعیل فصیح از جمله داستان نویسان معاصر ایران است که در داستان های «خاک آشنا»، «شراب خام»، «دل کور» و «اسیر زمان»، نگرشی ناتورالیستی دارد و به گونه ای چشمگیر، اصول و قواعد ناتورالیسم را به کار گرفته، اگرچه در این شیوه کمتر شهرت یافته است.۱ فصیح در داستان هایش انسان هایی مایوس و سرگشته را نشان می دهد که اسیر غرایز پست و حیوانی خویش اند؛ افرادی مانند صمند خزایر در «شراب خام»، مختار در «دل کور» و سرهنگ نفیسی در «اسیر زمان» انگیزه های حیوانی همچون حرص شهوت و خوی حیوانی (کشتن و خشونت) را به نهایت رسانده اند.
زشتی و پلشتی در آثار فصیح حضوری دائمی دارد و نویسنده، الگویی متوسط و به دور از ایده آل گرایی و نهایتا «آریان گونه» را برای مخاطبان خود تجویز می کند و همانند ناتورالیست ها از قهرمان سازی و ارائه تصویر آرمانی از انسان اجتناب می ورزد.
طرف کار فصیح در داستان هایش متکی بر تاثیر سرنوشت و جبر محیط و وراثت بر اعضای خانواده آریان است و ازاین نظر، امیل زولا را در سلسله رمان های «روگون ماکار» به یاد می آورد.
در داستان های فصیح، ویژگی های ناتورالیستی همچون جبر محیط و وراثت و تاثیر آن بر رفتار و شخصیت افراد، مقهور بودن انسان در برابر سرنوشت و نفی آزادی، تاکید بر جنبه های زشت واقعیت، مطالعه انسان به عنوان حیوان (به تصویر کشیدن بُعد حیوانی و شهوانی انسان)، توصیف دقیق و شرح جزییات حوادث و وقایع، احساس یاس و پوچی و بدبینی در شخصیت ها، پایان تراژیک و مرگ آلود داستان، توجه به علم فیزیولوژی و پرداختن به عشق به عنوان نیاز جسمانی و جنسی، بسامدی چشمگیر دارند.
درمجموعه داستان «خاک آشنا»، تاکید فصیح بر تاثیر وراثت و محیط بر اعضای خانواده «آریان» است. بیان زشتی ها و مسائل مخالف با اخلاق است و نیز بهره گیری از زبان محاوره و شرح دقیق وقایع و جزییات که در داستان های «یک زندگی خاک شده»، «سایه های کمرنگ در چشمان پیرزن»، «برّه» و «درخونگاه» دیده می شود، از ویژگی های ناتورالیستی این کتاب است. در «شراب خام» نیز بر تاثیر وراثت و محیط و سرنوشت محتوم بر زندگی و رفتار شخصیت ها تاکید دارد.
همچنین توجه نویسنده به جزییات، اعتقاد نداشتن به باورهای مذهبی و مخالفت با قراردادهای اخلاقی و بیان بی پرده روابط جنسی، احساس یاس و پوچی و طرح مسئله خودکشی و توجه به علم فیزیولوژی، مهم ترین مضامین ناتورالیستی به کار رفته در این داستان است.
در رمان دل کور، مرگ به اشکال گوناگون، چهره می نماید و درون مایه ناتورالیتسی «ناگزیری مرگ»، دائما به مخاطب القا می شود. همچنین فرمانروایی غرایز بر انسان ها و حضور انگیزه های حیواین (تنازع بقا، ولع جنسی، قتل، بزهکاری و حرص و طمع در این داستان، بسیار برجسته شده است. مختار پسر بزرگ ارباب حسن آریان نمونه بارزی از این موجود شرور است که خصلت ها و انگیزه های حیوانی چون حرص و شهوت و خشونت در او به نهایت رسیده، چنان که به گل مریم، دایه لال و افلیج و غشی برادرش صادق، تجاوز می کند.
در فصل پنجم رمان نیز جبر وراثت و محیط بر اعضای خانواده آریان کاملا آشکار است؛ فرشته، گویی ادامه رسول است و قدیر (کامران) که مانند عصر خود پرزرق و برق، متقلب و بی رحم است، همانند پدرش باعث مرگ و تیره بختی دیگران، از جمله فرشته، می شود.
در رمان اسیر زمان، ناتورالیسم به اشکال مختلفی چون تاکید بر بُعد حیوانی انسان و جبر وراثت و محیط، همچنان بر فضای داستان سایه افکنده است و جنبه های زشت واقعیت مانند فقر و بی عدالتی به صورتی لجام گسیخته توصیف می شود، اگرچه نگرش ناتورالیستی نویسنده دراین اثر، کم رنگ تر شده است.
می توان گفت که ناتورالیسم فصیح، به ناتورالیسم امیل زولا بیشتر شباهت دارد، چرا که او در داستان هایش به زندگی یک خانواده ایرانی (خانواده آریان) می پردازد و هرکدام از اعضای این خانواده بزرگ در یکی از داستان ها برای نشان دادن جبر وراثت و محیط و سرنوشت و تحولات اجتماعی زمانه، محور قرار می گیرد و این در حالی است که امیل زولا نیز رمان های پیوسته و مستقل «خانواده روگون ماکار» را در بیست جلد و براساس جبر زیستی و موروثی، محیط و سرنوشت محتوم به نگارش درآورد.
نکته قابل توجه دیگر آن است که داستان های پیش از انقلاب فصیح مانند شراب خام، خاک آشنا و دل کور از ناتورالیسمی پررنگ برخوردارند اما این موضوع در نوشته های پس از انقلاب او کمرنگ تر شده است و نویسنده می کوشد بیشتر تصویری رئالیستی ارائه دهد، اگرچه رگه هایی از ناتورالیسم را هم در آن ها می توان یافت. فصیح در این گونه آثارش از فضای پس از انقلاب تاثیر پذیرفته، چنان که در رمان های «ثریا در اغما» و «زمستان ۶۲» متاثر از جنگ ایران و عراق، فضا و روایتی رئالیستی آفریده است.
پی نوشت:
۱٫ در این باره بنگرید به مقاله نگارنده با موضوع «یک گام به سوی بومی گرایی: نقد ناتورالیستی داستان های فصیح» در: مجله پژوهش زبان و ادبیات فارسی، شماره ۲۹، تابستان ۱۳۹۲٫
به نقل از هفتهنامه صدا