این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادی از رویای آبادانی زویا پیرزاد
علی ربیعی(ع-بهار)
نویسنده ای که ریشه در آبادان دارد آن هم درآبادانی که خاص بود چه در فضای سیاسی و چه اجتماعی آن سالها…وبعد آدمهای خاصی هم که وارد این فضای مه آلود می شوند وبه تعبیری در یک دوره کوتاه طبقه ای اشرافی جدید آفریده می شود که تافته جدا بافته است اما زمان کوتاهی نمی گذرد که دور گردون می چرخد وزمانه تغییر می کند که فراز و فرود تمدنها کم از این شادکامی ها و غم افزایی ها نداشته است ماییم که بی طاقتیم وفکر می کنیم اینجا که ایستاده ایم آخر دنیاست و زویا پیرزاد نویسنده نیز در میان همین طبقه جدید تعریف می شد بی آنکه خود بخواهد یا بداند..
… وحقیقتا آن روزها آبادان واجد شور و حال خاصی بود که رنگ و لعابی نو رقم می زد و برای خیلی کسان جذابیت داشت …..اکنون این فضای خاص با قلم پیرزاد به عالم ادبیات نیز ورود می کند ورودی که آن شکوه و عظمت را برای آن نسل رفته از یاد وآنان که می آیند در خاطره هاشان زنده می کند وبر ذهنهای بیشماری نقش می زند زیرا داستانهای او از متن چهره ها و لحظه های مناطق بریم و بوارده پر جنب و جوش ومتضاد با آبادان بومی نقل می شود و خواننده را وا می دارد که با او چون گروه های کر در کلیسای ارامنه آبادان همسرایی کند ….و در نهایت همه آن لحظات زشت و زیبا شفاف مثل آیینه ای برای خواننده رونمایی می شود…از بوی معطر عطر بید و گرمای طاقت فرسای جنوب تا هجوم ملخ ها به شهر والبته اعتراضات خفیف به وضع موجود …..
در دهه سی و چهل تا انقلاب پنجاه و هفت رویاهای بی دغدغه گی قشری که کارمند شرکت نفت نامیده می شد بی واهمه از پستی و بلندیهای زمانه ادامه داشت و شهد و شور جنوب زنده و فعال آن سالها شاید هیچ گاه تکرار نشود بویژه برای نویسنده کتابهای عادت می کنیم و من چراغها را خاموش می کنم …سالهای بوی گس پالایشگاه و تبعیض وفوتبال و مرکزیت آبادان نه تنها برای ایران که برای کل خاورمیانه و تفکیکی با ساختاری استعماری که انگلستان نقش آفرین اصلی بود وهم آنها برای حضورشان و جای پای شان هر چیزی را به نفع آن یک قشرخاص مصادره به مطلوب کردند و به همین دلیل همیشه بین بومیها و مهاجرین از زیر پوست شهر صدای اعتراض بلند است و فرهنگی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد سی دو شکل و شمایلی خاص می گیرد و در مجموع علیرغم قدرت و ثروت و تبلیغات افسون کننده اما سنخیت با مردم این ناحیه ندارد که من با خوب و بدش کار ندارم که هرچه بود گذاشت و آن همه رویا و خوشبختی برای قشربرخوردارکه کارمندان عالیرتبه شرکت ملی نفت بودند فرو ریخت و از همین جا بود که پای اقلیت های مذهبی بویژه ارامنه نیز در منطقه باز می شود که شرایط خود را داشتند با امکانات اختصاصی ودر این میان ادبیات نیز کار خودش را می کند یک سو احمد محمود به عنوان قله داستانویسی معاصر سنبل این اعتراض ها به وضع موجود بود و زویا پیرزاد از زاویه دیگر و شاید هم از بالا این زندگی رویایی را تماشا می کرد بی آنکه نقشی در آفرینش آن فضا داشته باشد بلکه بصورت یک شاهد صادق ماجرا در عین حال مثل یک کدبانوی نجیب ایرانی با ویژه گی اقلیت مذهبی ارامنه و با تکیه بر زوایای پنهان فرهنگ اختصاصی شان اثاری ماندگاری آفرید و همه اینها مارک شهر آبادان آن سالها را بر پیشانی خود می نوشت که البته قله آن قصه ها چراغ ها را من خاموش می کنم در فضای ادبیات داستانی دهه هفتاد و هشتاد بازتاب گسترده ای داشت …قهرمان قصه و راوی آن زنی ست بنام کلاریس که می تواند بازتابی از شخصیت نویسنده رمان باشد ….
بانو "کلاریس" زنی است با آن نشانه های اختصاصی که آزادانه می تواند در فعالیت های اجتماعی شرکت کند، اما بی آنکه بداند متاثر از فرهنگ بومی منطقه غرق زندگی روزمره بین آشپزخانه و خانه داری و بزرگ کردن بچه ها و فضای آرامی که باید در خانه بگذرد بی دغدغه ای اندک، تا خانواده سیمونیان می رسند آنگاه فقط عشقی شفاف ترا فرا می گیرد بی آنکه راضی باشی به کانون خانواده لطمه ای بخورد همه این حکایت گیرای قصه همین است اما این ملودرام ساده خانوادگی که حالا دیگر شائبه اقلیت را هم ندارد خواننده را وسوسه می کند که همواره با کلاریس تا آخر ناتمام ماجرا همراهی کند و در لذت مدام اوشریک گردد علاوه بر این شوهری کم و بیش سیاسی دارد با اندک تمایلات چپ که با رنج مردم فقیر اطراف آبادان همدلی می کند – میدانی شطیط کجاست خطاب همسرش ارتوش به کلاریس و فاجعه فقر در همین نزدیکی ص ۱۳۹-ویا برای این همه سال توی ابادان بودم واز تفاوت قسمت شرکت نفت با بقیه شهر تعجب می کردم انگار از بیابانی بی آب و علف پا به باغی سبزی می گذاری ص۲۲۲
این جنبه آرتوش ، کلاریس را که صرفا به دنبال آرامشی شخصی ست عذاب می دهد و از همین جا یک نقطه افتراق میان زن وشوهر بوجود میاید…..که تا آخر قصه ادامه دارد …
.کلاریس عادتی عمیق به فضای خانه اش پیدا کرده است " شب بچه ها را که خواباندم و ظرف ها را که شستم و آشپزخانه را که تمیز کردم توی راحتی چرم سبز نشستم و میوه کُنارهای سرخ را تک تک خوردم ویاد پدر افتادم که می گفت نه با کسی بحث کن نه از کسی انتقاد کن هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست ادمها عقیده ات را که می پرسند نظرت را نمی خواهند می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنید بحث کردن با آدمها بی فایده است "…لذت وافر برای خواننده این است که قصه سلیس و روان و بشدت باور پذیر پیش می رود بگونه ای که آرزو می کردی کاش تو کلاریس می بودی ….اما بروایت قهرمان قصه با همه این احوال آدمی همواره وبا همه خوشبختی به یک عشق عمیق نیاز دارد تا گودال فراق او را از نداشته ها پر کند این عشق ابتدا پدر است که دیگر نیست اما ورود همسایه جی ۴ یعنی خانواده سیمونیان با مادر و دخترش امیلی تسلی ی خاطر کلاریس می گردند .و آرام آرام بی آنکه کسی بداند عاشق می شود …عشقی که همراهی خواننده را بدنبال دارد اما رمانتیک نیست و قصد آشوب غیر اخلاقی ندارد مثل یک عاشقانه آرام که در دل همه ما جاریست … برای کلاریس ! که می توانم روزها و روزها به حرفهایش گوش بسپارم…از گره های لطیف قصه که روی جلد کتاب تقدیمی امیل سیمونیان خطاب به کلاریس نوشته شده است ص۱۶۸
اما علیرغم این گره های خفیف در قصه زندگی یکنواخت کلاریس همچنان ادامه دارد یعنی یک کدبانوی صبور ایرانی که گویا او بخشی از پیکر خانه و فرمانبر صرف بچه ها وبه عبارتی در همه این علائق ادغام شده است و حالا تقابل عشق خیالی و مدیریت خانه زمان را برایش مناسبتر می کند.
خصلت انسان این است که وقتی دچار عادتی شد، به قول دیوید هیوم، این عادت برای او خوی می شود و برای کلاریس هم این اتفاق افتاده و خانه یا اتاق وسرویس مدارس بچه ها بخشی از سرشت او شده است… و در آخر قصه وقتی خود را کشف کرد دیگر نمی خواهد به فعل تکراری خاموش کردن چراغها بعد از یک روز تکراری در خانه بگذراند او حالا می خواهد به خانه بزرگتری که جامعه است قدم بگذارد و قطعا جامعه کتابخوان با این برداشت نویسنده در آخر کتاب همذات پنداری صمیمانه ای می یابند…….کدبانوی ساکن بوارده شمالی در میان قوم اقلیت فعال از زندگی سالهای درخشان خود مشوش به عشق و خانه و کودکان و همسایه می نگرد و سعی می کند آنچنان بی دغدغه زندگی را پیش ببرد که به شخصیت های تو در توی قصه آسیبی نرسد و ما در منطقه جنوب از آبادان و ماهشهر با این نوع خاص اشناییم و گاهی با شیقته گی و حساسیت خاص مذهبی اکثریت زیر ذره بین ما اکثریت گذر امور می کنند..همچنانکه انها نیز علیرغم وضعیت مساعد خود اما به آینده با تردید نگاه می کردند همه این حکایت در زیر پوست داستان لمس کردنی ست …… و باید یک مرد واقعی بود تا بدانی که چراغ خانه را زن خاموش می کند و اگر عاطفه ای در کوران زندگی بالا و پایین می شود آن رگه های لطیفی ست که مهر و ماه زنانه نه در نقطه مقابل یعنی مردانه بلکه آنچه زوایای پنهان زندگی بشری را در قالب مرد یا زن شکل می دهد و وجوه شخصیت، در قالب های آقا یا خانم خانه و یا نقش پدر و مادر و بعد بی نهایت نقش هایی که برای همه ما در زندگی ساخته می شود بی آنکه ما نقش مستقیمی در زایش این نقش ها داشته باشیم! اما بناچار سعی می کنیم در همه حال نقش خود را خوب بازی کنیم تا به آرامشی که همواره دنبالش هستیم برسیم …وحالا حکایت همین زویای پیرزاد است زاده دهه سی در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس که در همان آبادان رویایی دهه چهل و پنجاه در منطقه بالا نشین بوارده قد می کشد و با زوایای پنهان و آشکار آن سالها شکل می گیرد و آنگاه تبدیل به نویسنده ای بزرگ در عالم داستانی جنوب ایران می شود و همه ما تجربه های او را دوست داریم و به همین علت کتاب من چراغها را خاموش می کنم به چاپ هفتادم می رسد آن هم در وانفسایی که کتاب ظاهرا بی قدر و قیمت است اما مردم ارزش کارهای برجسته را می شناسند…از کنار درخت اکالیپتوس یا همان بید خودمان هر کدام از ما جنوبیها که عبور می کنیم دوست داریم برگی را کنده و در دست بچرخانیم عطراین برگها بی نظیر است و مشام جان را در گرمای جانسوز رویای آبادانی سالهای شکوفایی لذتبخش می کند …. باری از همه اینها که بگذریم اثار زویا پیرزاد مثل فرهنگ ارامنه آن سالهای جنوب و بخصوص آبادان اثر گذار و دیر پا بودند و تصویری شفاف و روشن از زندگی آن مردم مهربان یعنی اقلیت ارامنه و ارتباط صمیمانه با مردم بومی را به خواننده کتاب عرضه می دارند.