این مقاله را به اشتراک بگذارید
خروس از ابتدا راهنماست
سعید کاویانپور
«خروس»، داستانی چند لایه است و به لحاظ گستردگی معناییاش انتظار نمیرود که به برداشت واحدی منجر شود. «خروس» تداعی هرچه که باشد (روشنفکر، جدال سنت و مدرنیته یا حتی پیشگویی انقلاب) بیشک یک نماد تمامعیار است: در عین اینکه با ظرافت نشانهگذاری شده و به مفاهیم متفاوتی ارجاع میدهد، با مابهازای مادیاش هم پیوندی تنگاتنگ دارد. «خروس» آنقدر با جزییات ساخته و پرداخته شده که کاملا باورپذیر، عینی و واقعی به نظر میرسد.
فقط شخصیت نشده، قهرمان است و داستان را جلو میبرد. تاثیرگذاری این حیوان به حدی است که آدمهای داستان را به حاشیه برده و به شخصیتهای فرعی بدل کرده. بر این اساس خواننده فقط در حد نیاز با راوی، همراهش و حاجی آشنا میشود. این نهتنها ایراد نیست (برخلاف آنچه گفته میشود)، نقطه قوت داستان است. اگر غیر از این بود، قهرمان از کانون توجه خارج میشد و نشانههای نمادینش به چشم نمیآمد.
«خروس» از ابتدا راهنماست: پیش از داستان، اسمش روی جلد کتاب به ذهن مخاطب تلنگر میزند. نمود همان جنباندنی است که در مدخل داستان به آن اشاره میشود.
همین ویژگی «خروس» است که بهانه روایت داستان میشود و چندی بعد کل بندر را دستخوش تغییر میکند. شهری که بدو ورود راوی، خواب و خالی به نظر میرسد: نخلهایش کج، گزها پیر، دگلها لخت، دامهای ماهی خشک، آب از صفا افتاده، ساحل نمدار و سست است و کوچه بوی کهنگی میدهد.
معرفی شهر به همین خلاصه میشود که تیپ بندر در بیاید. بدون ذکر اسم، ابعاد یا جغرافیایش به صورتی که بیهویت بماند و شناخته نشود. چون خود شهر اهمیت ندارد، تنها یک واسطه است که به لحاظ کهنگی و ناپاکی به کشور ارجاع میدهد و تداعی چیز دیگری نیست. همینطور بز سر در خانه حاجی، معنایی جز سنت ندارد: خشک، تو پوک و قناس است، هیکلی معیوب و چرک. ریشو، با چشمهای مرده، دست و پای چوبی، پهلوی شکسته و شاخ و کله بریده. حاجی هم در حدی شخصیتپردازی شده که به اسمش بخورد: خاص نشده، هیچوجه تمایزی ندارد، تیپ باقی شارلاتانهاست: سالوس، طماع و زورگو، یادآور مثلث زر و زور و تزویر. این تمثیلها جایگزین حاجی، بز و شهر میشوند و بستر نماد را میسازند. به «خروس» میدان میدهد تا در مواجهه با این سه مقوله، همه قابلیتهایش عرضه شود. با درنظر گرفتن مفاهیم تمثیلهاست که چند وجهی معنای خروس شکل میگیرد: بر فراز بز سر در خانه مینشیند، روش فضله میاندازد و گلبانگ پیروزی سر میدهد. فقط این حیوان جرات دارد مقابل حاجی بایستد و حرف خودش را به کرسی بنشاند. همه شهر از نطفهاش میترسند.
«خروس» سر ظهر متولد شده، به تعبیری ظهور کرده. از همین خاطر همه خیال میکنند نحس است. همان ساعتی که متولد شده، حاجی فهمیده عاقبت کاری دستش میدهد. از اول با بز درگیر بوده، حسابی نجسش کرده و آخر هم سرش را میخورد. حاجی میگوید حیوان حرامزاده است. زیر مرغ نبوده، توی گرمای ساعت شماطهدار سر از تخم درآورده. از این نشانه میشود مفهوم دیگری استنباط کرد: «خروس» فرزند زمانه خویش است. این برداشت وقتی قوت میگیرد که راوی اذعان میکند.
«چیزی در هواست که خروس از آن خبر دارد، میداند که صبح نزدیک است یا وقت ظهر رسیده است میخواند. خروس این هنر را دارد که میداند صبح میآید، با وقت همراه است.»
ویژگیهای «خروس» به بینش، آگاهیبخشی و توانایی به حرکت درآوردن مردم محدود نیست. زیر لایههایش در صحنه به دام افتادن جلوه میکند: پنداری او رهاست و جماعت اسیرند. نگاه میکند که از جمع جنبشی ببیند تا خود را برانگیزد. انگار اوست که همه را به دنبال خود میکشد. پاهایش بسته اما تا دم آخر از صدا نمیافتد. تداعی منجیهاست، آنها که به دست خلق بزدل شهید شدهاند.
سویه دیگر این نماد وجه اسطورهایاش است، مرگ خروس به نوعی استحاله میانجامد. حاجی میخواهد جای خروس را بگیرد. بال بال میزند، صدایش را تقلید میکند و همه آن جماعت بزدل را وا میدارد خروس بشوند. اما این جایگاه غصبشدنی نیست. جانشین خروس از قبل معلوم شده، در گماشته حاجی (سلمان) حلول میکند و انتقام میگیرد. خروس اینجا فقط یک نماد نیست.
با کنار رفتن جنبه مادیاش عملا به پداگوگ تبدیل میشود. راهنمایی که نه تنها کار بلد است، مخاطبانش را خوب میشناسد و توی شرایط حساس با امکانات موجود هدایتش میکند.
آن کودک در فرصتی که همه مست خوابند، در پناه تاریکی و تنها با استفاده از گُه که همه جا به وفور هست، حاجی را سر جایش مینشاند و جلوی چشمانش بز را به خاکستر بدل میکند. همان وقت است که خروسها از خانهای به خانه دیگر سرود صبح میبرند.
سلمان با این عملکرد هویت پیدا میکند. راوی و همکارش تازه میفهمند چه موجود غریبی بوده و پی چرایش به عاقبتبینی و علوم تربیتی گریز میزنند. تکیه یکی برعقل است دیگری بر احساس. قضاوتشان به این برمیگردد که چه انتظاری از این نماد دارند. درنهایت به این جمعبندی میرسند که ربطی به سن و سال ندارد. یک وقت یک بچه توی بزنگاهی که هیچکس حواسش نیست، کاری میکند که همه انگشت به دهان بمانند.
به نقل از اعتماد