این مقاله را به اشتراک بگذارید
«اورسن ولز»؛ نابغهی سرگردان
نسرین شریف
این ژان کوکتو بود که اورسن ولز را «ولگردی فعال و دیوانه ای خردمند» نامید. گفته کوکتو جمله ای قصار برای ثبت در کتاب ها نبود؛ گذر زمان ثابت کرد که او، این نابغه منفور را بهتر از هر کس دیگر شناخته است. زندگی اورسن ولز سرشار از تنش، رویارویی با مصیبت و دعواهای ناتمام بود که هر آدمی را آزرده می کرد. ولی ولز آدمی عادی نبود، زندگی پرتلاطمی داشت و مدام با سرنوشت جنگید و با وجود این که مدام شکست خورد اما عقب ننشست.
برخی بدن فربه و گوشتالوی او را به توده ای آماس کرده شبیه می دانستند که تمثیلی از وجود خودش بود: مردی بااستعداد و هنرمندی بی نظیر که جهان طردش کرد و با وجود همه نبوغش، گندید. این همان اورسن ولزی است که تصویر نابغه را برای تمام سینماگران و هنرمندان زنده می کرد، پسرکی که در دو سالگی قادر بود به روانی از روی متن کتاب ها بخواند، در هفت سالگی می توانست متن «شاه لیر» را از بر بگوید، قبل از ده سالگی نمایشنامه های شکسپیر را برای اجرا تنظیم کند و در ۲۴ سالگی «همشهری کین» را بسازد.
ولی این همه «ولز» نیست. زندگی ولز با این نبوغ جلو نرفت: او چندین دهه از عمرش را در اروپا سرگردان بود، نقش های کوتاه در فیلم های بازاری بازی کرد، به شعبده بازی پرداخت و خودش را جلوی عام و خاص مسخره کرد. او ولگردی هنرمند بود و در تمام سال های سرگردانی اش مشغول تولید اثر هنری. ولی هیچ کدام، او را به آن حس جوانانه جنون آمیز اولیه نرساند.
می گویند که «همشهری کین» خود سرگذشت نامه ای رویایی بود که ولز تمام وجودش را در آن منعکس کرد. بعد از آن، هیچ وقت نتوانست این چنین هنر و زندگی را در هم ادغام کند و از خودش مایه بگذارد.
آندره بازن می گفت که فیلم های ولز تمثیلی از کودکی او هستند؛ تمثیلی از معصومیتی تباه شده که او را به یهودا شبیه می کرد. ولی این ها تنها بخشی از واقعیت ولز را نمایان می کند: ولز هنرمندی پیچیده بود؛ خودش عاشق جان فورد بود ولی سینمایش بیشتر به فریتس لانگ شبیه بود، هیچ وقت سادگی و حس خوشایند ایرلندی فورد در آثارش دیده نشد و به جای آن تلخی و هولناکی و عبوسی، اکسپرسیونیسم آلمانی چشم ها را خیره کرد.
شخصیت هایی که می ساخت به آدم های رمان های داستایوفسکی نسب می برد و نیروی شیطانی در وجود آن ها غلیان داشت. جنون بخشی از ماهیت همه نقش ها و شخصیت هایی بود که ساخت یا بازی کرد. در هر فیلم که بود، انگار سنگینی حضورش همه چیز را تحت تاثیر قرار می داد و این درخشش از نبوغ و انرژی بود که از چشمانش ساطع می شد. این نابغه ولگرد تجسم هنرمند ناکامی بود که زیر سیطره قانون و نظم های از پیش تعیین شده تلف شد.
۱٫ شروع و پایان کار ولز یک دوره ده ساله بود؛ کارش از وقتی شروع شد که همراه پدر مخترع و عجیب و غریبش راهی دور دنیا شد و بعد، در شانزده سالگی عضو گروه تئاتری «گیت تئاتر» شهر دابلین شد. او در ۱۹ سالگی به نیویورک آمد و با جان هوسمن، یکی از ارکان گروه تئاتر سیاه پوستان، همکار شد. درخشش آن ها با اجرایی از «مکبث» که در آن سیاهان نقش های مختلف را برعهده داشتند شروع شد ولی وقتی آنها سعی کردند که نمایشی چپ گرا را به روی صحنه ببرند، دولت در شب افتتاحیه، از اجرای آن جلوگیری کرد و در نتیجه تماشاگران و بازیگران نمایش آنجا را ترک کردند. هوسمن از این حادثه وحشت کرد و ولز از کار استعفا داد.
کمی بعد هوسمن و ولز «مر کوری تیاتر گروپ» را پایه ریزی و بیانیه ای صادر کردند مبنی بر این که قصدشان پرورش استعدادهای جدید و تجربه در انواع جدید نمایش است. آنها می خواستند به این طریق تماشاگرانی که عادت به تماشای نمایش های «تیاتر فدرال» داشتند را به خود جذب کنند. آنها چند اجرای باشکوه داشتند و «مر کوری تیاتر گروپ» زمینه بروز استعدادهایی مثل جوزف کاتن را فراهم کرد. ولی درخشش اصلی وقتی شروع شد که این گروه تصمیم گرفت نمایش رادیویی اجرا کند.
طبق سنت نمایش های رادیویی، بخش عمده ای از متن این آثار گفت و گو بود. ولی ولز و هوسمن تغییری در این شیوه به وجود آوردند. آن ها زمان عامیانه مردم را قرض گرفتند و سراغ تبلیغات رفتند تا نوع گفتار آن ها را وارد نمایشنامه نویسی رادیویی کنند. بنابراین متن هایی که ولز برای اجرای رادیویی می نوشت اول شخص بود و زبانی ساده و همه فهم داشت.
می دانید که، وقتی نمایش «جنگ دنیاها» با اجرای او از رادیو پخش شد آمریکایی ها فکر کردند واقعا مورد حمله مریخی ها قرار گرفته اند. شنیدن صدای ولز که مثل یک ناظر در حال شرح وقایع است و هیجان صحنه را لحظه لحظه بیشتر می کند هر کسی را شوکه می کند. این حادثه بدل به افسانه ای در فرهنگ پاپ آمریکایی شد که سعی می کرد حقیقت را در پشت پرده مخفی کند. بعدها همین قصه موضوع نمایشی تلویزیونی به نام «شبی که آمریکا وحشت کرد» شد.
چنین نوآوری ها و تاثیر روی مخاطب عام بود که ولز را به سینما کشاند. می گویند که ولز برای اجرای نمایشی که گلچینی از چند متن ویلیام شکسپیر بود به پول نیاز داشت بنابراین حاضر شد قراردادی را با کمپانی آر. کی. او ببندد.
۲٫ آر. کی. او به ولز آزادی عمل داد. ۱۵۰ هزار دلار برای ساخت یک فیلم و سهیم کردنش در درآمد. ولز در یک مهمانی ویلیام راندولف هرست، صاحب بزرگ ترین روزنامه های زنجیره ای ایالات متحده آمریکا را دید و زندگی خودنمایانه، جنجالی و البته پیچیده او را برای ساخت فیلمش انتخاب کرد. مشهور است که او به هرمن منکیه ویتس، همکار فیلمنامه نویسش گفت که از هرست برای طراحی نقش کین در «همشهری کین» بهره بگیرند. اما ولز آن را با رویاها، حسرت ها و آرزوهای کودکی خودش ترکیب کرد.
نوآوری های «همشهری کین» برای تماشاگر امروزی تکان دهنده نیست. ولی در زمان خودش ولز مرزهای قواعد سینمایی را درنوردید. در اجرا با کمک گرگ تولند، یکی از عجیب ترین بافت های بصری سینما را طراحی کرد و توانست رابطه ای معقول بین میزانسن تئاتری و عدسی های دوربین برقرار کند. نماهایی با عمق میدان زیاد، سایه روشن هایی که صحنه را تکه تکه می کرد و اجرایی متکی بر نماهای طولانی شگرد ولز در «همشهری کنی» بود. به این ها شیوه استفاده از فلاش بک و طراحی یک شخصیت از دید چند نفر را اضافه کنید تا توانایی او را درک کنید.
تقریبا همه عوامل هالیوود تا روز آخر به او می گفتند که ساخت فیلم با این نوع کارها ممکن نیست. ولی ولز بعد از تمام شدن فیلمنامه چند هفته ای را در استودیوها گذراند تا با تجهیزات آشنا شود. نتیجه؟ ساخت یک از عجیب ترین و بلندپروازانه ترین فیلم های تاریخ بود. او با وسواس تمام جزییات را سر و سامان داد و از هیچ ایده ای کوتاه نیامد.
مشهور است که برای گرفتن یک نما بیش از صد بار آن را تکرار کرد تا دقیقا مطابق خواستش شکل بگیرد. فیلم هر چقدر محبوب منتقدان شد و سینماگران را سرشوق آورد برای تماشاگران تکان دهنده نبود. ویلیام هرست در شکست فیلم دخیل بود. او کل هالیوود را تهدید کرد که در صورت نمایش فیلم، آگهی های سینمایی را از مطبوعاتش حذف می کند. چنین رویکردی باعث ترس کمپانی ها شد و تقریبا همه شرکت ها از اکران فیلم کنار کشیدند. تنها آر. کی. او مانده بود که باید در سینماهای محدودش فیلم را اکران می کرد و خب، این یک شکست برای فیلمی بود که می خواست جهان را تسخیر کند.
۳٫ هالیوود از نابغه تازه استقبال کرد ولی واقعیت این است که در عین ستایشش، از او می ترسید. چند سال بعد حس واقعی اش را نسبت به او بروز داد و انواع و اقسام تهمت ها را نصیبش کرد. به او خودخواه، جاه طلب، متظاهر و تحمل ناپذیر لقب دادند و تلاش کردند اعتبارش را زیر سوال ببرند. ولی هنوز راه درازی بود تا ولز از آن ها سرخورده شود.
«آمبرسون های باشکوه» پروژه شگفت انگیز و بزرگ دیگری بود که اورسن ولز مشتاق بود آن را بسازد. یک اقتباس جاه طلبانه از رمان بوث تارگینگتن که ولز هزاران ایده برای نمایش آن داشت. او در فیلم بازی نکرد و تنها از صدای جادویی اش بهره گرفت.
فیلم زمان طولانی (۱۴۸ دقیقه) داشت که بیشتر با نماهای بلند و سکانس هایی اعجاب انگیز شکل گرفته بود. بازی ها درخشان بود و فیلمبرداری و طراحی صحنه مثل همیشه چشم گیر. اورسن ولز چند حلقه از فیلم را مونتاژ کرد و بعد، با دستورالعملی که برای تدوین گر گذاشت عازم برزیل شد تا طبق قرارداد یک اثر دیگر برای آر. کی. او بسازد. ولی این فرصت خوبی برای کمپانی فراهم آورد تا در فیلم دست ببرد.
آن ها زمان فیلم را از ۱۴۸ دقیقه به ۸۸ دقیقه رساندند، پایان آن را عوض کردند و حلقه های فیلم را از بین بردند تا ولز نتواند دوباره از آن ها استفاده کند. ولز که مشغول ساخت «همه اش حقیقت دارد» بود بی خبر از همه جا به هالیوود برگشت و با نسخه ای بی معنی از فیلم رو به رو شد.
«آمبرسون های باشکوه» اکران شد و هیچ واکنشی به راه نینداخت. ولی آر. کی. او یک دستاویز تازه برای لغو قرارداد با او پیدا کرد: فیلم «همه اش حقیقت دارد» اثری نامعمول از آب درآمده بود. ولز فیلم را در سه بخش طراحی کرده بود: کارناوال موسیقی در برزیل، داستان چند ماهیگیر که به قهرمان بدل می شوند و فیلم کوتاهی براساس فیلمنامه ای از رابرت فلاهرتی درباره گاوی وحشی که در میدان مبارزه چنان شجاعتی نشان می دهد که او را رها می کنند.
فیلم از همه نظر عجیب بود و کسی سر در نمی آورد ۲۰۰ هزار فوت راشی که ولز همراه خود آورده بود به چه کار می آید! آر. کی. او قرارداد را لغو کرد و دوران سرگردانی ولز آغاز شد.
۴٫ می گویند که جنون و نبوغ هم ارز هم حرکت می کنند. وقتی در هم می آمیزند بدل به چیز وحشتناکی می شوند، به نیرویی غیرقابل کنترل بدل می شود که می تواند ویران گر هم باشد. ولز انرژی غیرقابل مهاری داشت، نبوغ در تمام حرکات و رفتارش مشهود بود و جنون بخشی از ماهیت کارهایش را تشکیل می داد. به همین دلیل هم سیستم محافظه کار هالیوود که به سرمایه بیشتر از هنر توجه داشت حاضر نبود با او راه بیاید.
بعدها معلوم شد که ولز به شکلی افراطی رام نشدنی است و تقریبا همه تهیه کنندگان از دست او فراری بودند. با این حال، آن چه در همان گام های اول او مشخص است نشان از هنری تمام و کمال دارد که افسارگسیخته، مرزهای سینما را در می نوردد.
جاناتان روزنبام سال ۱۹۸۶ در مقاله ای که برای مجله سایت اند ساوند نوشت به فیلم «همه اش حقیقت دارد» اشاره کرد و گفت که این فیلم کمتر دیده شده که تکه پاره هایش در چند جا وجود دارد غنی تر از «زنده باد مکزیک» آیزنشتاین است اما به همان اندازه نفرین شده. این نفرین دامن بیشتر آثار ولز را گرفت: او در هالیوود چند فیلم دیگر هم ساخت؛ «بیگانه»، «بانویی از شانگهای» و بعدها «نشانی از شر/ رگهی تباهی».
ولی همه آن ها قربانی شدند. هر فیلمی که می ساخت منجر به دعوا و کدورت می شد. کمپانی ها معتقد بودند که او پولشان را حرام می کند ولی در عین حال نمی توانستند شکوه و قدرت آثارش را نادیده بگیرند. ولی ولز که مدام شکست را تجربه می کرد راهی اروپا شد تا فیلم هایش را آن جا بسازد.
«آقای آرکادین» محصول فرانسه و اسپانیا بود، «محاکمه» با سرمایه گذاری ایتالیا، فرانسه و آلمان تولید شد. «فالستاف» با حمایت اسپانیا و سوییس. این فیلم ها ساخته شدند اما همه شان از بازار جهانی دور ماندند. هیچ کمپانی ای قدرت استودیوهای هالیوودی را نداشت و ولز مجبور بود مدام با بودجه های اندک فیلم بسازد. به همین دلیل هم تعداد آثار نیمه تمامش بیشتر از آثار ساخته شده اش است.
او برای حل این مشکل به یک ایده درخشان رسید: بازی در فیلم های دیگران به قصد جمع آوری پول! می گویند سر صحنه یکی از آثارش وقتی دوربین به خاطر تصادف اتومبیل خرد شد، گفت: «حالا مجبورم توی یک فیلم بازاری بازی کنم تا بتوانم یک دوربین دیگر بخرم.».
او می خواست رها و آزاد فیلم بسازد اما سرمایه محدودیت زا بود. چطور کسی می توانست ده سال صبر کند تا ولز یک فیلم را تمام کند؟ فیلمبرداری «دن کیشوت» او بیش از ده سال طول کشید؛ او هر روز صبح از هتل بیرون می آمد و به گروهش می گفت که امروز چه کنیم؟ تمام صحنه ها را بداهه کار می کرد و هر لحظه به ایده های تازه می رسید. آن چه از این فیلم به جا مانده حسرت برانگیز و نبوغ آساست اما واقعیت این است که هیچ کس جز خود ولز از پس این کار بر نمی آمد و حاضر نبود بودجه فیلم را تامین کند.
ولز سرسختانه فیلم ساخت: مجموعه ای از بهترین اقتباس ها از نمایشنامه های شکسپیر محصول کار اوست و تاثیرش در سینما به قدری است که پس از آن هیچ کس برداشتی از متن های شکسپیر را بدون ارجاع به نگاه ولز نساخت. همان طور که درک او از ماهیت اکسپرسیونیسم و استفاده از آن در سینما به شکوفایی نوآر و نئونوآر کمک کرد.
۵٫ کلید ورود به دنیای پیچیده نمایشی اورسن ولز در «فاوست» خلاصه می شود؛ انسانی موفق که از زندگی ناراضی است، به همین دلیل هم روحش را با دانش نامحدود و لذات دنیوی در معامله ای با شیطان معاوضه می کند. گوته شیواترین بیان را از این موجود ارائه کرده است: شخصی که چیزی بیشتر از گوشت و نوشیدنی زمینی می طلبد.
ولز تجلی فاوست را در آثار مختلف می دید: نیروی شیطانی پنهانی در پس ذهن آدم ها را تبلور معامله با اهریمن به حساب می آورد و معمولا در طراحی شخصیت ها به آن متوسل می شد. تقریبا تمام شخصیت های فیلم های او بازنمایی فاوست اند: همگی خود را برتر از قانون و اخلاق می دانند و تلاش می کنند فراتر از وجه انسان های عادی عمل کنند.
این همان تلقی داستایوفسکی وار از بشری است که خود را حقیر می بیند درحالی که تصوری ابرانسانی از خود دارد. چارلز فاستر کین، اولین انعکاس سینمایی چنین آدمی است، مثل کوئینلان در «نشانی از شر/ رگه تباهی» یا آرکادین در «آقای آرکادین».
ولز حتی نمایشنامه های شکسپیر را با برداشتی فاوستی نگاه می کند و «مکبث» و «اتللو» را به نوعی با روح شیطانی آدمیزاد پیوند می زند. اما این ویژگی منحصر به فیلم هایی که ساخته نیست: هری لایم در «مرد سوم» تجسم فاوست است درست مثل کاردینال ولزی در «مردی برای تمام فصول» یا راچستر «جین ایر».
ولز به شکل افراطی به جنبه های اخلاقی فکر می کند و تیرگی جهان را در پرتو سقوط آدم می بیند. چنین ترس و نگرانی است که او را به اکسپرسیونیسم سینمایی متصل می کند و هراس و تباهی را به شکل فیزیکی بازنمایی می کند. عجیب نیست که صحنه های تجمع مردم در «محاکمه» یادآور «متروپلیس» است یا کاربرد مکرر آینه ها در «بانویی از شانگهای» تماشاگر را به یاد «آخرین خنده» می اندازد.
ولز به برداشت آلمان ها از تباهی، سقوط و نابودی بشر اعتقاد داشت و تلقی آن ها از زندگی را می پسندید. بنابراین در مواجهه با هر اثری تلاش می کرد نقطه مشترکی بین برداشت فاجعه بار از مفهوم «ابرانسان» با متن پیدا کند و آن را با جلوه بیشتری ارائه کند. این نکته ای بود که هنوز هم در آثار ولز می درخشد و تقربیا هیچ فیلمساز دیگری نتوانسته با چنین مهارت و چیره دستی ای اعماق روح آدمی را بکاود.
۶٫ ولز مدام شکست خورد. مجبور شد با پول های سرمایه داران بی اصل و نسب کار کند، با سیاسیون درگیر شود و حتی به حرف های آن ها گوش کند. نمونه این کار او، با مهدی بوشهری، همسر اشرف پهلوی بود تا هزینه ساخت فیلم «آن سوی باد» تامین شود. بوشهری نمایندگی چندین ایرلاین را برعهده داشت اما مهم ترین سمتش در عرصه هنر ریاست هیات مدیره فستیوال های هنری بود. جاه طلبی پهلوی ها او را قانع کرد که می تواند با نابغه آمریکایی کار کند. ولی مثه همیشه ولز در میانه کار دچار تردید شد.
ولز یک فیلم سه ساعته کابوس زده ساخت که داستانش درباره کارگردانی شکست خورده بود. او صحنه های گاوبازی این کارگردان را فیلمبرداری کرد که این ها بسیار توریستی است. به خصوص که او رابطه پیچیده ای با همینگوی داشت و گمان می کرد که داستان های او درباره گاوبازی جهت جلب م خاطب است و رنگ و بویی از حقیقت ندارد. به همین دلیل آن تکه از فیلم را کنار گذاشت.
اما حالا زمان فیلم خیلی کوتاه شده بود. بنابراین او سراغ محبوبش، کادار، رفت تا براساس فیلمنامه او قصه را کامل کند. نتیجه تهیه فیلمی بود که به اصرار تهیه کنندگان تدوین شد ولی بعد، به خاطر نارضایتی ولز نسخه نهایی آن آماده نشد. تکه هایی از فیلم نزد دربار ایران ماند و تکه هایی در اختیار دادگاهی در فرانسه قرار گرفت و تا سال ها بعد مگر ولز نسخه ای زا آن دیده نشد.
ولز سخت گیر بود. ولی مجبور می شد سراغ کسانی برود که دوست داشتند از شهرتش بهره ببرند و نتیجه همکاری شان به هیچ وجه درخشان از آب در نمی آمد. سرمایه دارها تلاش می کردند از او سوءاستفاده کنند و شهرتش را به نفع خودشان به کار بگیرند و ولز دست و دلبازانه چنین چیزی را به آن ها عرضه می کرد تا بتواند یکی از رویاهایش را به تصویر بکشد. این رابطه از همان اول شکست خورده بود ولی ولز چاره ای نمی دید.
۷٫ می توان دوره اوج ولز را کوتاه و دوره سرگردانی و شکستش را طولانی ارزیابی کرد. آن چه که میراث ولز می نامند باشکوه و غبطه برانگیز است ولی برای خود او این میراث هیچ وجه باشکوهی نداشتم زمانی استیون اسپیلبرگ سورتمه فیلم «همشهری کین» را در یک حراجی به قیمت ۱۶۷ هزار دلار خرید. وقتی ولز این ماجرا را شنید به کنایه گفت بهتر بود اسپیلبرگ این پول را به او می داد تا یک فیلمنامه دیگر بنویسد! او عطش فیلمسازی داشت ولی بازیگوشی های مداوم و سختگیری افراطی اش مانع از آن می شد تا پروژه های عریض و طویلش را به سرانجام برساند.
او نابغه ای آزاد بود، سرگردانی در تمام عالم که مدام تجربه می کرد، در عالم نمایش، در سینما، در رادیو و حتی شعبده بازی. آخرین حضورش در «ت مثل تقلب» بامسماست؛ وقتی در قامت یک شعبده باز راوی یک دروغ می شود و ما را قانع می کند تا آن را باور کنیم. او قصه گویی قهار بود ولی با اولین فیلمش به آخر خط رسید. هرچه ساخت بعد از مرگش به نتیجه رسید. هنوز هم خیلی ها مشکوک اند که از تمام پروژه های او مطلع باشند. این سرگذشت کسی بود که کوکتو به درست به او لقب «ولگردی فعال و دیوانه ای خردمند» داده بود. هیچ واژه ای او را این چنین کامل و دقیق توصیف نمی کند.
هفته نامه صدا