این مقاله را به اشتراک بگذارید
لذت جنون (۴)
توالت و ادبیات!
حمید رضا امیدی سرور
می گویند نصف فرانسوی ها کشته مرده مطالعه در توالت هستند! در برخی از کشورها هم برای اینکه وقت طرف در توالت هدر نشود، کتابهایی را برای مطالعه در آنجا گذاشتهاند که وقتی آدم مشغول دفع از پایین است، لااقل جذب از بالا هم داشته باشد!
البته معمولا کتابهای جوک و یا آثار سبک را برای این منظور استفاده می کنند. مثلا اینطور نیست که سنجش خرد نابِ کانت را برای استفاده عامه مردم در توالت در نظر بگیرند که طرف چنان گیج شود که اصل کارش را فراموش کند. کتابهای عامهپسندی که از فصل های کوتاه برخوردارند استفاده می شوند که مزاج آدم را روان کرده و بیشتر مناسب این فضا هستند.
حالا ما این را گفتیم، مبادا فردا راه بیفتید و چپ و راست با هرکسی که حال نمی کنید، به بهانه اینکه عامه پسند نویس است؛ بگویید کتاب فلانی به درد (خواندن در) مستراح می خورد! هرچند بعضی کتاب ها واقعا به همین درد می خورند، مخصوصا اگر روی دستمال توالت منتشر شوند مناسب تر هم می شوند. خب کاغذ های معمولی کمی زبر هستند …
شاید هریک از ما به شکلی تجربه کتاب خواندن در توالت را داشته باشیم. خود من از جمله آدمهای هستم که از این کارها می کنم. این عادت زمانی شکل گرفت که از ساعت شش و نیم صبح تا هشت شب در یک کارخانه لوازم خانگی کار می کردم. شب خسته و بی رمق در خانه افقی می شدم و در کمال تعجب این جنازه صبح دوباره برمی خاست و راهی کارخانه می شد. عقده کتاب خواندن پیدا کرده بودم.
در این کارخانه تولیدی که خصوصی اداره می شد، یک چیز گناهی نابخشودنی بود: اتلاف وقت. مدیر شرکت هرکسی را در حال کاری غیر از خرحمالی میدید احساس می کرد، طرف در حال بیرون کشیدن اسکناسهای جیب اوست و خب چه گناهی سنگین تر از این که کسی جیب یک سرمایه دار را سبک کند؟ حال شما فکر کنید کسی میخواست چند دقیقه را به سیگار کشیدن بگذراند و یا بدتر از آن به خواندن روزنامه و کتاب تلف کند. چنین گناهی عقوبتی غیرقابل تصور داشت!
به همین خاطر غیر از قضای حاجت دو کار بسیار مهم در توالتهای این کارخانه انجام می شد: کشیدن سیگار و مطالعه . البته گفتن ندارد که سیگار کشیدن در قیاس با مطالعه کار بسیار پر طرفدارتری بود. سرویس بهداشتی کارخانه تنها برای دونفر در حکم قرائت خانه بود، برای من و یکی از طرفداران پروپا قرص تیم قرمز پایتخت که همیشه مشغول دوره کردن روزنامه های ورزشی روز قبل در توالت بود. چرا روز قبل؟ چون صبح زود ساعت شش که به سمت کارخانه می آمد هنوز روزنامههای آن روز بیرون نیامده بودند. آوردن روزنامه به کارخانه جرمی برابر با حمل و فروش هروئین داشت و برای انجام آن به تدابیر ویژه ای نیاز بود. هیچوقت نفهمیدم در کارخانه ای که هنگام ورود و خروج تا شورت جماعت را تفتیش می کردند او روزنامه را درکجایش فرو می کرد و به داخل کارخانه می آورد؟
خوشبختانه اندک احترامی که برای کارشناسان کارخانه قائل بودند، به همین دلیل برخلاف کارگرها، مهندسها اجازه بردن کیف به داخل کارخانه را داشتند و چقدر از اینکه مهندس صدایم می کردند بدم می آمد! چون پیش از هر چیز احساس می کردم با گفتن مهندس از من سلب هویت میکنند. روپوش طوسی ها همه مهندس بودند و روپوش سورمه ای ها کارگر و یک نفر بود که لباس شخصی در کارخانه می پوشید، پسر بی عقل صاحب کارخانه که پس از کنار کشیدن پدرش درحال گند زدن به تمام آن چیزهایی بود که پدرش با استثمار کارگر جماعت اندوخته بود. البته حالا به کار پر سودتری مشغول بود و آنقدر هم پول داشتند که کک شان نگزد! و این کک لعنتی فقط ما را میگزید! چون ماهم یکی از آدمک های داخل این اسباب بازی بزرگ بودم که آقازاده مشغول بازی کردن با آن بود.
بگذریم هر چقدر کار من هنگام بردن کتاب به داخل کارخانه راحت و کار آن کارگر عشق فوتبال برای بردن روزنامه به داخل کارخانه دشوار بود؛ در هنگام رفتن به سوی قرائت خانه کار او ساده و کار من دشوار می شد. او روزنامه را تا می کرد و در جیب روپوشش می گذاشت و خیالش راحت بود که کسی موقع رفتن به توالت دیگر او را تفتیش نمی کند. ولی من مجبور بودم کتابهای ضخیم را بچپانم زیر رو پوشم و با اعمال شاقه از جلوی جماعت نگهبان که مثل مور و ملخ توی شرکت ول بودند، رد بشوم و خود را به نقطه امن برسانم. آه چقدر رسیدن به آن توالت های تنگ و کثیف به آدم احساس آرامش می داد. دور شدن از از دید نگهبان ها که همه جا بودند و صاحب کارخانه هم از ول چرخیدن آنها هیچ احساس متضرر شدن نمی کرد؛ چون نگاهشان همان سنگینی نگاه صاحب کارخانه را داشت.
تنها جایی که می شد از شر این نگاههای سنگین راحت بود و دمی را به کار مورد علاقه خود پرداخت همان توالت عمومی کارخانه بود؛ که واقعا حکم جای امن را داشت. وقتی با این همه بدبختی خود را به نقطه امن می رساندم چگونه می توانستم این فرصت گرانبها را با خواندن یک اثر عامه پسند هدر دهم؟ ترجیح می دادم از فشار قضای حاجت منفجر شوم اما این کتابها را آنجا نخوانم.
خوشبختانه شاهکار های بزرگی از دنیای ادبیات را در آن توالت عمومی، به تدریج و با پشتکار زیاد خواندم. و چه لذتی داشت خواندن بیلی بتگیت داکتروف با ترجمه نجف دریابندری و سفر به انتهای شب سلین با ترجمه فرهادغبرایی… سالها از آن روزگار گذشته و هربار که چشمم به این دو کتاب می افتد یاد لذت جنون آسای خواندن شان در آن شرایط میافتم که به دلیل نوع زندگی ام در آن دوران برمن تحمیل شده بود.
این ماجرا ادامه دارد، چرا که فقط من تجربیات مستراحیِ جنون آمیز نداشته ام، بزرگان ادبیات هم از این گونه تجربیات فراوان داشته اند که شرحش بماند برای لذت جنون پنجم!
استثنائا این مطلب ادامه دارد…
2 نظر
كيان
جالب بود آنهم با این متن طنزگونه..
الف.م
محصول آن کارخانه و یا بهتر بگویم آن سالها چیست ؟ شاید باید گفت : همین (ما) ى امروزى ملى شده !
مثل پیکره اى محتضر ، سرطانى ، دردمند که آن کارخانه و خاطراتش ،با ترس و خرناسه هایش ، با چشمهاى همیشه کنجکاوش را ، دراین روزهاى احتضار و خانه نشینی به یاد مى آورد . آلبومى به نام سرآغازى براى پایان .
و در آخر از شما گردانندگان گرانقدر این سایت تشکر میکنم ، براى تمام لحظات بیمانندى که برایم ساختید
موفق باشید و ادامه دهید