این مقاله را به اشتراک بگذارید
زنبودن دراین کره مردانه سخت است
سمیرا سهرابی*
طنزنویس زن در تاریخ ادبیات ایران، اگر بگوییم از تعداد انگشتهای دست کمتر است اغراق نکردهایم. دلایل بسیاری دارد که نویسندههای ما بهویژه زنان نویسنده در حوزه طنز ریسک نوشتن نمیکنند، شاید یکیاش اینکه هنوز از طنز، کمی تا قسمتی هراس داریم. آذردخت بهرامی (۱۳۴۵-تهران) در دههای که اصلاحات با ترسولرز پا به میدان سیاست گذاشت، با طنزهای تلخش، قلمبهدست، در وادی طنزپردازی اعلان حضور کرد. بهرامی اگرچه در دهه هفتاد کارش را با حضور در کارگاههای داستان هوشنگ گلشیری آغاز کرده بود، اما با «شبهای چهارشنبه»اش بود که توانست تندیس بهترین مجموعهداستان سال ۱۳۸۵ را از جایزه روزیروزگاری و عنوان بهترین مجموعهداستان سال را از جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات از آن خود کند. آثار دیگر بهرامی که همگی از سوی نشر «چشمه» منتشر شده، عبارت است از: «سوتیکده سعادت پرشینفامیلز، داتکام»، «آب، آسمان» (رمان)، «فرهنگسرای نیاوران» (نه نمایشنامه رادیویی) و «آهنقراضه، نان خشک، دمپایی کهنه» (مجموعه طنز)، به این فهرست برنامهها و نمایشنامههای رادیویی (نگارش۲۵۰ نمایشنامه، ۹۲ قصه فولکلور طنز و…) فیلمنامه (سریالهای نمایش روز، رستوران خانگی، شمسالعماره و…) و نمایشنامه را نیز باید افزود. آنچه میخوانید گفتوگویی است با آذردخت بهرامی درباره کارنامه ادبیاش، که نویسنده با زبان طنزآمیز همیشهاش، به پرسشها پاسخ میدهد.
آذردخت بهرامی «نوشتن» را از کجا «شروع» کرد، و چه شد که آن «شروع»، پیوسته ادامه یافت، و این «شروع» به کجا میخواهد برود؟ و حرف حسابش به قول طنزنویسها چیست؟
نوشتن را از سوم دبستان شروع کرد: یک داستان طنز دو صفحهای نوشت و مادرش بهبه و چهچهی راه انداخت در حد دست و پای بلورین و اینها؛ با نوشتن خاطرات روزانه ادامه یافت تا رسید به نوشتن داستانهای عاشقانه رقیق و سوزناک؛ و سپس در دانشگاه تغییر جهت داد و تبدیل شد به داستانهای ابزورد و سیاه و زهرماری؛ و چون نوشتن لاعلاج است، پیوسته ادامه یافت و از روزی نیم ساعت به روزی ۱۸ ساعت رسید، البته فقط گاهی که نوشتن سریالی در کار بوده. اینکه این نوشتن به کجا میخواهد برود، نمیدانم. حرف حسابش هم خدا عالم است.
شما در هر دو زمینه جدی و طنز تجربه نگارش دارید. کدام یک از این دو سبک برای شما لذتبخشتر است؟ و فکر میکنید تاثیرگذاری این دو چقدر باهم متفاوت است؟
نوشتن طنز همیشه برایم آسانتر و لذتبخشتر بوده است. بیشتر نامههای اداری و یادداشتهای روزمرهام خطاب به اطرافیان طنز است. درواقع مدام باید جلوی خودم را بگیرم که برای همه طنز ننویسم و با همه شوخی نکنم، و بسیار هم سخت است که مدام در حال سانسورکردن خودت باشی.
در مورد بخش دوم پرسشتان، در بیشتر جاها اثرگذاری طنز بیشتر است، انگار بیشتر در یادها میماند. به تجربه دیدهام کسی از داستانهای جدی یا بسیار تلخم حرفی نمیزند، اما تا دلتان بخواهد از داستانهایی که حتی فقط رگههایی از طنز دارند، بسیار یاد میشود. بااینحال، خیلی جاها هم طنز اصلا جواب نمیدهد و اثر عکس میگذارد.
تفاوت بین این دو سبک باعث میشود تا شما پروسههای متفاوتی را هنگام نوشتن هر یک از آنها طی کنید؟
قطعا همینطور است. هر کدام پروسه خودش را دارد. ولی بیشتر اوقات پروسه طیشده، مثل آن بابایی است که مهارت داشت تعداد دقیق گله رمیده اسبها را از توی قطار سریعالسیر در حال حرکت بگوید و وقتی سر کار را ازش پرسیدند، گفت من اول تمام پاهایشان را میشمرم، بعد تقسیم بر چهار میکنم. یعنی اول ذهنم را خالی میکنم، که نود درصد مواقع نتیجه کار، طنز میشود. بعد مینشینم به ورزدادن و خواندن و دیلیتکردن و نوشتن و نوشتن تا بشود آنی که باید. در مورد طنز، کارم راحتتر است و زودتر به نتیجه میرسم، اما در مورد کارهای جدی، کار سختتر میشود.
طنزنویس کسی است که مخاطب خود را خوب میشناسد. آیا این شامل تمام اقشار جامعه میشود؟
نمیدانم این گفته از کیست. کداممان دیگری را خوب میشناسد؟ من خودم را نمیشناسم، چه برسد به مخاطبم. طنزنویس از زاویهای دیگر به دنیا و وقایع نگاه میکند. برای همین همهچیز از دید او اغراقشده و اگزجره شده است. طنزنویس سعی میکند با دید انتقادی و نگاهی شوخوشنگ به دنیا نگاه کند و از زخمها و جراحات جامعه بگوید و با تیغ تیزی که در دست دارد، این زخمها را باز کند و کاری کند که چرک و خون بریزد بیرون، بلکه زخم زودتر خوب شود. (کاش میشد «چرک و خون» را شطرنجی کنیم که شب کابوس نبینیم!)
در پس آثار شما حزن و ملالی نهفته است که در تعداد زیادی از کارهایتان با نقاب طنز ظاهر میشوند مثل رمان «سوتیکده سعادت پرشینفامیلز، داتکام»؛ اما آدمها، از انسان واقعی حکایت میکنند. این حزن از همان نفس واقعی بشر نشات میگیرد؟
«حزنی که از نفس واقعی بشر نشات میگیرد»؟ احیانا کسی به شما نگفته من آیکیوی پایینی دارم؟ اگر منظورتان درد بشری است که دلم از این درد خون است. شما هم عدل دست روی همین قسمت از زخم پانسمانشدهام گذاشتهاید! ولی حزن و ملالی اگر در «سوتیکده سعادت…» باشد، غم بیفرهنگی و سایه سنگین مردسالاری و درد نادانی است. تمام فخر معاصر ما به فرهنگ و تمدن اِنهزارسالهمان است، اما اغلب فاقد ذرهای فرهنگ و تمدن و… و… و… (بهجای نقطهچینها خودتان هرچه خواستید بگذارید. من هرچه به ذهنم رسید به ناسزا تبدیل میشد.) مدام در حال دورزدن انواع و اقسام قوانین و مقررات و هنجارها و قراردادها هستیم و برای خودمان هرگونه حقی را قائلیم، اما برای دیگران نه. درد و حزن بشری که جای خود دارد. (یا بهعبارت بهتر: بخورد توی سرمان!)
بهعنوان یک زن نویسنده که تجربیات موفقی در زمینه نگارش طنز در حیطههای مختلف دارد فکر میکنید دلیل این احتیاط و حضور کمرنگ زنان در این عرصه چیست؟ ملاحظاتی که از فرهنگ نشات میگیرد میتواند دلیل آن باشد؟ یا…
عبارت «تجربیات موفق در زمینه نگارش طنز» را به عنوان یک تعریف میپذیرم و بابتش کلی محظوظ میشوم. اما در مورد حضور کمرنگ زنان در این عرصه، الان هر چه جواب دهم، نتیجهاش میشود فمینیستبازی. ولی باور کنید زنبودن در این کره مردانه خیلی سخت است. زنبودن در خاورمیانه و قاره آسیا سختتر است و همینطور بگیرید و بروید جلو تا برسید به همین ایران خودمان. قطعا زنان اهل قلممان فکر میکنند طنزنویس زنبودن هم عواقبی دارد. به ما زنان باید حق بدهید که از قدمگذاشتن به هر مکان جدید و مردانهای بترسیم. مثال میزنم؛ در فضای مجازی هر زنی به هر دلیلی مطرح شود، بلافاصله با القاب و صفتهای بسیار زشتی نامیده میشود. نمیدانم چرا وقتی یک مرد پلههای ترقی را طی میکند، کسی در موردش از این القاب و صفتها نمیگوید. برای مثالی دیگر، از همین موضوع روز، یعنی رانندگی زنان در عربستان یاد میکنم. به محض اینکه قانون رانندگی را برای زنان آزاد کردند، مردان خشمگین، به زنان راننده حمله کردهاند. مردان ما هم با تمام پز فرهنگیشان، هنوز چشم ندارند زنها را پشت فرمان اتومبیل ببینند. هر جا که بتوانند متلک و نیش و کنایههایشان را نثار زنان میکنند. اینها پیشفرضهای ذهنی ما زنان است در مورد قدمگذاشتن به هر حیطه جدید. اما همینجا در همین تریبون با صدای بلند اعلام میکنم که آب این استخر گرم گرم است، خانمهای نویسنده، میتوانید با خیال راحت شیرجه بزنید!
احتمالا خط قرمزهایی فرارویتان وجود دارد که شاید یکجور خودسانسوری به وجود آورد، چون در واقع طنزپردازی راهرفتن روی لبه تیغ است. با این خط قرمزها چگونه کنار آمدهاید که لطمهای به زبان و بینش شما نزند؟
اهل قلم جماعت اصولا خودسانسور بالذات است. (کسی اگر بگوید: «نه من خودم را سانسور نمیکنم» با اینکه اهل فن نیستم ولی جفتپا میروم توی آثار مکتوبش) طنزنویس که باشی، مجبوری برای اینکه به در و تخته برنخورد، کمی بیشتر خودت را سانسور کنی. از جمع اناث هم که باشی، فتیله را پایینتر میکشی. ولی من چون رنگ قرمز را دوست دارم، با خط قرمزهای دوروبرم خیلی حال میکنم. تمام تلاشم را کردهام که این خطخطیهای قرمز به زبان و بینشم لطمه نزند، تا نظر خواننده چه باشد که حرف آخر را او میزند.
اصولا قالبی که برای پرداخت به یک موضوع یا ایده داستانی انتخاب میکنید بر اساس چه معیارهایی است؟ «سوتیکده سعادت…» و «آهن قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه» اجراهایی همراه با شوخطبعی و طنز دارند اما «آب، آسمان» و «شبهای چهارشنبه» از سبک نوشتاری دیگری برخوردارند.
خیلیها داستان «شبهای چهارشنبه» را یک داستان طنز میدانند. البته من این را به حساب لطفشان میگذارم. آن داستان یک تسویهحساب تاریخی ـ ملی ـ میهنی ـ فرهنگی و تلخ بود با تمام زنانی که به زندگی زنان متاهل پا میگذارند ایضا با تمام مردانی که چنین خطایی میکنند و کسی بهشان نمیگوید بالای چشمتان ابرو است! حتی «آب، آسمان» هم صحنههای شاد و شوخوشنگی دارد. اشاره میکنم به صفحه نودوشش، صحنه دیدار دخترها در خانه پروین که مدام به هم فحش میدهند و بدوبیراه میگویند و استاد اهلقلمی گفته بود کاش کل رمان بر اساس دوستی این دخترها و حالوهوای شوخوشنگشان بود. خیلی برایم مهم است که قالب انتخابی به تن موضوع و ایده و شخصیت کارم بخورد. قالب کار غلط باشد، کل داستان به بیراهه میرود و هدر میشود. گاهی برای رسیدن به همین قالب، یک داستان را باید بارهاوبارها بازنویسی کرد.
فرزانه در داستان «سوتیکده سعادت…» و ناهید در «آب، آسمان» هر دو متجدد به نظر میرسند. فرزانه سنتستیز است و تفکرات کهنه را برنمیتابد. ناهید با اینکه تحصیلکرده و مستقل است، وابستگی عجیبی به فنگشویی دارد. به نظر شما تضاد این دو در رفتار اجتماعی آیا توانسته شکل داستان را، آنطور که خود میخواهید به سمتوسوی دیدگاهی نقادانه ببرد تا جامعه خودمان را به یاد بیاوریم؟
امیدم این است که این اتفاق افتاده باشد که اگر نیفتاده باشد، من باید بروم بنشینم به سابیدن کشک و مکیدن سماق.
در «آب، آسمان» نویسنده مخاطب را با ناهید تنها میگذارد. مخاطب میتواند رویارویی مستقیمی با ناهید داشته باشد. در «سوتیکده سعادت…» همین رویارویی مستقیم وجود دارد. اساسا جایگاه راوی برای شما چگونه است و از چه اهمیتی برخوردار است؟
راوی ـ و حتی انتخاب راوی؛ اینکه کدامیک از شخصیتها باید بار داستان را بر دوش بکشد ـ بیانگر دیدگاه نویسنده است و یکی از اولین گزینههای انتخابی او.
بهنظر میرسد نثر در داستان «سوتیکده سعادت…» تا آنجاییکه بتواند قصد دارد دیوار بین داستان و مخاطب را از میان بردارد، به بیانی دیگر، گویا این نثر تلاش میکند موانع بین مخاطب و داستان را، با چنین روایتی، بردارد تا اتفاقهای خوبی رخ بدهد، از جمله همذاتپنداری و یکیشدن با کاراکترها. به نظرتان آیا موفق بوده؟
برای نثر رمان «سوتیکده سعادت…» تلاش بسیار کردم. مطالعه و تحقیق و جستوجو و مصاحبه و حتی در مواردی عزّ و التماس از نسل جوان که بنشینند پای لپتاپم و من جملات را برایشان بخوانم تا مبادا اشکالی داشته باشد یا کجفهمی در میان باشد. خیلی سعی کردم اگر بهقول شما بین مخاطب و ادبیات دیواری هست ـ که معتقدم نیست ـ بردارم. نتیجه نهایی خودم را راضی کرده، تا نظر مخاطب چه باشد.
در آثار شما با فرمهای جدید روایتی روبهرو هستیم. فکر میکنید این فرمهای جدید میتوانند دیدگاه جدیدی نسبت به موضوع خلق کنند؟ و برای مثال در «سوتیکده سعادت…» با این شیوه متکی به فرم، روزگاری به تاریخ مصرف نمیرسد؟
زمانی که نگارش این رمان را شروع کردم، هر دانشجو و اهل قلم و مترجم و روشنفکر و سیاسی و اهل ادبیاتی یک وبلاگ داشت و بهطور مرتب پست و یادداشت مجازی مینوشت. آنموقع فرم وبلاگ، بهنظرم مناسب حال فرزانه ـ راوی رمان ـ بود. فرزانه با اینکه در خانهای سنتی بزرگ شده بود، مصرانه کار با کامپیوتر را آموخته بود و زبان مخفی جوانان را از دوستش یاد گرفته بود و بهصورت اغراقگونهای اصرار داشت در یادداشتهایش ـ و نه در مکالمات روزمرهاش ـ از این اصطلاحات استفاده کند. کما اینکه در آخر رمان، نثر و زبان و اصطلاحات قشر دیگری از جامعه را یاد گرفته و به اصرار به کار میبرد. ممکن است نثر رمان «سوتیکده سعادت…» تاریخ مصرف داشته باشد، ولی با تاریخ مصرفداشتن فرم آن مخالفم. ضمن اینکه زبان این رمان، تصویری روشن از زبان مخفی این دوره جوانان عصر ما ارائه میدهد و اگر خوشبین باشیم، چه بسا دوهزار سال بعد «سوتیکده» معادل منشور کورش کبیرمان بشود و بین قارهها دست به دست بگردد!!! (حیف این برنامه Word که استیکر غشغش خنده ندارد!)
تمام شخصیتهای مردی که خلق کردهاید یکطرف و شخصیت پدر در «سوتیکده سعادت…» یکطرف دیگر قرار میگیرد. معقولانه اگر به او نگاه کنیم نکات مثبت کمرنگی میبینیم. اما ذهنیتی که فرزانه از او بهدست میدهد همراه با اقتدار، قدرت و شفقت است. و تیر خلاص را اواخر داستان میزند. آنجا که حتی لحن گفتارش هم تغییر میکند. با چنان عطوفت و رحمی از پدر سخن به میان میآورد که شاید مخاطب انگشت اتهام از او بردارد، این تفاوت دیدگاه از کجا شکل میگیرد؟
منصفانه اگر نگاه کنیم، هیچ کدام ما نه صددرصد سفیدیم و نه سیاه. در درون آن هیتلر خونخوار، یک نقاش هنرمند بوده که قطعا روحیهای لطیف هم داشته، منتها از بد روزگار، آنان که باید استعداد هنری او را کشف کنند، نکردند وگرنه هیچ بعید نبود الان در حراجهای کریستی و سابتی و بونامز، تابلوهای او را با قیمتهای گزافی خرید و فروش کنند. جناب سعادت این خاندان هم از این امر مستثنی نیست. همانقدر که مورد انتقاد فرزانه است، به همان نسبت هم جنبههای مردانگیاش تحسین میشود و در آخر هم مورد رحم و شفقت و عطوفت راوی قرار میگیرد. فرزانه حتی همین دید را نسبت به شریفهجون و مامان رفعت یا بقیه خواهرانش دارد، البته با کمی اغراق بیشتر در کفه انتقاد ترازو.
یکی از مسائل چشمگیر کارهای شما تضاد سنت و مدرنیته است، که تقریبا در تمام آثارتان نقش پررنگی هم ایفا میکند. این تاکید از چه جهت است؟ فکر میکنید آسیبهای اجتماعی محصول همین سردرگمی میان سنت و مدرنیته است؟
من خودم نماد تضاد بین سنت و مدرنیته هستم در حد تیم ملی! شاید تم بیشتر کارهایم هم از همین مساله نشات میگیرد. اگر از فرهنگ و مردممان برایتان مثال بزنم، که مثنوی هفتاد من میشود، اما از خودم میگویم که عواقب هم ندارد: همینجا ایستاده اعتراف میکنم صبحها، نان و پنیر و اسپند میخورم که یک وقت تیرغیب چشمزخم حسودان به من اصابت نکند. عصرها هم زیرنور شمع و همجوار عطر عود، مینشینم به مراقبه و ریلکسیشن. شما به اینها چه میگویید؟ اینها اگر تضاد نباشد، چیست؟
مخاطب در برخورد اول با کارهای شما با پیچیدگیهایی مواجه میشود. بهعنوان مثال همان خطوط فنگشویی در «آب، آسمان» و توضیحات مربوط به آن. اما اتفاقا هر چقدر پیش برویم متوجه میشویم آنطور که فکر میکردیم با پیچیدگی و دیرفهمی متن طرف نیستیم. با این نظر موافقید؟
بسیار موافقم و امیدوارم مخاطبان دیگر هم همین نظر را داشته باشند و به این منظور یک چیزی هم نذر میکنم!
شما دستی هم در زمینه فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی دارید. آیا سینما توانسته تاثیر بگذارد بر قدرت بصری شما برای توصیف بهتر داستانهایتان یا…؟
بیشتر بهنظرم ادبیات کمکم کرده که در سینما بهتر توصیف کنم و روانتر و بیغلطتر بنویسم. اغلب اوقات با خواندن فیلمنامههای دوستان ـ حتی دوستان ادبیاتی ـ کارم به خودزنی میکشد، بس که غلط مینویسند و حتی از درک زاویه دید دوربین عاجزند.
یکی از مسائل محوری کارهای شما پرداخت به بحرانهای اجتماعی و فقر فرهنگی و نمود آن در شخصیتهای داستانیتان است. نسل جدید مطالباتی دارد که گویا کمتر توانسته به آن برسد، که این خود پیشزمینه ایجاد بحران اجتماعی است؛ مانند گمشدن جایگاه زنان در میان ستیز سنت و مدرنیته، که البته ریشهای صدساله دارد. بهنظر شما از دست یک نویسنده چه کاری برمیآید؟
نسل جدید بفرمایند دیگر چه لازم دارند خدمتشان مهیا کنیم!؟ در مقایسه با نسل ما، اینها همه چیز دارند. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در خدمتشان است، هیچکس هم جرات نمیکند از ابروی بالای چشمشان یاد کند. این ما بودیم که همیشه به بزرگترها، به قوانین، به رسوم و سنن گفتیم چشم و سرمان را خم کردیم و دم نزدیم. حالا هم باز این ماییم که به نسل جدید و ادا و اصولشان میگوییم چشم و سرمان را خم میکنیم و دم نمیزنیم. بحران اجتماعی ماییم نه حال و روز نسل جدید. نمیدانم تکلیف جامعهای که قرار است در آینده به دست این سلاطینی که ما در خانه پرورش دادهایم، اداره شود، چه خواهد بود. بحران اصلی آن موقع نمود مییابد. در مورد زنان خیالم راحتتر است. مطمئنم به مرور و گامبهگام حقوق پایمالشدهشان را میگیرند و برخلاف بیشتر مردان، برنامهریزی دهساله دارند و میدانند قرار است چه کار کنند. این وسط، نویسنده تنها کاری که از دستش برمیآید این است که بنویسد و پاره کند و بنویسد و بنویسد. همین!
آیا امروز بعد از تقریبا یکی- دو دهه از حضورتان در ادبیات داستانی و نمایشی، به نظرتان استقبالی که از «شبهای چهارشنبه» شد چرا سراغ کارهای دیگرتان نیامد؟ آیا فقط برایتان تجربهگرایی مهم بوده، و نه مخاطب؟
برای داستانهای «قله» و «صفیه» و «جمع کل» و «گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغبرق» هم دست و جیغ و هورا زده شد. خیلی از این کارها به زبانهای متعدد ترجمه و مورد اقبال واقع شد. اما، در مورد داستان «شبهای چهارشنبه» دو تا کلاسور نامه دریافت کردم، از همهجور مخاطب: از نویسندگان مشهور بگیرید تا مخاطبان معمولی و عادی که تکتکشان برایم ارزشمندند. قطعا مخاطب برایم مهم بوده؛ دروغ است اگر بگویم نه. اما وقت نوشتن به مخاطب فکر نمیکنم؛ که اگر فکر میکردم، با این مقدار زمانی که من صرف نوشتن میکنم، قطعا الان ۵۰ تا رمان نوشته بودم که همهشان به چاپ چهل و پنجاه رسیده بود. البته این حرفم به این معنا نیست که برای دل مخاطب نوشتن آسان است، ولی لابد از ریسک تجربه کمتری برخوردار است و به زمان کمتری نیاز دارد.
اگر بخواهید در حوزه طنز، در ادبیات فارسی، چند اثر را نام ببرید، به کدامها اشاره میکنید؟
اول از همه از آینه دق شخصیام رمان «داییجان ناپلئون» اسم میبرم. و از قدیمیها به عبید زاکانی، «هوپهوپنامه» صابر، «چرند و پرند» دهخدا، اشعار میرزاده عشقی و ایرج میرزا و بقیه نویسندگان و شعرای دوران مشروطه اشاره میکنم. نشریات طنز، مجلات توفیق و کاریکاتور و بعدها گلآقا، آثار عزیز نسین و مجموعه داستانهای ابوالقاسم حالت و دیوان «خروس لاری»اش و داستانهای طنز صادق هدایت. کارهای منوچهر احترامی، خسرو شاهانی، محمد پورثانی، غ داوود، محمدعلی افراشته، عمران صلاحی، جلال سمیعی، ابوالفصل زرویی نصرآباد، شهرام شکیبا، رضا رفیع، رویا صدر، پیمان هوشمندزاده، جابر حسینزاده نودهی، ابراهیم رها، پوریا عالمی. اما به دور از دستهبندیهای تاریخی، بهشخصه، از «چنین کنند بزرگان» ویل کاپی با ترجمه نجف دریابندری بسیار آموختم. و دو سه مجموعه داستان اولیه امیرشاهی که مرا با داستان طنز و نثر امروزی آشنا کرد. و خواندن وبلاگ «ورطه» شاهکار طنز حامد حبیبی، همیشه مرا به وجد آورده.
نسبت به رمان یا داستان طنز، معمولا از سوی خواننده همیشه دافعه وجود دارد. یعنی با یکسری پیشزمینه و پیشفرض قبلی ممکن است به سراغ طنز نرود. به نظرتان این دافعه آیا موجب نشده ما رمان و داستانهای طنز ماندگار نداشته باشیم؟
احتمالا همینطور است که شما میفرمایید. به جز دوران درخشان مشروطه که شعر و ادبیات طنز بسیار خوش درخشید و همچون چاقوی جراحی تیزی عمل کرد، بعدها، اگر کسی طنز مینوشت، ارزش ادبی نداشت. در دهه چهل که نالیدن مد بود و کسی به ندرت جرات میکرد طنز بنویسد، و اگر مینوشت جدی گرفته نمیشد. امروز اما، من یکی به نوبه خودم امیدوارم این پیشفرض نیست و نابود شود و ادبیات طنز جایگاهی را که لایقش است، کسب کند. اما این را که «دافعه موجب شده ما رمان و داستان طنز ماندگار نداشته باشیم»، قبول ندارم. احتمالا کار درخوری نوشته نشده که اثر ماندگاری نداریم. وگرنه چرا «داییجان ناپلئون» پس از این همه سال، هنوز حرف اول را میزند؟
*روزنامهنگار و داستاننویس
به نقل از آرمان