این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدمهای گمشده در روز ناتمامی
پونه ابدالی*
زهرا عبدی با دو رمان «روز حلزون» و «ناتمامی» که در ابتدا و نیمه دهه نود منتشر شد، توانست خود را بهعنوان نویسندهای آتیهدار معرفی کند. فرشته احمدی، منتقد و داستاننویس، «ناتمامی» را برخلاف رمانهای فارسی سالهای اخیر که درونگرا و هنوز تحتتاثیر موج داستاننویسی کاروری دهه هفتاد هستند، پر از تنوع مکان و شخصیت مانند مناظر شهری، کولیها، کودکان کار، دانشگاه و خوابگاه توصیف میکند و میگوید: «رمان «ناتمامی» برخلاف اکثر رمانهای فارسی معاصر پسزمینه تاریخی و جهانبینی دارد. به نظر میرسد رمان «ناتمامی» پاسخی است به تمام گلایههای منتقدان رمان فارسی در سالهای اخیر. رمانهایی که در آنها زن ایرانی درباره خودش و خانوادهاش مینویسد، فضاها محدود و فاقد پیشزمینههای تاریخی و اجتماعی و به طور اخص نگاه انتقادی به مسائل مختلف هستند. انگار رسالت زهرا عبدی تولید رمانی بوده برخلاف این جریان.» دکتر امیرعلی نجومیان استاد دانشگاه، نظریهپرداز و مترجم «ناتمامی» را با چند قدم بزرگ، جلوتر از رمان «روز حلزون» برمیشمرد و میگوید «گرچه هر دو رمان فضایی مشابه دارند… اما به نظر میرسد «ناتمامی» شکل بسطیافته «روز حلزون» است.» آنچه میخوانید نگاهی است به این دو رمان که از سوی نشر چشمه منتشر شده است.
«احساس میکنم کسی که نیست، کسی که هست را از پا در میآورد» (گروس عبدالملکیان)
بنمایه خیلی از داستانهای جذاب و گیرای چند دهه اخیر چه در ادبیات و چه در سینما «گمشدن» یا «پیدانشدن» یکی از شخصیتهای اصلی قصه است. این روایت به حدی جذاب است که شاید خیلی از ضعفهای دیگر داستان را به لحاظ قصهگویی پوشش بدهد. نمونههای بارزی در سینما و ادبیات به این مقوله پرداختهاند و این مضمون همچنان گیرایی خودش را حفظ کرده است.
زهرا عبدی در هر دو کتاب خود «روز حلزون» و «ناتمامی» به سراغ همین مضمون رفته است. شخصیتهایی که در دل داستان گم شدهاند و راویان و اطرافیانی که قصههای خودشان را در دل این نبودنها جستوجو میکنند و قصه از همان نبودنها شروع میشود و ادامه پیدا میکند. نبودنی که پررنگترین بنمایه دو رمان زهرا عبدی است و ما با اینکه با راویان مختلفی روبهرو هستیم اما این «گمشدگان» هستند که سرنخ تمام قصه را در دست دارند. زهرا عبدی جهان آدمهای قصهاش را در پناه همین موضوع پروبال میدهد و میسازد. شخصیتهای اصلی رمانهای او انگار در غیاب آدمها با وجه دیگری از خودشان روبهرو میشوند و سعی در جوابدادن به سوالاتی دارند که گاهی تا مرز اغراق پیش میرود. شخصیتهای رمانهای زهرا عبدی آدمهایی عاصی هستند، آنها از وضع موجود خود بیزارند و دائم میخواهند هر طور شده وضع را تغییر بدهند، این منش بهخصوص در رمان «روز حلزون» بیشتر به چشم میآید: «…اگر عرضه داشتم باید صبح این کار را میکردم. باید به صدابردار میگفتم بعد از خاراندن ریش و دماغت توی حلوا انگشت نزن. باید به مجری میگفتم من به سوال یلخی بادآورده جواب نمیدهم. باید کاسه آشرشته را نمیخوردم. حلوای انگشتی را لب نمیزدم. باید به تهیهکننده برنامه، آقای هیدج، زنگ میزدم و خیلی خودمانی میگفتم «خداحافظ» چک این ماه را جلوی دوربین، ریزریز میکردم. بعد زنگ میزدم به وحید، وسط جلسه گروه تاریخ تلویزیون، میگفتم از خیر پزدادن من توی تلویزیون بگذرد. از خیر غیبت پشت سر دکتر سرابی بگذرد. حالا کی همه این کارها را میکنم؟ نمیدانم.»
زنهای رمان «روز حلزون» مادر و افسون و شیرین، در سه موقعیت متفاوت قرار دارند، قصه آنها اما وابسته به کسی است که میگویند مفقودالاثر شده است. زهرا عبدی سعی میکند داستان این زنها را با تنهاییها و تلخیها و خاطراتشان مرور کند. دو دختری که هنوز طعم شیرین مادرشدن را نچشیدهاند و مادری که خانه قدیمی خیابان دریان نو را حفظ کرده است، مادری که سیطره او بر شخصیت «شیرین» و زندگی بیرنگ و روحش بسیار هویدا است. نه از آن دست مادرانی که دل میسوزانند و پا به پای فرزندشان میآیند، خیر. مادری که امر و نهی میکند و دستور میدهد. او مستبد کوچکی در خانهای قدیمی است که خیال کوبیدن و نوکردن آن را ندارد، او اصلا نمیخواهد که هیچ چیزی «از نو» دوباره ساخته بشود. شیرین هرچه میکند نمیتواند از زیر حکم مادر شانه خالی کند، مادر تصمیمگیرنده اصلی است، او در جایجای داستان از جوانی تا میانسالی قلدر ایستاده و نمیخواهد کسی از زیر سایه امپراتوریاش قسر در برود. اگر او نبود شاید اصلا داستانی هم ساخته نمیشد. شاید خسرو میماند و افسون سرنوشت دیگری پیدا میکرد، اما زهرا عبدی این مادر را اینجا نشانده است؛ نمونهای از یک مادر کمتر دیدهشده، وابسته به سنت و خانه قدیمی در محلی قدیمی که سرنوشت دو دختر قصه را به طور کلی دگرگون کرده است: «توی محل خیلی چیزها میگفتند. پشت هر اتفاقی، زنی پنهان شده دکتر. حالا مادر باشد یا دختر همسایه، زن زن است.»
یا: «گفت: «نترس. اگر زود برگردد، شیرجه میزنم زیرتخت. از خبرهاش یاد گرفتهام. اما تو، فیلم قوی سیاه را یک بار دیگر ببین. ورژن دوهزار و یازدهی ننهجانها را خوب درآورده. ننههایی که فکر میکنند بچه را زاییدهاند تا پدرش را دربیاورند. قبول کن خوب کار کرده. ننه ننه است. اروپایی یا خاورمیانهایاش پای کار که میرسند، یکجور عمل میکنند. از ننه امیرکبیرکش ناصرالدینشاه بگیر تا ننه نینای قوی سیاه… حالا تو بگو دماغ دنیا لای دو انگشت پیرزن نبود. اما من باور نمیکنم دماغ خسرو و تو لای انگشتش نبوده و نباشد.»
آیا این دیالوگها را میتوان مانیفست نویسنده دانست؟ نگاه زهرا عبدی به زن- مادر چگونه است؟
او در ادامه سرنوشت زنان و دخترانش را در رمان دومش «ناتمامی» جور دیگری بیان میکند. هر چقدر شیرین (دختر داستان «روز حلزون») تابع مادر است اما دختران «ناتمامی» یکسره طغیان کردهاند. آنها از شهر و دیار خود، از مادر خود، از زهدان اصلی خود جدا شدهاند تا در ابرشهر تهران زندگی جدیدی پیدا کنند. آنها به هر طریقی شده دیگر نمیخواهند به ولایت و شهر خودشان برگردند. مادران لیان و سولماز هم نقش پررنگی در پیشبرد قصه «ناتمامی» دارند اما رنگوبویشان کاملا فرق میکند. آنها خودشان یاغیان دوران خودشان بودهاند شاید برای همین دخترانشان هم چنین شدهاند اما، سرنوشت تلخی پیدا کردهاند و ناامیدانه سرنوشتشان را به تصمیم خودشان مربوط میدانند .
«مادر لیان ناامیدانه نگاهم کرد. بعد هم از بالکن خیره شد به درختهای تبریزی روبهرو. گفت «اول شوهرم، بعد پسرم، و حالا دخترم. تقصیر من بود. من نباید از بوشهر میرفتم. لیان پیدا نشود یعنی این دنیا از اولش برای من و خانواده من جا نداشت. بیخود زور زدیم…»
و در ادامه: «مادر همیشه میگفت «بدترین نفرین این است که به کسی بگویی الهی نیمهکاره بمانی.» میگفت «وقتی پدرت را برای ازدواج انتخاب کردم و در برابر مخالفت حاجی بابام، رودررویش ایستادم، نفرینم کرد… برای همین زندگی من و پدرت نیمهکاره ماند…»
لیان و سولماز در جدال کشاندن مادرانشان به تهران هستند. جداکردن آنها از نطفه اصلی خودشان، حال آنکه خودشان قصههای دیگری دارند. مادر سولماز نافرمانی میکند و عاقبت کارش را زیر نفرین و عاق پدرش میبیند و مادر لیان که بالکل زندگیاش را از دست میدهد. زنان داستانهای زهرا عبدی همانقدر که جان دارند، بیجاناند. همانقدر که میتوانند قوی باشند، ضعیفاند. همانقدر که میتوانند سرنوشت یک رمان را رقم بزنند، میتوانی از کنارشان به راحتی بگذری. لیان در «ناتمامی» گم میشود و سولمازِ تلخ و لجباز و گاهی اغراقشده میخواهد بداند چه بر سر هماتاقیاش افتاده است: «امشب به این نتیجه رسیدم که گمشدن، بدترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. حتی از مرگ هم ناامیدکنندهتر است. یک پایان کاملا باز برای یک ماجرای کاملا بسته.»
زهرا عبدی در هر دو رمان از زبانی کاملا شاعرانه استفاده میکند. او که دستی هم در سرودن شعر دارد همان لحن و ایماژ و پیچیدگیهای شاعرانه را وارد داستانش میکند، توصیفاتی که به زعم من در خیلی از قسمتهای قصه آسیب جدی به روند روایت وارد کرده است و خواننده را پس میزند: «اولین چیزی که لیان در تنسگل دید، غریبگی چشمهایش بود. پنجره آشنایی که پردهاش را کشیده باشند. لانه پرستویی که بعد از بودن تخمهایش، برای همیشه خالی مانده باشد از آواز. مرگی که خیلی زودتر از زمان مقرر در کوفته باشد. گوشه چشمهایش سرگردان دودو میزد…»
نویسنده این شاعرانگی را برمیگزیند تا «زبان» یکدستی ایجاد کند. زبانی که خاص خودش باشد و امضای او را پای کار بزند اما وقتی این زبان، زبان فکر و ذهن و گفتوگوی تمام شخصیتهای رمان باشد، تا حدی شخصیتپردازی ماجرا را دچار دستانداز میکند. آدمهای داستان در «روز حلزون» چه افسون باشد چه شیرین و چه لیلا و فرید پسر سیدیفروش، همگی یک جور فکر میکنند و یک جور حرف میزنند. دیالوگها باورناپذیر و گاهی اغراقشده است. این روند در رمان «ناتمامی» نیز ادامه دارد، دانشجو و استاد و مادر شهرستانی یکجور فکر میکنند و حرف میزنند و فلسفه میبافند، تنها جایی که ما تفاوتی در حرفزدن کاراکترها میبینیم زمانی است که سولماز میان عدهای کولی گیر کرده است. زبان کولیها زبان متفاوتی است که باید هم میبود. سولماز داستان «ناتمامی» برای پیداکردن لیان به هر اشارهای و هر نشانهای جواب مثبت میدهد، هر چقدر رویارویی او با وحید جمعه طبیعی و نرمال به نظر میرسد اما در مقابله با جوکی بسیار بسیار خارج از شخصیت خودش رفتار میکند، دختری که دائم در قصه جلو میرود اما هی یادت میاندازد که شاید از نبودن لیان خوشحال هم هست. کسی که حتی حال درونی خودش را هم نمیتواند درست تشخیص بدهد: «گاهی احوالم با خودم معلوم نیست چندچند است. معلوم نیست چه کسی را چقدر واقعی میتوانم دوست داشته باشم…»
کسی با آن طرز تفکر چطور کنار جوکی مینشیند و حتی نوازشش میکند؟ جوکی با آن سطح سواد و زندگی چطور اینگونه تنسگل را تعریف میکند؟
«چشماش یعنی دوتا عقرب سیاه که سر دُمشون رو بالا گرفتند و کجکج راه افتادن طرفت تا هفت طبقه زهر را خالی کنند تو چشمهات. اینا تازه یک قلم از هفت قلم نگاه اون دختره. دیدی توی فیلمهای هندی دخترها چطوری از گوشه چشمشان نگاه میکنند؟ تنسگل از اون هم کجتر نگاه میکرد. از همه غمزهتر. عقربتر. بلد بود چطوری سوزمرگت کند که از سوختن خوشت بیاد…»
ارجاعت بیرون از متن داستانهای زهرا عبدی بهخصوص در رمان اولش «روز حلزون» بسیار زیاد است و خواننده ناآشنا را بالکل زمینگیر میکند. او از این ارجاعت کمی کمتر در «ناتمامی» هم استفاده میکند که درستتر و بجاتر مینشیند، اما این ارجاعات بیشتر از آنکه روند پیشبرد داستان را تقویت کند، کار خواندن را کند و کندتر میکند.
قصههای زهرا عبدی به لحاظ محتوایی پر از داستانهای تودرتو است، او میخواهد خواننده را تا ته عمق وجود شخصیتهای اصلی رمانهایش ببرد. زنانی که گمشدگانی دارند. مردانی که در قصه نیستند اما بیشتر قصه حول محور بازی آنها با زندگی زنان میچرخد.
زهرا عبدی جهانبینی خودش را در میان این آدمها تکثیر میکند. گاهی نتیجه میگیرد و گاه نتیجهگیری را به خواننده واگذار میکند، آنطور که در «ناتمامی»: «هولناکی و تلخی مرگ از همین ناتمامی است. اما بعضیها به شکل غمانگیزی ناتمامتر از بقیهاند. لیان در قصهاش گم شده. میشود گفت برای یک گمشده، گمشدن، تمام قصهاش است. برای خود لیان گمشدنش، کاملشدن قصهاش است. او بعد از گمشدن، قصه جدید را شروع میکند. راوی دربارهاش مینویسد: «او رفت و هرگز کسی نفهمید کجاست.» مثل دختر دانشجوی گیلانی در تهران که سه سال است به خوابگاه برنگشته، یا پسر دانشجوی پزشکی بیرجندی که هفت سال است در کرمان گم شده و هنوز خانودهاش منتظرش هستند. آنها در گمشدن، تمام شدهاند اما برای کسی که در جستوجوی آنهاست، تمام لحظات زندگیشان، قبل از گمشدن آنها و بعد از گمشدن آنها، به طرز رنجآوری نیمهکاره خواهد ماند…»
* منتقد و داستاننویس، از آثار: کاجهای زرد
به نقل از روزنامه آرمان