این مقاله را به اشتراک بگذارید
نخستین ممنوع القلم بودم
«ر. اعتمادی» (رجبعلی اعتمادی)(۱۳۱۲)؛ رماننویس مردم، رماننویس عشقهای ممنوعه، چهرهای که نسلهای مختلف با آثار او عاشق شدند، گریستند، ایستادند، داستانخواندن آموختند و داستاننوشتن یاد گرفتند. اگرچه اغلبشان بعدها، یادی از او نکرده یا داستانهایش را عامهپسند خطاب کردند. نشستن با او موهبتیست؛ او تاریخ زندهای از خاطرات شفاهی مملکتیست که روزی تیراژ یک مجلهاش به یک میلیون بدون برگشت، میرسید. مملکتی که روزی رمانهایش در تیراژ ۶۰۰ هزار نسخه منتشر میشد و مجلاتش مرجع معرفی و تغییر سلیقه مخاطب بودند. این سخنان ساده، امروز خود آسیب بزرگی است از آنچه در روند اعتلای فرهنگ این ملک از دست شده. با اعتمادی قرار گفتوگویی گذاشتم درباره چند دهه کار اساسی ادبی، روزنامهنگاری و فرهنگیاش، نویسنده «تویست داغم کن»، «گور پریا»، «کفشهای غمگین عشق»، «دختر خوشگل دانشکده من» و بیش از دهها عنوان رمان دیگر؛ از او خواستم تا برایم از سالهای «مجله جوانان»، «اطلاعات هفتگی» و «زن روز» بگوید؛ از سالهایی که پاورقی و داستان پلیسی هنوز هویت خود را از دست نداده بودند. در این میان اما به نکات تاملبرانگیز دیگری برخوردم؛ به نگرش نسل او درباره مذهب؛ و زندگی مسالمتآمیزی که با آن داشتهاند و به نگرش شخص خودش درباره ایدئولوژی و آنچه او آسیب بزرگ ادبیات ایران در ۶۰ سال گذشته میداند؛ یعنی چپزدگی. او در این گفتوگو اشاره کرد که برآوردش از نویسنده مردم بودن چیست؟ و چرا نویسنده پرفروش، نویسنده مردم است نه نویسنده ایدئولوگ؟ حرفهایم با او را بخوانید تا اندیشه انتقادی نویسندهای را بشناسید که آثارش برای چندین نسل، اکنون نوستالوژی زیستی است. نکته آخر آنکه همکارم «الیاس براهویی نژاد» بار سنگین تنظیم و تدوین این مصاحبه را بر دوش داشت که همینجا از او تشکر میکنم.
+++بچهی لار، ساکنِ ناصرخوسرو، عاشقِ تارزان
آقای اعتمادی شما مخاطبان گسترده و وسیعی دارید که بسیار مایلند یک بیوگرافی از شما بدانند، اگرچه بیوگرافی پرسیدن، کلاسه شده است اما برایم کمی از خودتان بگویید و اینکه از چه زمانی میل نوشتن در شما رشد کرد؟
من در شهر لار در جنوب ایران، ایالت فارس، متولد شدم. تا سال ششم دبستان، یعنی ۱۲سالگی، در لار درس خواندم. از ۱۲سالگی کل خانواده به تهران آمدیم و از ۱۲سالگی تا امروز در تهران زندگی میکنم اما در مورد نوشتن. من از کودکی خیلی علاقه به کتاب داشتم و آن موقع شهر لار، که حالا مقداری وسیع شده، یک شهر ۱۵هزار نفری کوچک بود. همه همدیگر را میشناختند و مردم شهر من را کاملا میشناختند. من در خانهها را میزدم و میگفتم کتاب دارید من بخوانم؟ در کلاس چهارم ابتدایی قادر بودم که حافظ را بخوانم، گلستان را بخوانم و کتابهایی که در شهر قدیمی لار وجود داشت، تقریبا همه جنبه مذهبی داشتند و به هر حال من آنقدر تشنه بودم که هر کتابی به دستم میآمد میخواندم. البته بودجهای برای خرید کتاب نداشتم اما مردم محبت میکردند اگر در خانهشان کتابی بود، به من میدادند و من میخواندم. یادم است که در شهر ما فقط یک کتابفروشی به نام «مروج» وجود داشت. مجموع کتابهایش به ۴۰ تا نمیرسید. من هر روز میرفتم جلوی این کتابفروشی و با حسرت به این کتابها نگاه میکردم. آنموقع آنجا کتاب را کرایه یا امانت نمیدادند. اما فکر میکنم به دلیل همین مطالعات من، انشانویسیام برای معلمم خیلی جذاب بود و یادم است که در کلاس پنجم ابتدایی انشایی نوشتم؛ معلم انشا را از من گرفت. من تصور کردم بد نوشتهام که انشا را از من گرفت. بعد از یکماه، کتابی برای من آورد و گفت این کتاب بابت نوشتن آن انشا از تهران برای شما جایزه آمده. خاطرم هست که این کتاب درباره انشانویسی بود به قلم آقای سلیم نیساری، ولی هنوز من نمیدانستم که واقعا میتوانم بنویسم.
+ هنوز به ظرفیتهای نویسندگی خود پی نبرده بودید.
نه خیر هنوز آگاهی پیدا نکرده بودم.
+ پدرتان چهکاره بودند؟ و علت اینکه به تهران مهاجرت کردید چه بود؟
پدرم بازرگان کوچکی بود در شهر کوچک لار، زمانی که دید تجارتش پیشرفتی ندارد به تهران آمد و ما هم به دنبال او به تهران آمدیم. پدرم در تهران مهمانخانهدار شد. او مرد روشنفکری بود و خاطرم هست که در شهر ما اگر کسی میخواست عریضهای به ادارات دولتی بنویسد، از پدر من کمک میخواست. در تهران من روزی پنج ریال پول توجیبی داشتم و مجلات آنموقع پنج ریال بود. من صبر میکردم و به جای اینکه پنج ریالم را بدهم یک مجله بخرم، پس از چند روز و با کهنه شدن مجله، وقتی قیمتش شده بود یک ریال؛ پنج مجله را با هم میخریدم. همان موقع بلافاصله عضو «کتابخانه ملی» شدم که در «خیابان قوامالسلطنه» بود. ما ساکن «ناصرخسرو» بودیم و مدرسهام که همان دبیرستان «مروی» بود ساعت ۴ تعطیل میشد، کتابخانه ملی هم ساعت ۷ تعطیل میشد. برای اینکه زودتر برسم و برای آنکه پول کرایه اتوبوس را نداشتم، از ناصرخسرو تا قوامالسلطنه میدویدم تا خودم را برسانم به کتابخانه ملی و بیشتر زمان مطالعه داشته باشم. آنجا با آثار بزرگان ادب دنیا آشنا شدم. اما خاطرم هست که وقتی کلاس اول دبیرستان شروع به تحصیل کردم، معلم انشای ما وقتی وارد کلاس، آن زمان هم طبق معمول اسامی را به ترتیب حروف الفبا مینوشتند، من را صدا کرد. انشایی داده بود. من خواندم. دیدم بچههای کلاس برایم دست زدند. شگفتزده شده بودم که چرا برایم دست زدند؟ معلم من یک دبیر فوقالعاده آگاه و تحصیلکرده به نام «دکتر حیدریان»، ایشان متوجه استعداد من شد و در حین ساعات درس با من حرف میزد. لیست کتابهایی را که باید بخوانم را به من میداد و حتی من را با خودش به گردش میبرد و میخواست من به جامعه از دید یک نویسنده آشنا شوم. این ماجرا سبب شد که من بهزودی نوشتن را آغاز کردم. در کلاس سوم دبیرستان بودم، که برای روزنامهها مقاله مینوشتم.
+ قبل از اینکه به روزنامهها برسیم من دو سوال دارم. یک: نخست کتابهایی که در کلاس چهارم و پنجم میخواندید از سعدی و حافظ و کتابهایی که از همسایگان میگرفتید، چه کتابی تاثیر زیادی روی شما داشت؟ و در بخش دوم، وقتی در کتابخانه ملی با نویسندگان بزرگ دنیا آشنا شدید، چه نویسندگانی برای شما برجسته شدند؟
در دوران دبستان جز حافظ و سعدی که اسم داشتند، بقیه کتابها مذهبی بود و خاطرم نیست. از چیزهایی که به یاد دارم امیرارسلان رومی و اسکندرنامه است.
+ و بین حافظ و سعدی به کدام نزدیکتر بودید؟
حافظ. اصلا تاثیر عشق در آثار من از حافظ آمده است، دلیل نزدیکیام به حافظ این است که در یک خانواده عشقپرور به دنیا آمدم. مادرم بهشدت پدرم را دوست داشت و عاشق بود. پدرم به سفر رفته بود. من وقتی از مدرسه میآمدم حافظ را به دستم میداد و میگفت برایم فال بگیر. من هر روز باید با حافظ برای مادرم فال میگرفتم و توضیح میدادم که حافظ چه میگوید. آن زمان در مدارس به زبان فارسی خیلی اهمیت میدادند. من امروز متاسفانه میبینم که یک دیپلمه هم نمیتواند شعر حافظ را درک کند و بخواند اما من آنموقع بهراحتی میخواندم. ما در کلاس چهارم ابتدایی «گلستان» هم میخواندیم که فهم گلستان خیلی سختتر بود. در دوره اول کتابخوانی که هنوز به کتابخانه نرفته بودم، ناشری بود به نام «بریانی» در «خیابان فردوسی» مغازه داشت و کتابهای پلیسی و تاریخی و… چاپ میکرد و ازجمله کتابهای «تارزان». من شدیدا تحت تاثیر کتابهای تارزان قرار گرفتم و در حقیقت آنموقع میشد گفت من طرفدار محیط زیست بودم و از اینکه محیط شهرها اینقدر آلوده و کثیف شده و آدمها علیه همدیگر هستند و هم را میکشند، دادگاه میروند و… خیلی ناراحت بودم. زندگی ابتدایی تارزان برای من آنقدر جذاب بود که من با یکی از بچههای مدرسه صحبت کردم. او هم مثل من فکر میکرد و ما تصمیم گرفتیم به جنگل برویم و تارزان بشویم و رفتیم. از خانه فرار کردیم و رفتیم شمال. چهار پنج روز روی درخت زندگی کردیم، بعد دیدیم اینجا نه شیری است نه پلنگی نه چیزی. گرسنه هم هستیم و غذا هم نداریم. پدر من وقتی از طریق سایر بچههای مدرسه متوجه شد که ما به سمت رشت رفتهایم، آنجا آمد و ما را به تهران برگرداند. یادم است آنموقع کسی هم کتابی نوشته بود تحت عنوان «تارزانهای وطنی» و در حقیقت این تارزانهای وطنی ما بودیم. همیشه این کتابها که قهرمانش یک مرد جنگلی حامی حیوانات و محیط زیست بود، مرا به هیجان میآورد و هنوز هم به هیجان میآورد. به همین جهت من تمام اخبار مربوط به محیط زیست را دنبال میکنم و دوست دارم. وقتی به کتابخانه ملی رفتم با راهنمایی دبیرم شروع کردم به خواندن آثار کلاسیک؛ ازجمله آثار «ویکتور هوگو»، جنگ و صلح «تولستوی»، کارهای «داستایوفسکی» که خاطرم است این کتاب داستایوفسکی آنچنان من را تحت تأثیر قرار داده بود که موقعی که رسیدم به آنجا که قهرمان داستان به صورت دلآشوبه و ملتهب به محل پلیس رفت که خودش را معرفی کند، این حالت دلآشوبه در من بهوجود آمد. کتابخانه را آلوده کردم و فرار کردم و چند روز نمیرفتم از خجالت. این از خاطراتی است که هیچوقت فراموش نمیکنم. ما شبها پشتبام میخوابیدیم. آنموقع هم پشتبام چراغ نبود و معمولا مادرم از این چراغلامپها میگذاشت و بعد هم همه ردیف روی لحاف میخوابیدیم و ایشان چراغ را خاموش میکرد. من تا چراغ روشن بود کتاب میخواندم. وقتی مادرم چراغ را خاموش میکرد من نمیتوانستم کتاب بخوانم. یکروز فکری به خاطرم رسید. چادر مشکی مادرم را برداشتم و انداختم سرم تا برای لامپها مثل حفاظ بشود و دیگران بیدار نشوند و من هم کتابم را بخوانم. شعله لامپها خورد به چادر و نزدیک بود در آتشسوزی سر و کله ما از بین برود. چیزی که اینروزها من در مورد کتاب نمیبینم و بهخصوص مایه تاسف است که جوانان تقریبا کتاب نمیخوانند. تاحدودی دخترها توجهی به کتاب دارند ولی پسرها نه. من چندبار که نمایشگاه کتاب رفتم، آنجا صفی برای اینکه از من امضا بگیرند تشکیل میشد، بیست دختر بود و یک پسر در آن صف بود و این برای من واقعا مایه شگفتی بود که چرا پسرها اینقدر به کتاب بیتوجهند. آنموقع ما در کلاس درس هم با هم کتاب معاوضه میکردیم و تقریبا میتوانم بگویم از یک کلاس سی نفری، بیست نفر کتابخوان بودند.
+++ملیگرایی، شکست مصدق، این مردم حزبِ باد
+ از سوم دبیرستان شما به روزنامهها مطلب میدادید. آن مطالب چجور بود و با چه روزنامههایی کار میکردید؟
روزنامهای بود به نام «ساسانی» که احساسات ملی داشت و تقریبا وابسته به حزب «پانایرانیسم» بود. پانایرانیستها هم فوقالعاده ملیگرا بودند و من هم خیلی ملیگرا بودم و برای روزنامه گاهی مقالات حماسی مینوشتم و آنها چاپ میکردند. خاطرم هست که یکبار زیر یکی از مقالاتم نوشتند که فلانی شما یکروز به دفتر روزنامه بیایید. من فکر کردم که اینها تصور میکنند که من آدمی بیست و پنج – شش ساله هستم و بروم آنجا یک پسربچه لاغراندام چهارده – پانزده ساله، را ببینید دیگر اصلا مقالاتم را چاپ نمیکنند. به همین جهت هرگز مراجعه نکردم.
+این گرایش میهنپرستی از کجا آمده بود؟ یعنی با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی شما میهنپرست بودید یا نه، بهطور کلی یک ایدئولوژی خیلی خاص نسبت به آن داشتید.
ببینید. مردمان جنوب ایران اصولا ملیگرای شدیدند.
+ به چه دلیل؟
آنها در حقیقت صاحب امپراتوری بزرگی بودند و این در وجودشان مانده و خودشان را خیلی شاخص میدانند. پدر من هم این احساسات را داشت و به همین جهت، طرفدار «مصدق» بود. آن زمان تازه مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت شروع شده بود و من هم مانند پدرم علاقهمند به مسائل ملی و دکتر مصدق بودم و اغلب روزنامهای درمیآمد به نام «شاهد» که هر روز از مدرسه به آنجا میرفتم و در تظاهراتی که به طرفداری از مصدق برگزار میشد، شرکت میکردم. این دوره، در حقیقت سیاسیترین دوره زندگی من بود. من در این دوره یک ملیگرای بسیار پرشور بودم اما بعد از شکست دکتر مصدق تمایلم به مسائل سیاسی کم شد.
+ این کمشدن تمایل آیا از سر سرخوردگی در کودتای ۱۳۳۲ بود یا اینکه نه، دیدید چون بزرگترین آدمهای آن زمان را گرفتند و خود دکتر مصدق حصر شد و این اتفاقها برایش افتاد، فکر کردید دیگر راهی برای نجات میهن نیست؟
پاسخ این سوال سرخوردگی است. دهها هزار نفر از مصدق حمایت میکردند و ناگهان همه اینها کوتاه آمدند. روزی که علیه مصدق کودتا شد، من در خیابان سرگردان بودم که چرا مردم نمیآیند؟ همه مغازهداران کرکره را پایین کشیدند و مردم در خانههایشان نشستند و بیرون نیامدند.
+ از روز کودتا برایمان بیشتر بگویید.
روز ۲۷ مرداد، یکروز قبل کودتا، جبهه ملی یک اجتماع تشکیل داد در همین «میدان سپه» که حالا میدان امام خمینی است و جمعیت عظیمی هم آمده بودند و در آن گفتند چون بعضیها میخواهند از اجتماع مردم سوءاستفاده کنند، ما میخواهیم که فردا هیچ تظاهراتی انجام نشود. چرا این خواهش را کردند؟ بهخاطر اینکه «حزب توده» که متشکلترین حزب سیاسی مملکت بود، تصمیم داشت وارد خیابانها شود و قدرت را بهدست بگیرد. جبهه ملی اینطور تشخیص داد که فردا تظاهراتی نباشد. من خاطرم است که برای امتحان تجدیدی ام، که من همیشه از ریاضی تجدید میشدم، با یکی از دوستان که ریاضیاش خوب بود قرار گذاشتم و گفتم حالا که فردا تظاهرات نیست بیا برویم پارک شهر و آنجا کمی با من کار کن. ما آنجا نشسته بودیم. ساعت ده صبح بود. من دیدم صدای تظاهرات میآید. به دوستم گفتم قرار نبود امروز تظاهرات شود. دویدیم، آمدیم خیابان خیام. من دیدم که چهار پنجهزار نفر درخت را از ریشه درآورده بودند، میله زورخانه، تخته شنا بهدست دارند علیه مصدق شعار میدهند. شگفتزده بودم. چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ درس را رها کردم. دویدم به خانه. یک دوچرخه درب و داغون داشتم، آن را سوار شدم. رفتم در خانه دوستانم که بیایید بیرون دارند علیه مصدق شعار میدهند ولی هیچکس نمیآمد. یکی از دوستانم گفت بیا داخل خانه. رفتیم. گفت رادیو را گوش بده. دیدم رادیو دست مخالفان مصدق افتاده. افسوس. این موضوع که مردم سکوت کردند و ظرف ۲۴ ساعت تغییر فرم دادند، خیلی من را آزار داد و بعد هم قهرمان ملی من، مصدق، از صحنه خارج شده بود به همین خاطر به ادبیات پناهنده شدم.
+ فکر میکنید این تغییر فرم مردم ایران که هنوز هم گویا در ادامه دارد، و در تاریخ این ملک همواره وجود داشته ریشهاش کجاست؟ چرا این مردم همیشه اینگونه بودهاند و همواره در مصائب اجتماعی و سیاسی بهخصوص، تغییر رنگ دادهاند و هیچوقت موضع مشخصی نداشتهاند؟
فکر میکنم یکی از دلایل مهم این رفتار نادرست حملاتی است که در طول تاریخ به این مملکت شده. مردم هرروز ناچار شدهاند برای حاکم وقت تظاهرات کنند. تا حاکم وقت قدرت دارد، علیرغم ظلمهایی که میکند، مجیزش را میگویند تا خانوادهشان از شر ظلم راحت شود و وقتی حاکم ضعیف میشد علیه او بلند میشدند. این تلون نظام سیاسی مردم هنوز هم ادامه دارد و مردم معمولا از شما درباره هر شایعه یا هر حرفی سند نمیخواهند و مستند نیست.
+ یعنی بیشتر شفاهی هستند.
بیشتر شفاهی هستند و به محض اینکه شما یک شایعه بیخود میگویید، فقط میگویند عه؟ و قبول میکنند اما اگر شما در انگلیس حرفی بزنید، اول چیزی که مخاطب از شما میپرسد، میگوید Why? (چرا؟) ما اینجا چرا نداریم و تابع حرکتی هستیم که راه میافتیم. به عنوان مثال، در گذشته مثلا در دوره قاجار که مبارزه با بهاییها شکل گرفته بود، اگر من با شما مخالف بودم و بهایی هم نبودید و شما را در خیابان میدیدم، میگفتم بزنیدش این بهایی است، مردم میریختند و شما را میزدند. بسیاری به همین جهت کشته شدند و این حالت متاسفانه هنوز هست؛ از شما نمیخواهند که دلیلی برای حرفی که میزنید ارائه دهید و هرکس هر وعدهای داد میپذیرند. این عادت قومی ما شده.
+++ موسسه اطلاعات، «اطلاعات هفتگی»، «زنِ روز»
+ به اینجا رسیدید که پس از آن سرخوردگی، دوباره به سمت ادبیات رفتید.
وقتی دیپلمم را گرفتم، خانواده در وضع مالی مناسبی نبود و تصمیم گرفتم پیش از رفتن به دانشگاه، بروم خدمت سربازیام را انجام بدهم و برگردم و کمککننده خانواده باشم. وقتی به سربازی رفتم سال ۱۳۳۳ بود. آنموقع دیپلمهها هم افسر میشدند. ما شش ماه در «پادگان سلطنتآباد» به عنوان دانشجو خدمت کردیم و یک سال بهعنوان افسر وظیفه. چون معدلم خوب بود میتوانستم در تهران بمانم سربازها را براساس معدل تقسیم میکردند اما من «تیپ رشت» را انتخاب کردم. یکی اینکه بروم در بخشی از میهنم زندگی کنم و زندگی مردم را ببینم، دوم اینکه آن نوستالژی که من درباره جنگل و زندگی طبیعی داشتم آنجا پاسخ میداد. رفتم آنجا دوره افسریام یک سال بود، شش ماه در تیپ رشت، سه ماه مرز ایران و شوروی در آستارا و سه ماه هم در منجیل. تجربیات مدیریتی من در این دوره، تا به امروز خیلی به من کمک کرده. آن موقع ارتش بعد از ۲۸ مرداد شروع کرده بود به بازسازی خودش و اغلب افسران عادی برای دیدن دوره میرفتند و من که افسر وظیفه بودم فرمانده مرز ایران و شوروی بودم. ببینید چه مسئولیت عظیمی. سربازهایی هم که در مرز خدمت میکنند، به علت اینکه نمیتوانند به مرخصی بروند، فوقالعاده هم آزار میدیدند و هم سرپیچی میکردند اما گروهان من نمونه بود. بهخاطر روابطی که با این سربازها برقرار کرده بودم. در آنجا هم برای خودم چیزهایی مینوشتم اما باز جدی نمیگرفتم تا اینکه خدمت تمام شد و من به تهران برگشتم.
+ بعد از برگشتن به تهران شروع به کار کردید؟
آن زمان هنوز پول نفت آنطور نبود که جامعه را تکان بدهد و کار زیاد ایجاد شود. کار نبود. تمام دوستان من دنبال کار برای من میگشتند و من حتی حاضر شده بود بهعنوان یک ماشیننویس مثلا کار کنم اما کار نبود. تا اینکه «موسسه اطلاعات» برای اولینبار در تاریخ مطبوعات ایران اعلام کرد که یک کلاس خبرنگاری دایر میکند و ۱۵ نفر برای این کلاس از میان داوطلبان انتخاب میشوند. دوستانی که من را میشناختند که من دست به قلم دارم، اصرار که برو در آن کلاس اسم بنویس. ما جوانان آنموقع خیلی بدبین بودیم و گفتم پارتیبازی است و من را چه به قبولی. بالاخره آنقدر دوستان گفتند برو، چون کنکور گذاشتند، حداقل با شیوه کنکور آشنا شوی. بالاخره من رفتم، اسم نوشتم و وقتی هم اسم نوشتم متوجه شدم ۸۰۰ نفر برای این کلاس ۱۵ نفری داوطلب شدهاند. از این ۸۰۰ نفر، ۴۰۰ نفر لیسانسه و ۴۰۰ نفر دیپلم هستند. پیش خودم گفتم محال است من قبول شوم. به هر حال، روز امتحان باز با فشار دوستان رفتم سر جلسه امتحان. خیلی جالب است. وقتی نگاه کردم دیدم ۶۰۰ – ۷۰۰ نفر نشستهاند.
+ به خود موسسه اطلاعات رفتید؟
بله. خود موسسه اطلاعات یک حیاط بزرگ داشت. آنجا جلسه امتحان بود.
+ در خیابان فردوسی؟
خیابان «خیام». من وقتی به جمعیت نگاه کردم، گفتم قبول نمیشوم. قلم و کاغذ را گذاشتم زمین که بیایم بیرون که همین موقع مستخدم در را بست. گفتم در را باز کن من نمیخواهم امتحان بدهم. گفت آقای مسعودی گفته در را ببندیم و هیچکس نه بیاید داخل و نه برود بیرون. خیلی درگیر شدم با این نگهبان ولی او اجازه نداد و من بعدها همیشه به او بهعنوان یک فرشته نجات احترام میگذاشتم و به زندگیاش میرسیدم. برگشتم نشستم، سوالات را جواب دادم و اولین کسی هم که رفت من بودم. دوستان پرسیدند که چه شد؟ گفتم جواب دادم ولی فکر نمیکنم که من قبول بشوم. ۴۰۰ نفر فقط لیسانسه هستند. آنموقع من پول نداشتم که دو ریال روزنامه بخرم. یکی از دوستان من که پدرش روزنامهخوان بود تلفن زد به من و گفت تبریک میگویم. گفتم تبریک چه؟ گفت قبول شدی. گفتم من قبول شدم؟ گفت بله. نفر ششمی. به هر حال در آن کلاس دو ماه شخصیتهای مختلف فرهنگی، اجتماعی و روزنامهنگاری میآمدند و راجعبه روزنامهنگاری با ما حرف میزدند. حالت تدریس نداشت که بعدا امتحان بگیرند. چون در سوژهای که برای نوشتن گزارش داده بودند، سوژه و نوشتار من خیلی جلب توجه کرده بود من را ابتدا به صفحه شهرستانهای روزنامه فرستادند.
+ یادتان میآید سوژهتان چه بود؟
بله. سوژه این بود: یک گاو در کشتارگاه وقتی میبیند همنوعانش کشته میشوند رم میکند و میافتد در خیابان و شروع میکند به دویدن و همهچیز را به هم میزند. شما این صحنه را توصیف کنید که این گاو چه بلایی سر خیابان میآورد. به هر حال به علت اینکه نثر من را مناسب دیده بودند من را به صفحه شهرستانها هدایت گردند..
+ سردبیر اطلاعات آن موقع چه کسی بود؟
آقای «مجید دوامی» بود که بعدها سردبیر «اطلاعات هفتگی» و بعد از آن هم سردبیر «زن روز» شد. یعنی زن روز را پایهگذاری کرد.
+ در سرویس شهرستانها چه میکردید؟
آنجا گزارشهایی میآمد که آدمهای کمسواد آنها را نوشته بودند یکنفر باید اینها را تنظیم میکرد و خودش مینوشت. من دو سال آنجا کار کردم و ضمنا حوادث مهمی که در شهرستانها اتفاق میافتاد، میرفتم گزارش میگرفتم. این ماجرا سبب شد که من در نوشتن اخبار اقتصادی، اجتماعی، حوادث، فرهنگی، سیاسی و در همه رشتهها کارآمد شوم.
+ چقدر حقوق میگرفتید؟
اولین حقوقم ۲۵۰ تومان بود. بعد شد ۴۰۰ تومان. البته از آن ۴۰۰ تومان ما پسانداز هم میکردیم. یعنی ارزش پول فوقالعاده بالا بود.
+ پس دو سال در بخش اخبار شهرستان کار کردید.
بله. پس از آن دیدم که اینجا دیگر من جای پیشرفت ندارم. آنموقع معروفترین مجله هفتگی، «اطلاعات هفتگی» بود.
+ اطلاعات آن زمان چند مجله داشت؟
آنموقع اطلاعات هفتگی بود، «اطلاعات ماهانه» بود و «تهران ژورنال» بود. بعد یکمرتبه شد ۱۱ نشریه. اطلاعات هفتگی معمولا برای گزارش از خبرنگاران روزنامه استفاده میکرد. خبرنگاران روزنامه هم آنچه در چنته داشتند به روزنامه میدادند و چیزهایی که به مجله میدادند خواندنی نبود. این به فکر من رسید که من به مدیر موسسه، آقای «مسعودی»، پیشنهاد کنم که اطلاعات هفتگی نیاز به خبرنگار ویژه دارد و من آماده هستم که بروم. ایشان که همیشه از فکرهای نو استقبال میکرد این فکر را پسندید و بلافاصله من را بهعنوان خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی به اطلاعات هفتگی معرفی کرد. من از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۹ خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی بودم و شهرت روزنامهنویسی و داستاننویسی من هم از همانجا شروع شد.
+ چرا؟ چون پاورقی چاپ کردید؟
وقتی من به اطلاعات هفتگی رفتم، ما یک نسل نو بودیم و چیزهای تازه میخواستیم. به سوژههای جدید فکر میکردیم. مثلا هیچ گزارشگری آنموقع به این فکر نکرد که از زندگی جوانها یک رپورتاژ تهیه کند. من یک رپورتاژ تهیه کردم تحت عنوان «هجدهسالگان» و تمام تفریحات و خواستههای جوانان را در این رپورتاژ آوردم که خیلی سر و صدا کرد. نظیر این سوژهها که مردم برای اولینبار میدیدند، بلافاصله «ر.اعتمادی» را مشهور کرد.
+ پس از همان زمان که این رپورتاژها را میرفتید با «ر. اعتمادی» مینوشتید.
بله. در اطلاعات هفتگی سردبیر من آقای «انور خامهای» بود. انور خامهای جزو ۵۳ نفر معروف بود و ایشان برای شش هفت ماه سردبیر اطلاعات هفتگی شد. ایشان به من خیلی میدان داد در تهیه رپورتاژها. ضمنا من میدیدم که وسط مجله اطلاعات هفتگی همیشه یک داستان کوتاه در دو صفحه بهصورت رنگی چاپ میشد. این داستانها از اشخاص بسیار معروف بود. حالا من جوانکی هستم و تا این لحظه از عمرم هم داستان ننوشتهام. مقاله نوشتهام اما داستان نه.
+++تویست داغم کن، مخافت چپ و راست، شهرِ نو
+ پس نخستین داستان را نوشتید؟
بله. یک روز به خودم گفتم من یک داستان بنویسم. چون اولین شغل من روزنامهنگاری و خبرنگاری بود، عادت داشتم که با سوژههای واقعی کار کنم. حادثهای اتفاق میافتاد؛ من میرفتم میدیدم و سوژهای که اینجا انتخاب کردم از زندگی خودم در منطقه آستارا انتخاب کردم. وقتی افسر وظیفه بودم آنجا عاشق دختری شدم در جنگلهای آستارا. من این را قصه کردم و عنوانش را هم زدم «گور پریا» اما چون یکدرصد هم فکر نمیکردم که قابل چاپ باشد، بدون اینکه به بچههای هیئت تحریریه اطلاعات هفتگی ماجرا را بگویم، یواشکی این داستان را موقعی که سردبیر نبود روی میزش گذاشتم و آمدم بیرون. دو هفتهای منتظر شدم ببینم انتخاب میشود یا نمیشود، دیدم خبری نشد. گفتم مزخرف بوده پاره کرده، انداخته در سبد آشغال. بعد از دو سه هفته، آن زمان آقای «ارونقی کرمانی» مسئول فنی اطلاعات هفتگی بود که بعدا شد سردبیر. او مطالب را از سردبیر میگرفت و به چاپخانه میبرد. یکبار از من پرسید تو داستان نوشتهای؟ من گفتم که آبرویم رفت. گفته این مزخرفات چیست این پسر نوشته. گفتم چطور؟ گفت هفته دیگر داستانت چاپ میشود. فکرش را بکنید. یک جوان که داستان ننوشته، یک داستان کوتاه مینویسد و این داستان کوتاه وسط مجله «داستان هفتگی» در کنار نام بزرگان چاپ میشود. اما نکته مهمتر. من آن زمان به سردبیر مجله پیشنهاد کردم که برای اینکه جوانها را علاقهمند به مجله بکنیم، بهتر است ما هر هفته به یک دبیرستان برویم و گزارش تهیه کنیم و یک عکس بگیریم که همه بچهها در آن باشند. این عکس را با گزارش چاپ میکنیم و بچهها برای اینکه عکس خودشان است یک مجله میخرند. ممکن است از ۴۰۰ نفر ۴ نفر مشتری مجله بشوند. این فکر را خیلی پسندیده بود و من هر هفته میرفتم دبیرستانها و گزارش تهیه میکردم. آن هفته نوبت دبیرستانی به نام «دبیرستان ایران» بود در «خیابان مولوی». خیابان مولوی آنموقع جنوبیترین خیابان شهر بود و شگفتزده بودم که چطور در آن خیابان دبیرستانی است که دختران تمام خانوادههای اشراف و اعیان و وزرا و وکلا آنجا درس میخوانند. هم این دبیرستان تازهساز بود و هم مدیرش خانم «شوکتالملوک جهانبانی» بود که مدیری بود و این مدرسه را در آنجا درست مثل گل سرخی در یک زبالهدانی کرده بود. به هر حال مجله پنجشنبه درآمده و من دوشنبه بعد قرار دارم که بروم از آن مدرسه گزارش بگیرم. خانم مدیر قبلا بچهها را جمع میکند و میگوید امروز خبرنگار اطلاعات هفتگی، میآید و مودب باشید و از این توصیههایی که مدیران میکنند. وقتی ساعت ۱۰ صبح ما در زدیم نگهبان در را باز کرد، ساختمان روبهرو سه طبقه بود و تمام پنجره رو به حیاط داشت. من دیدم تمام پنجرهها باز شد و دخترها در هر سه طبقه دست میزدند «گور پریا، گور پریا، گور پریا» و من فهمیدم که نویسنده نسل جوان شدهام و از همانجا بود که تصمیم گرفتم کار داستاننویسیام را ادامه بدهم.
+ پس شروع داستاننویسی شما از اینجا بود و از این به بعد این داستاننویسی را در همان اطلاعات ادامه دادید.
در اطلاعات هفتگی هفت داستان کوتاه از من چاپ شد که برای اولینبار این را بهعنوان یک کتاب مستقل که در خود موسسه اطلاعات چاپ شد تحت عنوان «دختر خوشگل دانشکده من» وارد بازار کردم.
+ یعنی مجموع آنهایی که در اطلاعات هفتگی چاپ شده بود؟
بله. هفت داستان بود.
+ چه سالی این را منتشر کردید؟
فکر میکنم ۱۳۳۹. این کتاب مورد استقبال قرار گرفت اما من حالا در سن و سال جوانی، بیست و چند سالگی، جزو شلوغهای تهران بودم. یعنی جزو جوانهای آوانگارد و پرحاشیه. شبها از این رستوران به آن رستوران، از این دنسینگ به آن دنسینگ. همهجا بودم.
+ پاتوقهای اصلیتان کجا بود؟ مولن روژ؟ لالهزار؟ شکوفه؟
لالهزار بود. من همهجا بودم و همهجا جزو شلوغکنها بودم و عقاید تازهای پیدا کرده بودم. عقایدی که شبیه عقاید نو اروپا.
+ یعنی همان ساختارشکنیها و آوانگاردیسم دهه ۱۹۶۰؟
بله عقایدی مثل «هیپیزم»، «بیتلیزم» و اینها. یک نوع آشوبگری در نسل جوان بهوجود آمده بود که با قیود قدیمی در مبارزه بود.
+ هنجارشکنی علیه سنتها.
علیه سنتها و قیودی که در جامعه وجود داشت. من بر اساس این کارهایی که میکردم یک رمان نوشتم تحت عنوان «تویست داغم کن».
+ که یکی از معروفترین کارهای شماست.
اولین رمان بلند من بود. به طور مستقل چاپ شد.
+ در چه سالی منتشر کردید؟
سال ۱۳۴۰.
+ یک سال بعد از اینکه «دختر خوشگل دانشکده من» منتشر شده بود.
بله. این کتاب بهقدری مورد استقبال قرار گرفت که آن زمان تیراژ کتاب حداکثر ۲۰۰۰ نسخه بود اما این ۲۰۰۰تا در طول یک سال تا دو سال بهفروش میرفت. من اول با سرمایه خودم، چاپ اول را ۵هزار نسخه در همان موسسه اطلاعات منتشر کردم. ظرف یک هفته نایاب شد و بعد ناشرین شروع کردند به چاپ کردن. چاپ هفتمش ۱۲هزار نسخه چاپ شد. یک چنین اتفاقی در ایران آن روز شگفتیآور و معجزهآسا بود. به همین جهت دو گروه در مقابل من جبهه گرفتند. یکی گروه چپ که میخواست نویسنده معروف برای خودش باشد و من نبودم. یکی گروه راست که نویسندگانی در برج عاج نشسته بودند و زورشان آمد که جوانکی آمده و کتاب نوشته، چاپ اول کتابش در ۵هزار نسخه در هفته اول نایاب شده. هردو از عنوان کتاب سوءاستفاده کردند. چون این کتاب خیلی انتقادی بود. چون عنوان کتاب «تویست داغم کن» بود، عدهای به این عنوان «ر. اعتمادی، نویسنده تویست داغم کن». تمسخر میکردند. من وقتی دیدم چنین رفتاری با من میشود، کتاب را برداشتم رفتم مجله «راهنمای کتاب». مجله راهنمای کتاب را آقای «ایرج افشار» منتشر میکرد و مجلهای بود فوقالعاده سنگین. چیزی شبیه «سخن» و اینها. رفتم آنجا گفتم من این کتاب را نوشتهام و ظرف یک هفته هم ۵هزار نسخه فروش رفته است. یا مزخرف است انتقاد کنید یا خوب است معرفیاش بکنید.
+ با خود آقای ایرج افشار صحبت کردید؟
بله. آنجا آقایی بود به نام «دکتر احمد اقتداری»، هنوز هم هستند. ایشان نویسنده هستند و کتاب معروف «خلیج فارس» از آثار ایشان است. ایشان وقتی کتاب را خواندند ۱۷ صفحه راجعبه کتاب نقد نوشتند و شروعش این بود:«به نظر میرسد که این کتاب در ابتدا آداب رقص تویست است اما وقتی آن را باز میکنید و میخوانید، میبینید که با فریادهای یک نسل روبهرو میشوید.» و جابهجا مطالبی را از کتاب برای نقد بیان کرده است. به هر حال، از «تویست داغم کن» خیلی استقبال شده و باید یک کار جدید بدهم. عنوان کار جدیدم «ساکن محله غم» بود. من سه ماه تمام رفتم در «شهر نو» زندگی کردم. همان کاریی که بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان و اروپاییها کردهاند.
+ به «شهر نو» رفیتید تا زندگی زنان آنجا را ببنید و دربارهشان بنویسید؛ آنچه تجربه زیستی نویسنده در امر نوشتن است..
بله. مثلا جک لوندوم برای نوشتن «سپیددندان» و امثالهم، رفت در قطب جنوب زندگی کرد تا آن کتاب را نوشت. اغلب نویسندهها این کار را کردهاند، همینگوی برای نوشتن «ناقوسها برای که به صدا درمیآید» به اسپانیا رفت در جنگ اسپانیا شرکت کرد تا آن کتاب را نوشت. من بدون اینکه متوجه این موضوع بشوم خودم تصمیم گرفتم بروم و برای همین هم آن خودش داستانی است که من عصرها میرفتم از خانه لباس جروواجر و سر و صورت ژولیده و اینها، بعد هم چون جوان شلوغی بودم در درگیریها هم خیلی شرکت داشتم. بدون ترس میرفتم و برای اینکه من را بپذیرند اول یک درگیری بهوجود آوردم و اینها من را تحویل گرفتند.
+ آدم غیرآشنا نمیپذیرفتند؟
نه. نمیپذیرفتند.
+ کمی از شهر نو بگویید. سیستم و ساختارش چگونه بود. میگویند بخشی از زنان لهستانی هم آنجا بودند زنانی که به ایران مهاجرت کردهبودند.
نه. لهستانیها قبل از زمانی بود که من رفتم. یعنی زمان جنگ بینالملل دوم ولی موقعی که من رفتم بیشتر خانمهایی که آنجا بودند، روستایی بودند. اینها را از روستا میآوردند و گول میزدند یا به جستوجوی کار میآمدند، میدیدند بر و رویی دارند، اینها را به آنجا میکشاندند و بدهکارشان میکردند. برایشان طلا میخریدند. شهر نو محیطی بود بین خیابان حاج عبدالمحمود، خیابان قوام دفتر، خیابان راهپیما و خیابان جمشید.
+ یعنی کسی بود که آنجا مدیریتی پشت پرده داشت یا آزاد بود که هر کس میخواست تنفروشی کند آنجا میرفت؟
نه. نه. هر خانهای یک مدیر داشت که آدمهایی بسیار خطرناک بودند و بیشترشان هم خانم بودند.
+ پس مدیریت افرادی مانند «پری بلنده»، «اشرف چهارچشم» و غیره واقعیت دارد.
بله ولی اینها خودشان اسیر چند جاهل و لوتی محل بودند که از خانم رئیسها حمایت میکردند. من برای اینکه بتوانم وارد آن خانهها بشوم آن درگیری را ایجاد کردم. معمولا هم وقتی در جنوب شهر دعوا میکردی و پیروز میشدی، تحویلت میگرفتند. ما را بردند قهوهخانه که آشتی کنید. من با چراغ رفته بودم آنجا. میدانستم چکار دارم میکنم. آنها نمیدانستند. همینطور راه را برای خودم باز میکردم. شبها میرفتم با اینها. اینها هم تا ساعت ۱۲ شب کار خود را میکردند و ۱۲ شب میآمدند پشتبام همان خانهها میخوابیدند. ما هم میرفتیم همانجا میخوابیدیم. من صبح زود بلند میشدم. گفته بودم من میوهفروشم و باید صبح زود بروم میدان میوه بخرم. به خانه میرفتم، سر و وضعم را عوض میکردم، اصلاح میکردم، لباس میپوشیدم و میرفتم سر کار روزنامه. به هر حال من سه ماه تمام آنجا با این خانمها زندگی کردم و از آن، قصه «ساکن محله غم» را نوشتم.
+ آقای اعتمادی، عنوان آثار شما عنوانهای خاصی است. یعنی انگار با فکر قبلی و با حساسیت انتخاب میشود. عنوانهایی که نخبهگرا نیست. این عنوانها را چگونه انتخاب میکردید؟ آیا نظر خاصی روی آن داشتید یا یکدفعهای به ذهنتان میرسید. مثلا برای «تویست داغم کن» شاید انبوهی عنوانهای دیگر میشد گذاشت که وجهه اجتماعی و مصائب اجتماعی و درد جوانها را که در آن مطرح میشود، بتواند در عنوان انعکاس دهد که بعد به آن نقد نشود که این مثلا درباره «رقص تویست» است
من روزنامهنویس بودم و همیشه در پی جذب مخاطب، فکر میکردم چنین عناوینی مخاطب را جذب میکند. یعنی چه «ساکن محله غم»؟ یعنی چه «تویست داغم کن»؟ «کفشهای غمگین عشق» یعنی چه؟ یکی از روزنامهها راجعبه تیترهای من نوشته بود که نوشتههای اعتمادی پستمدرنیسم نیست اما عناوین کتابهایش پستمدرنیسم است.
+ پس «ساکن محله غم» را نوشتید. استقبال از آن چگونه بود؟
استقبال از این کتاب، از «تویست داغم کن» هم بیشتر بود. در بعضی محافل علیه کتاب اعتراضاتی شد و یک شکایت علیه من شد به دادگستری که این کتاب ضد مقررات و قوانین اجتماعی است و من را احضار و محاکمه کردند به دو ماه زندان قابل خرید و منع چاپ «ساکن محله غم». البته این اتفاق دو سال بعد افتاد.
+ یعنی در سال؟
فکر میکنم سال ۱۳۴۳-۱۳۴۴. خبر این محاکمه در روزنامههای انگلیسیزبان و فرانسویزبان موسسه اطلاعات هم چاپ شد و مخابره شد. بعد از آن کتاب افتاد دست قاچاقچیها. بهصورت افست چاپ میکردند. همینطور میدادند به بازار و من هم کاری نمیتوانستم انجام بدهم اما خوشحال بودم که کارم اینطور شاید بیش از ۲۰۰هزار نسخه از آن چاپ شد.
+ هیچ وقت از نویسندگانی مانند صادق چوبک و نویسندگانی در این رسته هیچ بازخوردی گرفتهاید؟ یا خبری برسد که فلانی فلان چیز را درباره کار شما گفته؟
نه. اولا من چون روزنامهنویس بودم بهقدری سرم شلوغ بود که در محافل و مجلاسی که اینها میرفتند، نمیرفتم. من ۱۲ ساعت در روز کار میکردم. مخصوصا بعد که سردبیر «مجله جوانان» شدم با ۴۰۰هزار تیراژ. باور کنید هشت صبح میرفتم گاهی ۱۰ شب از دفتر روزنامه برمیگشتم. من فرصت اینکه بروم اجتماعات، حتی در خود موسسه اطلاعات، نداشتم. به همین جهت از نظریات آنها آگاه نیستم. فقط یادم است که روزی یکی از خبرنگاران روزنامه که به رادیو و تلویزیون میرفت و اسمشان هم آقای ذوالفقاری بود، به من گفت دیروز آقای «فرخ غفاری»، از روشنفکران، من را خواست و گفت میگویند یک جوانکی در اطلاعات پیدا شده، ایران را بههم ریخته، این را بیاور پیش من. که من گفتم برای این کارها وقت ندارم.
+++ سودای سردبیری، مجله «جوانان»، «بلککتس»، «گوگوش»، «داریوش»، «مرتضی»
+ تا چه زمانی نویسنده اطلاعات هفتگی بودید؟ تا بعد از اینکه «ساکن محله غم» را نوشتید هنوز توی اطلاعات هفتگی بودید؟ و بعد از اطلاعات هفتگی؟
بله. در اطلاعات هفتگی بودم و بعد از اطلاعات هفتگی رفتم روزنامه و در روزنامه اطلاعات، صفحه پنج گزارشهای روز بود که بیشترش را من مینوشتم. بعد شدم دبیر سرویس هنری، فرهنگی و ورزشی روزنامه و حدود دو سالی این قسمت بودم. بعد شدم معاون سردبیر روزنامه.
+ سردبیر هنوز عوض نشده بود؟
در مجله اطلاعات هفتگی سردبیر آقای مهندس کردبچه بود بعد از آقای خامهای هم، سعید وزیری آمد. سعید وزیری در بالندگی استعداد من خیلی کمک کرد. من که آمدم روزنامه، آقای مهندس کردبچه سردبیر روزنامه اطلاعات بود. مرد مسنی بود و در حقیقت معاون سردبیر همه کارها را میکرد. سردبیر بیشتر نظارت کلی داشت. من یک روز پیش خودم گفتم که من همه کارهای روزنامه را دارم میکنم و من در حقیقت روزنامه را اداره میکنم. چرا من سردبیر نباشم؟ راهحلی به نظرم رسید. یک نامه به سردبیر نوشتم که من کسالت دارم و فشار این کار زیاد است و من به سرویس خودم برمیگردم و همانجا کار میکنم. ایشان نگران شد و من دیدم نامه را برداشت و رفت پیش آقای عباس مسعودی. برگشت و من داشتم کار میکردم. گوشی زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقای مسعودی بود. گفت یک دقیقه بیا اتاق من. آقای مسعودی که شاهد کار همه خبرنگارها و دبیرها و سردبیرها بود، دقت و استعداد من را دریافته بود و همیشه ازمن حمایت میکرد و روابط خیلی صمیمانهای با من داشت. وقتی رفتم اتاقش نامهام دست بود. گفت:«چه کلکی زیر سرته؟» گفتم راستش را میخواهید من همه کارهای روزنامه را میکنم چرا من سردبیر نباشم؟ و این هم از آن کارهایی بود که جوانهای آن روز نمیکردند و من جسارت این را داشتم که خودم بگویم میخواهم سردبیر بشوم. آقای مسعودی اول وارفت چون او بود که تابهحال سردبیر تعیین میکرد نه اینکه یک نفر بیاید بگوید من سردبیر میشوم. کمی سکوت کرد و گفت بنشین. نشستم. گفت من هم میبینم که تو داری روزنامه را اداره میکنی اما یادت باشد روزنامه اطلاعات یک روزنامه نیمهرسمی کشور است نه محافظهکار. تو جوانی. از زیر دستت یک خبر رد میشود. فردا ایراد میگیرند که این خبر چاپ شده مملکت را شلوغ کردهاید. اگر بگویم سردبیر من یک جوان بیست و شش هفت ساله است میگویند تو برای یک روزنامه رسمی با این همه سن، یک جوانک را انتخاب کردهای گذاشتهای سردبیر؟ بهموقعش میشوی. برو. من دیدم که تیرم به سنگ خورد. منتظر بودم که من بههرحال باید سردبیر بشوم. اواخر سال ۱۳۴۴ بود. من حالا بهعنوان نویسنده جوانها جا افتاده بودم و با مسائل جوانها آشنا شده بودم. دیدم در شرایط فعلی جای یک مجله برای جوانان خالی است. موسسه اطلاعات یک مجله برای کودکان هم میداد اما برای جوانان نداشت. یک پیشنهاد نوشتم برای آقای مسعودی که به این دلایل جامعه جوان امروز نیاز به یک مجله دارد و من پیشنهاد میکنم که یک مجله به نام جوانان از طرف موسسه اطلاعات منتشر شود. گفتم که ایشان همیشه از فکر نو استقبال میکرد. من را خواست و گفت مگر تو نمیدانی که ما دوبار مجله جوانان دادیم و هر دوبار تعطیل شد، استقبال نشد. گفتم میدانید چرا آقا. گفت چرا؟ گفتم در آن مجلات عدهای بزرگسال نشسته بودند و به جوانها میگفتند چه بپوشید، چه نپوشید، چطور حرف بزنید و… . من میخواهم مجلهای برای جوانان منتشر کنم که خود جوانها خطاب به بزرگتر حرف بزنند. بگویند با ما دارید چکار میکنید، ما چه چیزهایی لازم داریم، چه چیزهایی میخواهیم. این فکر آقای مسعودی را تکان داد. گفت برو طرحت را بنویس. دوبار موسسه اطلاعات سر این موضوع شکسته بود. من طرح خودم را نوشتم، دادم به آقای مسعودی و ایشان تصویب کرد اما یک نکته به ایشان گفتم. گفتم آقای مسعودی چون این مجله حرفهایی خواهد زد که تابهحال در جامعه نبوده، در جامعه ما همیشه بزرگها به جوانها گفتهاند چکار بکنید، چکار نکنید، جوانها وقتی حرف بزنند اینها عصبانی میشوند. حتی معلمان و استادان و دبیران. چون آنها میگویند ما هستیم که میگوییم جوانان چکار کنند. علیه من خیلی مبارزه خواهد شد. شما از من حمایت میکنید؟ گفت بله. برو من پشتت هستم. ما مجله جوانان را در مهرماه ۱۳۴۵ منتشر کردیم.
+ جزو مجلاتی هم بود که با استقبال روبهرو شد.
مجله دو دوره داشت. اولا برای اولینبار من پیش از آنکه مجله منتشر بشود تبلیغ کردم و برای مجله فیلم تبلیغاتی ساختم که در سینماها نشان داده شد. چون عنوان اولین سرمقالهام را گذاشته بودم «ما نسل دیگری هستیم» که خیلی سر و صدا کرد این مقاله و هرکس میخواست از من انتقاد کند، از این عنوان استفاده میکرد. مجله ساعت هفت صبح منتشر شد و ساعت ۹ صبح نایاب شد. مجله رفت و رفت و رفت تا رسیدیم به ۶۰هزار تیراژ. این را هم بگویم که برای اینکه آقای مسعودی را بیشتر تشویق کنم به انتشار مجله جوانان میدانستم که ایشان از موفقیت مجله «زن روز» در مقابل «اطلاعات بانوان» ناراحتند. مجله زن روز تیراژ اطلاعات بانوان را مالیده بود و دو برابر تیراژ داشت و من به ایشان گفتم من تیراژ زن روز را میشکنم. خیلی خوشش آمده بود. به هر حال همینطور تیراژ ما تا ۶۰هزارتا بالا رفت. ما کارهای جنبی هم خیلی میکردیم که هیچ مجلهای تابهحال نکرده بود. مثلا کنسرت میگذاشتیم. مسابقه ورزشی میگذاشتیم.
+ مجله جوانان در آن زمان خیلی به خوانندگان روز و افراد مشهوری که مورد استقبال جوانان میپرداخت. رابطه مجله و افراد مشهور چگونه بود؟
در حقیقت میتوانم بگویم ما آنها را بهوجود آوردیم. مجله جوانان باعث شد گروههای موزیک تشکیل بشود. پیش از اینکه جوانان منتشر شود یک گروه موزیک بود به نام «اعجوبهها» که اینها در این کابارهها گاهی برنامهای اجرا میکردند و هیچکس نمیدانست. ما اینها را آوردیم رپورتاژ تهیه کردیم و بعد از جوانها دعوت کردیم که اگر گروه تشکیل بدهید ما از شما حمایت میکنیم. بهتدریج انواع و اقسام گروهها ایجاد شد: «بلککتس»، و غیره. بنابراین اینها فرزندان مجله جوانان بودند. در خوانندهها، «گوگوش» فقط در تئاترها میخواند و هنوز به کاباره نرفته بود. ما اولین رپورتاژ از گوگوش را در چهاردهسالگیش چاپ کردیم و گوگوش یکهو ستاره کابارهها و سینماها شد. بنابراین گوگوش فرزند مجله جوانان بود. «داریوش» فرزند مجله جوانان بود. «مرتضی» فرزند مجله جوانان بود، ستار فرزند مجله جوانان بود. تیراژ ما همینطور میرفت بالا و اینها میدیدند که وقتی یک عکس از اینها چاپ میشود، دهتا پیشنهاد کار میگیرند. حتی مثلا بسیاری از رستورانهایی که موزیک داشتند، وقتی خوانندهای میرفت میگفت من میخواهم اجرا کنم، میگفتند چندبار مجله جوانان عکس تو را چاپ کرده.
+ یعنی خودش شده بود مرجع.
بله. مرجع. چون میدانستند که ما از کسی پول نمیگیریم و براساس محبوبیت عکس چاپ میکنیم و این را دیگران نمیدانستند. بنابراین رابطه ما یک رابطه پدر-فرزندی بود و اینها خیلی احترام میگذاشتند. مجلههای دیگر میخواستند عکسشان را بگیرند کلی ناز و ادا داشتند ولی به محض اینکه مجله جوانان زنگ میزدند که عکس بگیریم فورا قبول میکردند. چون میدانستند اگر یک خبر و عکس چاپ کنیم پروندهشان بسته است.
+ پس «جوانان» تیراژ «زن روز» را زد.
بله. به علت یک اجتماع عظیم که ما در امجدیه برگزار کردیم، حدود ۳۰هزار دختر و پسر به امجدیه آمدند و برنامههای موسیقی اجرا شد و اینها. بین سالهای ۴۶ تا ۴۷. وقتی من به جایگاه آمدم و خطاب به دخترها و پسرها صحبت کردم، ۳۰هزار دختر و پسر هورا میکشیدند و تمام هم نمیکردند. ظاهرا این موضوع برای مقامات امنیتی مشکلزا بود.
+ فکر میکنید به چه دلیل؟
که یک جوانکی آمده و اینهمه آدم دورش جمع شدهاند و خوب یادم است که آقای امیرانی، که من واقعا از نظر روزنامهنویسی قبولشان داشتم و دارم، در «مجله خواندنیها» یک مقاله نوشت که در ایران جوانکی پیدا شده که ادای «گارد سرخ چین» را در میآورد. این اتهام وحشتناکی بود. بعد تمام روزنامههایی که صبح منتشر میشدند و هیچ اعتباری هم نداشتند، همه شروع کردند به حمله به من. در دبیرستانها معلمها که میدیدند جوانها فقط به «جوانان» احترام میگذارند شروع کردند علیه ما صحبت کردن. بهطوری که یک اجماع علیه «جوانان» از جانب بزرگترها و دولت گرفت و حتی تلویزیون که وارد این کارها نمیشد علیه من تبلیغ کرد. تیراژ مجله جوانان شروع کرد به پایین آمدن. تا جایی که به هشتهزارتا رسیدیم. آقای مسعودی من را خواست و گفت مجله دارد ضرر میدهد و ناچاریم تعطیلش کنیم. من میدانستم با تعطیلی نشریه جوانان، اینکه من باز سردبیر شوم برای همیشه خواهد مرد. چون سردبیر نشریهای بودم که تعطیل شده. به ایشان گفتم شما قول دادید از من حمایت کنید. حالا میخواهم آن قولتان را به شما یادآوری کنم. سه ماه به من مهلت بدهید اگر در این سهماه من تیراژ را به ۳۰هزارتا نرساندم تعطیل کنید. قبول کردند. من سبک مجله را مقداری تغییر دادم. بیشتر جنبه خبری دادم به آن و داستانهای عاشقانه خودم را هم شروع کردم.
+ پاورقیهای عاشقانه را آنجا شروع کردید.
بله. ظرف سهماه تیراژ مجله از ۳۵هزار نسخه گذشت. دوباره شروع کرد به بالا رفتن که رسید به ۴۰۰هزار.
+ در این مدت کتاب دیگری چاپ نکردید؟
چرا. اغلب پاورقیهای من بعد از آنکه تمام میشد، ناشران میآمدند و قرارداد میبستند و چاپ میکردند. هرکدام ۱۰۰بار، ۵۰بار تجدید چاپ میشد.
+++چاپ مدرن سرگذشت صحرای کربلا، انشعاب در توده، ایدئولوژی چپ که رهایمان نکرده
+ آقای اعتمادی دو سوال را میخواهم از شما بپرسم که در این سیری که آمدیم جلو مغفول ماند. سوال نخست اینکه از ابتدا رابطهتان با مسئله مذهب، به هر حال مذهب یک چیز سنتی است که در جامعه ایران وجود سوال دوم، رابطهتان با احزاب سیاسی. پرسشی است که خیلی مهم است. تفکرتان درباره نویسنده سیاسی بودن، اینکه یک نویسنده باید دارای یک ایدئولوژی سیاسی خاص باشد، شما در واقع ایدئولوژی سیاسی نداشتید. یک آوانگارد بودید و برای نوآوری آمده بودید.
اول مذهب. من در یک خانواده مسلمان و شیعه متولد شدهام اما خانواده ما زیاد تعصب نداشتند. بله همه ما مسلمان بودیم و شیعه. ۱۲ امام را هم قبول داشتیم. بنابراین من هیچوقت مسئله مذهب را بهصورت خیلی جدی نگاه نمیکردم. برداشت من از مذهب همان نماز و روزه بود و مسائل ایام عزاداری. و در این مورد هم کارهایی انجام میدادیم که بهتر بشود. مثلا ما فصل عزاداری که میشد بهوسیله نویسندگانی که بودند مثل آقای جلالی، آقای سالور و… ما سرگذشت صحرای کربلا یا «امام حسین ع» را به شکل مدرن چاپ میکردیم اما اینکه من فکر کنم مذهب دست و بال من را گرفته نه. یعنی مذهب آن زمان با شرایط کنار آمده بود. مذهب را هیچوقت نمیبینیم که کابارهها یا سینماها را تعطیل کند یا یک فیلم را. همه آنهایی که میرفتند فیلمفارسی «فروزان» میدیدند هم آنهایی بودند که سینه هم میزدند. همه آنهایی که شب میرفتند کافههای زیرزمینی لالهزار از آنهایی بودند که دستههای عظیم به راه میانداختند. مذهب با مدرنیسم کنار آمده بود و بنابراین ما هیچ فشاری در این زمینه نمیدیدیم. برداشت من هم همینگونه بود. من هیچوقت فکر نمیکردم که مذهب مانع کار من است و من ضدمذهبم. نه. وارد این قضایا اصلا نمیشدیم.
+ مذهب را هیچوقت مانع کار خودتان نمیدیدید و همزیستی مسالمتآمیز داشت با شرایط.
بله با مذهب همزیستی مسالمتآمیز داشتم. ما هم در روزهای محترم مذهبی مقاله مینوشتیم و بعد که تمام میشد، تمام میشد. حکومت مذهبی نبود. الآن ما حکومتی داریم که ایدئولوژیاش مذهب است و میگوید غیر این ایدئولوژی چیزی پذیرفته نیست. این بخش مذهب که ما بهسادگی برگزار میکردیم. اما در مورد سیاسی بودن همانطور که گفتم خاطره سقوط مصدق من را از سیاست دور کرد و من وقتی بهخصوص حزب توده از هم پاشید و سرانشان اعتراف کردند دیگر از نظر من این وابستگیشان به شوروی، به همین جهت من همیشه خلیل ملکی و انور خامهای را تحسین میکردم.
+ بابت انشعاب.
بله. بابت انشعاب. اینها بدون ترس از اینکه محبوبیتشان را از دست بدهند و به وسیله عناصر حزب توده که معروفترین روشنفکران و وسیعترین سازمان سیاسی بودند، مورد حمله قرار بگیرند که گرفتند، کار خودشان را میکردند. من وقتی کتاب «سیمای شجاعان» جان اف کندی را خواندم، متوجه شدم اینها چه آدمهای مهمی بودهاند. در «سیمای شجاعان»، کندی آدمهایی را به عنوان سیمای شجاع معرفی میکند که علیرغم خواست مردم یک ایالت که فلان سد را برپا بکنیم، به آنها میگفتند این سد به کشاورزی آسیب میزند. مردم چون همه متفقالقول بودند در برپا کردن این سد، شروع میکردند به اذیت و آزار این آدمها، تف انداختن در صورتشان، بیرون کردن بچههایشان مدرسه و آنها هرگز از حرف خود بازنگشتند و سرانجام معلوم شد حرف آنها درست بوده. من دیدم که این دوتا همان سیمای شجاعانی هستند که در جامعه ما هنوز متاسفانه نداریم؛ یعنی کسی روی اعتقادش بایستد. نه اینکه از ترس از دست دادن محبوبیتش کنار بکشد و چشمهایش را به روی واقعیت ببندد.
+ پس از موافقان انشعاب در حزب توده بودید. اما هیچ وقت به حزب نزدیک نبودید.
نزدیک نبودم چون حزب توده لطمه شدیدی به ادبیات زد. به این مفهوم که حزب توده که یک حزب کمونیستی بود، یک حزب ایدئولوژی بود. ایدئولوژی کمونیستی داشت. ایدئولوژی کمونیستی میگوید هر رمان و قصهای که مینویسی باید قصه مردم فقیر و محروم باشد و حتی اگر راجع به ثروتمندان مینویسی باید از این زاویه ببینی که آنها را نابود کنی. من تابع ایدئولوژی نبودم و معتقدم نویسنده باید فراجنایی و فراایدئولوژی باشد. شما وقتی خودت را در یک چارچوب گذاشتی نمیتوانی خارج از آن چارچوب فضاسازی کنی. این مشکلی بود که حزب توده بهوجود آورده بود و هنوز گریبان ما در دست آن فکر است. یعنی شما تمام مجلاتی را که همین امروز به ادبیات میپردازند، ببینید، از چهار پنج نفر فقط حرف میزنند. در این سالها صدها «احمد محمود» بهوجود آمده. صدها شاعر بهوجود آمده که کارهای درخشانی دارند اما فقط سه چهار شاعر و نویسنده که مربوط به حزب توده بودند دیده میشوند. چپ در دنیای امروز محو شده ولی ما هنوز به آنها دلبستهایم و در ادبیات هنوز گریبان ما را گرفته. هنوز باید چپ باشی تا تحسینت کنند. نه اینطور نیست. برای آنکه ارزش کار آنها را ببرند بالا، اگر کتاب شما ۱۰ برابر یا ۱۰۰ برابر مخاطب داشته باشد، شما را متهم به عوامپسندی میکند. من همیشه گفتهام اگر عوامپسندی چیز بدی است حافظ هم شخصیت عوامپسندی است. در خانه هر ایرانی یک حافظ است. پس فردوسی هم عوامپسند است که در همه قهوهخانهها میخوانندش. این چه مزخرفی است که میگوییم؟ نویسنده کسی است که مخاطب دارد. امروز شما در آمریکا در مورد نویسندگان میخوانید هرگز این عنوان بهکار نمیرود. میگویند نویسنده بستلر؛ نویسندهای که آثارش پرفروش است؛ و این یک امتیاز است که گیر هرکسی نمیآید. ممکن است من داستانی هم بنویسم که دو سه هزار نفر در کشور بهبه و چهچه کنند اما من نویسنده نیستم. من نویسنده هستم وقتی که به نمایشگاه کتاب که میروم صف ۲۰۰ نفری تشکیل میشود و همه بغلم میکنند و میبوسند و عکس میگیرند.
+ در واقع این یعنی نویسنده مردم بودن.
نویسنده پرمخاطب. من حتی نمیگویم مردمپسند. نویسنده پرمخاطب. نویسندهای که سه چهار نسل با آن آمدند. به همین جهت خیلی مرا تحت فشار گذاشتند که از آن نوع ادبیات هم کاری بکنم اما من گفتهام این چیزی است که در من است.
+++انقلاب، آقای دعایی، مطالب حزباللهی، خروج از اطلاعات، ممنوع القلمی
به دهه پنجاه رسیدیم و اینکه شما احساس کردید که اتفاقاتی دارد میافتد و ممکن است چیزهایی تغییر کند یا خیر؟
من از سال ۵۶ چون در روز حداقل ۲۰۰ – ۳۰۰ جوان به دفتر مجله میآمدند و خبرنگاران هم با محافل جوانان ارتباط داشتند، متوجه شدم که شرایط دارد تغییر میکند و بنابراین من در کارم هم مقداری توجه بیشتری به این تغییرات داشتم اما وارد سیاست نمیشدم چون مجله غیرسیاسی بود اما اتفاقی داشت میافتاد اسمش انقلاب بود. یعنی یک کشور درگیر آن شده بود. فقط یک گروه نبودند. من باید این را درک میکردم. به همین جهت وقتی انقلاب شد ما تغییراتی در مجله دادیم. همیشه معتقدم که مجله را آدم برای دل خودش نمیدهد برای مخاطب میدهد. این وسط این نکته را هم بگویم؛ انجمن روزنامهنگاران جهانی که در شیکاگو است در حدود ۱۵ سال پیش لیستی از موفقترین روزنامهنگاران ایرانی منتشر کرد که ۱۰ نفر بودند. یکی از آن ۱۰ نفر من بودم و علت انتخابشدنم جذب مخاطب بود. بنابراین من حالا مخاطبانم را میشناختم. طرز فکر مخاطبانم عوض شده بود. بنابراین جامعه در حال انقلاب دیگر بهدنبال موزیک و خواننده و رقص نیست. جامعه متشنج شده است. من باید مطابق شرایط موجود مجله بدهم. مجلهای که اصلا وارد مسائل سیاسی نمیشد، حالا ما بخشهایی را به این کار اختصاص دادیم.گزارشهای ما هم خیلی سروصدا کرد و باعث شد تیراژ ما تکان نخورد. در حالی که روزنامه اطلاعات که در روزهای انقلاب به ۸۰۰هزارتا رسیده بود دو ماه بعد از انقلاب شد ۵۰هزارتا.
+پس بعد از انقلاب هم در پی ایجاد تغییر بودید؟
بعد از انقلاب، دیدم جوانها را در زمینه موزیک و اینها خیلی اذیت میکنند و شلاقشان میزنند، فکر کردم بروم با آیتاللههایی که کمی روشنفکرترند حرف بزنم. پیش از انقلاب آقای «مکارم شیرازی» مجلهای به نام «مکتب اسلام» داشت که فوقالعاده مدرن بود. گفتم بروم سراغ او. تلفن زدم گفتم من میخواهم بیایم با شما مصاحبه کنم. گفت بیایید. من رفتم قم. وقتی در را باز کردم، گفتم سلام، گفت سلام بر ر. اعتمادی نویسنده تویست داغم کن. کتاب را خواندم، بسیار عالی بود.. ولی فرم ایشان بعدها عوض شد.
+ شما تا چند وقت بعد از انقلاب در مجله بودید و رفتنتان چگونه شد؟ آقای «دعایی» آمدند بعد از شما.
من یکسال و پنج ماه بعد از انقلاب سردبیر مجله بودم و تقریبا میتوانم بگویم مجلهای که به صندوق موسسه پول میآورد جوانان بود. کسانی هم که از طرف شورای انقلاب میآمدند با من سربهسر نمیگذاشتند، بهخصوص که میدانستد که من با هیچ جناحی در این حکومت و حکومت قبلی ارتباطی نداشتهام. تا اینکه اردیبهشت سال ۵۹ آقای دعایی آمدند و مدیر موسسه اطلاعات شدند.
+ شما خودتان ایشان را از نزدیک دیدید؟
بله. اولا یک روز آمدند دفتر و با من حرف زدند. یک روز هم تلفن زدند و گفتند شما تشریف بیاورید مقداری با هم صحبت کنیم. در آن جلسه انصافا خیلی از من تجلیل کردند. حتی این واژه را به کار برد که من معتقدم شما ژنی روزنامهنویس هستید اما مجله شما مطالب حزباللهی ندارد. یک نفر را معرفی کرد که شش هفت صفحه مجله را به ایشان بدهید. من روزنامهنویس حرفهای بودم و حتی آقای مسعودی هم در کار من دخالت نمیکرد. یعنی به هیچکس اجازه نمیدادم. بنابراین به آقای دایی گفتم یا من را قبول دارید مجله به همین شکل منتشر میشود یا خواهش میکنم من خیلی کار کردهام و خسته شدهام به من یک بیحقوق بدهید که بروم ببینم، مطالعه کنم. شاید برگشتم. ایشان خیلی مخالفت کردند ولی بالاخره موافقت کردند. گفتم من نمیکنم. حتی برایشان مثال آوردم که ماما که دوتا شد بچه پارهپاره میشود. این یک ضربالمثل است دیگر.
+ پس شما به مرخصی بدون حقوق رفتید.
بله. من به مرخصی بدون حقوق آمدم اما میدانید که زمان انقلاب همه آدمهایی که بهنوعی نسبت به گذشتگان حسادت و عقده داشتند پروندههایی درست کردند. یک شورایی در موسسه اطلاعات بود که بیشتر همان تودهایهای سابق بودند، اینها یک پرونده دروغین برای من درست کردند.
+ به چه عنوان؟
یک مورد «اعتمادی در مجله شماره ۶۲۵ با بنیصدر خائن مصاحبه کرده» در حالی که آن زمان هنوز بنیصدر رئیسجمهور نشده بود و محبوب انقلاب بود. تاریخ را نگذاشته بودند. هفت هشت دهتا نظیر اینها ردیف کرده بودند و آقای دعایی هم، (نمیخواهم وارد جزییات بشوم) ما شدیم ممنوعالقلم و ممنوعالسفر تا ده دوازده سال.
+ هیچوقت به دنبالتان نیامدند برای بازداشت؟
چرا. روزهای اول آمده بودند. من را پیدا نکرده بودند ول کرده بودند. بعد از سیزده سال یک آگهی در روزنامه منتشر شد که فلانی در شعبه ششم بازپرسی جلسه محاکمه دارد و اگر نیاید غیابا محاکمه میشود.
+ از سال ۵۹ دوازده سال شما ممنونالقلم و ممنوعالکار بودید.
بله. من تنها نویسنده ممنوعالقلم آن سالها بودم. چون بعضیها را بعضی کتابهایشان را اجازه میدادند بعضی را نمیدادند.
+ به دادسرا رفتید.
با تعریفهایی که شنیده بودم دل توی دلم نبود اما وقتی رفتم دیدم آقایی که بازپرس بود خیلی محترمانه برخورد میکند و چایی آوردند و بعد آمدند بغلدست من نشستند و گفتند من هیئت میرفتم اما عاشق مجله شما بودم. داستان جدید چه نوشتهاید؟ فهمیدم از شانس من آدمی است که همهچیز من را میداند. پرونده را باز کرد گفت این چیست برایت نوشتهاند؟ بعد اولی را که برایش شرح دادم و فهمید از روی دشمنی این کار را کردهاند گفت جوابها را بنویس. بعد خبرت میکنیم. شش ماهی گذشت. آقای دیگری تلفن زد که بیایید. من هم رفتم. یک آقای بسیار محترم خودشان تا جلوی در به استقبال من آمدند و من را به اتاقشان بردند و گفتند آقای اعتمادی من خواننده شما بودم و تمام داستانهای شمار را هم خواندهام. پرونده را هم دیدم. قبل از اینکه حرفهای دیگرم را هم بزنم خیالت راحت، رویش نوشتم بایگانی شود. اصلا محاکمه شما در کار نیست. علت اینکه خواستم بیایید این بود که نویسنده محبوبم را ببینم و از شما یک سوال هم بکنم. گفتم سوالتان چیست؟ گفت من ۱۵ روز رفتهام موسسه اطلاعات تحقیق کردهام، همه عاشق شما هستند. چکار کردهاید؟ من هم جوانم و دوست دارم از جایی که میروم، درباره من هم همینطور قضاوت کنند. گفتم یک کلمه میگویم موفقیتها و شادیهایت را با همه تقسیم کنم. بعد گفتم بچهها من خارج هستند و سالهاست ندیدمشان. باید سفر بروم. گذرنامه ندارم.
+ پس در آن ۱۳ سال خانواده را ندیدید؟ اینجا تنها بودید و آنموقع هم که ارتباطات تصویری نبود.
بله. دیگر مشکلاتم حل شد و چون من به هیچ جناحی تعلق نداشتم کسی با من کاری نداشت.
+ سال ۶۱ – ۶۲ از ایران بیرون رفتید؟
رفتم بچهها را دیدم و برگشتم. من همانموقع هم که انقلاب شد میتوانستم بروم. هم ویزا داشتم و هم امکان مالی. اما من سال یکبار که یک شماره مجله تعطیل بود یک سفر یا به آمریکا یا به اروپا میکردم. آنهم برای دیدن روزنامهها و مجلات و چاپخانهها و هیئت تحریریه آنها که ببینم آنها چه میکنند و ما چه میکنیم و چه باید بکنیم. ولی سر ده دوازده روز بهقدری دلم برای ایران تنگ میشد که برای برگشتن ثانیهشماری میکردم. پیش خودم میگفتم اگر بروم و نتوانم برگردم همانجا دق میکنم. بعد این اعتقاد را داشتم که نویسنده مثل یک درخت است که ریشههایش در یک زمین کاشته میشود و آنجاست که میتواند نیرو بگیرد و شاخ و برگ بدهد.
+ بعد از اینکه این محدودیتها برداشته شد کتابی چیزی چاپ نکردید؟
این محدودیتها که برداشته شد یکبار مجله «گردون» که یکی از دوستان من به نام اسماعیل جمشیدی در آنجا کار میکرد و عباس معروفی هم آنجا بود، یک خبر کوتاه چهار پنج خطی راجعبه من نوشته بودند. وزارت ارشاد آن زمان این را دیده بود و زنگ زده بود که مگر اعتمادی ایران است؟ گفته بودند بله ایران است و گفتند بیاید به کتابهایش اجازه چاپ میدهیم. من برای اینکه یک کار جدید بکنم، ۱۳ سال هم از ناراحتی دست به قلم نبرده بودم و این جزو اشتباهات بزرگ زندگی من بود، رف ۴۸ ساعت داستان «آبی عشق» را نوشتم و دادم انتشارات دبیر. این کتاب که رفت وزارت ارشاد، مدیر کتاب به من زنگ زد و گفت آقای اعتمادی میتوانید بیایید ما شما را ببینیم؟ من رفتم. آن آقا که جوان بسیار آگاهی هم بود گفت آقای اعتمادی من دیشب تا صبح نخوابیدم که این داستانتان را تمام کنم. همیشه از این چیزها بنویسید. ضمنا تمام کتابهای گذشتهات را بیاور ما میخوانیم و اجازه چاپ میدهیم و بیش از ۱۲ کتاب قبل از انقلاب من را هم دیدند و بدون کوچکترین سانسور، چون من طوری نمینوشتم که سانسور شود، تنها مشکل من با سانسور وزارت ارشاد هم همین است. میگویم من چهل سال در این جامعه زندگی کردهام. چهل سال از انقلاب گذشته و میدانم به چه چیزهایی حساسیت دارید. من نه ضدشرع مینویسم نه ضد عرف. من داستان عاشقانه مینویسم ضمنا میدانم که نمیتوانم صحنههای آنچنانی تصویر بکنم ولی گوش نمیدهند. یا روی ر. اعتمادی حساسیت دارند یا دنیایشان… مثلا کتاب «شب ایرانی» را که من دیدم که آقای جمالزاده نویسنده معروف آن را تایید کرده و یک صفحه روزنامه اطلاعات راجع به آن مطلب نوشته، میگوید خوشگل را از دختر خوشگل بزن. گفتم مادربزرگ من که آفتاب و مهتاب هم صورتش را ندیده میگفت بچههای خوشگل من بیایید. این خوشگل چه حالتی ایجاد میکند؟ این چه مسئلهای است که شما را درگیر کرده؟
+ این جوانی که گفتید رفتید و کتابها را دادید که گفت چاپ میکنم، اولین بار چه سالی بود؟
این در دهه هفتاد بود.
+ شما الآن دوباره ممنوعالکار شدید. یعنی کارهایتان را یک جاهایی سانسور میکنند. در دوره اصلاحات کتابهای شما چاپ شد.
بله. کتابها چاپ شد. کتابهای جدیدم هم همان تیراژی که مثلا «عالیجناب عشق» هفده بار تا حالا تجدید چاپ شده. کارهای خیلی خوب دارم که نسبتا به کارهای قبلم خیلی بهتر است که در این مدت تغییراتی در من بهوجود آمده و مطالعاتی کردهام. تا دوره احمدینژاد. از دوره احمدینژاد تا حالا ما مشکل داریم.
+ یعنی دیگر ممنوعالقلم نیستید اما سانسور شدید میشوید.
نمیگذارند. من الآن شش کتاب دارم.
+ عملا ایرادتی میگیرند که شما به عنوان نویسنده نمیتوانید قبول کنید.
بله. شش کتاب من آنجا خوابیده.
+ شش کتاب جدید که تابهحال چاپ نشده؟
بله. شش کتاب جدید. از کتابهای قدیمم هم اجازه نمیدهند.
+ من از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید سپاسگزارم. اگر حرف آخری هست ما میشنویم.
من نظرم این است که روزنامهها و مجلات باید گریبان را که امروز در تشییع جنازهاش شرکت کردم، در مملکتی که ۸۰ میلیون جمعیت و لااقل ۴۰ میلیون باسواد دارد، تیراژ کتاب به ۳۰۰تا رسیده و این خیلی خطرناک است. در این میان تصورات غلطی که راجع به ادبیات و نقش رمان در عرصه ادبی ایران وجود دارد عین سم نویسندهها را در فشار گذاشته. ما وارد عصری شدیم که آن نویسندگان بزرگی که سرنوشت یک ملت را تعیین میکردند دورهشان تمام شد.
+ پیامبران نویسنده.
واقعا. چون آنها در دورهای بودند که علم و تکنولوژی و دانش آنقدر گسترده نشده بود و یک نویسنده بهعنوان یک مصلح مطرح بود و میتوانست اظهار نظر کند اما الآن بهقدری رشتههای مختلف وجود دارد که نویسنده نمیتواند همه رشتهها را فرابگیرد. اگر در یک مورد بتواند مطلبی بنویسد کار… دوم، کتاب از صورت رهبری جامعه خارج شده است. رهبری جامعه را الآن دموکراسی و احزاب و مطبوعات میکنند. کتاب امروز یک جنبه سرگرمکننده دارد. اگر کتاب بتواند این جنبهاش را حفظ کند مورد استقبال قرار میگیرد. شما بست سلرهای اروپا و آمریکا را ببینید اغلبشان جنبه سرگرمکننده دارند. کتاب وارد بازار عرضه و تقاضا شده. شما امروز کتاب را عرضه میکنید و اگر تقاضا برای کتابتان باشد کتاب فروش میرود. این تقاضا البته تقاضای معنویت جامعه است. نیاز به سرگرمی و یکنوع آگاهی درونی آدمهاست. بنابراین ما باید خودمان را از این گرفتاری نجات دهیم. شما میبینید سابقا کتاب ابدی بود. اگر کتاب مثل جنگ و صلح بهوجود میآمد ابدی بود. امروز اگر حتی من نوعی کتابی بدهم و شش ماه بعد یک کتاب دیگر بدهم کتاب قبلی میمیرد. کتاب دیگر ابدی نیست. کتاب با بازار دارد حرکت میکند و بنابراین نظر من این است که گریبان ادبیات ایران را از آن ایدئولوژیهای مرده فرسودهساز خلاص کنند. هنوز با تحقیر از کسی که آثارش چندبار چاپ میشود یاد میکنند. گویی مردم اصلا نمیفهمند، اینها فقط میفهمند. من امیدوارم روزی برسد که جامعه ایران مثل جوامعی که امروز وجود دارد، من در آمریکا یک کتاب مینویسم مردم میپسندند و میخرند، کتاب دومم را ممکن است نخرند. شانس رو بکند که چند اثر نویسنده فروش برود. ما باید تحولی در ذهنیت جامعه نسبت به ادبیات و رمان بهوجود بیاوریم.
به نقل از همدلی
1 Comment
محمدرضا سادات نجفی
در پاراگرافی که راجع کتابخوانی روی پشت بام میگویند لامپا صحیح است که نوعی چراغ قدیمی است نه لامپها