این مقاله را به اشتراک بگذارید
جناییهای غرب و شرق
فاطیما احمدی*
یو نسبو
یو نسبو نویسنده جنایینویسی که برای رمانهایش جوایز بینالمللی از جمله جایزه ادگار (۲۰۱۰)، جایزه کتاب کودکان آرک (۲۰۰۷) و جایزه پیر گینت (۲۰۱۳) دریافت کرده، رمانهایش به بیش از پنجاه زبان دنیا ترجمه شده و بیش از بیست میلیون نسخه از آثارش فروش رفته، حالا با کتاب «خون بر برف» به ایران رسیده با ترجمه نیما اشرفی و از سوی نشر چترنگ.
«خون بر برف» روایت آدمکش دلرحمی به نام اولاف است که ماموریت پیدا میکند همسر رئیس خود را بکشد. اولاف که مسحور زیبایی این زن شده است، او را زیر نظر میگیرد و متوجه مردی میشود که هر روز به خانه زن آمده و او را به باد کتک میگیرد. او در عوض کشتن زن، آن مرد را تعقیب میکند و… در ادامه داستان را وارد فضاهای دیگری میکند که خواننده را با خود تا پایان داستان میکشاند.
در این رمان که به زودی اقتباسی سینمایی با بازی لئوناردو دیکاپریو از آن ساخته میشود، خون و صحنههای نفسگیر، پیرنگ داستان را به جلو میرانند و ما همسفر راوی از همه چیز بریده میشویم تا به دنیای زیرزمینی مخوف اسلو سرک بکشیم و در این راه، درباره عشق و مرگ بیشتر تامل کنیم.
«خون بر برف» را یو نسبو، نویسنده نروژی، در سال ۲۰۱۵ به رشته تحریر درآورد. منتقدان همواره آثار یو نسبو را تحسین کردهاند و بسیاری وی را یکی از بهترین رماننویسان ژانر پلیسیجنایی و نوآر امروز دنیا میدانند.
کتاب «خورشید نیمهشب» که یو نسبو آن را در ادامهی «خون بر برف» نوشته نیز از کتابهای مورد توجه این نویسنده در سالهای اخیر بوده که با ترجمه نیما اشرفی از سوی نشر چترنگ منتشر شده است. «خورشید نیمهشب» نیز ژانری جنایی دارد اما تفاوت این سری از کتابهای یو نسبو با سری هری هول این است که در این سری نویسنده بیشتر روی خصوصیات درونی و ویژگیهای شخصیتهای داستانش تمرکز دارد تا ماجراهای هیجانانگیز و جنایتهای هوشمندانه.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
چه چیزی باعث میشود متوجه بشویم که خواهیم مرد؟ در آن روزی که میپذیریم مرگ فقط احتمال نیست، بلکه واقعیت نحسی است که از آن گریزی نیست، چه اتفاقی میافتد؟ بدیهی است که هر شخص منطق خودش را دارد، اما در مورد من دیدن مرگ پدرم بود. دیدم که چقدر پیشپافتاده و عینی است، درست مثل مگسی که به شیشه جلوی ماشین میخورد. درواقع، جالبتر از آن اینکه وقتی به این درک رسیدیم، چه چیزی باعث میشود دوباره شک کنیم؟ چون باهوشتر شدهایم؟ مثل آن فیلسوفی که اسمش دیوید نمیدانم چی بود و نوشته بود، اگر چیزی چندبار اتفاق بیفتد، بدین معنی نیست، که دفعه بعد باز هم اتفاق میافتد؟ بدون اثبات منطقی ما نمیدانیم که تاریخ خودش را تکرار میکند. یا شاید چون هرچه پیرتر میشویم و به آن نزدیکتر میشویم، بیشتر میترسیم؟ یا شاید هم کلا مساله دیگری در کار است؟
ادوگاوا رانپو
نشر چترنگ که پیش از این با انتشار رمان «شکار و تاریکی» و مجموعهداستان «اتاق قرمز» نام ادوگاوا رانپو نویسنده سرشناس ژاپنی را سر زبان خوانندههای فارسیزبان انداخته بود، اینک با کتاب دیگری از این نویسنده به نام «مارمولک سیاه» باز با ترجمه محمود گودرزی، بار دیگر نگاه مخطبان را به سمت خود کشانده است. رانپو که در ژاپن به عنوان پدر داستانهای رازآلود و جنایی یاد میشود، و به خاطر علاقه به ادگار آلن پو، نام خود را ادوگاوا رانپو گذاشته تا به این طریق ارادت خود را به این نویسنده آمریکایی نشان دهد، در اواسط قرن بیستم ژانر رمان معمایی یا پلیسی را در کشورش بسط داد. او با ادبیات معمایی و پلیسی غرب آشنا بود، بااینحال حاصل کارش رنگوبوی محلی و شرقی دارد. شخصیتهای داستانهای او رفتاری آشنا دارند، نکتهای که نشان میدهد او در ژاپنیکردن رمان جنایی موفق بوده است.
نام اصلی رانپو، تارو هیرای است. او که متولد شهر ناباری است، بر اثر خونریزی مغری درگذشت و در توکیو به خاک سپرده شد.
«مارمولک سیاه» بدون تردید معروفترین رمان پلیسی ادوگاوا رانپو است تاجاییکه یوکیو میشیما نویسنده بزرگ ژاپنی، این رمان را برای تئاتر اقتباس کرد و در فیلمی که کینجی فوکاساکو بر اساس نمایشنامهاش ساخت، نقشی جزئی نیز ایفا کرد. در «مارمولک سیاه» کارآگاه معروف رانپو، آکچی کو گور وارد قصه دیگری میشود. سرقتی ماجراجویانه باعث میشود آکچی برای یافتن سانائه، دختر جواهرفروش معروف اسکا، ردپای سارقی فریبنده و بیرحم ملقب به «مارمولک سیاه» را دنبال کند. آدمربایی موفق این زن و تغییر چهرهاش کار را برای کارگاه زیرک رانپو دشوار میکند و درنهایت او را به هزارتویی زیرزمینی میکشاند که در آن موزهای عجیب تاسیس شده است…
در بخشی از رمان میخوانیم:
جونیچی در طول شب به قدر کافی فر صت داشت تا شخصیت یاماکاوا کنساکوی خود را کامل کند. از این رو، صبح روز بعد با آن فریم عینک ضخیم و سبیل مصنوعی ظاهر یک استاد واقعی دانشگاه را پیدا کرده بود. او که در سالن غذاخوری مقابل خانم میدوریکاوا نشسته بود، با خاطری آسوده و با لذت وافر حلیمش را میخورد.
پس از صبحانه وقتی داشت به اتاقش برمیگشت یکی از خدمتکاران هتل را دید که از او پرسید: «پروفسور، وسایلتان رسیده، میخواهید فورا آنها را برایتان بیاورم؟»
اولینبار بود که در عمرش پروفسور صدایش میزدند، بنباراین مجبور شد تمام نیروی خود را به کار بگیرد تا با لحنی جواب دهد: «بله، بیاورید.»
باربر و خدمتکار اندکی بعد، درحالیکه زیر وزن صندوق چوبی بزرگی سر خم کرده بودند، آمدند و چمدان را وسط اتاق گذاشتند.
«لحظه به لحظه نقشت را بهتر بازی میکنی. به مشکلی برنمیخوریم. آکچی متوجه چیزی نمیشود.»
* روزنامهنگار
به نقل از آرمان