این مقاله را به اشتراک بگذارید
نبوغ ادبی برای تکهتکهکردن جهان
ریحانه قدیری
کتابهای لویی فردینان سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) از میان آثار ادبی نویسندگان قرن بیستم، پس از مارسل پروست بیشترین میزان ترجمه و انتشار را در سایر کشورها دارد، از جمله در ایران: «سفر به انتهای شب» (ترجمه فرهاد غبرایی، نشر جامی)، «مرگ قسطی»، «قصر به قصر» و «دسته دلقکها» (ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز)، «شمال» (ترجمه محمود سلطانیه، نشر جامی) و «معرکه» (ترجمه سمیه نوروزی، نشر چشمه). همه اینها از یکسو نبوغ سلین را به ما نشان میدهد و از سوی دیگر اینکه چرا باید سلین بخوانیم! لویی فردینان دتوش که بعدها «سلین»، اسم کوچک مادربزرگش، را به عنوان نام مستعار برای خود برگزید، پزشک و نویسنده مشهور فرانسوی است که در سال ۱۹۲۴ با اخذ دکترای پزشکی خود، مطبی در ناحیهای در حومه پاریس دایر کرد و سپس آنطور که خودش میگوید برای پرداخت اجارهبهای خانه، نویسندگی را پیشه میکند و با انتشار «سفر به انتهای شب» در هیات نویسنده نام خود را در ادبیات جهان جاودانه میکند. آنچه میخوانید برگزیده گفتوگوهای سلین با نشریات فرانسوی است که او در آن از نویسندگیاش میگوید تا انتشار رمانهایش.
در ابتدا مایل هستید به ما بگویید چگونه مینویسید؟
من نویسنده صاحبسبکی هستم و میتوانم بگویم شیفته سبکم هستم و از انجام این کارهای کوچک لذت میبرم. اگر از انسانی بیش از حد درخواست شود، او موفق نمیشود. تصور غلط جهان مدرن این است که از انسان میخواهد دانشمندی مثل لویی پاستور و آنتوان لاووازیه باشد ولی او نمیتواند و اگر هم از نو، با وجود خستگی بتواند امید کوچکی بیابد باز هم ترس از زندگی تمام وجودش را فرامیگیرد. انسانها همیشه از پیامها صحبت میکنند اما من به هیچ جای دنیا پیامی نمیفرستم. دایرهالمعارفهای بسیاری وجود دارند که مملو از پیام هستند و هیچچیز زننده و مبتذلی در آنها وجود ندارد و تنها از مسافت، وزن، فلسفه و راههای دیدن جهان صحبت میکنند.
میتوانید در مورد نوشتههایتان توضیحی بدهید؟
در آثارم به انسانگرایی و جامعه پرداختم که در رمان «سفر به انتهای شب» کاملا این دیدگاه برجسته است. میتوانم بگویم مخالفت خود را از کاپیتالیسم، ملیگرایی، استعمارگرایی و پوچی از جنگ بیان کردهام و با زبانی عامیانه شروع به نوشتن کردهام.
برنامهتان برای کتاب «سفر در انتهای شب»…
من اولین شخصی هستم که به شکل حماسی طنزآمیز و خیالی مینویسم و میخواهم منظره بیرحمانه و وسیعی از دنیای معاصر را توصیف کنم.
میخواهید بگویید شما سبک خاصی ابداع کردهاید؟
بله، میتوان اینطور گفت.
نظرتان راجع به آنچه که نوشتهاید یا ابداع کردهاید چیست؟
درواقع سبک نوشته است که داستان را جالب میکند. نقاشها خود را از سوژهها رها کردهاند: پارچ آب، کوزه، سیب یا هرچیز دیگری. زندگی از من خواسته است که در شرایط و اوضاع دشواری حضور پیدا کنم اما من حتیالامکان سعی کردهام روشهای سرگرمکنندهای را فراهم کنم. باید وقایعنگار میشدم، نه برای آزاردادن خوانندگان. فکر میکنم لحن نوشتههایم هستند که من را از دیگران متمایز میکند؛ زیرا نمیتوانم کاری را مثل دیگران انجام دهم. به زبان چینی نمینویسم، اما کمی متفاوت از دیگران مینویسم و همه کسانی که فکر میکنند خیلی متفاوت هستند باید گفت اصلا هم اینطور نیست. در دایرهالمعارفها تعداد آدمهایی از قبیل آنها زیاد است. لغتنامه بزرگی دارم که تمام آنها را میتوان در آن یافت.
شما میگویید که سبک جدیدی را به وجود آوردهاید و تا حدی این کتاب افراد علاقهمند به ادبیات را به خود جذب کرده، اما خوانندههای دیگری هم هستند که این کتاب را به خاطر داستان و موضوعش خریداری کردهاند…
موضوع و داستان خوب و عوامل دیگری هم وجود دارد. در یک کلمه باید گفت این یک مجموعه سیاه است. همه آنها عناوین خبرهایی هستند که در خانه میشنوید و کمی به آن شاخوبرگ میدهند؛ این کار برای عموم بسیار جالب است. مردم به خودرو و تعطیلات هم علاقهمند هستند و به زودی هر شخصی یک اتومبیل خواهد داشت و سینما در جای خود باقی خواهد ماند. انسانها نحوه زندگیکردن را از سینما خواهند آموخت و بعد از سینما از روزنامهها. در حال حاضر دیگر کسی کتاب نمیخواند. در گذشته با خواندن کتاب میآموختیم چگونه زندگی کنیم، اما دیگر کتاب به چه دردی میخورد؟ مجلات و روزنامهها پر از داستانهای خوب هستند؛ داستانهایی راجع به درمانگاه خصوصی، بازداشتگاه، تیمارستان یا هر موضوع دیگری که هزار بار در طول تاریخ تعریف شدهاند و هیچ منفعتی برای ادبیات ندارند و فقط یک سوژه هستند.
وقتی خوانندهای کتاب «سفربه انتهای شب» را میخرد درواقع به خاطر سبک آن نیست بلکه به خاطر داستان و موضوع آن را میخرد…
اصلا اینطور نیست. درواقع آنها یک ماجرای رسوایی را خریدهاند!
قبل از جنگ این کتاب را خواندهام. اما من راجع به یک رسوایی پولی برای کتاب ندادهام…
شما هم مثل همه مردم همرنگ جماعت هستید. در دورهای بیش از حد ادبی زندگی میکنید. در حال حاضر در تمام نقاط جهان آدمهای بسیاری هستند که تحصیلات عالی، مدرک و لیسانس دارند و میتوانند رمان بنویسند. محضردار یا پزشکی را نمیشناسم که رمانی در خانه نداشته باشد.
نویسندهای را میشناسید که مثل شما بنویسد؟
بله، نویسندگانی هستند که همانند من مینویسند و همان مفهومی را که من میخواهم به خواننده منتقل میکنند و به موضوعات خاصی حساسیت نشان میدهند. این حساسیت و توجه، بیشتر از وحشیگری و ظلم، نیاز به آراستگی و تربیت دارد؛ یک تربیت جاودانه… و یک سماجت و سرسختی زیاد در این کار. درواقع برخی نویسندگان مانند متخصصان بافتشناسی هستند که فقط به مواد رنگی میپردازند و این یک آراستگی بافتشناسی است. این متخصصان میگویند آنچه که برای ما حائز اهمیت است درواقع سلولها و عصبها نیستند بلکه مواد رنگی هستند که موضوعات زیبایی را توصیف میکنند. نمیدانم… اما برایم این سوژهها جالب نیست. رنگها هرگز برایم جالب نبودهاند. آیا در دنیای امروز کسی درباره آناتومی بدن و کالبدشکافی چیزی میداند؟ هیچکس. شما متوجه هستید که باید نوشتهها پیرایش شوند. اما این موضوعات اصلا برای خواننده جالب نیستند. درواقع خواننده ترجیح میدهد بشقابی آماده و همراه با سرویس عالی و سبزیهای کاملا پختهشده را تست کند.
در دو کتاب «قصر به قصر» و «شمال»، از نقطهنظر خودتان به بررسی یک مضمون میپردازید: زندگی در آلمان، دورهای خاص از زندگیتان. چرا این دوره تا این حد برایتان عذابآور است؟ چرا داستانهای این دوره را مثلا همانطور که برای دوستانتان نقل میکنید، برای ما (مخاطب) بازگو نمیکنید؟ لویی فردینان سلین، اگر اجازه بدهید دوباره سوالم را مطرح میکنم: دوست دارم بدانم به چه دلیل در کتابهای اخیرتان، قصدتان ارائه اقتباسی از خاطرات است نه تعریفکردن آنچه رخ داده؟
دقیقا همینطور است. از فلانی بپرسید که وقایعنگار هستند، واقعهشان راست باشد یا نه، در شرایطی قرار داشتند که باید ماجرایی را تعریف میکردند. اینطور نیست؟ خب، آنجا حضور داشتند و نیازی نبود جای دیگری دنبال آن واقعه باشند. با وجود این، باید خود را به خطر میانداختند و ریسک میکردند، چون وقایع مجانی، من میگویم مجانی چون بهایشان پرداخته نشده، بهایشان با وظیفه خطیر فرد دیگر باید شخصا پرداخت شود.
ما کتاب «قصر به قصر» را خواندهایم و همینطور عنوان و نام بخش نویسنده، لویی فردینان سلین را خواندهایم. آقای سلین قبل از آنکه وارد بحث راجع به این کتاب شویم میخواهم از شما سوالی راجع به کتاب های قبلیتان بپرسم. سوالی که محتوای این کتاب را هم دربرمیگیرد. به نظر میرسد شما خیلی شگفتزده شدهاید و در حال حاضر هم از این بهمن فجایعی که در نتیجه از کتابهایتان به ویژه کتاب «سفر» ناشی شده است، متعجب هستید؛ کتابی که شما آن را «سفر به انتهای شب» مینامید و با بسیاری از مشکلات شما نوشته شده است. البته باید گفت کلمه «مشکل» در اینجا خیلی کمرنگ است. شما دقیقا در این کتاب چه میخواهید بگویید؟ چه چیز در این کتاب برای شما غیرمنتظره بود؟
بدون آنکه به شهرت فکر کنم، نوشتن را آغاز کردهام. با صراحت باید بگویم من به این کار احتیاج داشتم و فقط به خاطر اجارهبهای یک آپارتمان در آن زمان شروع به نوشتن کردم. سپس اتفاقاتی افتادند تا اینکه گذران زندگی از طریق پزشکی برای یک پزشک ساده و فروتن غیرممکن شد و بیش از پیش زندگی برایم بغرنج شد. سختیهای زیادی را پشت سر گذاشتهام تا اینکه روزی اجازه مشغولیت با سیاست را به خود دادم و به وضوح این نشانی از هجوم و ازدحام بود و تاکنون در این زمینه پیش رفتهام. این چیزی بود که میخواستم بگویم.
درست است اما آنچه که برایم جالب است دلیل سوالی است که از شما پرسیدهام و دلیلش آن است که در هنگام نگارش کتاب، به طور مثال کتاب «سفر به انتهای شب»، شما به نوشتن کتاب «قصر به قصر» فکر کردهاید؟ باید بپرسم برنامه نوشتن این کتاب را از قبل در سر داشتید یا نه؟ من تقریبا با مصونیت از مجازات میگویم بدون آنکه به عواقب آن فکر کنم.
بله قطعا شما بدون در نظرگرفتن عواقب صحبت میکنید. فکر میکنم انسانها میتوانند علاقه کوچکی را در فردی ایجاد کنند؛ مثل علاقه کوچکی در خواندن یک داستان کوتاه یا یک روزنامه. بعد از اینکه این کتاب کوچک، «سفر به انتهای شب»، به حد کافی به فروش رسید، من توانستم با خیال راحت و با وجود یک آپارتمان که دیگر نیازی به پرداخت اقساط سهماهه برای اجارهبها نداشتم به دنبال کردن رشته پزشکی برگردم؛ زیرا در گذشته همیشه مشغله ذهنی برای پرداخت این اقساط داشتم و این نگرانی ریشه در دوران کودکی من داشت. همیشه آدمهایی را دیده بودم که اقساط سهماهه آنها را عذاب میداد. درواقع فکر و خیالی بودند که میتوانستند نباشند یا حداقل مشکل بزرگی به حساب نمیآمدند. من برای آسایش و رفاه خود این کتاب را نوشتهام و قطعا هنوز همهچیز راجع به این کتاب اتفاق نیفتاده و برعکس شگفتزدگی من به این دلیل است که هنوز اتفاقات گوناگونی سرراهم قرار دارند. میتوانید تصور کنید که من هنوز بابت بازتاب این کتاب متعجب هستم.
آیا شما تندخویی و خشونت خود را باور دارید؟
من اصلا درون خودم خشونتی نمیبینم. البته نه به کمی مردم جهان. اما من هرگز تندخو نبودهام و همیشه با بسیاری از پزشکان به معالجه بیماران پرداختهام. اگر بتوانم جسارت به خرج دهم باید بگویم من همه کسانی را که اطرافم هستند نجات دادهام حتی حیوانات. در جنگ در محیطهای کاملا وحشیانهای زندگی کردهام. آری، باز هم میگویم که در محیطهای خشونتباری زندگی کردهام اما قطعا آن زندگی خواسته من نبود، اما کتابهای ناراحتکنندهای را که نوشتهام کاملا برخلاف خشونت هستند. احساس میکردم جنگ میآید و تمام انگیزههای جنگ را برملا میکند و باز ادامه مییابد. تاریخ، دلیل جنگ را برایم توضیح داده، اما نه انسانها. بزرگترین تفاوت بین نظرات انسانها و عملشان در همین است: آشکارساختن از طریق خشونت. آیا کفایت میکند که به شما با صراحت بگویند که در پرتگاهی افتادهاید؟ آیا به نظر شما این خشونت است؟ اگر شما اینطور فکر میکنید از شما خواهش میکنم که خود پا در این عرصه بگذارید. شما روی چمنهای لطیف و جلوی خودتان با مهربانی راه میروید و خود را در مورد بقیه نگران نمیکنید. اما من گفتهام و شما هم میدانید. نمیتوانم باور کنم شما مرا در آن موقعیت قرار میدهید. زمانی خود را با اکتشافات قطبی مشغول کردم و کاوشگرهای زیادی را در آن دوره میشناسم که همراه با سگهای شکاری مناطق قطبی بسیاری را کشف کردهاند و آنچه که حائز اهمیت است راهنمایی صحیح است نه بستن سگها به سورتمه. عموما راهنما تنها یک سگ است بهخصوص یک سگ باهوش که در ۲۵ یا ۳۰ متری قوه تشخیص بالایی دارد. زمانی که شکافی وجود دارد انسان نمیتواند این شکاف را در زیر برف تشخیص دهد، اینطور نیست؟ یک گودال زیر برف دیده نمیشود. در حال حاضر انسانها شکافها و گودالها را خشونت مینامند، صرفنظر از اینکه این خشونت میتواند ما را از وجود سورتمهای مطلع کند که ۶۰ یا ۷۰ متر زیر برف در گودالی گیر کرده و فقط مرگ میتواند به این ماجرا خاتمه دهد، اینطور نیست؟ قطعا واضح است. شاید بهتر است بگویم که حسهای یک سگ شکاری در درون من وجود دارد، نه بیشتر…
شما وجود خشونت را در نوشتههایتان انکار میکنید؟ برای شما خشونت هدف و سوال مورد نظر از نگارش نیست؟
دقیقا، من به همان شکلی مینویسم که یک سگ شکاری پارس میکند و سگها با انجام این کار میخواهند دیگران را از وجود خطری مطلع سازند. همانطور که گفتم راهنمایان زیادی را میشناسم مثل مایکلسون فرمانروای گرینلند که اغلب این داستان را برایم تعریف میکرد. او سگهای زیادی داشت که از میان آنها یک سگ بسیار باهوشی بود که بدون آن سگ احتمال آن وجود داشت که سگهای دیگر مستقیما داخل گودال بیفتند. اما آن سگ قبل از آنکه به گودال برسند شروع به پارسکردن میکرد و سورتمه را وادار به توقف میکرد و میگفت مواظب باشید ۲۰ متر زیر برف گودالی وجود دارد که تنها آن سگ از وجودش خبر داشت. بایستی انسانها هم همچون این جانوران باهوش باشند. باید گفت این حیوان یک اشرافزاده است، اینطور نیست؟ آن حیوان خیلی تیز بود اما مردم حتی مثل این حیوان هم نیستند.
میخواهید بگویید آن حیوان تربیتشده بود؟
بله او یک جانور تربیتشده بود. اما دیگر سگها نه. من هم خود را تربیت کردهام و تربیت هم شدهام اما انسانها مرا خسته کردهاند؛ زیرا من همواره سعیکرده ام که خود را از آلودگیها دور کنم. خدای من، انسانها من را کشته اند و اگر این روند ادامه پیدا کند و همه حیوانات پرورشیافته را بکشند، روشن است که پرورش خاصی شکل میگیرد.
در مورد روحیه قهرمانانه و وقتگذران چطور توانستید قبل از جنگ به پیشگویی بپردازید؟
در دوره وحشت مطلق، نگارش من طنینی بود میان آن همه وحشت. در جهان از هم پاشیدهشده من فقط از زبان استفاده کردم؛ از نبوغ ادبی برای تکهتکهکردن جهان.
به نقل از آرمان