این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
جمال زاده و صادق هدایت: پایه گذاران ادبیات نوین فارسی
م. ف. فرزانه
محمّدعلی جمال زاده ظهر روز هشتم نوامبر ۱۹۷۷ در آسایشگاه سالمندان والفلوری (Val Fleuri)، نزدیک ژنو، زندگی صد و پنج ساله اش را ترک گفت. معمولاً برای کسی که چنین عمر درازی داشته باشد جای افسوس و غمخوارگی نیست؛ مگر برای پدر ومادرکه درهرسنّی بمیرند دستخوش غصه عمیق می شویم. تأثر من هم از فقدان جمال زاده برای اینست که پدر بود؛ نه پدر من، بلکه پدر ادبیات واقعاً نو زبان فارسی. درست است که پیش از او و یا همزمان با او نویسندگان و شعرایی بودند که دست به انتقاد از اوضاع اجتماعی و فرهنگی ایران می زدند- برای مثال نویسندگانی چون آخوند زاده و دهخدا را نمی توان فراموش کرد یا سفرنامه ابراهیم بیک را ناچیز پنداشت- امّا این جمال زاده بود که طلسم ادبیات خواب زده فارسی را شکست.
یکی بود و یکی نبود۱ را جمال زاده در سال های ۱۹۱۷-۱۹۱۶، یعنی بیش از هشتادسال پیش، می نویسد و بر سرآن دعواها می شود. ناشر کتاب، عبدالرحیم خلخالی، صاحب کتابخانه کاوه، چهار سال بعد از انتشار یکی بود و یکی نبود، نامه ای به مؤلف آن می نویسد و جریان را به طور کامل بیان می کند: «یکی بود و یکی نبود شما به طهران ولوله انداخت. چوب های تکفیر به حرکت وفریادهای واشریعتا بلند شد. . . . یکی از وکلای مجلس در مسجد جامع به عرشه منبر صعود نمود و فریاد وادنیا فضا را پُرکرد.»2 جمالزاده از این ماجرا بقدری افسرده می گردد که باوجود سکونت در ژنو و مصونیّت ازگزند ملاهای متعصّب تامدت ها دست به قلم نمی برد -یا اگر هم می نویسد، به چاپ نمی رساند. خاموشی او دردوران جنگ جهانی دوم، به سال۱۹۴۰می شکند ومجموعه هفت داستان رابه عنوان عموحسینعلی انتشارمی دهد در داستان مفصل این کتاب تصنیفی می گنجاند که وصف حال خود اوست:
قلم و دوات گشنه لات
بخدا دلم می سوزه برات
یک عمری را تمام کن
کاغذا و قلماحرام کن
تمام که شد بریز دور
سوخت توی حمام کن
این نویسنده دلسوخته که زادگاهش را ترک گفته وخاموش مانده، شخص اداری، دیپلمات ومقیم سویس شده مگر چه نوشته است؟ چه سندی به دست مخالفین هرنوع پیشرفت فرهنگی داده؟ روشن بینی آزار دهنده او در چیست؟
جمال زاده در مقدمه مانیفست گونه یکی بود و یکی نبود می نویسد: «ایران امروز در جاده ادبیات از اغلب ممالک دنیا بسیار عقب است. در ممالک دیگر ادبیات به مرورزمان تنوع پیدا کرده و از پرتو همین تنوع روح تمام طبقات را در تسخیر خود آورده و هرکس را اززن و مرد و دارا وندار، ازکودک دبستانی تا پیران سالخورده را به خواندن راغب نموده و موجب ترقی معنوی ملت گردیده است. اما درایران ما بدبختانه عموماً پا از شیوه پیشینیان بیرون نهادن رامایه تخریب ادبیات دانسته و عموماً همان جوهر استبداد سیاسی ایرانی که مشهورجهان است درمادّه ادبیات نیزدیده می شود. به این معنی که شخص نویسنده وقتی قلم دردست می گیرد نظرش تنها متوجه گروه فضلا و ادباست واصلاً التفاتی به سایرین ندارد و حتی اشخاص بسیاری رانیزکه سواد خواندن و نوشتن دارند و نوشته های ساده و بی تکلّف را بخوبی می توانند بخوانند و بفهمند هیچ درمدّ نظر نمی گیرد و خلاصه آنکه پیرامون “دموکراسی ادبی”نمی گردد.» (صص ۱-۲)
سپس بدون آنکه شعر را که رکن اصلی ادبیات فارسی بوده (وهست) انکار کند، رُمان نویسی را اساس پیشرفت فرهنگی می خواند و از این نوع شیوه ادبی که در غرب و مخصوصاً در فرانسه رایج شده است به دفاع بر می خیزد. جمالزاده بی شک نویسندگان کلاسیک قرن هژدهم و نوزدهم فرنگی، و مخصوصاً بزرگانی چون دیکنز، بالزاک، استاندال و ویکتور هوگو، را خوب می شناخته است و ادبیات معاصر خودش و آثار چخوف و آناتول فرانس را می پسندیده که خالی از هزل نیستند. امایقیناً آکوتاگاوا ریونوزوکه (Akutagawa Ryunosuke)3 را نمی شناخته است. آکوتاگاوا دریکی از داستان های مجموعه راشومون برای دفاع از رُمان، استدلال جالب وجامعی دارد که نشان می دهد شیوه رُمان نویسی را باید یکی از ارکان تجدّد و پیشرفت جامعه دانست:
درحقیقت باکین (Bakin)خود را برای سرودن “تانکا”4 یا “هایکو”5 ناتوان نمی دانست و مدّعی بود که این نوع اشعار را عمیقتر از دیگران ساخته است. اما برای چنین هنرهایی تحقیر داشت. علت آن بود که نه “تانکا” و نه “هایکو” به قدر کافی وسیع نیستند که به وسیله آنها بتوان منظور خود را کاملاً بیان کرد. یک “تانکا” یا یک “هایکو” هرچند هم به کمال زیبایی برسند، نمی توانند از لحاظ روانشناسی و توصیف به پایه نثر برسند.
آکوتاگاوا نیز مثل جمال زاده در سال ۱۸۹۲ به دنیا آمده بود. ژاپون هم مثل ایران سعی می کرد که با کاروان تمدن جدید غرب همراه شود. شک نیست که ژاپون با حفظ بسیاری از سنن خود در راهی که پیش گرفت موفق شد و ایران هنوز درجا می زند. ایرانی ها هنوز هم به شعر و تتبّعات تاریخی بیشتر اهمیت می دهند، هنوز هم رُمان نویسی را تحقیر می کنند. با این همه، وقتی جمال زاده نوشت: «امید است که این حکایاتِ [یکی بود و یکی نبود] هذیان صفت با همه پریشانی و بی سروسامانی مقبول طبع ارباب ذوق گردیده و راه نوی در جلوی جولان قلم توانای نویسندگان حقیقی ما بگذارد که من در عوض این خدمت یا زحمت جز این پاداش چشمی ندارم،» بعد از مدت کوتاهی صادق هدایت آرزویش را برآورد. بطوری که سال ها بعد، در سن هفتادو هفت سالگی، درنامه ای که از ژنو برای محمود کتیرایی می فرستد، می نویسد: «خلاصه عقیده من در باره هدایت این است که این جوان روح پاک و ذوق سرشار و قلم بسیارلطیف و توانایی داشت و کاملاً همان طور چیز می نوشت که آرزوی من بوده و درمقدمه برچاپ اول یکی بود ویکی نبود، ده سالی پیش از چاپ نخستین کتاب هدایت به تفصیل بیان کرده بودم.»6
بنابراین آیا جالب نیست که رابطه این دو نویسنده قرن بیستم ایران را دست کم به اختصار بررسی کنیم؟
روابط شخصی
ازهدایت هیچ یادداشت یا مقالهای درباره جمال زاده نمی شناسم. در صورتی که جمال زاده در مقالات و نامه های بیشماری که به دوستان دور و نزدیکش می نوشت، بارها چگونگی آشنایی و عقیده خود را در باره هدایت نقل کرده است بااین همه، در دو نوبت توانستم نظر هدایت را نسبت به جمال زاده بقاپم. بار اول در تهران به سال ۱۹۴۸ بود:
یکی بود و یکی نبودش خوبست. توی دارالمجانین هم تا دلش خواسته با من شیطنت کرده. اما پرسناژ آنتی پاتیک نساخته. حال اینکه از وقتی افتاده به ریسه کردن اصطلاحات، دیگر از کارش سر درنمی آورم، توجه نمی کند که هر طبقه ای اصطلاحات و زبان خودش را دارد. اصطلاح زنک شلخته را نمی شود تو دهان اداره جاتی گذاشت. انگار که این اصطلاحات را توی یک کتابچه نوشته و با خودش برده به ژنو و هروقت می خواهد معلوماتی صادرکند آنها را پشت سرهم ردیف می کند. بی جا، بی علت. اصطلاح خرکچی، بقال، آب حوضی، اداره جاتی، بامال روزنامه نویس ومحصّل قاطی می شود. اگربخواهند کارهایش را ترجمه بکنند از هر دو صفحه ده خط بیشترنمی ماند. ورّاجی است. . . . باز هم اقلاً او یک چیزی دارد این های دیگر از غورگی مویز شده اند.۷
و بار دوّم در پاریس به سال ۱۹۵۰:
ناگهان[هدایت] مثل بچه ای که بخواهد پُز بدهد، ساعت مچییش را جلو چشم من گرفت:
– بتّرکی از حسادت! می بینی چقدر شیک شده ام؟ این ساعت را جمال زاده به من داده. با یک چنگه پول سویسی. به زور مرا در ژنو به خانه اش برد. . . خیلی مهربانی کرد. وقتی هم می رفتم چیزی گفت باور نکردنی: “خیلی افتخار می کنم که زیر سقف خانه من خواییدی.” مضحک نیست؟
-چطور یک دفعه محبتش قلنبه شد؟
– او همیشه به من اظهار تفقد کرده. . .
– مثلاً در دارالمجانین؟
-آن را از روی بدجنسی ننوشته. خواسته شوخی بکند. . . خواسته “اِراسم” ایران بشود. . . در هر صورت رفتارش در ژنو باعث حیرت من شد.
چون که ازش توقع نداشتم، خودش پا پیش گذاشت دستی سرو گوشم کشید.۸
می دانیم که هدایت در همه شئون سختگیر بود، مخصوصاً درمورد ادبیات. از جمله ایرادی که به نویسندگان همدوره اش داشت این بود که مکتب رئالیسم ادبی را با یک نوع گزارش روزنامه نویسی عوضی می گیرند و نوشته هایشان خالی از هیجان شاعرانه است. ولیکن باطناً جمال زاده را به عنوان نویسنده ای که در جوانی شهامت به خرج داده بوده است قبول داشت. با این همه، هدایت پنهان نمی کرد که با عقاید او موافق نیست. به خاطر دارم که چون جمال زاده در مصاحبه مطبوعاتی خود با روزنامه کیهان گفته بود که تنها تغییر مهمی که در تهران دیده بلند شدن دامان خانم هاست، هدایت تا مدت ها او را دست می انداخت. اصولاً چه جمال زاده و چه خانلری درنظرش کسانی بودند که هنر خود را فراموش کرده و از راه “زد و بند” خواسته بودند “ترقی اجتماعی” داشته باشند. این وسواس “پاک و منزه” بودن هدایت در “پیام کافکا”9 کاملاً محسوس است: «کافکا می خواست که فقط نویسنده باشد.» این نیز مرام خود هدایت بود و درنتیجه روش زندگی جمال زاده برایش نامفهوم.
آیاحالا، بعدازاین که گذارش به ژنو افتاده به علت مهربانی ای که از جمال زاده دیده بود، سرزنش ها و ایرادهایش را فراموش کرده یا کنار گذاشته بود؟ آیا خودش هم برای آمدن به فرنگ مجبور نشده بود به نوعی”زدوبند” متوسل بشود؟ باری، تا سال ۱۹۷۰ که کتاب صادق هدایت به دستم افتاد، ازچگونگی روابط صمیمانه این دو نویسنده آگاه نبودم. دراین کتاب، کتیرایی فصلی را به نامه های جمال زاده اختصاص داده است که درآنهاخاطراتش را ازهدایت بازگو می کند. از جمله می نویسد:
درتهران روزی دوستان که همه اهل فضل و کمال بودند مرا مهمان کرده بودند. من تازه با هدایت به وسیله پسردایی خودم مسعود فرزاد. . . آشنا شده بودم، و کتاب سه قطره خون او را مسعودفرزاد داده بود خوانده بودم و بسیار پسندیده بودم و بااومختصر آشنایی- در قهوه خانه ای که گویا در خیابان استانبول بود و حوض و طالار و درخت داشت و اسمش را فراموش کرده ام – پیدا کرده بودم و او را خیلی محجوب یافته بودم. . . وقتی دیدم درآن مجلس، هدایت را دعوت نکرده اند، پرسیدم چرا او راکه داستان نویس بسیارخوبی است دعوت نکرده اند، صداها بلند شد که ای فلان، این جوان سواد ندارد، عبارات را غلط می نویسد از صرف و نحو و دستور زبان خبری ندارد.۱۰
جمال زاده متأثر می شود، اما هنوز خبر ندارد که دوستش دکترغنی، از فضلای “سبعه”، او را “پسره” خواهدخواند۱۱و دوست عزیزش مجتبی مینوی نیز خواهد گفت که چون «یکی دو زبان خارجی را ناقص یادگرفته[است] در موقع تقریر و تحریر کلمات و تعبیراتی استعمال {می کند} که ترجمه از تعبیرات فرنگی. . . یا عین کلمات اروپائی است.»12 جمال زاده سعی می کند که هدایت را بشناساند، کتاب هایش را می خواند و یادداشت برمی دارد، درچند ملاقاتی که با او می نماید به حرکت و اطوار استثنائیش توجه می کند وبدون اینکه ظاهراً درآن هنگام قصد داشته باشد، آن چنان مجذوب می شود که آن ها را درکتابی که بعداً می نویسد، دارالمجانین، منعکس می سازد.
عکس العمل هدایت نسبت به این توجّه دوستانه وکمیاب چه بوده است؟ چنانکه باز ازهمین نامه ها بر می آید، هدایت با وجود سوء ظنی که به اطرافیانش داشته، به جمال زاده اعتماد می کند و سی و دو نسخه از پنجاه نسخه پلی کُپی شده بوف کور را از بمبئی برای شخص او به ژنو می فرستد که آن ها را سر فرصت به وسیله مطمئنی به تهران برساند تا از گزند گمرک و بازرسی مصون باشند. و این وظیفه را جمال زاده به عهده می گیردو نسخ کتاب را به وسیله یک دوست سویسی بنام ژرژ دوستور(G. Dustour) برای هدایت ارسال می دارد. جمال زاده به همین کمک اکتفاء نمی کند و هدایت را به عبدالله انتظام که در وزارت خارجه به تأسیس آژانس پارس مشغول است معرفی می نماید تا به عنوان مترجم استخدام شود.
خصوصیات فردی:
- صادق هدایت:
هدایت فرزند یک خانواده دیوانی است؛ خانواده ای معتبر که پشت اندرپشت مصدر امور درجه اول کشور ایران بوده اند. درست است که بالاترین مقام پدر صادق سرپرستی مدرسه نظام بودو ثروتمند محسوب نمی شد، امّا پدر بزرگش نیّرالملوک وزیرعلوم بودوجدّش رضاقلی خان هدایت نویسنده ای سرشناس. بنابراین اعتضادالملک، پدر صادق، مردی تازه به دوران رسیده نبود وعلم و هنر را برتر ازتجارت وسیاست می دانست وفرزندانش را به کسب علم و دانش تشویق می کرد. مردان خانواده زیاد اهل انجام فرایض دینی نبودند و پای وعظ و روضه خوانی نمی نشستند و برعکس می کوشیدند هرچه بیشتر ازمظاهر تجدّد برخوردار باشند. مادرسعی می کند صادق را در دامان خود پرورش بدهد و خواهران و برادران این پسر ته تغاری را عزیز می دارند. تربیت او معمولی نیست، اصول رفتاراعیان ایرانی را با شیوه نشست و برخاست اروپایی می آمیزند. مثلاً شواهدی هست که برخلاف پسربچه های دیگر، موهای او را تا مدت ها بلند نگاه می دارند.
این تمایل به فرهنگ غربی با آموختن زبان فرانسوی در او تشدید می شود، بطوری که صادق خیلی زود سلیقه و بطور کلی استتیک فرنگی را می پذیرد، از محیط اُمّلِ تهران فاصله می گیرد و وضع ایران اواخر قاجاریه را با چشم بیگانه می نگرد و می سنجد.
در دوران خردسالی، سینه زنی، تعزیه، روضه خوانی، شتر قربانی و قمه زنی را می بیند، اما نه تنها درآن ها شرکت نمی کند بلکه از همه شان بیزار می شود. درنتیجه در خوی هدایت یک جور دوگانگی به بار می آید: اوّلی حاصل پرورش مادرانه و زنانه، مقید به رعایت اصول مبادی آداب، احترام به بزرگترها، شرم حضور؛ و دومی، سرکشی در مقابل خرافات و مظاهر زننده و خشن مذهبی. این دوگانگی تاآخر عمر دراو باقی می ماند و در آثارش نیز محسوس است. اگر بوف کور را از بُعد های مختلف مطالعه کنیم می بینیم که در قشر اول فقط یک داستان جنائی است (مردی که به علت حسادت، زنش را به دست خود می کشد). در قشر دوم، عصیان خروشان کسی است که در اطراف خود شاهد نادانی مردم، زندگی خنزر پنزری و یک مشت رجّاله و لکّاته است و در سطح جامع تر، مانیفست جان گزای نویسنده ایست که زندگی بی سرو ته پوچ را دردناک یافته. و همین هدایت، هنگامی که می خواهد دردهای زندگی روزمره رابیان کند، گاه باهزل البعثهالاسلامیه الی البلاد الافرنجیه و قضیه های وغ وغ ساهاب رامی نویسد و در حاجی آقا و قضیه توپ مرواری چهره یک شاعر، یک متفکر مبارز با مذهب و تاریخ جعلی و اجتماع پوسیده را به خود می گیرد. اما همین هدایت مبارز نه واردحزب ودست های می شود و نه پرچمی را به دوش می کشد. هدایت با وسواس هرچه تمام تر از جاه و مقام پرهیز می کند، کوچکترین اعتنائی به اشخاص «موفّق درجامعه» ندارد، تنهائی مرگ آورش را با جان و دل می پذیرد و تا آخرعمر در جامعه ایران جا نمی افتد. از ابتذال بیزار است، از عنفوان شباب در پی اعتلاء مطلق است، نمونه های برازنده را مد نظر دارد، هیچ گونه وقاحت عام و خاص و بازاری را تحمل نمی کند، باکمتر کسی آبش توی یک جوی می رود و درنتیجه در حاشیه اجتماع قرار می گیرد و به کتاب های نادر، به افکار غیر متداول و فوق العاده، و به زیبائی بی پیرایه پناه می برد.
زندگی هدایت ظاهراً بسیار معمولی است. مثل هربچه پدرومادردار و سربراه تاجوانی در خانه محفوظ است، تنها مسافرت نمی کند، در امور روزمره دست و پا چلفتی است؛ نه از بقال و نانوا خرید می کند، نه بلد است تکمه شلوارش را بدوزد و نه آشپزی، یا نجاری، یا تعمیر دگمه برق و لوله آب می داند. انگارکه مثل یک مانَوی اصیل ازآنچه به دنیای مادّی مربوط می شود دوری می جوید. درزندگی هدایت هیچ ریسکی دیده نمی شود. استقلال و آزادی شخصی را در ذهن خود می پروراند، اما به مرحله عمل نمی رساند. حتی تا آخرین روز زندگیش در ایران به جستجوی یک خانه یا یک مسکن کوچک نمی رود. درست است که درآمدش اجازه نمی دهد محل مناسبی را اجاره کند، اما بی شک رفاه خانه پدری را بر زحمت اداره کردن یک جای مستقل ترجیح می دهد. این آدم مادّیگرای، از ماّدیاّت گریزان است. بزرگ ترین ماجرائی را که به اراده خود تحمیل می کند،سفری است به هند،آن هم به خاطر چاپ بوف کور و نه برای فرار از محیطی که گندستان می خواندش. از این محیط، از این “سنده زار”، فقط موقعی می گریزد که بخواهد خودش را بکُشد. زیرا صادق هدایت درسال ۱۹۵۰ که به فرانسه می آید قصدش خودکشی است و نه تجدید زندگی و جستجوی شغل درجوار شهید نورایی و دیگر دوستان.
زندگی عاشقانه اش نیز به یکی دو ماجرای کوتاه در جوانی ختم می شود و بعد، بعدمعلوم نیست که آیا واقعاً همجنس باز است یا به مثابه نوابغ همجنس باز چنین جلوه ای به خود می دهد. البته بسا مردان “ناتوان” که برای توجیه حال خود یا به علت ترس از رو بروشدن با زن، خود را هم جنس باز جا می زنند. در پایان این توصیف سطحی وضع هدایت براین نکته مهم تکیه می کنم که هدایت یک جوان سر براه و حتی یک پسر بچه باقی می ماند که اگر هم گاهی به شیطنت های کوچکی سر خود را گرم می نماید، باطناً هم چنان به رفاه محقّر خانه پدری اکتفا می کند.
هدایت پایان اسفناک احمد شاه، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، پایان جنگ جهانی اوّل، تاجگذاری رضا شاه، زندانی شدن دوستان و آشنایانی که در بین پنجاه وسه نفر معروف داشت، اشغال ایران از طرف متفقین، قیام و شکست حزب دموکرات آذربایجان و حوادث پیش از روی کار آمدن دکتر مصدق. . . همه را شاهد است، اما در هیچ یک از این حوادث شرکت نمی دارد. مردی به هوشمندی و روشن بینی او تمام این جریانات را در کنج خلوت خود تجزیه و تحلیل می کند، مشاور دوستان چپ گراست و در حدود توانائی جسمی و موقعیت خانوادگی خود از هیچ کمکی مضایقه ندارد. و با این همه، جز اینکه از راه نوشتن فریاد عصیان برکشد، به هیچ گونه فعالیت دسته جمعی نمی پیوندد.
هدایت در سراسر عمر کوتاهش پیوسته خواهان خوشبختی برای تمام جانداران است و در عین حال پوچی زندگی را آنطور که خیّام مطرح کرده با تلخی دلخراش برملاء می نماید و در ته دل مثل شوپنهوور، مثل لئِوپاردی به خود زندگی بدبین است. شاید به همین علّت است که هدایت زندگی نامه ای از خودش برجای نگذاشته و واقعیت زندگی او را باید در آثارش جست.
- محمدعلی جمال زاده :
جمال زاده خردسالگی خود را مانند یک قصه پُرحادثه درسر و ته یک کرباس۱۳ نقل می کند. نه فقط دراین کتاب دو جلدی، بلکه در نامه های خصوصی و مقالاتی که به مناسبت پیش آمدهای گوناگون نوشته است از بسیاری گوشه های زندگیش پرده بر می دارد. از این ها گذشته، کتاب مهرداد مهرین سرگذشت و کارجمال زاده،۱۴مقدمه هانری ماسه بر منتخب چندداستان کوتاه۱۵و نامه ها و یادداشت های دکترغنی، تقی زاده و قزوینی در دست هست که اگر پژوهشگری بخواهد به سیر زندگی این نویسنده پی ببرد مشکلی نخواهد داشت.
جمال زاده، برخلاف صادق هدایت، دست کم تا هنگامی که کارمند «دفتربین المللی کار» می شود، زندگی پرآشوبی دارد. پدرش، سید جمال الدینِ واعظ معروف به اصفهانی (در حالی که اهل همدان بوده است!) مردی است آزادیخواه و انقلابی که درراه مبارزه برای مشروطیت و آزادی بیان سرش به باد می رود. خانواده مادری «پشت اندر پشت» اصفهانی و از دودمان باقرخان خوراسگانی است که در دوره زندیه حکومت اصفهان داشت و ادّعای سلطنت کردو خودراشاه باقر خواند و جعفرخان زند اورا درقلعه طیرک محاصره نمود. باقرخان درهمان جا (درسال ۱۱۹۹ هجری قمری) به دست غلام خودکُشته شد.۱۶
خردسالی جمال زاده در کوچه و پس کوچه ها و مکتب خانه های اصفهان می گذرد تا اینکه پدرش از جور ظل السلطان که می خواسته «باقیچی گوشت بدنش را ریز ریز»17کند و نیز چون با یک بابی دوست بوده و پسرش محمدعلی زبان انگلیسی می آموخته است، آقا نجفی به آنها تهمت بابی بودن می زند، به کمک دایی حسین (انتخاب الملک فرزاد) با خانواده اش به تهران می گریزد. سید جمال واعظ مسجد شاه می شود و بعد از چهار سال اقامت در تهران وقتی محمدعلی شاه زیر قول مظفرالدین شاه می زند و مجلس را به توپ می بندد، سیّد صلاح را در این می بیند که پسرش را برای کسب دانش و فرار از ایران به بیروت بفرستد.
محمدعلی جمال زاده در ضمن تحصیل چیزهایی می نویسد که جلب توجه معلمش را، که یک کشیش لازاریست است، می کند و بعد از اتمام دوره متوسطه به قصد فرانسه با کشتی لبنان را ترک می گوید، اما با دوستش در پورت سعید پیاده می شوند و به قاهره می روند. در آنجا با مردی به نام شیخ ابوالقاسم شیرازی آشنا می شود که از او شخصیت اصلی داستان «شاهکار» را می سازد.
در سال ۱۹۱۰، عاقبت جمال زاده با کشتی به مارسی و سپس به پاریس میرود. اما ممتازالسلطنه، وزیر مختار ایران، به او توصیه می کند که به سویس، به شهر لوزان برود. چهارسال بعد چون عاشق یک دختر فرانسوی می شود راه شهر دیژون را پیش می گیرد و این سفر مصادف می گردد با آغاز جنگ جهانی اوّل. جمال زاده در بحبوحه جنگ، به سال ۱۹۱۵ به قصد همکاری با گروه ایرانیانی که مجله کاوه را تأسیس کرده بودند راهی برلن می شود. درآنجا با کاظم زاده ایرانشهر، محمدخان قزوینی، حسن تقی زاده، رضا تربیت و ابراهیم پورداود آشنایی بیشتری پیدا می کند و مقالاتی هم به امضای مستعار “شاهرخ” در مجله کاوه می نویسد. گروه مزبور همگی ناسیونالیست هستند و برای انجام امیال خود برآن می شوند که جمال زاده را مأمور کنند به ایران برود و زمینه شورش بر ضد روسیه و انگلیس را فراهم سازد. جمال زاده این مأموریت دشوار را در شانزده ماه انجام می دهد و خاطراتش از این سفر پُرحادثه، ولی بی فرجام که مقارن با کُشتار ارامنه به دست ترکان عثمانی بود، جالب و آموزنده است.
همکاری او با گروه ناشر مجله کاوه تا سال ۱۹۱۸ یعنی تا شکست آلمان ادامه می یابد. بعد از متفرق شدن دوستان، به عنوان مترجم در سفارت ایران استخدام می شود و مدتی نیز سرپرستی دانشجویان را به عهده می گیرد و ضمناً چندی با کمک مهندس ابوالقاسم وثوق یک مجله فارسی به نام علم و هنر انتشارمی دهد. درهمین سال هاست که دشمنانش به او بهتان می زنند که یک نفر از دانشجویان ایرانی را کُشته است و چون این ماجرا شدت می یابد، اجباراً برلن را به قصد کار درژنو ترک می گوید و بعد از سه سال کارآموزی، به کمک ابوالحسن حکیمی، کارمند رسمی «دفتر بین المللی کار» می شود و در آنجا می ماند.
تفاوت های زندگی
چنانکه در این مختصر دیده می شود، زندگی جمال زاده هیچ شباهتی به زندگی آرام، و حتی یکنواخت صادق هدایت ندارد. توشه فرهنگ عامیانه جمال زاده تا سن شانزده سالگی بطور طبیعی نضج می گیرد درحالی که هدایت درجوانی اراده می کندکه به دانش توده مردم آگاهی یابد. جمال زاده در سال ۱۸۹۲ به دنیا آمده است و هدایت در سال ۱۹۰۳٫ بنابراین تفاوت سنی ایشان فقط یازده سال است. اما اگر در نظر بگیریم که وقتی جمال زاده داستان تند و عصیانی «درد دل ملاقربان علی» را در بغداد می نویسد بیست و دو سال دارد و هدایت در بیست و دوسالگی به فوایدگیاه خواری مشغول است، باید اعتراف کنیم که جمالزاده پیش از هدایت معنی کلمه “تجدّد” (مدرنیته) را دریافته.
جمال زاده خیلی زود با مشکلات و عیب های اجتماعی ایران برخورد دارد. استبداد، زورگویی، تعصّب مذهبی، بهتان ناحق، آدمکشی، عدم حقوق اجتماعی و خرافات ضد علوم. . . را پیرامون خود، درخانه و خانواده خود، به چشم می بیند و مجبور به گریز است. درنتیجه از همان طفولیت به جریان مبارزه های سیاسی و نیاز به دموکراسی پی می برد. امّا هدایت در خانه اش مصونیت دارد و از راه مطالعه، معاشرت با دوستان و خویشاوندان فرنگ رفته، معلّم فرانسوی و تک و توک خارجی های مقیم تهران از وجود یک تمدن دموکراتیک در اروپا اطلاع می یابد و مخصوصاً هنگام اقامت در فرانسه به عنوان دانشجو، در سال های ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۰، این تمدّن رابه چشم می بیند و با مظاهر آن عمیقاً آشنا می شود.
درآن سال های بعد ازجنگ، جنبش های هنری و ادبی به طرز فوق العادهای گل کرده اند. دادائیسم، فوتوریسم و بخصوص سوررئالیسم در تمام زمینه ها روش انقلابی پیش گرفته اند. نه تنها از لحاظ استتیک، بلکه در زمینه روابط اجتماعی، اخلاق، روان شناسی و فلسفه نیز نظریات تازه و بی سابقه ای آورده اند. صادق هدایت که قبل از اینکه به فرنگ بیاید با ادبیات و فکر اروپایی آشنا شده و موجود پخمه ای نیست، به این جنبش عصر جدید می پیوندد. مضمون های “قضیه” و اصولاً شکل هزل آمیز آن شاهد این تحول بی سابقه در ادبیات فارسی است. و جمال زاده که سال ها پیش از هدایت در اروپا بوده از چنین جنبش هایی متأثر نیست. حال این که درست وقتی که در سویس به سر می برد تریستان تزارا مانیفست “دادا” را می نویسد و اکسپرسیونیسم در هنر آلمان دارد جای خود را باز می نماید و عقاید فروید در بین روشن فکران مطرح است.
مضمون آثار این دو نویسنده نیز متفاوت است. هدایت بیشتر به مسئله بودن و نبودن می پردازد و جمال زاده به آنچه که داشتن و نداشتن را حکایت می کند. نومیدی در نوشته های جمال زاده جنبه سیاسی و اجتماعی دارد و برای اکثر خوانندگانش قابل لمس و فهم است. در صورتی که نومیدی هدایت مطلق است و ازلی. بی خود نیست که اوّلی کار خود را با «فارسی شکر است» شروع می کند و دومی با رباعیات حکیم عمر خیّام.
سرچشمه الهام جمال زاده تجربه ها و خاطرات شخصی است. برای مثال دو نمونه را ذکر می کنم:
همسایه دیوار به دیوارمان عباباف عیالواری بودکه سرتاسر سال از صبح سحر تا غروب آفتاب به عبابافی که از مشکل ترین و پرمشقت ترین کارهای دنیاست مشغول بود. . . پدرم دلش به حال آن خانواده{عباباف} خیلی می سوخت و به انواع مختلف از آن ها دستگیری می کرد. . . شبی یکی از دوستان مکلاّی پدرم در منزل ما مهمان بود. چون هوا گرم بود “خرند” را فرش نموده و کنار باغچه نشسته بودند و از آنجایی که (زبانم لال باد) این شخص (انشاءالله با تجویز طبیب) عادت به مشروب داشت، یک نیم بطری عرق با خود آورده بود. . . هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که ناگهان از پشت در صدای جنجال و سبّ و لعن جماعتی شنیده شد که به اسم امر به معروف و نهی از منکر داد و بیدادشان بلند بود که ای سیّد جد به کمر زده، ای بابی، ای دهری، ای شیخی، ای بی دین، ای لامذهب، از خدا و پیغمبر شرم نمی کنی که با آن عمامه سیاه سرت و شال سبز کمرت عرق می خوری؟ عمامه ات را به گردنت خواهیم انداخت و شالت را به پایت بسته دور شهر می گردانیم. . . کاشف به عمل آمد معلوم شدکه عباباف بدطینت هرروز وقتی که شامگاهان خسته و کوفته به منزل برمی گشته عادت براین جاری بوده که به شتاب نمازی به کمر می زده و هنوز لقمه نانی از گلویش پائین نرفته راه بام را در پیش گرفته است و خود را پنهانی به بام خانه ما می رسانیده، همانجا به زمین می افتاده و سینه را به زمین چسبانیده ساعت های دراز ازسوراخ ناودان خود به تماشای حرکات وسکنات اهل خانه و هرآنچه درآنجا روی می داده سرگرم می داشته است. درآن شب معهود به آرزوی خود رسیده بود و دسته گلی را که می دانید به آب داد. . . خلاصه عباباف خوش ذات به دست خود تیشه به ریشه خود زد، چون از آن تاریخ به بعد دیگر رنگ پلوی ما را ندید.۱۸
بدون شک، همین پیش آمد انگیزه داستان «درد دل ملاّقربانعلی» می شود که به علّت فاش کردن رذالت آخوندی هیز و هرزه در تهران بلوا به پا می کند. نمونه دوّممربوط می شودبه کتاب صحرای محشرکه ازرساله ای به اسم رؤیای صادقه ملهم است:
. . . میرزا سید علینقی خان مدرسه جدیدی باز می نمایدکه درآنجا علوم جدیده وزبان انگلیسی هم درس می داده اند ولی بزودی به دست سپاهِ عمامه به سرِ آقا نجفی دروتخته می شود. وقتی رفقا۱۹میدان کار را محدود می بینند به همدستی یکدیگر رسال های به اسم رؤیای صادقه می نویسند و به دستیاری میرزا حسن خان که بعدها لقب مشیرالدوله را گرفت و درآن تاریخ در پطرز بورگ عضو سفارت بوده درهمان جا در شصت یا هفتاد نسخه مخفیانه به طبع می رسانند وکم کم درایران منتشر می سازند یعنی به پاره ای اشخاص می فرستند . . . بعدها نسخه ای از آن رساله به دستم افتاد که هنوز هم دارم۲۰و از قرار معلوم این رساله تا بحال چند بار هم به طبع رسیده است و از آن جمله یک بار در باکو و یک بار هم در مجله ارمغان در تهران.۲۱
رساله مزبور اززبان شخصی نوشته شده است که صحرای محشررا درخواب می بیند و شاهد محاکمه ظالمینی است که همگی به نام اصلی خود در دادگاه الهی حضور دارند. کتاب صحرای محشر دارای ساختمانی مشابه است و فقط، بدون آنکه از اشخاص واقعی نام برده شود، گاهی با هزل خاص جمال زاده می آمیزد. شیوه کار هدایت این چنین نیست. درست است که می گفت موضوع «علویه خانم» را عبدالحسین نوشین از سفری که به خراسان کرده بود برایش به ارمغان آورده است، ولیکن از این گونه سرگذشت ها که از یک ماجرای واقعی سرچشمه بگیرد در آثارش نادر است. بطوری که به علت عدم توجه به ابعاد مختلف کتاب، بسیاری از منتقدین «حاجی آقا» دچار اشتباه شده اند، زیرا شخصیت نمایشی حاجی آقا، که ترکیبی از ایرانی های زد و بند چی و همه فن حریف است، ارتباطی با یک شخص خاصّ ندارد. هدایت از ابتدای نویسندگی در پی شیوه شاعرانه انتقال واقعیت به دنیای تخیّلی می رود و دراین راه بقدری کوشاست که می تواند شاهکارهایی چون زنده به گور ، بن بست و بوف کور را بسازد؛ و حتّی هنگامی که بیان سیاسی را مستقیماً در فردا یا قضیه توپ مرواری به کار می برد، باز خواننده را در برابر یک اثر تخیّلی شگفت انگیز قرار می دهد.
دیگر تفاوت بین این دو نفر را باید در نوع برداشتشان از مذهب و مخصوصاً مذهب اسلام و کارگزاران آن دانست. هدایت فقط مخالف مذهبی که از شبه جزیره عربستان آمده نیست. او مخالف تمام مذاهب و سیستم هایی است که وظیفه راهنمائی بشر را در انحصار خود در می آورند. اگر هم در جوانی احترام و توجهی به آئین زرتشت می داشته، بیشتر به خاطر افکار ناسیونالیستی جاری آن زمانست. درصورتی که جمال زاده در شک خود به مذاهب، محافظه کار است. ایراد جمال زاده بیشتر ناشی از کردار و رفتار متعصّبانه و نادرستی های خادمین به مذهب است. او که بی شک بابی نبود، از اینکه شاهد بابی کشی می بود تا آخر عمر زجر می کشید و صحنه های خونریزی وحشیانه را فراموش نمی کرد. دراینکه هدایت و او هر دو دشمن خرافات بودند تردید نیست. اما جمال زاده نمی تواند عدم مطلق را بپذیرد و بهترین شاهد همانا تصوّر صحرای محشر و اساطیر اطراف آن است. و آفرینگان هدایت ختم این گونه اعتقادات ماوراء الطبیعی است. هدایت پوچی مطلق زندگی و عدم را بی چون و چرا باور دارد و هیچ گونه مفرّی برای آدمیزاد نه دراین دنیا می شناسد و نه در دنیای موهوم بعد از مرگ، گیرم معتقد است که تا وقتی موجودات جان دارند باید از هرگونه درد و رنج بیهوده در امان باشند، تا آنجا که نه تنها برای عدالت اجتماعی سنگ به سینه می زند بلکه از هر جور درد و رنج جسمانی، از درد چشم و گوش گرفته تا فرسودگی و ناچاری بدن، وحشت دارد. هدایت آن چنان از پیری می ترسد که عمر طولانی را زجر تلقی می کند، در صورتی که به شهادت کسانی که در بیمارستان حضور داشتند، جمال زاده بعد از صدو پنج سال عمر، هنوز نمی خواسته زندگی را ترک نماید و گرفتار نکیر و منکر و صحرای محشر بشود.
جمال زاده با تجربه ای که از سرنوشت شوم پدر و اطرافیانش داشت، زود فهمید که مبارزه فردی با دستگاه های زورگو و نیرومند بی فایده است. ابتدا خواست جسم وجانش را درخدمت سیاست ضداستعماری بگذارد و بعد از اینکه به کمک ملّیون لشکری به نام “قشون نادری”، مرکب از جوانان تشکیل داد و نتیجه نگرفت، بارخود را بست وبه اروپا پناه برد و در آنجا تا آخرعمرمقیم شد. هدایت،که ابتدا به تحوّل ازراه فرهنگ و چشم وگوش بازکردن مردم به وسیله کتاب و نوشته معتقد بود، پس از ورود متّفقین و آزادی نسبی سال های جنگ جهانی دوّم، با احتیاط زیاد و بدون این که وارددسته و گروهی بشود از لاک تنهائی خود بیرون آمد. اما این دوران بسی کوتاه بود و او نیز مثل جمال زاده از دوستان چپگرای خود سرخورد و راهی فرنگ شد. اما فقط ایران را ترک نکرد، زندگی خودرا هم بدرودگفت. این دومسیر مرا به یاد مقاله ای می اندازد که شخصی در مجله نشر دانش چاپ تهران در باره «آشنایی با صادق هدایت» نوشت و همین دو راه را پیشنهاد کرد: باید مثل صادق هدایت خودکشی کرد و یا مثل فرزانه جلای وطن.۲۲
هدایت از دیدگاه جمال زاده
نخستین اثری که از جمال زاده در باره صادق هدایت داریم به صورت یک رُمان است: دارالمجانین. این کتاب که در سال ۱۹۴۲ (۱۳۲۱هش) درتهران منتشر شد، به احتمال قریب به یقین قبل از این تاریخ نوشته شده بوده است. اهمیت این تاریخ درآناست که رُمان مشهور «سربه کُنج دیوار» (یا«استیصال»؟) اثر باظَن(Herve Bazin)23 در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت و شاید این تنها موردی است که مضمونی را اوّل یک نویسنده ایرانی مطرح کند و بعد یک نویسنده فرنگی. حتّی می توان گفت بدون اینکه باظَن از وجود جمال زاده و آثار او خبر داشته باشد، از لحاظ فکر و روحیه سرکش، این دو نویسنده خویشاوندی شگفت انگیزی دارند. هرآینه در نظر بگیریم که اغلب نویسندگان ایرانی (از جمله حجازی، مستعان، بزرگ علوی و حتی هدایت) از آثار سینمائی و ادبی فرنگی متأثر بوده اند، بدعت کار جمال زاده بیشتر آشکار می شود. درست است که جمال زاده نه تنها به ادبیات کلاسیک فارسی و زبان عامیانه آشنایی کامل دارد و ادبیات قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم فرنگی را خوب می شناسد، ولیکن کارهای او نه از ویکتورهوگو وادگار آلن پو و آناتول فرانس متأثر می نماید و نه از تئآتر و سینمای بین دو جنگ.
اهمیت دارالمجانین به عنوان رُمان درنکات بسیار است. اولاً این رُمان برای نخستین بار درادبیات فارسی، رُمان به معنی اصیل کلمه است و ساختمانی استوار دارد. ثانیاً دراین رُمان، جمال زاده روشی را به کارمی برد که نویسندگان نامداری چون هاکسلی و توماس مان همزمان با او پیش گرفته اند. یعنی رُمان «بعد از مکتب رمانتیک و ناتورالیست». دارالمجانین فقط یک سرگذشت عاشقانه نیست و بحث های فلسفی، روانشناسی و ادبی کتاب، این رُمان را برآثار فرانسوآ موریاک” (که قبل از باظَن روابط پُرمکر، و حیله های خانوادگی رابیشتر از بالزاک پرورش می دهد) برتر می سازد.
داستان دارالمجانین به صورت یادداشت های شخصی است که طبق شیوه روایت در آثار مدرن، فقط اتفاقاتی را نقل می کند که خودش شاهد آن ها بوده و ارجحیت آن بر رُمان غریبه در این است که آخر آن قابل قبول است و پایان رُمان آلبرکامو باورکردنی نیست: وقتی خواننده به پایان غریبه می رسد ازخودش می پرسد که این مرد اعدام شده چگونه می تواند شرح حال خودش را به دست خودش بنویسد؟ راوی دارالمجانین را موقعی ترک می گوئیم که زنده است و در تیمارستان بسر می برد.
زمینه رُمان بدیع دارالمجانین عبارت از سرگذشت مرد جوانی است محمود نام که عاشق دختر عمویش می شود ولی عموی «خنس و فنس» مانع وصال آنهاست. محمود بجای معاشرت های لوس و بی بو و خاصیت مرسوم، با دوستانش به بحث می نشیند. نزدیک ترین دوستش که در واقع برادر شیری اوست، آن چنان وسوسه ریاضیات و اعداد را به سر دارد که از واقعیات به دور می افتد و کارش به تیمارستان می کشد. محمود که گاه و بیگاه به عیادت او می رود با زندگی و ساکنان تیمارستان آشنا می شود و کشش مخصوصی به رفتار و کردار جوانی به نام “هدایتعلی”، ملقّب به “مسیو”، پیدا می کند. این شخص که یادداشت های زیاد و خواندنی دارد و خود را “بوف کور” می نامد، بقدری محمود را تحت تأثیر قرار می دهد که به پای خود به دارالمجانین می رود وماندگار می شود. امّا روزی که عمو می میرد، ورق برمی گردد و دخترعمونیز که عاشق محمودبوده به ازدواج دعوتش می کند، ولی درهای تیمارستان را چون درهای یک زندان بسته می یابد.
چنانکه می بینید، زمینه داستانی این رُمان دویست و هفتادصفحه ای بسیار ساده است. جمال زاده بایک منطق بی چون وچرا سرنوشت محمود را پرورش می دهد و عاقبت شوم او را در آن می بیند که در “تار عنکبوت” افکار “بوفکور” افتاده است.
درست است که شخصیت های رُمان ها معمولاً ملهم از افرادی هستند که نویسنده ایشان را شناخته یا می شناسد. اما باید اعتراف کرد که پیش از جمال زاده هیچ داستان نویس ایرانی نیست که قهرمان داستان را به اسم واقعیش بخواند و گزیده عقاید و افکار او را به عنوان سند به کار ببرد “هدایت علی”، “مسیو” و مخصوصاً “بوف کور” جای شک در شخصیت صادق هدایت فرنگی مآب نمی گذارد. جمال زاده فقط مسحور آثار هدایت نیست، او پیش از من در بحرحرکات، اطوار و رفتار هدایت رفته و با شهامت بیشتری آنها را حلاجی کرده است. و این نکته ای است که ما از یک نویسنده می خواهیم: آنچه را دیگران نگاه می کنند ببیند و، آنچه به گوش دیگران می خورد بشنود و به شکل قابل فهمی بیان کند.
برای نمونه چندخط از تصویری که از هدایت رسم می کند: «علاوه بر روح الله و “ارباب” دو نفر دیگر هم در اطاق هائی که زیر ایوان بود منزل داشتند. یکی ازآنهاجوانی بود سی و دو سه ساله۲۴هدایت علی خان نام، از خانواده های اعیانی معروف و معتبر پایتخت. این جوان پس از آنکه سال ها در تحصیل فضل و کمال زحمت ها کشیده و دارای نام و اعتباری گردیده بود، در نتیجه هوش بسیار و حساسیت فوق العاده و مخصوصاً افراط در مطالعه و تحقیق و تتبع و زیادروی در امر فکر و خیال دچار اختلال حواس گردیده بود. . . . ازآنجائی که چندنفر ازخویشان نزدیک این جوان ازرجال درجه اول مملکت. . . بودند، کارکنان دارالمجانین چنانکه رسم روزگاراست سبزی او را خیلی پاک می کردند و پاپی او نمی شدند. . . هدایت علیخان که در دارالمجانین اسمش را “مسیو” گذاشته بودند جثه کوچک و متناسبی داشت. موهایش نسبتاً بور ورنگ رخساره اش از زورگیاه خواری پریده بود و به رنگ چینی درآمده بود. . . باکمترکسی طرف صحبت می شد و ازقراری که می گفتند اسم خودش را “بوف کور” گذاشته بود و خیلی چیزهای غریب و عجیب از او حکایت می کردند. . . بعدها هم در موقع برگشتن به ایران از [فرنگستان] یک عروسک چینی به قدّ یک آدم خریده بود و در صندوق بزرگی با خود به طهران آورده بوده و در اطاقش در پشت پرده پنهان کرده بوده و با آن عشق بازی می کرده است. . . در آنجا [تیمارستان] روزی از قضا گذارش به قسمت دیوانه های بندی خطرناک می افتد و دیوانه ای را می بیندکه با تیله شکست های شکمش را پاره کرده است و روده هایش را بیرون کشیده با آن بازی می کرده است و با خون خود به در و دیوار نقشی می کشیده که به شکل سه خال سرخ و یا به شکل سه قطره خون بوده است. »
چنانکه می بینید، جمال زاده می تواند نه تنها چهره صادق هدایت را نقش بزند، بلکه با ظرافت تمام آثار مهم اورا یادآور شود. مع ذالک، جمال زاده برخلاف بیشتر نویسندگان به اصطلاح متجدّد ایرانی، به نقل واقعیات اکتفا نمی کند و در پس آنچه به صورت روایت می آورد فکر و احساس عمیق هست. محمود موقعی که با هدایتعلی رو برو می شودمردیست “خاکی”، باتمام خصوصیات انسان معروف به سلامت و عقل: می خورد، می نوشد، عاشق می شود، برای دیگران دلسوزی می کند، با خویشاوندانش رابطه خوش یا ناگوار دارد، کنجکاو است. هدایتعلی، برعکس، موجودی است”اثیری”، به هیچ کس وهیچ جا پای بند نیست و همین رفتار و پندار اوست که محمود را مجذوب می کن، تا آنجا که می گوید: «اگرحجب وحیامانع نبود می رفتم از خود”بوف کور” خواهش می کردم که به مصداق الاکرام بالاتمام مرا به شاگردی خود بپذیرد.» یا بعد از آشنایی بیشترباهدایتعلی آن قدر خوشحال استکه اعتراف می کند: «دارای یک رفیق متّفق ویک تن یارغاری شدم که راستی حاضرنیستم به دنیاوآخرت بفروشم.» و با این همه، چون یک بار از این رفیق شفیق به شدّت رودست خورده (هدایتعلی یک بسته نجاست را به عنوان تحفه به اوداده است) سعی می کند هشیار بماند و بیشتر دیدارهایش را به بحث با او بگذراند: بحث در باره خدا، برخورد دنیای متجدّد و سنّتی، دوری جوان های باسواد از توده مردم، زجر جوان های مترقّی در محیط عقب مانده ایران، حد فاصل بین عقل و جنون . . .
از آنجا که دارالمجانین پیش از سقوط رضا شاه و آزادی بیان موقت در ایران نوشته شده، صادق هدایتی که دراین کتاب معرفی می شود نویسنده زنده به گور، سه قطره خون و بوف کور است و نه نویسنده ولنگاری، حاجی آقا و توپ مرواری. به این جهت آنچه جمال زاده از او یا از شعرای بزرگ ایران به عنوان شاهد نقل می کند، بیشتر برای تشدید نظر بدبین هدایت است و در این راه البته بُعد دیگری را هم در نظر می گیرد که همانا سیه روزی جامعه ایران است که گویی جاودانه در جهل و خواری گرفتار شده.
نکته جالب دیگر عقیده جمال زاده در باره سبک هدایت است. می دانیم که جمال زاده ایران را زود ترک کرده است، ولی پیوند خود را که همانا زبان فارسی باشد مانند بند نافی به مام میهن حفظ نموده. بنابراین قضاوت او در مورد طرز بیان هدایت از بسیاری منتقدین این نویسنده جالبتر است: «هدایتعلی خان بسیار خوش محضر و ظریف و نکته دان بود. هرگز به عمر خود ندیده بودم که کسی زبان فارسی را به این سادگی و روانی حرف بزند. درضمنِ کلام بقدری اصطلاحات پُرمعنی و مناسب و بجا و ضرب المثل های دلچسب و به مورد و لغات قشنگ و نمکینِ کوچه بازاری می آورد که آدم هرگز از صحبتش سیر نمی شد.» و هنگامی که به تجزیه و تحلیل آثار منتشر شده او می پردازد، نتایجی به دست می دهد که باید از انگیزه های اساسی نوشتن رُمان دارالمجانین دانست. به این معنی که پیشازهمه متوجّه می شودکه با یک داستانسرای ساده سروکار ندارد. هدایت نویسنده ایست متفکّر و بنابراین در هر داستانش قصد معینی هست، ابعادی هست که خواننده را یا مجذوب می کند و یا از خود می راند. مضامین او در پیرامون پوچی هستی، درد زندگی، سرگشتگی انسان، عشق های نافرجام، حماقت های موروثی، تمایل به بازگشت به بهشت گمشده و بسا مسایلی که فرد را در برگرفته و زندانیش کرده است دور می زند.
ظاهراً چنین بر می آید که جمال زاده بعد از آشنایی با هدایت و مطالعه کتاب های او به راهی که خودش پیموده تاچندی شک می کند. آیا نویسنده می تواند فقط به انتقاد از جامعه دل خوش کند؟ آیا کافی است که با لغات و اصطلاحات، نقل قول از بزرگان و شوخی با خرافات و بلاهت ها، مکتب ادبی و فلسفی تازه ای به وجود آورد؟ فریاد عصیانی، نومیدی جانگزای هدایت که مشابه آن را در ادبیات فارسی و فرنگی خوانده او را تکان می دهد. وقتی به مسیر خود می نگرد می بیند که بر قشر نازکی راه پیموده است. هدایت را محترم می دارد، اورا دوست دارد، مجذوب نبوغش است، از اینکه هموطنان نادانش به او بی اعتنایی می کنند و به عمق افکار و توانایی شاعرانه اش توجه ندارند اعتراض می کند. امّا چگونه این بی عدالتی را جبران کند؟ آیا کافی است به دفاع از او مقاله بنویسد و به بی سوادان عامی فاضل نما جواب بدهد یا خود را در وضع کسی بگذارد که بقدری خوب کردار و پندار هدایت را درک کرده که تابعش می شود؟
جمال زاده راه دوم را انتخاب می کند. شخصیتی به نام محمود می سازد که در واقع خودش است. محمود باهوش است، بی بند و بار نیست، باسواد و کنجکاو است و در محیط یک خانواده ایرانی، با مشکلات یک بچه یتیم بار آمده. خواسته هایش متعارف است، ادعای هیچ گونه بلندپروازی ندارد. تا روزی که این محمود با هدایتعلی وافکارش روبرو می شود؛ افکاری که تا آن گاه به سرش رسوخ نکرده بوده است. حیرت زده، مفتون، شیفته آن ها می گردد. می خواهد همنشین “بوف کور” بشود، اما در دام “جنون عنکبوتی”25 می افتد. زیرا”بوف کور” زندان تاریکی است بی در و پنجره؛ فریاد می زند، کمک می خواهد و هیچ کس به دادش نمی رسد. اینجا زندانی است که فقط دیوانه ها به آن راه دارند. و به این نحو جمال زاده راه و روش خودش را که دور از افکار و روش “بوفکور” است توجیه می کند: جمال زاده نخواسته همان راهی را پیش گیرد که هدایت درآن می رود. او آزادی و زندگی خاکی را بر غمخوارگی، افسوس و اندیشه سودای بودن و نبودن ترجیح می دهد، هرچند که در نظر هموطنان شهید پرورش “معصوم” تلقی نشود.
نکاتی در باره دارالمجانین
دراین جا بد نیست که به چند نکته چشم گیرکتاب اشاره بشود. این نکات را که جنبه پیش بینی دارند باید مدیون پرورش درست شخصیت های سرگذشت دانست، زیرا جمال زاده که نویسنده توانائی است می داند که اگر روحیه و کردار قهرمانان داستان را درست شناخته باشد، می تواند آن ها را به حال خودشان بگذاردتا درمسیرطبیعی خودتحوّل پیدا کند. دراین زمینه سه نمونه را ذکر می کنم: محمود برای اینکه خودش را به دیوانگی بزند تا به تیمارستان راه یابد کتاب های طبّی دوستش همایون را که متخصص بیماری های روانی است مطالعه می کند و متوجه می شود که بعضی از بیماران لکنت زبان دارند و این روش را پیش می گیرد تا جنون دروغیش باور بشود. در سال ۱۹۵۱، هدایت برای اینکه ازطبیب پاریسی گواهی بگیرد که بیماراست وآنرا به تهران بفرستد تا از مرخصی استعلاجی استفاده کند، کتاب Psychopathia Sexualis ]روان پریشی جنسی]۲۶را که برای متخصّصین امراض روحی و قُضات سند مهمی محسوب می شود و با خودش از تهران نیاورده بود، از فریدون هویدا امانت گرفت و بعضی از فصول آن را مرور نمود. طبیبی که به او رجوع کرد ازآشنایان دکتر بدیع، طبیب سفارت ایران در پاریس بود. دکتر بدیع بعدها نقل کرد که این طبیب بعد از معاینه هدایت گفته بود: «دوست شما می خواست وانمود کند که بیمار روحی است. ولی توجه نداشت که همین رفتار نشانه ترک برداشتن عقل۲۷می باشد.»
نمونه دوّم: محمود بعد از خواندن یادداشت های هدایتعلی، ضمن یک بحث فلسفی به او ایراد می گیرد که چرا دستور زبان را مراعات نمی کند؟ هدایتعلی جواب می دهد: «مرد حسابی، صرف و نحو برای آنهایی خوبست که به زورِ درس و کتاب می خواهند فارسی یاد بگیرند و الا برای چون من کسانی که وقتی به خشت افتادیم به فارسی اوّلین وَنگ را زدیم و وقتی هم چانه خواهیم انداخت داعی حق را به فارسی لبیک اجابت خواهیم گفت، همین قدر کافیست که حرفمان را مردم فارسی زبان به محض اینکه شنیدند بفهمند.» و هنگامی که محمود به او توصیه می کند که به یادداشت هایش که توی بقچه چپانده نظم و ترتیب بدهد می بیند: «بقچه را همانطور سربسته در اجاق بزرگی به روی آتش انداخته و از اطرافش آتش زبانه می کشد و گُرّوگُرّ مشغول سوختن است. آه از نهادم برآمد. خواستم هرطور شده دست و پائی کرده هرقدر از آن ها را که ممکن باشد از شراره آتش نجات دهم ولی دستم سوخت و جز مقداری خاکستر وکاغذهای نیم سوخته چیز دیگری نصیبم نگردید.» و این اتفاق تقریباً عین جریانی است که در آشنایی با صادق هدایت نقل می کنم: روز اول آوریل ۱۹۵۱، یعنی درست نه روز پیش از خودکشی اش، هدایت تمام نوشته های خطّی خودرا پاره کرد و من هرچه کوشیدم که آن ها را نجات بدهم موفق نشدم!
و از همه این نکات مهم تر آنکه رُمان دارالمجانین با خودکشی “هدایتعلی” پایان می یابد. جمال زاده بقدری از این پیش بینی خود متأثر و شگفت زده بود که همیشه در نامه ها و مقالاتش از آن یاد می کند.
یک پیوند ناگسستنی
جمال زاده سه بار ازدواج می کند، اما صاحب فرزندی نمی شود و برای جبران این کمبود، برادر زاده اش، منیره را دختر خود می خواند. بنابراین می توان تصوّر کرد که آرزو داشته است صاحب پسری شایسته خود بشود. آیا صادق هدایت این پسر است که چون جوانمرگ می شود پیوند جمال زاده با او ناگسستنی می گردد؟ تأثر صادقانه جمال زاده از مرگ هدایت شباهت عجیبی به غم پدر داغداری دارد که یگانه پسرش را در وضع فجیعی از دست داده باشد. جمال زاده نه تنها در نامه های خصوصی از خاطرات غم انگیزش می گوید، بلکه هرسال به مناسبت سالروز مرگ هدایت مقاله ای مرثیه گونه برای مجلات می فرستد که اکثر آنها درمجله سخن درج گردیده است. در بیشتر این مقاله ها حرف تازه ای نیست و غالباً تکرار یادبودها و یا ذکر یادداشت هائی است که جمال زاده در اختیار دارد. فقط گاهی، از این پدر دلسوخته چنین برمی آید که احساس گناه می کند که چرا سر بزنگاه به یاری پسرش نشتافته است. چرا وقتی “هدایت جان”28 از او می خواهد که برایش ویزای سویس بگیرد نتوانسته این خواهش را انجام دهد؟ این احساس در او بقدری قوی است که جنبه خرافاتی پیدامی کند. مثلاً در مقاله «بیست و ششمین سال درگذشت هدایت»29می نویسد: « . . . عجیب است که در دارالمجانین هم صحبت از این رفته است که مؤلف کتاب ساعت طلای مچی خود را به پرستار به رسم رشوه داده تا از هدایتعلی که اورادر دارالمجانین به نام”مسیو”می خواندند خبری برایش بیاورد.» تعجّب جمال زاده و خط کشیدن زیر”ساعت طلای مچی” این احساس گناه را بیشتر فاش می کند. مگر نه اینکه چندی قبل از خودکشی هدایت، جمال زاده یک ساعت مچی به او هدیه داده بود؟ آیا به نظرش این تحفه ای بدشگون بوده است؟
آنچه بیش ازهمه برفرضیه احساس”پدرگناهکار”صحه می گذارد وصیت نامه ای است که جمال زاده در سال ۱۹۴۷ به سفارت ایران می فرستد و درآن ما ترک خود را به سه قسمت تقسیم می کند و نیمی از قسمت سوم را به صادق هدایت می بخشد!۳۰و نیز خوشحالی و ذوق زدگی او را از اینکه صادق هدایت شبی با او در زیر یک سقف گذرانده نمی توان دستکم گرفت. گوئی این اقامت چند ساعته در خانه مسکونی برای جمال زاده حکم غسل تعمید را دارد.
با آنچه گفته و سرسری تجزیه و تحلیل شد، می توان نتیجه گرفت که این احساس گناه پدرانه پیش از خودکشی هدایت درجمال زاده نضج گرفته بوده است و در این صورت معنی و ریشه آن را باید در جای دیگر جست. همان طور که اشاره شد، جمال زاده تا اواسط جنگ جهانی دوم -به حقّ- به خود می بالید که پایه گذار ادبیات نوین ایران است و آرزویش با پیدایش نویسنده ای چون هدایت برآورده گردیده، تا آنجا که می تواند رُمانی پُرمعنا بنویسد و با افکار این اعجوبه دربیفتد. اما واقعیت این است که از سال ۱۹۳۱ که در “دفتر بین المللی کار” اشتغال یافته دیگر به جریان ادبی و مسایل نویسندگان جوان ایرانی و حتی تحوّل زبان روزمرّه فارسی وارد نیست. ولی هنگامی که بعد از سال ها دوری مأمور می شودکه به ایران سفر کند، خودرا غریبه می یابد. درست است که جمال زاده تا آخر عمرمعتقد بودکه ایرانی ها بی سوادند، ولی خودش که در جوانی برای بازکردن چشم و گوش همین ایرانی ها مبارزه کرده است حالا حاشیه نشین شده و زبان و سنّتی را که دوست می داشته کنار گذاشته. معاشرین او مقامات بانفوذ دولتی و سیاستمداران زدوبند چی شده اند. و جمال زاده باهوش و حساس که روزگاری می خواست ولتر ایران باشد، با دل آگاهی تمام متوجه وضع ناجور خود هست و بسا با حسرت تمام به جرگه دوستانی که دور هدایت گرد آمده اند و به شهرت او کمک کرده اند می نگرد.
هرآینه در نظر داشته باشیم که اطلاعات ادبی جمال زاده فوق العاده است، به احتمال قوی داستان «مردی که سایه اش را گم کرد»31(یعنی به ابلیس فروخت) را می شناسد و شاید وجدانش از این آزرده می گردد که برای داشتن یک زندگی بی مزه، ولی مرفّه، نبوغش را به یک سازمان اداری فروخته است. شاید. شایدهم با واقع بینی جبلّی ای که در او هست خودش را به “باطن خود” خائن نمی داند. زیرا او که در یکی ازمطمئن ترین سازمان های اطلاعاتی جهان کار می کند خوب خبر دارد که عاقبت این جوانان مغرور آزادیخواه و چپ گرا چه خواهد بود. آیا این «خیانت به باطن خود» است که آدم کورکورانه توی دهان شیر نرود؟ با وجود این، می توان حدس زد که در هر ملاقات کوتاه با هدایت و دوستان او در تهران، وجود جمال زاده شاعر-نویسنده سخت دستخوش آشوب می شده است. نه تنها درجنبش هایک شوری که دوست دارد شریک نیست، بلکه این مرد دانشمند می داند که با تحوّل زبان، روش زندگی و پیش آمدهای سیاسی و اجتماعی نوشته هایش بوی کهنگی گرفته اند. چنین مردی چگونه می تواند غمگین نشود؟ امّاجمال زاده قوی تر از آنست که خود را زود ببازد. روزگاری زورخانه کار بوده و بعد ها هم با همه جور آدم نشست و برخاست و زد و خورد داشته است. ولی عشق به نوشتن و آرزوی شهرت به عنوان نویسنده زدودنی نیست. این جاست که جمال زاده این احساس سرکوفته «خیانت به باطن خود» را تبدیل می کند به حسّ گناهکاری نسبت به “فرزند ادبی” خود یعنی صادق هدایت.
کنکاش در رابطه جمال زاده با هدایت در این مختصر نمی گنجد. آثار و شخصیت این دو نویسنده بغرنج تر از آنست که با مقداری فرضیه و حدسیات به نتیجه کامل برسیم. قدرمسلّم آن است که اگر به هر عنوان از ارزش واقعی جمال زاده بکاهیم، نادرستی کرده ایم. اینکه جمال زاده بعد از بیش از یک قرن زندگی از گذشته اش رضایت داشت یا نه، مسئله ای است که با خود به گور برد. اما مرده ریگ او برای ایرانی ها گرانبهاست و عشق پایدار او به صادق هدایت بی شائبه و پرستایش است.
کان، ۱۰ فوریه ۱۹۹۸
—————————
پانوشت ها:
۱- یکی بود و یکی نبود، تهران، بنگاه پروین، ۱۳۲۰٫
۲- عموحسینعلی یا هفت قصه” (و نه «عموحسینقلی» که در مجله دنیای سخن، شماره ۴۶، و مقاله محمد بهارلو نام برده شده است). تهران، بنگاه مطبوعاتی پروین، ۱۳۲۱٫
۳- نویسنده ژاپنی که بعضی از آثارش شباهت عجیبی به نوشته های صادق هدایت دارد و هم مثل او، در سال ۱۹۲۷ خودکشی کرد.
۴- شعر کوتاه هفده هجایی.
۵- شعر کوتاه سی و یک هجایی.
۶- محمودکتیرائی، کتاب صادق هدایت، تهران، سازمان انتشارات اشرفی، ۱۳۴۹٫
۷- م. ف. فرزانه، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، مؤلف، ۱۹۸۸٫
۸- همان.
۹- فرانتز کافکا، گروه محکومین، ترجمه حسن قائمیان، تهران، ۱۳۲۷٫
۱۰- نامه جمال زاده از ژنو، دوم شهریور ۱۳۴۵ در محمود کتیرائی، کتاب صادق هدایت.
۱۱- روزنامه شخصی دکترغنی، ۱۳ آوریل ۱۹۴۸٫
۱۲- گفتار مجتبی مینوی از رادیو بی بی سی، لندن، ۱۳۲۵٫
۱۳- محمدعلی جمال زاده، سر و ته یک کرباس، تهران، کانون معرفت، ۱۳۲۳٫
۱۴- سرگذشت و کار جمال زاده، گردآوری و تألیف مهرداد مهرین، تهران، کانون معرفت، ۱۳۴۲٫
۱۵- ن. ک. به:
Choix de Nouvelles, Collection d' auteurs contemporains, UNESCO, 1959.
۱۶- محمدعلی جمال زاده، سروته یک کرباس، ص ۱۷٫
۱۷- همان، ص ۹۲٫
۱۸- همان، ص ۵۷٫
۱۹ -به گفته جمال زاده این اشخاص سوای پدر او عبارت بودند از: «. . .میرزا نصرالله بهشتی ملک المتکلمین و گویا شیخ احمد کرمانی (مجدالاسلام) و میرزاعلنقی خان لشکر نویس و سید عبدالوهاب امامی و دو سه تن دیگر که یک نفر از آن ها در قنسولگری انگلیس منشی بوده» ن. ک. به: محمدعی جمال زاده، سر و ته یک کرباس، ص ۹۲٫
۲۰ – چندی پیش که به دیدار منیره جمال زاده رفتم، بیشتر کتاب ها و تقریباً تمام کتابخانه جمال زاده را کنسول ایران در ژنو طبق وصیت نامه جمال زاده برده بود و در میان چند کتابچه خطی و آثار شخصی او این رساله را ندیدم.
۲۱- محمدعلی جمال زاده، سرو ته یک کرباس، ص ۶۳٫
۲۲- ن. کاظم نقاش،«صادق هدایت: از خودباختگی تا خودکشی،» نشر دانش، سال نهم، شماره دوّم، بهمن و اسفند۱۳۶۷، ص ۵۱٫
۲۳- ن. ک. به:
Herve Bazin, La tete contre les murs, Ed. Grasset.
۲۴ – بنابراین، این بخش کتاب در سال ۱۹۳۶ یا ۱۹۳۷ نوشته شده است.
۲۵- اصطلاح از خود جمال زاده است.
۲۶ – ن. ک. به:.
C. Krafft, Ebing Psychopathia Sexualis.
۲۷٫ schizophrenie.
۲۸- در نامه ای که به خود من نوشته است.
۲۹- . مجله سخن، شماره دهم، دوره بیست و پنجم.
۳۰ – حسن طاهباز، یادبود نامه صادق هدایت، کلن، انتشارات بیدار، ۱۹۸۳٫
۳۱- ن. ک. به:
Adelbert de Chamisso, L' homme qui a Perdu son ombre, Paris, 1946
‘
1 Comment
اکبرآقاآب منگول . ....
امروز هم هدایت ها ومحمد علی جمال زاده هارو به روی هم ایستادند.امروز هم این دو نگاه مقابل هم هستند وبرای هم شاخ وشانه می کشند .کلاسیک کارها ی امروز اسم شان را گذاشتند ژانر نویس .و تجربه گر هاهم اسم شان را گذاشتند پست مدرن یا آوانگارد .انگار این بازی ته ندارد .امروز کلاسیک نویس ها زورشان بیشتر است بر خلاف دوران گلشیری که مدرن ها زور بیشتری داشتند .اگر گلشیری زنده بود این پاورقی نویس ها و
ژانر نویسها و بقیه شان جرات نمی کردندسر بلند کنند چه برسد به این که گردنه گیری هم بکنند .حالا شهر یار مندنی پور ورضاقاسمی وعباس معروفی خارج هستند ونمی دانند چه اتفاقی دارد اینجا می افتد یا برای شان این حرف ها مهم نیست .قبول . بقیه که ایران هستند, ومی گویند نیچه تشریف دارند و پست مدرن را برای اولین بار آن ها کشف کر دند چرا اینطوری ساکت اند آخر. از کار این ملت کسی سر در نمی آوردهیچ وقت .